رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 3

4.7
(176)

 

پشت چشمی نازک میکنم و ساکت میشینم . دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد .

حوصلم سر رفته بود .دیوید هم هیچ حرفی نمیزد و داشت کتاب میخوند.چشمام روی هم گذاشتم بلکه خوابم ببره .

توی جای سرسبزی بودم . دور تا دورم درختای سر به فلک کشیده دیده میشد . صدای شیهه دوتا اسب امد .

برمیگردم سمت صدا یه اسب سفید بدون سوار و یک اسب سیاه همراه با سوارش از اون دور می امدن به سمتم.

چهرشون رو نمیدیدم چند قدمی رفتم جلو تر تا بتونم هم اسب ها و هم اون سوار رو ببینم که یک دفعه تکون های دستی من رو از عالم خواب بیرون اورد.

دیوید : دختر چقدر خوابت سنگینه سه ساعته دارم صدات میکنم بیدار نمیشی .

من: ایششش خب خواب بودم . چقدر غر میزنی !

چشم غره ای بهم میره و خودش از کالاسکه پیاده میشه . لباس و موهام رو مرتب میکنم و از کالاسکه پایین میام

اوه چی میبینم! اینجا که کاخ سلطنتیه! ما اینجا چیکار میکنم! ورود افراد عادی به اینجا ممنوعه و هرکس که بدون هماهنگی قبلی واره اینجا بشه به شدت تنبیه میشه!

به سرعت به سمت دیوید میرم و بازوش رو میگیرم . با گرفته شدن بازوش به سمتم برمیگرده و پرسشگرانه نگاهم میکنه

من: دیوید اینجا که…

با صدای جیغ یه زن ناشناس حرفم نصفه میمونه.

زن ناشناس: دختره احمق چطور جرعت میکنی شاهزاده رو به اسم کوچیک صدا کنی مگه از جونت سیر شدی!؟

بعد از تموم شدن حرفش نگاه تحقیر امیزی از سر تا پاهام میندازه و نگاهش به دست هام که بازوی شاهزاده رو گرفته بود می افته

با خشم به سمتم میاد و میگه

_ دختره هرزه چطور به خودت اجازه دادی که بازوی شاهزاده رو بگیری!

با اتمام حرفش دستش بالا میاد تا سیلی بزنه. چشم هام رو میبندم و منتظره ضرب سیلی میشم ولی اتفاقی نمی افته .

یکی از چشم هام رو باز میکنم و با دست گرفته شدش توسط شاهزاده رو به رو میشم.

_ آخ … شاهزاده دردم امد لطفا دستم رو ول کنید …اصلا این دختره کیه!؟

دیوید : فک نکنم اجازه داده باشم تو کارهام دخالت کنی! اینطور نیس؟!

_ شاهزاده !!! چرا به خاطره این دختر با من اینطوری صحبت میکنید! یادتون رفته که من نامزدتونم!؟

دیوید با خشم و نفرت زل میزنه تو چشمای اون دختر و میگه:

دیوید : فک نمیکنم برای رفتارم باید برای کسی توضیحی بدم! در حدی نمیبینمت که بخوام بهت جواب پس بدم…و اما قضیه نامزدی! کی گفته من و تو نامزدیم!

اون دختر ترسیده قدمی به عقب برمیداره و میگه :

_ شا..شاهزاده ..خب ..خب همه میگن که قراره من ..من با شما ازدواج کنم پس یعنی من الان نامزد شمام . شما هم باید به سوال هام جواب بدید .

شاهزاده با 2 قدم فاصله بین خودش و اون دختر رو پر میکنه و دستش رو روی گلوی دختره میزاره و گلوش رو فشار میده و میگه:

_ اگه جرعت داری اون زری که زدی رو تکرار کن تا بدم همینجا به سلیب بکشنت ! این رو خوب تو گوشات فرو کن به بقیه هم که همچین حرف هایی رو زدن بگو که من زنم رو خودم انتخاب میکنم و مطمعن باش اون شخص تو نیستی. یه بار دیگه همچین حرفی رو ازت بشنوم بدون اینکه در نظر بگیرم تو دختر عمم هستی مجازات میشی.

دستش رو از گلوی دختره برمیداره و دستش رو مثل کسایی که به یک چیز نجس دست زدن با دستمال پاک میزنه

دختره الکی خودش رو میزنه به گریه کردن و میگه :

_ اما من دوستون دارم شاهزاده

_ دوست داشتنت رو برای خودت نگه دار آلیس . من مطمعنم که تو منو به خاطره جایگاهم فقط میخوای .

