رمان دختری که من باشم پارت 4

4.1
(33)

دستامو گذاشتم رو گونه هامو گفتم:واقعا میخوای اینجا رو بدی به من؟

مهران سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اجارش میشه ماهی دویست تومن که از حقوقت کم میکنم!

من:مگه چقد بهم حقوق میدی؟

لبخندی زد و گفت:به منشی قبلی هشتصد میدادم ولی تو چون تحصیلات نداری و تازه همه کاری رو هم باید خودم بهت یاد بدم پس شش صد تومن میگیری!

من:واقعا؟یعنی ماهی سیصد تومن بهم میدی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره!

من:به عبارتی یعنی روزی بیست هزار تومن!

خندیدم و گفتم:اونوقت چند ساعت کاره؟

یه ذره فکر کرد و گفت:از ساعت 3 و نیم تا هفت و نیم!

من:یعنی با کار کردن اندازه یک چهارم کاری که قبلا میکردم دو برابر اون موقع پول در میارم تازه دیگه پول بنزین و تعمیرات موتورمم نمیخواد بدم!

دستامو زدم به همو گفتم:همچین بدم نشد بهت بدهکار شدما!

برگشتم سمتش و گفتم:پس پولی که باید بهت بدم چی؟

لبخندی زد و گفت با اون دویست تومنی که از حقوقت کم کردم جبران میشه کم کم!

من:فقط یه چیزی!

_:چی؟

با ناراحتی گفتم:حالا چطوری اینجا رو پر کنم!

مهران:مهم نیست میریم هر چیزی لازم داشتی بخر!

جیبامو از تو شلوارم دادم بیرونو گفتم:من پول ندارم!

_:بهت قرض میدم!

من:نه! همین الانشم کلی پوله!

یه کم فکر کرد و گفت:میخوای وسایل پایینو که تو اتاق بودن بیاری بالا؟به هر حال اونا بی استفادن!

من:مطمئنی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد گفتم:باشه!

لبخندی زد و گفت:عصر میگم کارگر بیاد!

سرمو تکون دادم و گفتم:اونوقت بابتشون چقد باید پول بدم؟

یه ذره نگاهم کرد و گفت:هر چقد میخوای!

من:من 400 تومن تو خونه دارم بریم برش دارم

لبخندی زد و گفت:باشه میریم فعلا باید یه وقت ارایشگاه بگیری!

من:واسه چی؟

اشاره کرد به صورتمو و گفت:نگو که میخوای با این قیافه….

من:باشه باشه!ولی اخه من به این قیافه عادت دارم!

با نگرانی گفتم:دوست ندارم شبیه دخترا بشم!

همون طور که به سمت خروجی میرفت گفت:یه مدت عوض شد بعد نخواستی باز بذار همین شکلی بشی!

دنبالش راه افتادم و گفتم:باشه!

لبخندی زد و گفت:خب پس بیا بریم!

با هم سوار ماشین شدیم سر کوچه یه ارایشگاه زنونه بود مهران رفت دم در زنگ زد یه خانومی بیرون اومد داشتم به مهران و اون خانومه نگاه میکردم که دلم شروع کرد به شور زدن. میترسیدم دختر بودن کار سختی بود!

بعد از اون دم یه مغازه ایستادیم مهران رفت تو بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک برگشت و گفت:بیا بگیر!

من:اینا چیه؟

_:مانتو و شلوار و شال!

من:واسه چی؟

_:میخوای با این تیپت بیای لباس بخری؟

یه نگاه داخل پلاستیک کردم مانتو مشکی که توش بودو اوردم بیرون! بزرگ بود ولی خوشگل بود!

یه لبخند زدم و به شال و شلوار توسی که تو پلاستیک بود نگاه کردم!

رفتیم دم خونم! یا بهتره بگم خونه قدیمیم! کیف کولمو برداشتم رادیو مدارک و پولامو ریختم توش مهران گفت که هیچکدوم از وسایلمو لباسامو نبرم ولی بازم لباسایی که ضروری بودو همراه خودم بردم!

ایستادم از خونه قدیمیم خدا حافظی کردم و موتورمو گذاشتم تو خونه مهران گفت فردا یکی رو میفرسته برای خریدن موتور !

سوار ماشین شدم پولامو در اوردم و دادم دست مهران یه نگاهی بهشون کرد و گفت:نصفشو نگه میدارم واسه خرید نصفشم پول وسایل!

من:ولی اخه اونا خیلی گرون ترن!

مهران پولو گذاشت تو جیبش و گفت:سمساری هم بود همین قد میخریدشون هر چقدرم نو باشن دست دومن!

میدونستم کاراش به خاطر دلسوزیه ولی همین کار رو هم تا به حال کسی برام انجام نداده بود برای همین با این که شرمنده میشدم ولی حس خوبی هم داشتم با خودم عهد کردم تمام پولشو هر وقت که تونستم بهش پس بدم!

لباسامو عوض کرده بودم داشتم تو اینه با شالم ور میرفتم که مهران گفت:لباسا خیلی برات بزرگه!

من:اشکالی نداره!

مهران:سایزت مگه چنده؟

گوشه کاپشنمو گوشید تا ببینم سایزش چند ولی هیچی ننوشته بود گفتم:نمیدونم!

باز زل زدم تو اینه!

خندید و گفت:بیام کم کم داره خودشو نشون میده!

