رمان شوکا پارت 110

4.3
(146)

 

 

 

دلم می‌خواست بمیرد، دلم می‌خواست در همین لحظه با دست‌های خودم نفسش را بگیرم.

 

روی سینه‌اش نشستم و مشت‌های بی‌امانم را به دو طرف صورتش نشاندم.

حس می‌کردم تمام رگ‌های سر و گردنم در حال انفجار است.

– باید نفست رو قطع کنم بی‌همه‌چیز. باید مغزت رو روی سیمان‌های این اتاق رنده کنم تا نتونی به زن من، ناموس من و کسی که مال منِ حتی فکر کنی…

 

رفتارم هم دقیقاً جنونِ حرف‌هایم را داشت. موهایش را گرفتم تا سرش را روی سیمان بکشم که دست‌هایم به سختی از پشت کشیده شدند.

 

تقلا کردم تا رهایم کنند. رگ غیرتم انقدر خر زورم کرده بود که راحت از دستشان رها شوم و دوباره به جانش بی‌افتم.

 

– می‌‌کشمتتتتت.‌..

 

بازویم دوباره از پشت گرفته شد که عربده زدم.

– نیاید نزدیک، مرتضی خودت و اون لندهورا برید گمشید بیرون!

 

با التماس سعی می‌کرد جلویم را بگیرد.

– آقا نوکرتم آروم باش. ما ظاهرمون به آدم نبرده، ولی یه جنازه بی‌افته رو دستمون مثل خر می‌مونیم تو گل نمی‌تونیم دست‌و‌پامون رو جمع کنیم. می‌خوای بکشیش، دو هزار پول بذار دست اهل کارش تا برات خلاصش کنه، اینجا بمیره سه‌سوته لو رفته، به زن و بچه‌‌ت رحم کن. این بمیره باید دختره رو هم خلاص کنی.

 

با نفس‌نفس روی زمین نشستم و دست‌هایشان را پس زدم.

 

حالا صورت او و پنجه‌های من پر از خون بود. خونِ نجسش.

با آن ریش‌های بلند و نامرتب، حال‌به‌هم‌زن‌تر از هر وقتی شده بود.

 

 

فقط فکر به آهو و خانواده‌ام سرجایم نشاندم، نه تقلا و تلاش‌های آن‌ها.

من می‌رفتم آن‌ها هم نابود می‌شدند، آن هم به خاطر آدمی بی‌ارزش، غیاث.

 

فقط یک دقیقه کافی بود، فقط یک دقیقه دیرتر می‌آمدند، وجود نحسش را از روی زمین پاک می‌کردم.

دست خودم نبود که به مرتضی تشر زدم.

– می‌ذاشتی می‌کشتمش بعد می اومدی! اگه جامون برعکس می‌شد و اون می‌افتاد به جون من بازم می‌خواستی بذاری دو ساعت بعد بیای؟!

 

 

 

هیکل درشتش را تکان داد و سریع گفت.

– آقا به خدا من از سوراخ موراخای در و دیوار داشتم داخل رو می‌پاییدم.

نیاوردیمش اینجا که مهمونی، چهارتا مشت و لگد که عادیه واسه مقور اومدن. صبر کردم کارتون رو بکنید، به خودم اومدم دیدم نه واقعاً دارید می‌کشیدش!

 

سرم را بین دو دستم گرفتم و جوابش را ندادم.

اشتباه کردم تنها آمدم.

باید یاسر یا کیوان را همراه خودم می‌آوردم.

غیاث نقطه‌ضعف من را می‌دانست.

کافی بود فقط اسمش را به زبان بیاورد تا همه‌چیز را به هم بریزم.

 

اینطور که پیش می‌رفت، دستم به هیج‌جا بند نمی‌شد.

هنوز هم حرف‌های لعنتی‌اش در سرم چرخ می‌زد.

 

– تن لشش رو از جلو چشم‌هام ببرید اون‌ور. این خراب شده اتاقی چیزی نداره من این کثافت رو نبینم؟

 

– چرا آقا. رو چشمم. اکبر، کریم این حیوون رو ببرید ببندید به اون اتاق تَهی. خوب چفت و بندش کنید باید پنجره‌هارو باز بذارید. می‌خوام خوب سرما بره تو استخونش، جیگرش حال بیاد.

 

وقتی این یک وجب اتاق نمور از وجود نفس‌های کثیفش راحت شد، بالاخره من هم توانستم نفسی بکشم.

 

– آقا می‌خوای بری خونه؟ هم این یارو بی‌هوش شده، هم شما انگار حالتون خوب نیست. تا برسید خونه، از دوازده رد شده حاج خانمتونم نگران می‌شن.

 

حاج خانومم، آهو.

دخترک مظلومم…

چطور این همه سال وجود همچین حیوان‌صفتی را کنار خودش تحمل کرده است؟

 

– آقا می‌گم من با این دختره چیکار کنم؟!

 

بی‌حوصله‌تر از آنی بودم که جواب چرت‌وپرت‌هایش را بدهم.

– همون غلطی که از قبل می‌خواستی بکنی.

ببرش همون جایی که بوده.

 

– پای خودم برم تو دهن شیر، آدم دزدیدما انگار. می‌ندازم تو این گوشه کنارا بغل جاده.

 

بدون اینکه سرم را از روی زانوهایم بلند کنم، لب زدم.

– هر کاری دلت می‌خواد بکن.

 

 

 

حتی خودم هم باورم نمی‌شد چنین جمله‌ای از دهان من درآمده.