آلیس به شدت گریه های الکی خودش اضافه میکنه و به دیوید با بغض ساختگی میگه:

_ شما قلب من رو شکستید شاهزاده این کارتون رو حتما به مادرم میگم.

این حرف رو میزنه و بدون اینکه منتظر جواب شاهزاده باشه به سمت قصر میدوه. شاهزاده با تنفر به رفتنش نگاه میکنه و نفسش پر حرس به بیرون میده.

به سمت سرباز ها برمیگرده و میگه:

_ به چی نگاه میکنید! برگردید سرکاراتون!… بلا همراهم بیا.

برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم سریع کنارش میرم و باهاش هم گام میشم و با لحن صدای ارومی میگم:

من: ایزابلا.

_ چی ؟

من: اومم میگم که ..اسم من ایزابلاست نه بلا

_ اسمت طولانیه من بلا صدات میکنم .

من: اما اسم من بلا نیس ایزابلاس

_ بقیه میتونن ایزابلا صدات کنن اما من بلا رو بیشتر دوست دارم .

امدم مخالفتی بکنم که به در اصلی قصر رسیدیدم .و سربازها با صدای بلند شروع به احترام گذاشتن کردن.

_درود بر جانشین پادشاه شاهزاده دیوید.

اون دختره و این سربازا به دیوید گفتن شاهزاده!! یعنی دیوید پسر شاه مایکل پادشاه کشورم هست!

داخل قصر شدیم و با امدن زن دورگه ای به سمتمون به بقیه افکارم خاتمه دادم و ترسیده چند قدمی از شاهزاده فاصله گرفتم تا دوباره مثل قضیه آلیس نشه.

زن: درود برشاهزاده کشورم ..خوش امدید سرورم .

_ ممنون آماندا .. خستم به اتاقم میرم تا استراحت کنم ..به بلا هم اتاقی کنار اتاق من بهش بده .

آماندا: اما سرورم در جایی که شما هستید فقط دو اتاق خواب دیگه وجود داره که یکی از اون ها اتاق همسر ایندتون هست و دیگری رده های بالای اشراف و میهمانان خاص رو اونجا میبریم.

_ میدونم اماندا. من میخوام بلا اونجا باشه .حرف دیگه ای هم نمی خوام بشنوم.

به سمت پله های قصر میره و من رو با سوال های تو ذهنم تنها میزاره . اماندا نگاهی به لباسم میندازه و سری از تاسف تکون میده و نفسش رو کلافه به بیرون میده و میگه :

_ خب ببین دخترم بزار اول خودم رو معرفی کنم من اماندام سر پرست خدمتکارهای قصر

من : سلام خانوم من هم ایزابلا هستم.

سری به نشانه ی تایید تکون میده و میگه :

_ خب خانم جوان اول باید یه فکری به حال لباسات بکنم . همراه من بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدم توی اتاقت حمام و لباس هست . اول حمام کن بعد بیا تا کل قصر رو نشونت بدم

من: چشم خانوم آماندا

_ آماندا صدام کن دخترم .

من : خب اخه نمیشه شما سنتون از من بیشتره نمیتونم به اسم صداتون کنم

_ من میخوام که من رو با اسمم صدا کنی . راسش رو بخوای تو منو یاد کسی که برای ادمای این قصر خیلی عزیز بود میندازی .

من: منظورتون چیه!؟ چه کسی برای ادمای این قصر عزیز بوده ؟

_ اومم بعدا خودت خواهی فهمید ولی الان زیاد کنجکاوی نکن..دنبالم بیا تا اتاقت رو نشونت بدم.

این رو گفت و خودش جلوتر از من به راه افتاد از پله های سلطنتی قصر بالا رفتیم بعد از گذشت چندین راه روی پیچ در پیچ بالاخره به سالنی که اتاق شاهزاده بود رسیدیم .

_ خب خانم جوان این اتاق مال تو هست . برو و کارهایی که بهت گفتم رو انجام بده .

من : چشم اماندای عزیز.

لبخندی بهم میزنه و کلید اتاق رو بهم میده.

آماندا: اوه یادم رفت بگم .هروقت کارت تموم شد زنگوله ی کنار در رو به صدا در بیار تا من بیام پیشت.

_حتما همین کار رو میکنم .

بعد از رفتن آماندا داخل اتاق میشم ولی از شدت تعجب خشکم میزنه!

