رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 45

4.5
(51)

 

نفس عمیقی میکشم و ادامه میدم .

_ داشتم برای خواب به اتاقم می رفتم که ندیمم سراسیمه به سمتم میاد و بهم میگه که برادرم به تنهایی از سفر برگشته و برای من خبر مهمی رو اورده . بهم گفت دنیل از من خواسته که به کسی نگم که قراره به ملاقاتش برم و فوراً خودم رو به خونمون برسونم . خب من اون زمان سن کمی داشتم و فکر نمیکردم که ممکنه این یک نقشه باشه . برای همین بددون اینکه به تو و یا شخص دیگه ای اطلاع بدم همراه ندیمم از قصر خارج میشم . تقریبا نزدیک های خونه خودمون بودم که یک دفعه دستی روی دهنم میشینه .

از یاداوری این خاطرات لرزی به بدنم میشینه اما سعی میکنم به خودم مسلط باشم و ادامه بدم .

من: اولش خیلی سعی کردم تا خودم رو ازاد کنم و از ندیمم کمک خواستم . اما برخلاف تصورم ندیمه ای که انقدر من رو دوست داشت به اون فردی که من رو گرفته بود دستور داد من رو داخل کلاسکه ببره و بی هوشم کنه و خوده ندیمم هم به قصر برگشت .

_ بعد از اینکه بهوش امدی چه اتفاقی برات افتاد؟

من: دقیق یادم نمیاد فقط یادم میاد داخل یک انباری تنگ و تاریک بودم . بعدش هم با یک خانومی که لباس های بسیار فاخری به تن داشت داشتم دعوا و بحث میکردم . اما صورت اون زن رو به خاطر نمیارم .

_ یادت میاد درمورد چه چیزی با اون زن دعوا میکردی .

من: نمیدونم ..درمورد پدرم و قدرت گرفتن پدرم میگفت . و یک چیزهایی هم درمورد تو و دخترش میگفت .

_ در مورد من و دخترش حرف میزد!!؟

سری به نشانه تایید تکون میدم و به دیویدی که عمیق به فکر فرو رفته بود خیره میشم . بعد از چند لحظه رو به من میگه :

_ فقط با اون زن صحبت کردی؟ شخص دیگه ای رو به یاد نمیاری ؟

من: نه فقط یادم میاد با اون زن صحبت کردم. اما وقتی داخل اون انباری زندانی بودم صدای مشاجره اون زن با یک مرد رو میشنیدم .

دیوید سر جاش جا به جا میشه و کمی به سمتم متمایل میشه و میگه:

_ یادت میاد اون مرد چه کسی بودو یا سر چی با اون زن مشاجره میکردن؟!

من: چهره اون مرد رو اصلا ندیدم فقط صداش رو میشنیدم … اونها داشتن سر کشتن و یا زنده گذاشتن من صحبت میکردن . تقریبا مکالمشون اینجوری بود که اون مرد میگفت قرار نبود من رو بکشن اما اون خانوم میزنه زیر همه چیز و اصرار داره که من حتما باید کشته بشم .

_ بعدش چیشد؟ چطوری نجات پیدا کردی ؟

میخوام جوابش رو بدم که در اتاق به صدا درمیاد برای همین سکوت میکنم . دیوید کلافه نفسش رو بیرون میده و اجازه ورود رو میده .

ندیمه هایی که برای نظافت امده بودن داخل میان و یکی از اونها میگه:

_ سرورم اگه اجازه بدید میخوایم اتاقتون رو مرتب کنیم .

دیوید با اشاره سر اجازه تمیزکاری رو بهشون میده . چند دقیقه ای میگذره . قیافه یکی از ندیمه ها به شدت برام اشنا بود اما یادم نمی امد کجا دیدمش .

بعد از اینکه ندیمه ها کارشون تموم شد و از اتاق رفتن رو به دیوید میگم:

من: اون ندیمه ای که داشت کف زمین رو دستمال میکشید !.. ندیمه سوم رونالد نبود؟

_ ندیمه سوم رونالد؟! نمیدونم من قیافه ندیمه ها رو به خاطر نمیسپارم . اما چرا ندیمه سوم رونالد باید بیاد داخل ندیمه هایی که کارشون نظافت هست ؟؟

من: نمیدونم ..شاید رونالد اخراجش کرده و مجبور شده به ندیمه هایی که کارشون نظافت هست بپیونده.

