رمان شالوده عشق پارت 304

4.4
(90)

 

 

 

با اشکی که از گوشه‌ی چشمم چکید، چشمانم نیمه باز شدند و نگاهم از پنجره‌ی بیمارستان به ستاره‌های چشمک زن آسمان خیره شد.

 

 

-چرا خدایا؟! چرا واقعاً؟! چرا ازم گرفتیش؟! لایق نبودم؟!

 

 

-…

 

-بیدار شدی؟گرسنت نیست؟

 

 

با صدای امیرخان نزدیک گوشم شانه هایم بالا پرید و به طرفش سرچرخاندم.

 

 

اتاق نیمه تاریک باعث شده بود که متوجه حضوره پر از سکوتش نشوم.

 

و دیدن هیبت مردانه‌اش کنارم حالم را خراب‌تر می‌کرد.

 

 

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

 

-شمیم جان

 

 

-با چه رویی هنوزم می‌تونی با هم حرف بزنی؟! چطوری می‌تونی اصلاً بهم نگاه کنی؟! تا این حد آدمه گستاخی هستی؟!

 

 

ناراحت سر پایین انداخت.

 

 

-می‌فهمم خیلی ناراحتی. به جون تو قسم منم دارم روانی میشم اما…

 

 

چشمانش براق شده بود اما ضربه‌اش این‌بار آنقدر کاری بود که حالاحالاها نتوانم آرام بگیرم و ذره‌ای برایش دل نسوزانم.

 

 

-گمشو بیرون!

 

 

 

 

 

-شمیم اون بچه‌ی منم بود!

 

 

 

از میانه دندان های به هم کلید شده‌ام غریدم:

 

 

 

-آره بود. من و تو قرار بود یه بچه داشته باشیم. یه بچه معصوم که نه من احمق لایقش بودم که حاضر شدم بخاطرش مسخره بازیای تو رو تحمل کنم و نه تو لیاقت پدر شدن رو داشتی! برای همین از دستش دادیم و حالا دیگه برای همه چی خیلی دیر شده! نه حال و حوصله حرفاتو دارم و نه دیدنه ناراحتیت تاثیری روم می‌ذاره. تو بهم ثابت کردی راست میگن دوست داشتن به تنهایی هیچوقت کافی نیست. وقتی طرف آدم اِنقدر زبون نفهم باشه هیچیه یه زندگی نمی‌تونه درست و آدم وار پیش بره. حالا هم گمشو از اتاق برو بیرون. چون همونطوری که امروز صبح من هر چی صدات کردم و تو صدامو نشنیدی و حرف هام مثله ویز ویز مگس بود برات، حالا هم من نمی‌خوام صدای تو رو بشنوم… بیرون!

 

 

 

نگاهه عجیبش پر از سنگینی و حرف های ناگفته بود!

 

 

 

نمی‌دانم شاید اگر کمی حوصله برایم مانده بود و به حرف هایش گوش می‌دادم، می‌توانستم کمی هم که شده درکش کنم اما من دقیقاً شبیه کسی که به آخر خط رسیده و سوت پایان زندگی‌اش را زدند، بی‌حال و بی‌حوصله و بی‌نفس بودم!

 

 

_♡_

 

 

 

-چیزی بگیرم بخوری؟

 

 

سر بالا انداختم و دست رادان که به طرفم دراز شده بود را گرفتم.

 

 

میانه امیرخان و رادان راهروی بیمارستانی را طی می‌کردم که بچه‌ام را از من گرفته بود!

 

 

چشمانم شبیه چشمه‌ای شده بود که هر کار می‌کردم نمی‌توانستم مقابله ریزشش را بگیرم و گویی زندگی همه‌ی رنگ و بویش را از دست داده بود!

 

 

دیگر نه چیزی لذت بخش بود و نه حتی زیبا!

 

 

-بیا اینور خانومم کاش می‌ذاشتی برات ویلچر بیارم.

 

 

امیرخان جلوتر رفت و یک دستش را به سمتم دراز کرد تا هنگامه پایین رفتن از پله ها کمکم کند.

 

 

-لازم نیست می‌تونم بیام خودم.

 

 

-باشه پس دستمو محکم بگیر.

 

 

-من دستشو گرفتم دیگه نیاز نیست تو کمک کنی. تا ما میایم پایین برو ماشینو بیار.

 

 

با جمله‌ای که رادان گفت، امیرخان یکدفعه خشک شد و لب هایش با یک پوزخند تمسخرآمیز به سمت بالا کشیده شد.

 

 

-نفهمیدم؟ برای اینکه دسته زنمو بگیرم باید از تو اجازه بگیرم؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x