اتاقی بزرگی بود که اندازش 3 برار خونه ما بود . تخت سلطنتی زیبایی وسط اتاق بود . پنجره اتاقم رو به حیاط قصر باز میشد.

حمام و دسشویی که داشت حتی از خونه ما هم بزرگ تر بود. تا حالا به عمرم همچین اتاق زیبایی رو ندیده بودم .

سریع داخل حموم شدم . اوف اینا وان دارن . من که بلد نیستم از وان استفاده کنم !

به هر بدبختی بود حمام کردم و حوله کوتاهی که فقط از روی سینه هام تا یه وجب پایین تر از باسنم رو میپوشند دور خودم بستم و بیرون امدم .

روی صندلی رو به روی اینه نشسته بودم و با حوله کوچیکی داشتم موهام رو خشک میکردم که در اتاق بدون اینکه زده بشه باز شد و دیوید وارد اتاقم شد .

من: بهت یاد ندادن هر وقت خواستی جایی بری اول در بزنی؟

_ قصر خودمه هرکاری که بخوام میکنم.

از روی صندلی بلند میشم و با اعصبانیت میگم :

_ خیلی بیخود میکنی که بدکن اجازه وارد اتاقم میشی !

و با یاد اوری اینکه چی تنمه جیغی میکشم و میگم:

_ جــیــغ.. برو بــیــرون

اخمی میکنه و به سمتم میاد. هرچی نزدیک تر میشد من عقب تر می رفتم تا اینکه پام به عسلی کنار تخت گیر کرد و داشتم می افتادم.

با دستم سریع لباس دیوید رو گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنه و ای کاش این کار رو نمیکردم .

با گرفته شدن لباسش اون هم می افته روی من که صدای آخم در میاد. کل بدن دیوید روی من بود . و سرش روی گردنم قرار داشت .

از عمدنفس های نامنظمش رو روی گردنم و کنار گوشم می فرستاد و این قلقلکم میداد چون من به شدت روی گردن و گوش هام حساسم .

من: نکن !

دیوید سرش رو بالا میاره و توی چشم هام زل میزنه و میگه:

دیوید_ هی دختر کوچولو زیادی حرف میزنی. یک بار دیگه برای من صدات رو بلند کنی تنبیه میشی.

سرش رو میاره نزدیک گردنم .با برخورد لباش به گردنم لرز خفیفی میکنم . روی گردنم بوسه ای میزنه و گازی ازش میگیره و از روم بلند میشه .

با بلند شدنش از روم انگار که راه تنفسم باز میشه و نفس عمیقی میکشم. جایی که بوسه زده بود انگار اتیش گرفته بود .

نمیدونستم باید چیکار کنم تا حالا همچین اتفاقی برام پیش نیومده بود با صدای لرزونی گفتم:

_ خ.. خواهش میکنم برو از اتاقم بیرون .

سرم رو انداختم پایین و منتظر رفتنش شدم . بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در اتاقم امد .

بعد از رفتن دیوید با قدم های لرزون به سمت کمد لباس ها رفتم و سریع یک لباس بنفش پوشیدم .

هنوز هم گیج بودم به سمت دسشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم که از این حال و هوا دربیام.

اب سرد رو چندین بار با فشار به صورتم زدم و نگاهی به خودم توی آیینه انداختم .

جایی که دیوید بوسیده بود قرمز شده بود. اه لعنتی مطمعنم که جاش کبود میشه چون پوست من خیلی حساسه و سریع کبود میشه.

نفسم رو کلافه بیرون میدم و از دسشویی بیرون میام . بعد از خشک کردن صورتم به سمت میز بزرگی که اینه ای روی اون بود میرم تا بلکه بتونم چیزی پیدا کنم که گردنم رو بپوشونه .

گردنبدی که یک گل صورتی کوچولو روش داشت رو برمیدارم و به گردنم میبندم .

اینجوری کمتر کبودی روی گردنم معلوم میشه ….

حوصله بیرون رفتن رو نداشتم .. ولی دلیل اصلیش این بود که با کاری که دیوید کرده بود ازش خجالت میکشیدم و نمیتونستم باهاش رو به رو بشم .

خودم رو روی تخت پرت میکنم و چشم هام رو میبندم. چرا دیوید این کارو کرد!؟ اصلا چیکارم داشت که امد توی اتاقم؟!