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ در این مورد از مادرم سوال میپرسم. چون ملکه سرپرست تمام بانوان قصر هست و هیچ جا به جایی بین ندیمه ها بدون دستور ایشون انجام نمیشه .

“باشه ای” میگم و نگاهی به ساعت میکنم . تقریبا موقع این بود که اون افرادی که به دیوید حمله کردن رو به اینجا بیارن . برای همین میگم:

من: بهتر نیست برای رفتن به قصر اصلی اماده بشیم؟ چون نزدیک این هست که اون دو نفر رو به قصر بیارن .

دیوید از جاش بلند میشه و میگه:

_ بسیار خب اماده شو تا بریم .

بعد از تعظیم کوتاهی به اتاقم میرم و بعد از انجام کارهای لازم پیش دیوید میرم و همراهش به قصر اصلی میرم .

همگی در سالن اصلی جمع شده بودن و منتظر امدن زندانی ها بودن. نمیدونم چقدر گذشته بود که یکی از سربازها اعلام کرد که زندانی ها به قصر وارد شدن .

بعد از چند لحظه زندانی ها همراه با فرمانده نگهبانان وارد قصر میشن و پیش پادشاه برده میشن . تا به حال پدر دیوید رو تا این حد جدی ندیده بودم .

اخم غلیظی روی صورتش نشسته بود و با جدیت داشت اون دو زندانی رو نگاه میکرد . فرمانده نگهبانان قدمی جلو میاد و میگه:

_ سرورم ما این دو نفر رو وقتی میخواستن از مرز خارج بشن دستگیر کردیم و متوجه شدیم این دو نفر سر دسته همون اشخاصی هستن که به شاهزاده دیوید حمله کردن .

پادشاه سری تکون میده و رو به اون دونفر میگه:

_ شما دو نفر اهل کجا هستید ؟

هردو زندانی نگاهی به هم میکنن ولی چیزی نمیگن .فرمانده با عصبانیت فریادی سرشون میزنه و ازشون میخواد که جواب پادشاه رو بدن .

اما اونها سکوت کرده بودن و از قیافشون مشخص بود که به شدت ترسیده بودن .فرمانده نگهبان ها میخواد چیزی به اونها بگه ولی پادشاه دستش رو به نشانه سکوت بالا میاره و رو به اون دونفر میگه:

_ اینکه من بفهمم شما دونفر اهل کجا هستید و یا اسمتون چی هست اصلا مهم نیست! برای همین میرم سر اصل مطلب ! ..چه کسی دستور این کار رو به شما داده بود؟!

یکی از اون دو با لحن ترسیده ای میگه:

_ حت..حتما..اش..اشتباه شده سرورم ..ما..ما قصد کشتن جناب شاهزاده رو نداشتیم!

پدر دیوید پوزخندی میزنه و با دستش به یکی از سربازها اشاره میکنه .اون سرباز بعد از تظیم کردن از سالن خارج میشه و بعد از چند دقیقه همراه با مردی که دست ها و صورتش پوشیده شده بود برمیگرده .

اون فرد رو به دست فرمانده میده و خودش دوباره سر پستش برمیگرده . پادشاه دستور میده پاچه رو از روی صورت اون شخص بردارن .

خیلی کنجکاو بودم تا بدونم این شخص کیه . نگاهی به صورت داغون و زخمیش میندازم . نمیشناختمش..پدر دیوید رو به اون دو نفر میگه :

_ این مرد رو میشناسید؟!

اون دو نفر با چشم های گرد شده و با تعجب به مردی که رو به روشون بود نگاه میکردن. به طور اتفاقی نگاهم به رونالد می افته .

اون هم مثل اون دو زندانی با تعجب داشت به اون مرد نگاه میکرد . اروم جوری که کسی متوجه نشه رو به دیوید میگم:

_ چرا رونالد هم از دیدن این مرد انقدر متعجب شده .؟؟ مگه اون چه کسی هست؟

دیوید زیر چشمی نگاهی به رونالد میندازه و پوزخندی میزنه .

_ یادت هست وقتی توی باغ داشتیم باهم صحبت میکردیم متوجه شدم کسی داره جاسوسی ما رو میکنه و سربازها رو فرستادم دنبالش؟

من: اره یادم هست .

_ این همون جاسوس هست! سربازهام پیداش کردن و به اینجا اوردنش !

من: یعنی میخوای بگی این جاسوس از طرف رونالد فرستاده شده بوده؟

_ نه دقیقا ..اما از واکنشی که رونالد از خودش نشون داده این حدس رو میزنم که کار رونالد باشه .

من: خب پس چرا رونالد رو به خاطره این کارش دستگیر نمیکنیم؟!

_ نمیتونیم این کار رو بکنیم ..جاسوس هنوز اعتراف نکرده که از رونالد دستور این کار رو گرفته !

من: خب پس چرا اوردیدش اینجا وقتی اعتراف نکرده؟

_ بهتره خودت ببینی چه نقشه ای پدرم داره .

با این حرف دیوید سکوت میکنم و دیگه چیزی نمیگم . نگاهم رو از دیوید میگیرم و به اون دونفر خیره میشم . یکی از اون دونفر میگه:

_ نه سرورم ما این شخص رو نمیشناسیم !

پدر دیوید کنی به سمت اون دونفر متمایل میشه و میگه:

_ جداً؟! ..اوه خیلی عجیبه ! ولی من تا اونجایی که میدونم این مرد از شما دونفر دستور گرفته تا به عنوان جاسوس به اینجا بیاد!

_ دروغ میگه سرورم ..دروغ میگه ..من اصلا این شخص رو نمیشناسم!

پدر دیوید سری تکون میده و به فرمانده نگهبانان با سر اشاره میکنه تا به سمتش بیاد . فرمانده پیش پادشاه میره و نامه ای رو از داخل لباسش درمیاره و به ایشون میده .

_ میدونید این چیه؟

هردونفر به نامه ای که داخل دست پادشاه بود نگاهی میندازن و سرشون رو به معنی نه تکون میدن . پدر دیوید نامه رو باز میکنه و به سمتشون پرت میکنه و میگه:

_اما شما به خوبی میدونید محتوای داخل نامه چه چیزی هست! در این نامه نوشته شده که این مرد باید به اینجا بیاد به قصر نفوذ کنه و جاسوسی ولیعهد این کشور یعنی پسر من رو بکنه! مهر و امضای شما دونفر هم داخل این نامه هست !

یکی از اون دونفر خم میشه. نامه رو برمیداره و شروع به خوندن میکنه . بعد از خوندن نامه هردو با وحشت به پادشاه نگاه میکنن .

_ کدومتون سیلور هست؟

یکی از اون دونفر دستش رو بالا میبره و میگه “من هستم!”. به قیافش نگاهی میندازم . قدی متوسط با صورتی که روی اون یک جای خراش چاقو وجود داشت .

درکل قیافه ترسناکی داشت ! پادشاه نگاهی به سر تا پای پسر میندازه و رو به مرد کناریش میگه :

_ پس تو هیکاپ هستی درست میگم؟

_ ب..ب..بله سرورم .

فرمانده نامه رو از اون دونفر میگیره و با احترام تحویل پادشاه میده.

_ خب هنوز هم میخواید انکار کنید که این شخص رو نمیشناسید؟

هیکاپ قدمی جلو میاد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد میگه:

_ ن..نه سرورم .. انکار نمیکنیم .

_ بسیار خب.. و اما سوال اصلی ! چرا این مرد رو برای جاسوسی فرستادید؟ چرا به جان ولیعهد سوء قصد کردید؟ چه کسی به شما این دستورات رو داده؟!

سکوت سنگینی داخل سالن حکم فرما شده بود . همه نگاه ها خیره به هیکاپ و سیلور بود و منتظر بودن تا عامل اصلی این کارها مشخص بشه .

