از گفته های رادان متوجه شده بودم پدرم مرد ثروتمندی بوده. اما بعد از مرگش مادر رادان نمیخواهد من هم در میراث پدرم شریک باشم و از آنجا که بیشتر سرمایهاش در همان خارج از کشور بوده، بابا احمد به کل بیخیالش میشود و خودش مسئولیتم را تمام و کمال برعهده میگیرد.
زمانی که رادان خواست میراثم را که مبلغ هنگفتی میشد قبول کنم، احمقانه بود یا نه را نمیدانم اما نتوانستم بپذیرمش!
حس تملکی به آن ثروت نداشتم اما این خانه باغ کوچک و باصفا در شمال کشور که میگفتند خلوتگاه پدرم بوده را رد نکردم.
اینجا و صندوقچه کوچکی از طلا که مربوط به عروسی مادرم بوده، کوله بارم برای شروع زندگیای جدید بود. البته یک حساب بانکی هم بود که تا به حال یک قرانش را هم برنداشته بودم اما رادان و امیرخان گویی با هم مسابقه گذاشته بودند که هر بار مبلغ چشم گیری را به آن واریز میکردند.
-بفرمایید خانومم نوش جونت… اینم ماست و ترشی.
با کاسهی سفالیای که مقابلم گذاشته شد و دیدن آبگوشت سرخ رنگ اشتهایم باز شد.
اشارهای به صندلی مقابلم زدم.
-تو هم بشین گلی جون میدونی که تنها دوست ندارم غذا بخورم.
-چشم… چشم.
چشم گفت و سریعاً مقابلم نشست.
زمانی که خواستم به اینجا اثباب کشی کنم رادان برخلاف مخالفتم او و نامزدش را آورد تا تنها نمانم.
دلم یک تنهایی بسیار عظیم میخواست اما زمانی که گلی و نامزدش نصیر را دیدم، نازهای دخترک و ناز کشیدن های نصیر که میگفت فقط من حق دارم به همسرم رزم بگویم و اسم اصلیاش را صدا کنم، نتوانستم ردشان کنم.
-هینن وای خاک به سرم چرا بازه این؟!
با صدای جیغ مانند گلی و له له زدن و چمن هایی که زیر دست و پاهای آندره شکسته میشد، سر بالا گرفتم و صد در صد که امیرخان هم سهم خودش را در این موضوع به جا آورده بود!
و بالاجبار آندره سگ مورد علاقهاش که همانند یک انسان کامل به او اعتماد داشت را همراهم فرستاده بود تا مراقبم باشد.
-پسرم؟ ظهرت بخیر باشه.
پوزهاش را گرفتم و همانطور که سرش را نوازش میکردم رو به گل سرخ که رنگ و رویش شبیه گچ دیوار شده بود، گفتم:
-نگران نباش گلی پسرم کاری باهات نداره… مگه نه؟!
آندره طوری که انگار کاملاً متوجه حرفم شده، یکدفعه بلند پارس کرد و دندان های بزرگش که مشخص شد، گلی نتوانست تحمل کند و با دو و جیغ کشان سمت خانه رفت.
-آخ آخ چیکار میکنی پسر؟ بیچاره رو ترسوندی.
مظلوم پوزهاش را روی زانویم گذاشت و بیاهمیت به آنکه یک نفر را از سر سفره فراری داده، کنارم مشغول چرت زدن شد.
از قلدری و گستاخیاش خندهام گرفت و خصوصیات این سگ زیادی شبیه صاحاب اصلیاش بود!
البته امیرخان قبلی چراکه وقتی کارهای گندم و ارتباطش با رادان آشکار شد، امیرخان یک شبه ده سال پیر شد!
تا ابد مطمئن بودم که آن روز هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد!