رمان دلبر استاد پارت 11

4.4
(61)

قدم های لرزون اما تندم و به سمت مقصدی نامعلوم برمیداشتم نمیدونستم قراره برم کجا ولی تصمیمم و گرفته بودم من آدمی نبودم که زیر بار حرفی برم که خواسته دلم نیست!

فوقش دو روز میرفتم خونه هیلدا اینا حامی هم همه چی و به بابا میگفت و بابا هم به سبب دلتنگی بالاخره از یاد میبرد غلطی که کردم و بعد هم من برمیگشتم!

تحمل چند روز سخت بهتر از زندگی کردن تو یه سختی بی پایانه!
راه رفتنم به دویدن تبدیل شده بود باید زودتر خودم و از اینجا دور میکردم و با یه ماشین مستقیم میرفتم خونه هیلدا اینا!

همینطور داشتم میدوییدم و با امید پناه گرفتن تو خونه هیلدا اینا به خودم دلگرمی میدادم که ماشینی بوق زنان کنارم ایستاد.

دیگه نفسم بالا نمیومد،
حتما خودش بود،
حامی!
حالا پیدام کرده بود و امشب روزگارم و سیاه تر از چیزی که بود میکرد!
دیگه نایی نداشتم و تو همون قدم ایستاده بودم و بی اینکه رو کنم به سمت ماشین و نگاهی بهش بندازم، منتظر بودم تا بیاد و پرتم کنه تو ماشین و نقشه فرارم برای همیشه نقش برا آب بشه!
چند ثانیه ای و منتظر موندم اما هیچ سر و صدایی نشد و همین باعث شد تا فکر کنم حامی اینطوری قصد خجالت دادن و تحقیر کردنم و داره که با صدای بلند اما بغض داری، همینطور که سرم و میچرخوندم سمت ماشین گفتم:
_چرا…
ولی با دیدن مردی که سر از پنجره ماشینش بیرون آورده بود و نگاهم میکرد حرفم تو گلوم موند و این بار اون گفت:
_چرا داری فرار میکنی؟
و باور کردنی نبود،این صدا، صدای کسی جز شاهرخ نبود…

 

بغضم تبدیل به اشک شده بود و صورت، نصفه و نیمه بیرون زده از شنلم و داشت پر میکرد که در کمال تعجبم از ماشینش که گل کاری هم شده بود و انگار ماشین عروس بود پیاده شد!
کت و شلوار پوشیده و مرتب، درست عین دوماد ها!
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره صداش و شنیدم‌:
_چند روزه که منتظرم تو یه فرصتی ببینمت اما نمیشد، الانم شک داشتم که تو باشی تا اینکه نصفه و نیمه دیدمت!
میگفت و بهم نزدیک تر میشد و حالا توجه تموم اطراف پرت ما شده بود که از کوره در رفتم و با صدایی که میلرزید جواب دادم:
_چیه؟ بدبختم کردی و چند روز هم که زاغ سیاهم و چوب زدی و شاهد بدبختیام بودی حالا اومدی که چی؟ اومدی سیاه بختیم و یاد آوری کنی؟
رسیده بود بهم و روبه روم ایستاده بود، خیره تو چشم های پر اشکم سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من میخواستم ببینمت اما نشد!
و چشمی به اطراف چرخوند:
_همه دارن نگاهمون میکنن، گریه نکن!
اما گوشم کر بود روبه حرف هاش و کار خودم و میکردم:
_چطوری آروم بگیرم وقتی زندگیم نابود شده، نگاهم کن! حالم و از چشمام بخون!
یه جوری از صدام غم میچکید که دلم میخواست بشینم تو خیابون و زار زار گریه کنم بلکه یه کم سبک شم اما این بار وقتی شاهرخ دید آرامش ازم فراریه کلافه نفس عمیقی کشید و دستم گ گرفت و کشوندم سمت ماشینش،
هنوز برام مبهم بود که چرا ماشینش گل زده و تمیز و مرتبه و زبونمم نتونستم نگهدارم و پرسیدم:

_این گل زدن و این کت شلوار،
و بین گریه با یه لبخند ادامه دادم:
_نکنه توهم امشب عروسیته!
فشار دستش بیشتر شد و نیمرخ صورتش و چرخوند به سمتم:
_آره امشب عروسیمه!