من:چی؟

_:اخلاق دخترونت!

برگشتم سمتش و گفتم:چرا؟

گفت:از بس تو اینه نگاه میکنی!

من:اخه ببین!

شالو در اوردمو گفتم:این چیه؟!اه!

_:باید برات روسری میخریدم!

ببین وسطشون بنداز رو سرت بعد پایینشو یه گره بزن!

کاری که گفت کردم!

به گره شالم اشاره کرد و گفت:یه ذره بیارش پایین!

کاری که گفت کردم!از خودم خجالت کشیدم اون بیشتر از من بلد بود که باید چی کار کرد!

تو پارکینگ پاساژ پیاده شدیم! وارد پاساژ که شدیم برق از کلم پرید!

رفتم کنارشو گفتم:اینجا که گرونه!

سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه نیس!بیا بریم!

وارد یه مانتو فروشی شدیم.

فروشنده یه نگاه به من کرد بعد با تعجب رو کرد به مهران و گفت:خانوم با شمان؟

میدونستم قیافم خیلی زاره! مخصوصا که گوشه های شالمو تا اونجا که میشد تا کرده بودم که از سرم نیفته! مهران بدون توجه به نگاهای فروشنده گفت:بله با منه یه پالتو میخواستیم!

فروشنده اشاره کرد به یه سمت مغاره و گفت:پالتو های جدیدمون اونجاست!

دنبال مهران رفتم سمت پالتو ها!

با دقت تمام همه مدلا رو نگاه میکردم مهران گفت:از چیزی خوشت اومد؟

اخرش یه پالتوی سورمه ای دیدم یقه و استینش خز داشت از پاییت کلوش میشد روی دکمه هاشم زنجیر داشت رفتم !با ذوق گفتم این!

اومد جلو بدون این که نگاه کنه چی انتخاب کردم گفت:اقا لطفا این مدلو سایز ایشون بیارین!پالتو رو داد دستم رفتم تو اتاق پرو و با دقت خاصی لباسو پوشیدم!

واقعا قشنگ بود!برعکس اون لباسای پسرونه این یکی انداممو کاملا رو فرم اصلیش نشون میداد! با این حال خجالت میکشیدم که به مهران نشونش بدم ار پرو رو باز کردم و گفتم:خوبه!

_:باشه! درش بیار! سایزش خوبه؟

خوشحال شدم که خواست ببینتم . گفتم:راه خوبه!

باشه بیارش حسابش کنم!

لباشو در اوردم دیدم مهران سر صندوق ایستاده چند تا پاکت بزرگ هم دستشه! همون طور که دستم به شالم بود گفتم:اینا چیه؟

_:اینا مال منه تو کاریت نباشه!پالتو رو از دست من گرفت و گفت:برو بیرون کفشا رو ببین تا من بیام!

رفتم سمت کفش فروشی که رو به روی اون مغازه بود. چند دقیقه بعد مهران هم اومد!

من از هر چیزی که مهران میگفت باید بخرم یه دونه بر میداشتم ولی مهران اندازه ده برابر من واسه خودش خرید کرده بود!

اخر سر با کلی جعبه و پلاستیک از پاساژ بیرون اومدیم!همشون به زور پشت ماشین جا شدن . دیگه نزدیکای ظهر بود مهران گفت:ساعت یک و نیمه بریم یه جایی یه چیزی بخوریم بعدم برو ارایشگاه واسه ساعت سه وقت گرفتم تا تو میای منم وسیله ها رو میبرم بالا!

من:تنهایی؟

ماشینو روشن کرد و گفت:من که نه کارگر میاد! میذام بالا خودت هر جور خواستی بچینش!

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!

به اصرار من رفتیم و تو یه رستوران معمولی غذا خوردیم نمیخواستم خودمو بد عادت کنم!

بعد از اون منو دم ارایشگاه پیاده کرد یکی از جعبه ها رو داد دستمو و گفت:لباساتم عوض کن ! من باشه

یه نگاه به لباس زیرایی که خریده بودم انداختم و گفتم:میشه اون یکی رو هم ببرم؟

نمیخواستم چشمش به اونا بیفته

سرشو به علامت مثبت تکون داد!با خیال راحت برش داشتم و پیاده شدم شمارشو برام نوشت روی کاغذ و گفت هر موقع کارم تموم شد بهش زنگ بزنم!

وارد ارایشگاه شدم جایی که هیچوقت تا به حال پامو نداشته بودم روی دیوار عکسای مدلای مختلف گذاشه بودن یه طرف سالن مبل راحتی چیده بودن و رو به روش چند تا اینه با چند مدل صندلی مختلف که به نظر میرسید هر کدوم برای یه کاریه!

یه طرف یه سری دستگاه عین کلاه کاسکت در ابعاد بزرگ روی یه چایه بود که زیرشونم صندلی گذاشته بودن یه طرفم چند تا شیر و سر دوش بود!

به پایین پله رسیدم . دختری اومد رو به روم ایستاد قد بلندی داشت موهاشم بلند بود و رنگشون کرده بود و همشو داده بود بالا یه ادامس گوشه لپش بود ارایش ملیحی هم داشت. دست به سینه ایستاد رو هرومو گفت:خانوم ما کارگر نمیخوایم!

با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم!

لبخندی زد و گفت:فرزانه جون شما کارگر گرفتین؟یعنی وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر و گفتکگنه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من اوا کریمیم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شندیمن اسمم اون خانومی که مسنتر بود گفت:اها! اشنای اقای مجد!بفرمایین!