_ خب مثل اینکه کسی قصد حرف زدن نداره ..اشکالی نداره ..فرمانده ازت میخوام بری و خانواده این دونفر رو به ..

به اینجای حرف پادشاه که میرسه هیکاپ فریاد میزنه و میگه :

_ نه سرورم ..دست نگه دارید .

هیکاپ میخواد حرفی بزنه اما سیلور دستش رو میگیره و سرش رو به نشانه نه تکون میده. هیکاپ دستش رو به سختی از دست سیلور بیرون میاره و میگه:

_ حرف میزنم سرورم ..ازتون میخوام کاری به خانوادم نداشته باشید !

پادشاه یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ بسیار خب میشنوم!

هیکاپ نفس عمیقی میکشه و میگه :

_ اگه بهتون بگم امنیت خانوادم رو بعد از من تامیین میکنید .

_ بسیار خب من قول میدم که امنیت خانوادت رو تامیین کنم و ازشون محافظت کنم .

هیکاپ کمی مکث میکنه و میگه:

_ ما این دستورات رو از شاهزاده رونالد میگرفتیم .

تا این حرف هیکاپ تموم میشه سیلور به سمتش خیز برمیداره و مشت محکمی توش صورتش میزنه که هیکاپ روی زمین پرت میشه .

سیلور با خشم به سمت پادشاه برمیگرده و میگه :

_ این داره دروغ میگه سرورم ..اون فقط قصد خراب کردن وجه شاهزاده رونالد رو پیش شما داره .

_ اگه هیکاپ دروغ میگه پس تو بهم بگو که این دستورات از طرف چه کسی بوده ؟!

سیلور کمی سکوت میکنه و با ترس و تردید میکه :

_ خب ..خب ما ..از هی .. از هیچکس دستور نگرفتیم .

پدر دیوید از جاش بلند میشه و میگه :

_ خب اگه از کسی دستور نگرفتید پس دلیلتون برای انجام این کارها چی بوده؟

_ خب ..خب ما توی جنگ برادرهامون رو از دست دادیم ..و خب برای انتقام از شاهزاده این کارها رو انجام دادیم .

پادشاه به سمت هیکاپی که از گوشه لبش خون جاری شده بود میره و میگه:

_ دوستت داره حقیقت رو میگه؟

هیکاپ چیزی نمیگه و فقط به چشم های پدر دیوید خیره میشه و بعد از چند دقیقه سرش رو پایین میندازه .

نمیدونم پادشاه توی چشم های هیکاپ چی میبینه که ازش فاصله میگیره و دوباره روی تخت سلطنتیش میشینه و میگه:

_ بسیار خب این ها رو به زندان ببرد تا من درمورد درستی حرف هاشون تحقیق کنم ..بعد از جمع اوری مدارک لازم حکم قطعی رو اعلام میکنم .

بعد از رفتن زندانی ها رونالد شتاب زده به سمت پادشاه میره و میگه :

_ اونها داشتن دروغ میگفتن عالیجناب ..من هیچ وقت همچین دستوری به کسی ندادم . من چر باید بخوام بهترین دوست دوران بچگیم رو بکشم ؟! اون دونفر این حرف ها فقط برای خراب شدن رابطه دوستانه بین دوکشور زدن سرورم

پدر دیوید لبخند دوستانه ای میزنه و میگه:

_ نگران نباشید شاهزاده رونالد من هیچ وقت حرفی رو بدون مدرک قبول نمیکنم.. شما به نظر میرسه خسته هستید ..بهتره کمی استراحت کنید

رونالد سکوت میکنه و چیزی نمیگه . انگار خودش هم متوجه شده بود که بیش از حد به این موضوع واکنش نشون داده .

بعد از رفتن رونالد پدر دیوید از جاش بلند میشه و همراه ملکه اونجا رو ترک میکنه .

