آسیه نرم به گونه کوبید.
-صلوات بفرستید جون مامان…بیا برو بشین مادر…از داداشت هم به دل نگیر …نگرانه…
-نگرانه چی؟ بچه صغیره مگه رعنا؟ حتما کاری داشته رفته بیرون…
مرضیه انگار که به کشف مهمی رسیده باشد بی مقدمه توی هوا بشکنی زد.
-میگم مامان شاید رفته دکتر ….یادته؟ میگفت باید دکتر برم؟
تا آسیه چشمانش برق زد مجید جواب داد:
-دکتر با چمدون؟
معین به سمت کاناپه رفت و تن خستهاش را روی آن انداخت.
-چمدون چیه؟
آسیه نالان پشت دستش کوبید.
-یه چمدون آماده بالا تو خونهشه . معلومه میخواسته ببره نتونسته. گیس بریده قصد و غرض داشته…
-خب بره! شما مگه نمیخواستید بدینش به یکی جای بابا بزرگش…؟
-ما میخواستیم با عزت و آبرو بره نه اینجوری…یه زن آبستن…دست خالی…
-عزت و آبرو افتاده تو خونهی پیرمردا؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [29/06/1402 03:02 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۲
مجید به سمت در خیز برداشت. حاج مرتضی سر بلند کرد.
-کجا پسر ؟
-میرم دنبالش…
معین کمرش را به پشتی مبل تکیه زد.
-تو که میدونی کجاست این همه آدم و مچل کردی واسه چی…
مجید تاکیدی جواب داد.
-میرم بگردم دنبالش…
آسیه ناله کنان روی کاناپه نشست.
-آخه مگه میدونی کجا رفته اون گیس بریده مادر؟…
معین با چشم و ابرو به مرضیه اشاره کرد.
-برو یه آب قندی چایی نباتی چیزی بیار واسه مامان…
مرضیه گل از گلش شکفت .
-چشم داداش چشم .
گفت و سمت آشپزخانه دوید.مجید مقابل در معطل مانده بود
-برم در خونه ی آقاش حاجی؟
آسیه امیدوار نگاه کرد.
-یعنی ممکنه رفته باشه اونجا؟
حاج مرتضی بیحرف سمت پنجره برگشت و معین گوشیاش را از جیب بیرون کشید و در حالی که نمیتوانست مانع خندهاش باشد تند و تند برای رعنا نوشت.
-در چه حالی حاج خانم…؟
گفت و گوشی را روی پایش برگرداند و به محض سر بالا آوردن نگاهش با نگاه مجید که خیرهاش مانده بود گره خورد.
سری تکان داد و اخم را جایگزین خنده کرد.
-هان؟ چیه؟ بفرما؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [30/06/1402 06:05 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۳
مجید سعی کرد خودش را بی توجه نشان دهد. رو به پدرش که مجدد پشت پنجره رسیده بود کرد و دوباره پرسید.
-ها حاجی؟ برم در خونهی آقاش…؟
-گمون نمیکنم اونجا باشه…میری اونا رو هم آگاه میکنی…
مرضیه آب قند به دست از راهروی متصل به آشپزخانه بیرون آمد و آسیه همزمان محکم روی پایش کوبید.
-اون داداش گشنه گداش و کی میخواد جمع کنه؟ حالا میاد می افته سرمون…من میشناسمش…یک قالتاقیه دومی نداره ….
گفت و سرش را رو به سقف بالا گرفت و ناله نفرین را ادامه داد.
-خیر نبینی زنیکه که از روزی که من گردن شکسته پام رسید به در خونه ی شما دیگه یه آب خوش از گلوم پایین نرفت.
معین گوشی را نگاهی انداخت.
خبری از جواب رعنا نبود و این کمی سگرمههایش را درهم کشید.
مجید بی قرار رفتن به نظر میرسید.
-نمیگم که رعنا نیست حاجی. میگم اینورا کار و بار داشتم اومدم یه سری بزنم …
حاج مرتضی سرش را پایین کشید.
-آره این خوبه…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [01/07/1402 10:16 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۴
-پس من برم ؟
برو پسر برو…مارو هم بی خبر نذار…
-اگه اونجا نبود چی حاجی…؟
به جای حاج مرتضی آسیه غر زد:
-وای دختر حواست کجاست تو؟ دیوونه شدم بس که بالای سرم دلنگ دلنگ قاشق و کشیدی ته لیوان….
