رمان شالوده عشق پارت 304

4.4
(85)

 

 

 

با اشکی که از گوشه‌ی چشمم چکید، چشمانم نیمه باز شدند و نگاهم از پنجره‌ی بیمارستان به ستاره‌های چشمک زن آسمان خیره شد.

 

 

-چرا خدایا؟! چرا واقعاً؟! چرا ازم گرفتیش؟! لایق نبودم؟!

 

 

-…

 

-بیدار شدی؟گرسنت نیست؟

 

 

با صدای امیرخان نزدیک گوشم شانه هایم بالا پرید و به طرفش سرچرخاندم.

 

 

اتاق نیمه تاریک باعث شده بود که متوجه حضوره پر از سکوتش نشوم.

 

و دیدن هیبت مردانه‌اش کنارم حالم را خراب‌تر می‌کرد.

 

 

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

 

-شمیم جان

 

 

-با چه رویی هنوزم می‌تونی با هم حرف بزنی؟! چطوری می‌تونی اصلاً بهم نگاه کنی؟! تا این حد آدمه گستاخی هستی؟!

 

 

ناراحت سر پایین انداخت.

 

 

-می‌فهمم خیلی ناراحتی. به جون تو قسم منم دارم روانی میشم اما…

 

 

چشمانش براق شده بود اما ضربه‌اش این‌بار آنقدر کاری بود که حالاحالاها نتوانم آرام بگیرم و ذره‌ای برایش دل نسوزانم.

 

 

-گمشو بیرون!

 

 

 

 

 

-شمیم اون بچه‌ی منم بود!

 

 

 

از میانه دندان های به هم کلید شده‌ام غریدم:

 

 

 

-آره بود. من و تو قرار بود یه بچه داشته باشیم. یه بچه معصوم که نه من احمق لایقش بودم که حاضر شدم بخاطرش مسخره بازیای تو رو تحمل کنم و نه تو لیاقت پدر شدن رو داشتی! برای همین از دستش دادیم و حالا دیگه برای همه چی خیلی دیر شده! نه حال و حوصله حرفاتو دارم و نه دیدنه ناراحتیت تاثیری روم می‌ذاره. تو بهم ثابت کردی راست میگن دوست داشتن به تنهایی هیچوقت کافی نیست. وقتی طرف آدم اِنقدر زبون نفهم باشه هیچیه یه زندگی نمی‌تونه درست و آدم وار پیش بره. حالا هم گمشو از اتاق برو بیرون. چون همونطوری که امروز صبح من هر چی صدات کردم و تو صدامو نشنیدی و حرف هام مثله ویز ویز مگس بود برات، حالا هم من نمی‌خوام صدای تو رو بشنوم… بیرون!

 

 

 

نگاهه عجیبش پر از سنگینی و حرف های ناگفته بود!

 

 

 

نمی‌دانم شاید اگر کمی حوصله برایم مانده بود و به حرف هایش گوش می‌دادم، می‌توانستم کمی هم که شده درکش کنم اما من دقیقاً شبیه کسی که به آخر خط رسیده و سوت پایان زندگی‌اش را زدند، بی‌حال و بی‌حوصله و بی‌نفس بودم!

 

 

_♡_

 

 

 

-چیزی بگیرم بخوری؟

 

 

سر بالا انداختم و دست رادان که به طرفم دراز شده بود را گرفتم.

 

 

میانه امیرخان و رادان راهروی بیمارستانی را طی می‌کردم که بچه‌ام را از من گرفته بود!

 

 

چشمانم شبیه چشمه‌ای شده بود که هر کار می‌کردم نمی‌توانستم مقابله ریزشش را بگیرم و گویی زندگی همه‌ی رنگ و بویش را از دست داده بود!

 

 

دیگر نه چیزی لذت بخش بود و نه حتی زیبا!

 

 

-بیا اینور خانومم کاش می‌ذاشتی برات ویلچر بیارم.

 

 

امیرخان جلوتر رفت و یک دستش را به سمتم دراز کرد تا هنگامه پایین رفتن از پله ها کمکم کند.

 

 

-لازم نیست می‌تونم بیام خودم.

 

 

-باشه پس دستمو محکم بگیر.

 

 

-من دستشو گرفتم دیگه نیاز نیست تو کمک کنی. تا ما میایم پایین برو ماشینو بیار.

 

 

با جمله‌ای که رادان گفت، امیرخان یکدفعه خشک شد و لب هایش با یک پوزخند تمسخرآمیز به سمت بالا کشیده شد.

 

 

-نفهمیدم؟ برای اینکه دسته زنمو بگیرم باید از تو اجازه بگیرم؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x