چقدر بی‌اهمیت، چقدر بی‌رحم.

چه فرقی به حال او داشت، نابکار بود و اول تا آخرش بین دست و پای همه می‌چرخید.

 

مرتضی برای سر زدن به آن دو نفر از انبار بیرون رفت و تنهایم گذاشت.

 

نیت رفتن داشتم که برای ثانیه‌ای سرم بلند شد و نگاهم در نگاه خیره‌ی دخترک قفل شد.

حس کردم… سقوط قلب، روح و وجدانم را…

سقوط هر سه‌ی این‌ها از دنیایی به دنیای دیگر…

 

صورتش در بی‌حس‌ترین حالت ممکن و چشم‌های سیاهش بلعکس.

حاضرم قسم بخورم که تنها با نگاهش تمام غیرت و مردانگی‌ام را با خاک یکسان کرد.

می‌دیدم، آن چشم‌انتظاری که به من داشت را می‌دیدم.

 

همه‌چیز را در نگاهش دیدم.

دلخوری، شکستگی و هزار احساس که نمی‌توانستم درکشان کنم.

 

فقط می‌دانستم به اندازه‌ی چند ثانیه قبل، به خاطر حرف‌هایی که به زبان آوردم پوچ شدم.

یک عمر عبادت و بندگی‌ام سوخت، دود شد، خاکستر شد. تمامِ تمامش…

 

مگر من خدا بودم که قضاوت کردم و راحت گذشتم،

درمانده از بی‌حس شدن روحم، به دیوار تکیه دادم. یک زانویم خمیده و دستم تکیه داده رویش.

– چند سالته؟

 

لب‌هایش چند ثانیه‌ای بی‌صدا تکان خورد. بغض داشت انگار.

– پونزده…

 

پانزده‌سال! خدایا… کاش زبانم لال می‌شد و آن لحظه که مرتضی سوال جوابم می‌کرد، بی‌غیرتی‌ام را فریاد نمی‌زدم.

 

لب‌های خشکش را با زبان تر کرد و لب زد.

– هرچی بهشون گفتم بهم آب ندادن، تو یه ذره بهم می‌دی؟ یه قلوپ کافیه.

 

نگاهش را دنبال کردم و به بطری آبِ کنج دیوار رسیدم. لعنتی‌ها! مگر کافر بودند؟!

سریع از جا بلند شدم و بطری را برداستم.

 

جلوی دخترک زانو زدم و در بطری را به طرفی پرت کردم.

لیوان نبود. باید همین‌طوری دهانش می‌گذاشتم.

 

 

 

بطری را نزدیک لبش گذاشتم و کمی آن را کج کردم. آب را با ولعی بلعید که دلم می‌خواست سر مرتضی و آن دو تن‌لش کناری را از جا بکنم.

دشمن خونی‌شان هم که بود نباید تشنه‌اش می‌گذاشتند.

 

سیراب که شد، بطری را کنار گذاشتم. برای یک لحظه توجهم به سرخی که بی‌شباهت به خون نبود جلب شد.

– جایی‌ت زخم شده؟ کتکت زدن؟ داره خون میاد…

 

با همان دست‌و‌پای بسته کمی در خودش جمع شد و هق زد.

خون از شلوارش بود. تازه دوهزاری‌ام افتاد.

 

آرام بلند شدم و عقب رفتم. گیج بودم و سردرگم.

 

– انگار اینجا حرف آخر حرف توئه. بهشون می‌گی نندازنم‌ کنار خیابون؟! بی‌افتم گیر هر کس خیلی اذیتم می‌کنن، یه جایی نزدیکای خونه اصغر پیاده‌م کنه. اونجا حداقل واسه هر مشتری ساعت می‌زنن. جنازمون به دردشون نمی‌خوره که، حداقل نمی‌ذارن زیاد اذیتمون کنن. خواهش می‌کنم…

 

 

 

صدایش آنقدر آرام بود که انگار از ته چاه می‌آمد.

با التماس نگاهم می‌کرد و از انتخاب‌هایش می‌گفت.

چیزی میان بد و بدتر.

 

سکوتم را که دید، انگار ترسید.

بغضش آرام ترکید و اشکش جاری شد.

– فکر می‌کنی چون کثیفم دروغ می‌گم؟! می‌دونم قسمم بخورم باور نمی‌کنی. من خودم دل خوشی از غیاث ندارم، جلومم بکشیدش به کسی چیزی نمی‌گم فقط بگو بذارنم جایی که بتونم برم اون خراب‌شده‌ی اصغر ولی کنار خیابون نه. به خدا تمومِ جونم درد می‌کنه، امشب دیگه نمی‌تونم.

چرا فکر می‌کرد دل من طاقت چنین حرف‌هایی را دارد؟!

 

با گریه زار زد و ادامه داد.

 

– چطور بگم باور کنی به کسی چیزی نمی‌گم؟ به اون خدایی که فقط مال توئه و من رو به بندگی قبول نکرده من از غیاث متنفرم. هرچقدر به این اصغر سگ‌پدر التماس کردم که نَسَخم، دارم از خماری می‌میرم، گفت تا کار نکنی از پول و جنس خبری نیست.

گفتم پریودم نمی‌تونم، گفت غیاث مشکلی نداره تازه بیشتر خوشش میاد.

 

 

با اشک بی‌امان تعریف می‌کرد و قلب من هر آن از شدت شوک می‌خواست سینه‌ام را بشکافد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

چرا تمام رمانا شده دخترای بدبخت توسری خور دختر پونزده ساله معتاد و تن فروش😢😢

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x