من: چرا پادشاه وقتی داشت اینجا رو ترک میکرد لبخند روی صورتش بود؟

دیوید به سمتم برمیگرده و میگه:

_ پدرم همیشه وقتی بچه بودم حرف جالبی بهم میزد . میگفت: شخصی که گناهکار نباشه و یا کار اشتباهی مرتکب نشده باشه هیچ وقت در سبب این نیست که خودش رو به کسی ثابت کنه . اگر هم کسی اون رو به کاری که نکرده متهم کنه چون به خودش اعتماد داره که هیچ کاری نکرده هول نمیشه و نمیترسه و نصبت به اون موضوع واکنش خاصی نشون نمیده .

من: پس یعنی پدرت با این واکنش شتاب زده ای که رونالد نشون داد متوجه شد که این کارها همش نقشه رونالد بوده؟

دیوید سری تکون میده و میگه: دقیقاً همینطوره!

من: خب پس چرا ایشون هیچ کاری نکردن؟ چرا دستور دستگیری و مجازات رونالد رو ندادن؟؟؟

_ چون هنوز مدرک معتبری برای دستگیری رونالد ندارن ..پدرم نمیتونه شتاب زده عمل کنه . چون هر واکنش عجولانه ای موجب درگیری بین دو کشور و بروز جنگ میشه ..باید صبرکنیم و هر وقت مدرک های لازم رو به دست اوردیم اون موقع وارد عمل بشیم.

نفسم رو کلافه بیرون میدم و زیر لب میگم:

من: اصلا دوست ندارم حتی یک روز دیگه هم قیافه رونالد رو تحمل کنم !

_ باید صبر داشته باشی ..برای رسیدن به ارامش و اون چیزی که میخوای باید صبر داشته باشی و تلاش کنی . هیچ وقت از تلاش برای رسیدن به هدفت دست نکش!

من: میدونم .. ولی تحمل کسی که ازش متنفرم برام سخته .

دیوید چیزی میخواد بگه که دنیل همون لحظه وارد سالن میشه و به سمتون میاد و میگه:

_متاسفم سرورم که دیر رسیدم .

دیوید به سمتش برمیگرده و میگه :

_ چرا نتونستی به موقع بیایی ؟

دنیل نفس عمیقی میکشه و میگه :

_ داشتم درمورد ندیمه ای که از بچگی همراه خواهرم بود تحقیق میکردم سرورم .

_ چرا بعد از این همه مدت یک دفعه یاد ندیمه خواهرت افتادی؟

_ خب اون بعد از گمشدن خواهرم یک دفعه ما رو ترک کرد ..گفتم شاید اگه دنبال اون ندیمه بگردم بتونم سرنخی از خواهرم پیدا کنم .

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ بسیار خب ..وقتی تونستی اطلاعاتی از اون ندیمه پیدا کنی به من گزارش بده .

_ اطاعت میشه سرورم ..میتونم بپرسم نتیجه دیدار اون دونفر با جناب پادشاه چیشده؟

دیوید توضیح کوتاهی برای دنیل میده و ازش میخواد درمورد چند موضوع براش تحقیق کنه و هرچقدر که میتونه مدرک تهیه کنه.

تا شب اتفاق خاصی رخ نداد. بعد از خوردن شام دیوید به باغ میره تا کمی اونجا قدم بزنه . به ارامی کنارش راه می رفتم و زیر چشمی نگاهش میکردم .

_هنوز هم برای من باورش سخته که تو دختر گمشده وزیر اعظم باشی. یک جورهایی برام سخته هضم این موضوع .

من: اشکال نداره .. به مرور زمان برات عادی میشه .

_ اگه اونهایی که باعث شدن تو از خانوادت جدا باشی رو پیدا کنی میخوای باهاشون چیکار کنی؟

من: نمیدونم ..هنوزم هم نمیدونم ..فقط میدونم دوست ندارم چندتا ادم به خاطره من کشته بشن .

_ یعنی میخوای ببخشی اونها رو؟

من: نمیدونم هنوز هیچ تصمیمی درمورد این موضوع ندارم

دیوید سری تکون میده و میگه:

_اونهایی پیدات کردن و بزرگت کردن چه اشخاصی بودن؟ تو میدونستی اونها پدر و مادر واقعیت نیستن؟

سرم رو به معنی نه تکون میدم و میگم:

من: نه نمیدونستم اونها پدر و مادر واقعیم نیستن . شاید اونها به خاطره اینکه هیچ بچه ای بجز من نداشتن میترسیدن با گفتن واقعیت بهم من رو از دست بدن.