به دختر پوزخندی زدم و وارد شدم بنا بر چیزی که خواسته بودن مانتو شال و کاپشنمو در اوردم!

نشستن من روی اون صندلی ها همانا و درد کشیدنم تا 2 ساعت و نیم بعد همانا!

یه نگاه به ساعت کردم 5 بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همین یه ذره مویی هم که داشتم داشت واسم از ریشه در می اورد!یه حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شین بیاین تا واستون سشوارش کنم!

هنوز میترسیدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبی داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد!

سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتی که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی!

بعد گفت:مبارکه!ببین خوبه؟

با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چیزی که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم!

دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو صاف کرده بودن و دیگه خبری از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم بودن!همین طور چشمای درشت و مشکیم!

موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیه مدل دخترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود!

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون!

دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد و گفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی !

لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟

دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد و گفت:میتونی اونجا عوض کنی!

رفتم پشت پرده لبایا رو از تو پاکت بیرون ریختم! یه شلوار کتون مشکلی با پالتویی که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سویی شرت تو دل بسته کلبهی تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بیرون اومدم! دختره دست زد و گفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن فرزانه جون!

اون خانوم مسن جلو اومد و گفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم.

شوهرم؟شوهر کجا بود!

شماره مهرانودادم و گفتم:میشه زنگ بزنین بیان دنبالم؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت البته!

دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببین! منو برد رو به روی اینه قدی!

یه نگاه به خودم کردم!

دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم. دلم نمیخواست چیزی معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دختره گفت:ریزه میزه ای ولی خوشگلی!

تو اینه دیدم خانومه گوشی رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن

نفس عمیقی کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا بیرون اومدم

*******

**********

مهران

تکیه داده بودم به در ماشین و منتظر بودم که اوا بیاد بیرون!

حوصلم سر رفته بود خواستم شماره ثمینو بگیرم که یکی از در ارایشگاه اومد بیرون!

نگاهش کردم. خودش بود؟لباسایی که بهش دادم که همونا بود!

یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس!

یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبی بود همون طور که می اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت مشکیش زیر اون ابروهای شمشیری که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. صورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید!

رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم!

یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قابلم کرده بودی؟

دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن!

بعد با حرص در ماشینو باز کرد و نشست توش!

همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشین شدم!

دست به سینه نشست و گفت:هیچی عوض نشده!

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:ولی خیلی عوض شده!

برگشت سمتم و گفت:ببین!فکر بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم!

خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشنی تو!

ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم خونه .

آوا سریع از ماشین پیاده شد همون طور که میرفت سمت پله ها گفت:بردیشون بالا؟

در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره!

از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن.

آوا وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتی؟

نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیونی که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره!

برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟

من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟

خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم!

شالشو از سرش در اورد دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم!

یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه بودن اما خورد شده بود و به زیبایی هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده بودن واقعا به آوا می اومد.با خودم فکر کردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبر بود؟من فقط یه منشی تر و تمیز میخواستم.

شالشو انداخت رو کاناپه و پالتوشو هم در اورد.

اب دهنمو خورد دادم! با این که لباسش گشاد بود ولی تن خورش خیلی با لباسایی که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت!

خودش لباسشو گشید پایین و رو کرد به من که داشتم دیدش میزدم!

ابروشو داد بالا و گفت:میخوای تو برو من خودم به اینجا میرسم!

خودمو جمع و جور کردم.

این دختری نبود که به فکر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسایی که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقی با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافی بود اراده کنم اونوقت هر جور دختری که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده!

خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم!

من:واقعا؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره!

من:نیس خیلی با اون دندت میتونی کار کنی؟

سرشون تکون داد و گفت:راس میگی خودت منو ناکار کردی خودتم باید واسم کار کنی!

یه نگاه به اطرف کرد و گفت:اینجا که دیگه تمیز کاری نمیخواد به اندازه کافی تمیز هست!

درست کردن یه سوییت 60 متری کار سختی نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد.

هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگی کردن بخوره! یادم بود وقتی مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ولی اخر قبول کردم تا ساخته بشه که اگه یه روزی یه مهمونی به پستم خورد ببرمش اون بالا!

یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپز خونه کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم به دیوار!

طوری چیدیم که نور کاملا همه جا رو بگیره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو گذاشتیم. تختی که یادگار دورانی بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت.

یه کمد بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همین تخت و کمد پر شد!

لباسایی که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایین اوردم خیلی غر غر کرد ولی چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه!

ساعت 11 و نیم بود طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.

آوا کارش تو اشپز خونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون!

یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم همچین جایی زندگی کنم!

روشو کرد سمت سقف و نفس عمیقی کشید.

برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا 20 سانت فاصله داشتیم!

خندید و گفت:چیه؟

من:هیچی خسته شدم!

از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم!

بعد دستشو گذاشت رو شکمش.

من:دندت درد نگرفت؟

سرشون به علامت منفی تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم!

دستامو گذاشتم زیر سرمو گفتم:حالا چی بخوریم؟

بشکنی زد و گفت:تخم مرغ داری؟

چشمامو بستم و باز کردم یعنی اره!

خندید و گفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو!

چشمامو بستم و گفتم:املت!

بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو!

واقعا خسته بودم! خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟

اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه!

چشمامو باز کردم و نگاه کردم!

خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهمونی دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم!

از جام بلند شدم و گفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم!

فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی!

راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه.

رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در و گفت:شب به خیر!

یه ذره نگاهش کردمو گفتم:ده دقیقه دیگه امادس بیا پایین!

لبخند محوی زد و گفت:اشکالی نداره اگه خوابت میاد! من شبا یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بی غذایی نمیمیرم!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:من گرسنمه واسه خودم باید درست کنم اگه خواستی بیا!

سرشو تکون داد و گفت:ممنون!

وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپز خونه . تو این فکر بودم که گلسا با آوردن اوا تو مطبم قراره چی کار کنه؟

یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه

به میز نهار خوری نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگیز خوشحال بودم از این که میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولی خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون!

ولی دیگه دیر شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون!

تمام دخترایی که برای کار برده بودم اونجا یه جورایی وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بیرون بره ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به یه طریقی به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی میرفتن! ولی اوا فرق داشت به خاطر کارایی که براش کرده بودم میدونستم هر کاری بخوام میکنه.

فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگیرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگیرم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامی پیدا کرده بود هم من یه تیر خلاص واسه گلسا.

هر چی دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد میزو چیدم ولی آوا نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد!

درو براش باز کردم!

من:بیا تو!

سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد!

رفتم سمت اشپز خونه و بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم و گفتم:بیا سر میز!

اومد داخل و گفت:با اجازه صاحب خونه!

من:با ادب شدی!

دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بی اجازه صاحب خونه!

من:ببین غیر از قیافت که درستش کردیم باید یه چیزایی رو هم یاد بگیری!میخوام از فردا بیای سر کارت!

نشستم سر میز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد و گفت:از همین فردا؟ سرمو تکون دادم و گفت:اره!

بعد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد!

اومد سمت میزو گفت:همیشه رو میز شام میخوری؟

من:رو میز نه و پشت میز!

نشست و گفت:خب حالا چه فرقی داره غذا که روشه!

من:به هر حال اونجا هم میز داری جلوی کسی نگی نشستم رو میز!

پوفی کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه!

لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره!

اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم

خندید و گفت:چی؟

به دهنم که پر بود اشاره کردم!

خندید و گفت:ایش پسر تو چقد لوسی!

یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشو گفت:همون مهری بیشتر بهت میاد تا مهران!

غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی مهری؟

از عمد همون طور با دهن پر گفت :مهری؟!

بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم. هر کس دیگه ای بود میزدم تو دهنش.ولی این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته بودم کلی وجدانم به درد اومده بود.

همون طور که میخندید تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بشین من میرم یه جای دیگه غذامو میخورم!

یه نون بزرگ برداشت گل محتویات بشقابشو توش ریخت و لولش کرد و گفت:من میرم بالا !

من:بشین بخورو برو!

رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نترس من از شکمم نمیگذرم! خیلی مزاحمت شدم برو استراحت کن!

درو باز کرد قبل از این که منتظر جوابی از من باشه درو بست و رفت بیرون.

نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد!

ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم!

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود. بدون معطلی رفتم تو حموم . به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چایی درست میکردم که یادم افتاد آوا چیزی واسه خوردن نداره!

صبحونمو خوردم و از خونه زدم بیرون رفتم بالا یه کم پول گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردنی بخره!

به پولا نگاه کردم و رفتم سمت ماشین . برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از دست گلسا راحت کنه!اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه می افتاد

از بیمارستان اومدم باید یه سر میرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختر جوون نشسته پشت میز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟

سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکتر مجد باشین!من تقوی هستم منشی جدیدتون!

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه کی؟

متوجه منظورم نشد گفت:بله؟

من:من منشی جدید استخدام نکردم!

دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من!

برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه کی؟

دست به سینه ایتاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم! من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم!

من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره

داشتم میرفتم سمت اتاقم که گلسا گفت:باز یکی دیگه؟فکر کردی دووم میاره؟

برگشتم سمت منشیه و با صدای بلندی گفتم:همین الان وسایلتو جمع میکنی و میری شیر فهم شد؟

دختره قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم کنین اقا!

برگشتم سمت گلسا و گفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بیرون کنید میدونید که من از این مطب سهم بیشتری دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکنی !

بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم.

ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .از اتاقم اومدم بیرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه! گفتم:از فردا اینجا نبینمت!

برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام!

لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه!

بعد از مطب بیرون اومدم و رفتم خونه!

داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود!

یعنی این دختر از صبح تا حالا چیزی نخورده؟

رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا!

در زدم چند ثانیه بعد در باز شد.

آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام باز کرد.

با این که بلاساش دخترونه بود ولی هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج میزد .

سرشو تکون داد و گفت:سلام!

بدون این که اجازه بگیرم وارد خونه شدم و گفتم:چرا پولا رو….

با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه ده تومنی تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سر گاز دیدم سیب زمینی و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه! گفتم:اینا رو میخوای چی کار کنی؟

چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه!

من:همین؟

سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم!

من:چرا پولا رو برنداشتی؟

سرشو تکون داد و گفت:لازم نداشتم!

من:خیلی لجبازی!

نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم!

من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم!

_:من این همه سال بدون کمک زندگی کردم از این به بعدم میتونم! نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجی رو برام بازی کنی؟!

شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون یه دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو ندیده بودم که اینجوری زندگی کرده باشه مثل تمام اون دخترایی که دلم براشون میسوخت اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهایی که گاهی وجدانمو به در می اوردن رو میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار مسئولیتی که بهش میدم شونه خالی کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم!

خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد!

با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه!

پاهاشو دراز کرد رو میز و گفت:من از کی باید کارمو شروع کنم؟مگه نگفتی فردا؟

من:اول باید یه چیزایی رو یادت بدم!

لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟

رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن!

نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختی باشه!

من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم.

خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم!

من خب اول باید به ظاهرت برسیم!

_:حالا قیافه اینقدر مهمه؟

من:معلومه که مهمه! وقی یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعنی همه چیز رو نظم و ترتیب داره انجام میشه!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه! بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی!

من:اینجوری که نمیتونی بیای مطب!

_:وای شال و روسری!

من:اره دیگه!

_:نمیشه به عنوان پسر بیام!

خندیدم و گفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه!

نیشش باز شد و گفت:ولی خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسر کش!

بعد بهم چشمک زد و خندید.

من:برو یه شال بردار بیار تمیرین کنیم!

_:تو بیا تو اتاق اینه هم هست!

با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد . هر چیزی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود تو کمدش!از یکی از قفسه ها یه شال ساده ابی بیرون کشید وگفت:این خوبه؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت در کمدشو تا نصفه باز کرد اینش دقیقا رو به روی من بود!

رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره

شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشو گره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال

من:صبر کن صبر کن!

_:چیه؟

من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میکنی شالو!

_:خب می افته!

من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت می افته؟

شالو از سرش در اورد و گفت:پس چه جوری

پا شدم و گفتم:بیا بده من یادت بدم!

شالو ازش گرفتم از عوض تا کردم و انداختم رو سرش!

همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم کنی؟

من:یعنی چی؟

_:خب اینجوری که من نمیفهمم چی کار میکنی!

من:تو اینه ببین یاد میگیری!

خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتی!

شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر میزنی!بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم!

تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته!

لبشو گزید و تند تند سرشو تکون داد.

اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفته تای دو طرفشو باز کردم و انداختم رو شونه هام!

آوا در حالی که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود ولی هنوز داشت لبشو می گزید تا صداش در نیاد.

برگشتم سمتش همین که چشم تو چشم شدیم منفجر شد.

من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند!

آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد!

منم خندم گرفته بود با عضوه گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟

_:خیلی !یه لحظه صبر کن!

بعد رفت سمت کیفش و گوشیشو بیرون کشید یه موبایل قدیمی ولی نو بود! ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم!

رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوشی و با جدیت گفتم:چی کار میکنی؟

با چشمای خندونش گفت:یه عکس!

شالو از سرم انداختم و گفتم:بی جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگیریم!

با ناراحتی گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام!

نفسمو بیرون دادم و گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتی یا نه! با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد. هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولی خب حداقل یاد گرفته بود.

وقتی شال سرش میکرد قیافش دخترونه سر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود.

بهم نگاه کرد و گفت:خوبه؟

سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتی!

در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چی این که اسون بود!

من:حالا این یعنی اسون بود؟

چینی به ابروش داد و گفت:من که زود یاد گرفتم .

من:بله اونم به چه عذابی!

_:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق!

خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟

سرشو به علامت منفی تکون داد گفتم:ولی شدی!

_:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم.

من:اخه کی از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگیره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا میره!

لبخند مهربونی زد و گفت:باشه مشکلی نیست! هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولی به هر دلیلی بود بیخیال!اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چی عکس بگیرم و اگر نه منظوری نداشتم.

گوشیشو گرفت بالا و گفت:این گوشی البوم عکس منه همه چی توش دارم!

با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارایی کردم؟

انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم!

نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم!

نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت!

گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولین عکسشو نشونم داد که از موتورش بود گفت:این روز اولیه که موتور خریدم.

سرمو کج کردم و گفتم:اوهوم!

نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم. از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!اروم سرمو بهش نزدیک کردم.

یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالی که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید گفت:ببین ببین اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب رستوران بود به همه شام داد!

تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا.

آوا هر عکسی رو که باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده . وقتی دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شالی که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتی همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگی رو لبش نشست!

خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعی نمیخندید.

لبشو گزید و گفت:عکس؟

سرمو تکون دادم و گفتم:خودم برو یکی سرت کن!

با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشی رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم.

سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت:ببینم!

یه نگاه به عکس کرد و گفت:عالی شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد!

با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری!

شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد!

زل زدم تو چشماشو گفتم:ولی تو دختری! واقعا یه دختر کاملی!

متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب و گفت:خب حالا بی خیال برام بفرستش.

عکسو واسش فرستادم. سریع از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم سیب زمینیام پختن یا نه!

میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح ساعت 9 اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم.

فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولی خودشو کنترل کرد و به روش نیاورد. لبخندی زد و گفت:میخوای بمونی با هم سیب زمینی بخوریم؟

رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چیزا نمیخورم!