دیگه نمیزارم بهم نزدیک بشه . چی پیش خودش فکر کرده!؟ فک میکنه چون شاهزادس همیشه باید کار ها مطابق میل اون باشه؟

پرو .احمق .وحشی ..بیشور ..ایشششش .کلافه از روی تخت بلند میشم و به سمت پنجر بزرگ توی اتاقم میرم و باز میکنم.

با خوردن هوای تازه به صورتم حسم بهتر میشه …دلم برای گل های توی باغچه کوچیک خونمون تنگ شده

یادم باشه از اماندا خواهش کنم برام چندتا بوته گل رز بیاره تا خودم رو باهاش سرگرم کنم.

از پنجره به منظره باغ قصر نگاه کردم ..باغ خیلی زیبایی بود بزرگیش به اندازه ی کل هکده ما بود .

همینطور که محو تماشای باغ بودم اسب سفیدی رو دیدم که سرباز ها سیع در مهار کردنش داشتن ولی نمیتونستن اون رو مهار کنن.

یکی از سرباز ها شلاقی به اسب زد که صدای شیه اسب بلند شد . عصبی شدم و به سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت باغ رفتم .

چون قصر رو بلد نبودم کمی طول کشید تا به جایی که اسب اونجا بود برسم. نزدیک جایی که اسب بود رسیده بودم که صداشون رو شنیدم .

_ چیشده ؟!

این صدای دیوید بود که لباس اسب سواری تنش بود و به این سمت می امد .

سرباز: درود بر شاهزاده .. این اسب و حشیه و به کسی سواری نمیده !

دیوید: این اسبه منه وحشی هم نیس ولی به هرکسی هم سواری نمیده .

_ ولی قربان این اسب خطرناکه باید کشته بشه .زده دست یکی از سرباز ها رو شکسته!

دیوید: حتما اذیتش کردید که همچین کاری کرده.

_ نه قربان ما کاری بهش نداشتیم این اسب رم کرد و به سرباز اسیب رسوند

از اینکه داشت دروغ میگفت اعصبانی شدم . من خودم با چشمای خودم دیدم که شلاقش زدن و اون هم برای محافظت از خودش این کار رو کرد . امدم حرفی بزنم که دیوید گفت:

_ این اسب برای من خیلی عزیزه من نمیکشمش اگه نمیتونید مهارش کنید مشکل شماست نه اون .

_ اما قربان ممکنه بازم به دیگران اسیب بزنه

من: اون به کسی اسیب نمیزنه من خودم دیدم که شما داشتید شلاقش میزدید و اون برای دفاع از خودش این کار رو کرد.

_ دختره گستاخ یعنی میگی من دروغ میگممم!!!

_ بله شما دارید دروغ میگید . جای شلاقتون هنوز روی بدن اسب هست

و با دستم اونجایی که زخم شده بود رو نشون دیوید دادم . دیوید جایی که با دستم نشون دادم رو نگاه کرده .

وقتی جای زخم رو دید صورتش از خشم قرمز شو و سر سرباز ها فریاد بلندی زد و گفت:

_ شما احمق ها به چه اجازه ای به اسب سلطنتی من شلاق زدید ؟!

سرباز: ق..قربان ما شلاق نزدیم حتما تن اسبتون وقتی رم کرده بود به شاخه درخت ها خورده و زخم شده این اسب , اسب رامی نیس قربان

من: عه داره دروغ میگه! خیلی هم اسب رامی هست شما باهاش بد برخورد کردید.

_ دختر احمق اگه فک میکنی اسب رامیه بیا و سوارش شو

من: حتما همین کار رو میکنم تا ثابت کنم شما دارید دروغ میگید

به طرف اسب رفتم که دیوید دستم رو بین راه گرفت و گفت :

_ بلا احمق نشو این اسب حتی به منم سواری نمیده .تاحالا فقط به یک نفر سواری داده

من: ولی به من میده

دستم رو از تو دست هاش بیرون میارم و به سمت اسب میرم . وقتی دید من دارم نزدیکش میشم روی دو پا ایستاد و شیهه ای کشید

چند قدمی به عقب برداشتم ولی نترسیدم .این اسب عجیب برام اشنا بود . بازم به سمتش رفتم اما این بار اروم تر..

بازم به سمتش میرم اما این بار اروم تر از دفعه قبل. نا اروم تکون میخوره ..پوف خدایا غلط کردم من چجوری حالا سوار این اسب بشم! این که حتی نمیزاره بهش نزدیک بشم .