_ بعد از تموم شدن این ماجرا اونها رو پیش من بیار تا باهاشون اشنا بشم .

نفس عمیقی میکشم و میگم:

من: لازم به اشنایی نیست ..تو اونها رو میشناسی .

_ من اونها رو میشناسم؟ یعنی چی؟ مگه اونها کیی هستن؟!

من: ندیمه شخصیم به همراه شوهرش!

دیوید با تعجب نگاهم میکنه و چیزی نمیگه . وقتی سکوتش رو میبینم شروع به گفتن ماجرا میکنم .

_ بعد از اینکه از دست اون افراد فرار کردم و سرم ضربه دید به یاد نمیارم چطوری من رو پیدا کردن و یا چطوری به اون دهکده دور افتاده راه پیدا کردم .بعد از چند روز بالاخره بهوش میام و اولین کسایی که میبینم اون زن و مرد بودن . اونها خودشون رو به عنوان پدر و مادرم معرفی کردن و بهم گفتن موقع ای که داشتم اسب سواری میکردم دچار این حادثه شدم و به خاطره ضربه ای که به سرم خورده حافظم رو از دست دادم . برای همین هم هست که اونها رو به خاطر نمیارم .

آهی میکشم و ادامه میدم .

من: اونها من رو مثل دخترخودشون دوست داشتن و بزرگ کردن . تا قبل از برگشتن حافظم حتی یک لحظه هم شک نکردم که اونها ممکنه پدر و مادر واقعیم نباشن!اونها واقعا با من خیلی خوب رفتار میکردن!

_ اونها الان کجا هستن؟

من: نمیدونم ..بعد از اینکه به دهکدمون حمله شد دیگه ندیدمشون .

_ بسیار خب ..تعدادی از سربازهام رو به صورت مخفیانه میفرسم تا دنبالشون بگردن و پیش من بیارنشون ..اونها حتما از همه چیز خبر دارن و میتونن اطلاعات مهمی رو به ما بدن .

من: اما ممکنه اونها توی حمله اون سربازها کشته شده باشن !

_ احتمال این هم هست ..ولی ما نمیتونیم به خاطره یک احتمال دست از جست و جو اونها برداریم ..اگه زنده مونده باشن میتونن خیلی به ما کمک کنن .

من: اوهوم متوجه شدم ..کمکی از دست من برمیاد؟

_ اره ..میخوام لیست جاهایی که احتمال میدی که اونها به اونجا رفته باشن و یا جاهایی که زیاد رفت و امد داشتن رو بنویس و بهم بده .

من: باشه این کار رو میکنم .

با به یاداوردن چیزی کمی به دیوید نزدیک میشم و میگم:

_ میتونم یک چیزی بپرسم؟

دیوید سری به نشانه تایید تکون میده و میگه: بپرس.

من: چرا وقتی الکساندرا به قصرت امده بود نزاشتی اون من رو ببینه ولی با اینکه الیس من رو ببینه و یا باهام حرف بزنه مشکلی نداشتی؟

_ چون اون موقع به اینکه تو دختر گمشده وزیر اعظم باشی شک داشتم و میترسیدم اگه الکساندرا تورو ببینه زودتر از ما هویتت رو بفهمه و برات نقشه بکشه . عمه من حافظه دیداری خیلی خوبی داره .ممکن بود از روی چهرت به هویتت شک کنه . اما الیس چون اون زمان مثل تو سنش کم بوده چهرت رو به خوبی به یاد نمیاره برای همین نمیتونست برام دردسر درست کنه .

من: اگه عمت تا وقتی تو اینجا هستی به قصر بیاد باز هم من نباید خودم رو بهش نشون بدم؟

_ نه الان دیگه میتونی ..خیلی دلم میخواد واکنش عمم رو بعد از دیدن تو ببینم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F
4 سال قبل

پارت لطفا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x