نمیخواستم ناراحتش کنم ولی نباید چیزی میفهمید!

خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشویی و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به صورتم تا حالم اومد سر جاش!

تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بی جنبت کنن پسر! مگه تو دختر ندیده ای؟

با خودم گفتم:خب خوشگله!

باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی! این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!چیه اصلا دختره زیره میزه لاغر مردنی. با اون موهای کوتاهو پسرونش و گوشای بزرگش!

از دستشویی اومدم بیرون!زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!عکسی که گرفته بودیم باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. نمیدونم این امشب خواستنی شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت.

بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمین. یکی بایداین حسو حال منو سر جا می اورد.

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعنی کی میتونست باشه صبح جمعه؟!

از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چیزی بخور!

باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمین از جاش بلند شه رفتم سمت در و درو باز کردم.

دیدم آوا با خنده ایستاده دم در!

با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا!

تازه متوجه شدم لباس تنم نیست!

خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و گفت:صبح به خیر!

با اخم گفتم:چشاتو درویش کن!

خنده ای کرد و گفت:نترس چشمام سیره! یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟فقط یه چیزی اینجوری میخوابی سرما میخوریا.

یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چی کار داری؟

اخمی کرد و گفت:واقعا که بی ادبی!واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن!

من:باشه بابا! شوخی کردم!

با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن!

من:چشم! بفرمایید امرتون!

_:مگه نمیخواستی بریم مطبو نشونم بدی!

من:اخ اخ پاک یادم رفته بود.

همون موقع صدای ثمین بلند شد: صبحونه چی میخوری عزیزم؟

ای زهر مار تو کی از من نظر میخواستی؟!

آوا لبشو گزید و سرشو انداخت پایین در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم!

نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بی دلیل نمیشه اینجوری خوابید!

بعد رو کرد به منو گفت:میرم بعدا میام!

داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولی رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم.

بازوشو گرفتم و گفتم:نه صبر کن الان اماده میشم!میخوای بیا تو!

با تعجب نگاهم کرد.

رفتم سمت اتاقم.

فکر نمیکردم بیاد داخل ولی پر رو تر از این حرفا بود همین که وارد اتاق شدم دیدم گفت:یاا…

خندم گرفت. هیچ چیزش شبیه دخترا نبود.

لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون دیدم بیخیال نشسته رو مبل!

رفتم سمت اشپزخونه. ثمین گفت:این دختره کیه؟

من:همسایمه!

_:اوف چه پر رو!

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتی رفتم درو ببند و برو!

_:باشه!

یه لقمه کره عسل خوردم و گفتم:بیا بریم اوا!

از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به ثمین کرد بعد رو کرد به منو با تاسف اه کشید و گفت:بریم!

بعد راه افتاد سمت خروجی همون طور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید از یه دختر 18 ساله پر رو خجالت بکشم دنبالش راه افتادم.

سوار ماشین شدیم. بدون این که نگاهم کنه گفت:نمیخواستی برسونیش خونش؟

اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خیر خودش میره!

فرو رفت تو صندلی و گفت:خب چرا میزنی فقط سوال کردم!

من:نباید سوال کنی!

هیچی نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ولی دلم میخواست یه چیزی بگه!اینجوری حس بدی داشتم.

ماشینو روشن کردم و گفتم:تو یه دختری نباید اینجوری با این مسائل برخورد کنی اینو بفهم!

با تعجب نگاهم کرد.

همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشی!

یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم بادشو خالی کرد باز هیچی نگفت!

این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه!

روشو کرد سمت شیشه و گفت:اونی که باید خجالت بکشه یکی دیگس

بعد با شیطنت اضافه کرد: که خیلی هم خجالت کشیده.

دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفی کردمو به سمت مطب راه افتادم.

**********

اوا

زیر چشمی به مهران نگاه کردم . با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم!

اونم پیاده شد از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم.

میدونستم همچین ادمیه ولی نمیدونستم اینجور ادما خجالتم سرشون میشه . برام مهم نبود چی کار میکنه تا وقتی کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگی خصوصی اون به من ربطی نداشت!به علاوه من یاد گرفته بودم پر رو باشم مظلوم بازی و این چیزا به دردمن نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم کلاهم پس معرکه بود.

با هم سوار اسانسور شدیم! نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف.

چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم

بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبی رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بینی!

کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟

_:کی؟

من:گلسا علوی؟

وارد شد و گفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو!

وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و گفت:جات اینجاس!

کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه بود!

رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم!

بعد رفتم سمت صندلی و نشستم روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود . کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش یه گلدون خالی گذاشته بودن!

مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی کار میکنی.

نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من ….

به در سمت راستی شاره کرد و ادامه داد:دکتر علوی!

و به در سمت چپ اشاره کرد.

تو اینجا تلفنا رو جواب میدی وقتا رو هماهنگ میکنی! پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدار خونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کار سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری!

به کامپیوتر اشاره کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟

سرمو به علامت مفنی تکون دادم!

_:خب باشه فعلا با همون دفتر کارا رو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باید چی کار کنی!

من:باشه!

کشوی کنار میز رو باز کرد و گفت:توش چیه؟

نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید.

سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون!

کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی!

هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل!

کار سختی نبود لبخند زدم.خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا!

من:باشه!

_:هوم خوبه!