این و که گفت، بی اختیار اشک هام بند اومدن و آب دهنم و به سختی پایین فرستادم!
نمیدونستم چی باعث شده بود تا حالم زیر و رو بشه اما میدونستم تغییر حالم فقط به سبب شوکه شدن نبود!

با رسیدن به ماشین دستم و ول کرد:
_بشین!
زیر لب ‘نه’ ای گفتم:
_من خودم میرم، تو برو که به عروس و عروسیت برسی!

حرف خنده داری نزده بودم اما اون در کمال تعجبم خندید!
از اون خنده ها که شیرین نبود، تلخ بود و جواب داد:
_منم مثل تو داشتم فرار میکردم!

دهنم از شدت تعجب باز موند و فقط داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:
_بشین بریم الان میان پیدات میکنن!
و همین باعث شد تا به خودم بیام و سریع بشینم تو ماشین شاهرخ و تقریبا از شر حامی در امون بمونم‌!

خیلی زود ماشین و روشن کرد و به سرعت از حوالی خونه دور و دور تر شد،
سکوت بینمون و شکستم و پرسیدم:
_اینکه گفتی داری فرار میکنی شوخی بود دیگه؟

بی اینکه چشم از مسیر بگیره ابرویی بالا انداخت:
_بعد از رفتنت پدرم هرکاری کرد که دوباره بساط اون ازدواج لعنتی با اون دختر ژاپنی به پا بشه، حالا هم امشب قرار بود اون دختر و به عنوان عروس جدید من معرفی کنه!

سرم و به شیشه تکیه دادم‌:
_و تو هم فرار کردی!
باز و بسته شدن چشم هاش جواب مثبتش و بهم فهموند که ادامه دادم:
_خیلی سخته که بی عشق یه زندگی و شروع کنی!
نگاهش چرخید سمتم و خیره تو چشمام لب زد‌:
_بی عشق نمیشه‌!
دوباره ازم رو برگردوند که نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_گفتی این مدت میخواستی باهام حرف بزنی و نشده، اگه حرفی هست بگو و اگه نه من و برسون خونه دوستم هیلدا

بی توجه به جمله اولم، جواب جمله دوم و داد:
_خونه هیلدا نه، پیدات میکنن!
منتظر نگاهش کردم، اگه خونه هیلدا نمیرفتم کجا باید میرفتم؟
انگار فکرم و خوند که ادامه داد:
_میریم یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته!
چپ چپ نگاهش کردم:
آخرین باری که بهت اعتماد کردم ضربه بدی خوردم دیگه نمیتونم!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست:
_اتفاقا میخواستم ببینمت و همین و بگم، بگم که…

حرفش و نصفه ول کرد و ثانیه ها انتظار هم برای ادامه دادنش انگاری بیهوده بود و قصد ادامه دادن نداشت که طاقت نیاوردم و گفتم‌:
_که؟

سر در نمیاوردم چرا اما کلا حرفش و پیچوند و با اشاره به داشبورد گفت:
_که بگم گوشیت و برات آوردم!
و خم شد و داشبورد گ باز کرد و یه جعبه که متعلق به این گوشی خفنا بود گرفت سمتم…

 

این گوشی عمرا گوشی درب و داغون من نبود و یه گوشی نو و در اصل یه هدیه بود!
انگار تعجب از چهرم میبارید که جعبه گوشی رو گذاشت رو پام و ادامه داد:
_سیمکارت و گوشی قبلیت هم تو همین جعبست، بعدا میتونی جابه جاشون کنی!
دلم میخواست ذوق زده بشم و ازش بابت این هدیه تشکر کنم اما زندگیم جایی واسه این قسمتای نسبتا خوب نداشت و همین باعث شد تا فقط واسه چند ثانیه زل بزنم به جعبه و با یه لبخند خشک و خالی بذازمش رو داشبورد:
_ممنون اما الان بهش نیازی ندارم