باد شدیدی میاد و یال های اسب برای لحظه ای کنار میره اوه این دیگه چیه ! روی پیشونی و زیر یال های این اسب جای زخمای عمیقی وجود داره!

سرم تیر شدیدی میکشه و صحنه ای از گذشته یادم میاد. دو تا اسب سفید رو به تنه درختی بسته بودن .

مردی که یه پیشبند خونی به تن داشت به سمت دو اسب امد و یکی از اون ها رو افسارش رو به دست گرفت و به زور کشوند به سمت جایی که یک تبر بزرگ. اونجا بود .

تمام یال های اسب رو چید و توی کیسه ای گذاشت . اسب خیلی ناارومی میکرد . چندتا مرد دیگه امدن و شروع به زدن اسب کردن .

انقدر اسب رو با چوب و شلاق زدن که دوتا از پاهای اسب شکست و روی زمین افتاد . مردی که پیشبند تنش بود از فرصت استفاده کرد و سر اسب رو با تبر قطع کرد .

به سمت اون یکی اسب رفتن . یکی از اون ها افسار اسب رو کشید ولی اسب با پاهاش لگدی به مرد زد که مرد روی زمین افتاد . وقتی دیدن اسب اروم نمیشه شروع کردن به زدنش .

شلاق های زیادی به صورتش زدن . ولی نمیدونم چیشد که افسار اسب پاره شد . اون اسب فرار کرد.

خودم رو یادم میاد. که پشت درختی قایم شده بودم و وحشت کرده بودم . به سمت جایی که اسب به اونجا فرار کرده بود رفتم. مدت زیادی گشتم ولی هیچ خبری از اون اسب نشد .

به سمت چشمه رفتم تا ابی بخورم که اون اسب رو دیدم . به سمتش رفتم. که رم کرد .

هویجی که خریده بودم رو به سمتش میگیرم. به سمت هویج میاد و گازی ازش میگیره .

دوباره سرم تیر میکشه و دیگه چیزی یادم نمیاد. اخرین چیزی که یادم امد یه شعر بود . سرم رو توی دستم میگیرم .

شاید یاد اوری این خاطره ها چند دقیقه کمی طول کشیده باشه ولی سرم رو به درد اورد.

دیوید متوجه حالم شد و به سمتم امد .

دیوید متوجه حالم شد و به سمتم امد و گفت :

_ هی دختر حالت خوبه؟ تو که نمیتونی پس چرا…

نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم :

_ میتونم . برو کنار

یه تای ابروش رو بالا میندازه و کنار میره . نفس عمیقی میکشم و شعری که یادم امده بود رو زمزمه میکنم و به سمت اسب میرم.

!!نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
!!تا اشارات نظر, نامه رسان من و توست ♪♭
!!گوش کن با لب ,خاموش سخن میگویم
!!پاسخم گو به نگاهی, که زبان من و توست ♪♭
!!روزگاری شد و کس ,مرد ره عشق ندید
!!حالیا چشم جهانی نگران من و توست ♪♭
!!گرچه در خلوت راز دل, ما کس نرسید
!!همه جا زمزمه عشق, نهان من و توست ♪♭

اسب انگار با شنیدن این شعر اروم گرفته بود . کمی جلوتر رفتم و دستم رو به سمت اسب دارز میکنم که گردنش رو برام تکون میده .

رو به یکی از اون سربازها میگم:

_ اینجا هویج دارید!؟

سرباز: واسه چی هویج میخوای؟

_ میخوام بدم به این اسبه

سرباز: اون هویج دوست نداره .. تاحالا چندبار هویج جلوش ریختیم نخورده

_ حالا شما یه هویج به من بدید بقیش با من

سرباز امد مخالفتی کنه که دیوید دستش رو به معنای سکوت بالا میبره و رو به سرباز میگه:

_ هرکاری که میگه رو انجام بده

سرباز: چشم قربان

سرباز میره و هویجی رو برای من میاره . هویج رو میگیرم و تشکر زیرلبی ازش میکنم .

هویج رو به سمت اسب میگیرم و دوباره اون شعر رو زیر لب زمزمه میکنم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 176

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رکسانا
5 سال قبل

قشنگگگگ معلومه ته رمان چی میشه به نظر من خوب نیست وسط داستان انقد قضیه لو بره و خیلی اشاره مشهود بشه
الان هر کسی اینو بخونه میفهمه دختره شاهزاده گمشده و همون عزیز همه که آماندا میگفت هست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x