به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اولی مال منه دوتای دومی مال گلساس!اینا پوشه های بیماراستهر کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرتیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومی میزتن بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه میفرستیش داخل.

من:فهمیدم!

سرشو تکون داد و گفت:وقتی بیمار تو اتاقه نه تلفنی رو وصل میکنی نه خودت میای داخل نه اجازه میدی کسی سرشو بندازه پایینو بیاد تو مگه این که قبلش خبر داده باشیم! ورودی تلفن اتاق من ستاره 1 ورودی اتاق گلسا ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی!

من:کامل فهمیدم!

اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:خوبه افرین!اگه حواست جمع باشه اصلا کار سختی نیست!حالا بیا بریم ابدار خونه رو نشونت بدم!

از جام بلند شدم رفتیم تو ابدار خونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن!

من:باشه!

رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟

من:نه!

این دستگاه قهوه جوشه. طرز کارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم . گلسا تلخ و با شیر!تو چه جوری دوست داری؟

شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم!

ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

_:میخوای امتحان کنی؟تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟!

در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل ابی که روش عکس هیولای کارتونی داشت بیرون اورد و گفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکالی نداره!

قهوه رو داد بهمو گفت:ببینم یاد گرفتی! کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم!

_:افرین!

خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم!

همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس!

نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای ارومی گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ولی تو روی هیچ منظوری نگیرش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم . ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میدوتی فشارشون بده! کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ولی هیچ تماسی برقرار نشد .

یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم! مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو باز کردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود.

مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟

مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!

فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب.

دختره پوزخندی به من زد و گفت:منشی جدیدته؟

مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده!

_:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم!

پر رو چه از خود متشکرم هست !نفسمو با حرص دادم بیرون!

مهران گفت:زود کارتو بکن و برو.

رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم!

انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم.

دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد. منو متقابلا همون کارو کردم انتظار چنین چیزی رو نداشت با تعجب نگاهم کرد. چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم!

نشست رو مبلای چرمی که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم!

مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه!

با تعجب نگاهش کردم مچ دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی اونم هستی کارایی که مربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه دهن به دهن! این دختره میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونهَ! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ولی میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی!

به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار نبود…

ملتمسانه بهم چشم دوخت! انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه صدایی از بیرون شنیدم . انگشتمو گذاشتم رو بینیمو اروم از جام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟

انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی.

بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق!

با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم!

_:پشت در اتاق من چی کار میکنی؟

دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من…. من.

مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟

بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟

دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید و گفت:کارای خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت!

مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره!

دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا محل کار منم هست!

بعد رو کرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم!

با ترس به مهران نگاه کردم.

یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر!

اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.

مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم!

تکیه دادم به دیوار و گفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره!

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای بگی به این راحتیا نمیترسی!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:یه جورایی!

نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه!

خندید.

گفتم:فکر کنم قهوه درست شد.

_:اخ پاک یادمون رفت!

با هم رفتیم تو اشپزخونه .

مهران تکیه داد به در و گفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت.

یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد. گفتم:هر کاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت!

دهنمو باز کردم و گفتم:اه! چه تلخه!

خندید و گفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم.

همون طور که بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه!

من:چی؟

رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم!

_:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که…

پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ولی میدونم که دخترا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هر کاری میزنن! مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه!

_:اینا رو به منزله تعریف بگیرم؟

یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی!

خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد.

با تعجب نگاهم کرد. لبخند ملیحی تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم.

قهوه که تموم شد مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم باد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز .

بی اختیار لبخند زدم .

مهران گفت:چیه؟

من:نمیتونم بخندم؟

_:چرا بخند! وقتی میخندی خوشگل تر میشی!

ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم.

همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی!

من:نه این با تعریفای من فرق داشت!

خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی!

رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی!

سرشو تکون داد و گفت:خیلی از خود متشکریا!

من:نباشم؟

تو اینه به خودم لبخند زدم و گفتم:آی قربون این خنده هام برم .

مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟

من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد منشی یه دکتر بشن و بخوان واسش نقش دوست دخترشو بازی کنن؟!

_:اینم حرفیه!

من:حالا این دختره چه جوری هست؟قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه .

یه ذره فکر کرد و گفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد.

من:همشونو جای دوست دخترات جا زده بودی؟

خندید و گفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم.

من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟

_:چطور؟

من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره!

خندید و گفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه!

من:منو دست کم گرفتی؟خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه شتری اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره!

_:چی داری؟

دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!این دخترم که انگار ترسوئه!

خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه!

من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم!

لبخندی زد و گفت:آوا؟

من:بله؟

اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی خب؟

با شیطنت گفتم:ولی دیدم!

با اعتراض گفت:آوا!

هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد. همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم. حس خوبی داشتم برای اولین بار حس میکردم وجود دارم. دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوا بودم آوایی که 18 سال خودش نبود. وقتی مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم.

مهران گفت:چی شد؟با چشمای باز میخوابی؟

من:ها؟چی؟نه!یاد یه چیزی افتادم!

_:چی مثلا؟

لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه. کسی منو به این اسم صدا نمیکنه!

خندید و گفت:خب من صدا میکنم!

من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟

خندید و گفت:اره!