میدونست کلافم و حتما درک هم میکرد که دیگه در این مورد حرفی نزد و خودم ادامه دادم:
_بسه دیگه چرخ زدن الکی تو خیابونا، حرفاتم شنیدم حالا من و ببر خونه دوستم
و خواستم آدرس و بگم که همون جمله چند دقیقه قبل و تکرار کرد:
_گفتم که خونه هیلدا نه!
منم تکرار کردم:
_و من هم جواب دادم که دیگه اعتمادی نیست و نمیام هیچ جای امنی که تو بگی!

زیر لب نوچی گفت:
_میای! چون میدونم دلت نمیخواد تن به ازدواج با اون پسره بدی!
پوزخندی زدم:
_اگه من نرم خونه هیلدا ممکنه که پیدام نکنم اما تو…
زل زدم بهش و ادامه دادم:
_هرجا که باهات بیام پدرت پیدامون میکنه و من دوباره رسوا میشم و…
قبل از اینکه جملم تموم شه پرید وسط حرفم:
_قرار نیست بریم جایی که پدرم بلد باشه و بتونه پیدامون کنه!

گیج بودم که جدی لب زدم:
_کجا؟ کجا میخوای ببری منو؟
نفسی گرفت و جواب داد:
_خونه بهترین دوستم!
حرص درار خندیدم:
_من به تو اعتماد ندارم اونوقت بیام خونه دوستت؟
و بین خنده ادامه دادم:
_عمرا!

دیگه نمیدونست چجوری قانعم کنه که ماشین و که با سرعت در حال حرکت بود و یه دفعه کنار خیابون پارک کرد و همین باعث شد تا یه کم بترسم!
ترسیدنم و به روی خودم نیاوردم و حتی نگاهشم نکردم که صداش و شنیدم:
_اولا که من اگه واسه تو خواب و خیالی داشتم همون مدتی که تو خونم بودی عملیش میکردم و دوما دوست من هم زن داره و هم دوتا بچه!
با این حرفاش که تقریبا با عقل و منطق جور در میومد و میشد باورش کرد یه کمی آروم گرفتم و چرخیدم سمتش:
_اونوقت این دوستت میدونه که قراره پناهگاه یه عروس فراری و یه دوماد فراری باشه؟
دوباره ماشین و به حرکت درآورد:
_ایناش دیگه مهم نیست…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
5 سال قبل

الان دقیقا چیشد؟
مثل اینکه من یع پاااارت خوندم اونم چه پااارتییییی زیاد مفصل بلند خلاصه ممبر های عزیز پارت نگو طومار بگو پر حجم و طولانی بگو
دستتون درد نکنه

Yasi
پاسخ به  Maryam.b
5 سال قبل

باشه اینقدر جوش نزن 😉

نرگس
پاسخ به  Maryam.b
4 سال قبل

عالیه کانالم دارید

Sakineh
5 سال قبل

بابا آخه این چه رمانی هست …چه قدر مزخرفه

دلارم
5 سال قبل

ادمین عزیز کی به کی پارت میذاری اخه این که خیلی کم بود

Yasi
5 سال قبل

بابا دلمون خوش بود ی رمان پیدا کردیم هر روز پارت میزاره

tarane
5 سال قبل

لابد میرن خونه عماد و یلدا

حدیث
5 سال قبل

ارغوان که میگه همون خواهر عماده دیگه .ادامه همون استاد خاصه منه؟؟؟

F
پاسخ به  حدیث
5 سال قبل

عه واقعا این همونه ؟!😳 نمیدونستم بابا ایول

هانا
5 سال قبل

امشب پارت رو میزارید؟

عسل
5 سال قبل

چرا همه رمانا شبیه همه؟تو همشون داره یه سری اتفاقای تکراری میفته؟

3 سال قبل

خعلییی چرت بود

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x