مرضیه هول خودش را عقب کشید و مقداری از آب قند روی دامن آسیه سرریز شد.
-وای بترکی دختر. همه ی جونم نوچ شد.
مجید بلندتر صدا زد .
-من رفتم…
دستش که روی دستگیره نشست معین کلافه از سر و صدا در جا ایستاد.
-آدم سالم اینجا روانی میشه به حضرت عباس…
حاج مرتضی کوتاه پرسید.
-کرکره رو بالا ندادی نه ؟
معین به خودش تکانی داد. فقط دلش میخواست هرچه سریع تر از این آشفته بازار فرار کند.
-اعصاب کرکره و مغازه میمونه واسه آدم؟
آسیه نچ نچ کرد.
-بچهم راست میگه حاجی…اون زنیکه اعصاب گذاشته واسه ما مگه؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [03/07/1402 03:11 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۵
بعد رو به معین کرد و ادامه داد:
-کجا مادر؟ نرو تو این اوضاع…
معین سر بالا انداخت.
-میرم بالا یکم بخوابم. جایی نمیرم حاج خانم…بیخوابم از دیشب…
گفت و به سمت در چرخید و در آخرین لحظه نگاهش باز هم با نگاه مجیدی گره خورده بود که از توی راهرو و از مابین فضای خالی در خیره نگاهش میکرد.
معین تا کمر خم شد.
-با اجازه ی خان داداش البته قبلش یه مستراح هم میرم.
مجید لبهایش را روی هم فشرد و بی حرف دور شد.
معین که به در رسید صدای به هم کوبیدن در کوچه در تمام راهرو و آپارتمان هم پیچیده بود.
-ناهار بیا پایین مادر…ایشالا تا ناهاری از این خیر ندیده یه خبری میرسه خاطرمون جمع میشه.
معین پا درون راهرو گذاشت.
-کسی منو بیدار نکنه …
گفت و هنوز روی پلهها پا نگذاشته جواب رعنا بالاخره رسیده بود.
-سلام داداش…
دیگر نمیتوانست از حرص داداش گفتنهای رعنا به خنده نیفتد.
-آی حلوای داداش و بخوری تو که اول تا آخر مارو سابیدی زن…
گفت و در حالی که انگشتش برای تایپ همین کلمات تند و تند روی صفحه گردش میکرد پلهها را دوتا یکی بالا رفت.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [04/07/1402 10:03 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۶
***
.
“آی حلوای داداش و بخوری تو که اول تا آخر مارو سابیدی زن…”
چشمانش که روی کلمات معین دوید بیاختیار لبش را گاز گرفت.
-اَه ! خدا مرگت بده زنک…
گفت و ناله نفرین کنان روی کاناپه که نشست پیام بعدی رسید و روی صفحه ظاهر شد.
-الان داری تایپ میکنی ببخشید داداش ! میدونم دیگه…تا مارو خون نیاری ول نمیکنی که …
حس برجستگی زیر تنش از جا نیم خیزش کرد. بدون آن که نگاه کند روی تن کاناپه دست کشید و شورت توری زنانه که به دستش خورد بیاختیار لب هایش جمع شد.
-چه خبره تو این خراب شده …
نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود.
آنجا که میتوانست از پشت میز عجیب و غریبش گوشهی سینه بندی که معین آن پشت انداخته بود را هنوز هم خوب و واضح ببیند.
-این اون نیست که …
شورت را پیش چشمش بالا آورد .
نه …اشتباه نکرده بود.
با حس چندشی تکه پارچهی براق را مچاله کرد و این یکی را خودش سمت تلویزیون انداخت.
-اه خدا مرگت بده ….
حرفش به پایان نرسیده زبانش را گاز گرفته بود.
-خاک بر سرت کنن عوض تشکرته؟
لبش را زیر دندان کشید و دور تا دور خانه را از نظر گذراند. انگار وسط میدان جنگ نشسته بود.
اگر امکانش هست این رمانو هرشب بذارین پارتا هم که کوتاه هستن ممنون
ممنون از پارت گزاری منظمتون.کاش هرروز پارت داشتیم😊
دستت طلا عالی بود
خدایی باهمه ی چندش بودنش این داداش معین خیلی باحاله 🤣 ممنون قاصدک عزیز خسته نباشی