من:مهری هم اسم خوبیه!

با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه!

من:حالا هر چی!

_:خب حالا قبول؟

به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه!

گفتم:چی قبول؟

_:موضوع صبح دیگه!

من:کدوم موضوع؟

زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریع لپمو کشید.

من:آی آی…دیگه از این کارا نداشتیما!

_:برادرانه بود.

تکیه دادم به صندلی و گفتم:وقتی این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود!

_:میشه اینقدر کارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب مواظب باش چی کار میکنی!

سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم!

بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بذی که میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست.

از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟

رسیدیم خونه.مهران رو کرد به منو و گفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پر کنم!

من:باشه همین الان برات میارمش!

از مهران خداحافظی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلایی که به هم می اومدن. درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی و کاپشن بنفش با شلوار لی. اونم از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود.

کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد!

رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش بیرون کشیدم.

من دوتا شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ بود.

دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش!

رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم.

تن یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از خونه اومدم بیرون!

هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین.

پشت در ایستادم و زنگ درو زدم.

چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هامو گرفتم بالا!

از دستم گرفتشونو گفت:چرا دوتاس؟

من:چون دوتا دارم!

_:مگه میشه؟

من:حالا که شده!

یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی!

بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیا تنو!

از جلوی در رفت کنار . منم وارد خونه شدم.

نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد 72.12.1 … رو کرد به منو و گفت:دو ماه دیگه تولدته!

سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

لبخند محوی زد و گفت:منم اردیبهشتیم!

باز دقیق شد تو شناسنامم و گفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز..

ادامه دادم:بهادران … روستای علی اباد .

اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج علی اکبر کریمی

بازم اون خاطرات مسخره! بغضمو خوردم ولی اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا و گفت:چطور تو مال یزدی و لهجه…

ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟

سرمو به علامت منفی تکون دادم.

شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم!

نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین.

_:زبونتو موش خورده؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم خیز شد طرفمو و گفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟

سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم!

از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم….

لبخند زدم و گفتم:میدونم!

از جام بلند شدم و رفتم سمت در قبل از این که چیزی بگه درو باز کردم و گفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم!

یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه!

اهل هق هق گردن و یه گوشه نشستن و گریه کردن نبودم. همیشه بی صدا فقط اشک میریختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم.

رفتم تو اشپز خونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن بود.

با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست بترسی دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی.. داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اونایی که ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی… وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کنن؟!

با رضایت چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم.

بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی… خدایا ازت ممنونم

داشتم ناهارمو که نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طور که لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه!

درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتمن:هوم؟

نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش!

با تعجب نگاهش کردم!

منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و رفت سمت اتاقم!

لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چی کار میکنی؟دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه!

رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟

پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام! حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو جمع کن بریم!

من:کجا بریم؟

_:شمال

من:چی؟

_:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر کنن حرفای اونا دروغ بوده!

من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟

لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه

من:خب میمونم تو خونه برقا رو هم خاموش میکنم!

_:ببین با یکی دو نفر که طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!میپرن تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیفتی!

من:خب میرم خونه خودم!

سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد خنگه؟بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم!

خواست منو بکشه دنبال خودش که گفتم:اینجوری که نمیشه بیام!

_:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه!

اینو گفت و با لباسام از خونه رفت بیرون!

یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریع چیزایی که لازم داشتمو برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم!

بدو بدو از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین مهران شدم.

مهران ماشینو روشن کرد و گفتبرو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا!

نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم!

مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا خندید و از خونه اومدیم بیرون!

همون طور که پایین نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟

_:ویلام تو رامسر!

من:چقد باید بمونیم؟

_:تا ابا از اسیاب بیفته!

من:لازمه منو قایم کنی؟

_:به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چی کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختری که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه.

خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟

با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش!

با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد.

من:حالا به کشتنمون ندی!

_:میخوام زود برسیم به اتوبان.

من:یعنی الان داریم میریم شمال به خاطر منه؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد!

با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی .

لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا!

نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات!

خندید و گفت:چرا؟

تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی!

لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها به بابای بی مسئولیت گیرشون میاد!

من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی!

زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه!

من:خب حالا هول برت نداره!منظورم این نبود که ازت خوشم میاد.

سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟

اخمی کردم و گفتم:معلومه!

رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم!

دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم.

همون طور که بیرونو نگاه میکردم لبخند زدم.اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به علاقه داشتن به مهران فکر کنم. اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم. هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمولی من بود. اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق احترام وپذیرفته شدن.شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .

تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود!

بارون داشت به شدت می بارید. دخترا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون برگ.

منظره کوها عین نقاشی بود.

دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت. بارون داشت صورتمو خیس میکرد. معران غرید :سرده شیشه رو بده بالا!

چشمامو بستم و گفتم:چه اکسیژنی!بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه!

به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد!

بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم و گفتم:اینجا عالیه!

_:مگه تا حالا نیومدی؟

من:با کی می اومدم؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی!

دستامو محکم زدم به همون و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه!

لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی.

با ذوق گفتم:کی میرسیم؟

_:چیزی نمونده!

یادم افتاد به خونه با نگرانی گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟

_:خب بگردن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x