بدون دیدگاه

رمان شقایق پارت 4

4.5
(17)

ابروهام به نشونه تعجب بالا رفت،از جاش بلند شد: اگه خواستی بری آب گرم همین توی روستا کنار امام زادست من دم در منتظر کیوان وعادلم اگه خواستی خودم میبرمت تا اونجا

واز خونه خارج شد، گمون کنم یه جور خود درگیری مزمن داره!!!

حس میکردم روحم از تماس بدنم با آب گرم جلا پیدا کرده، به سمت امامزاده رفتم ؛نمیدونم چرا به محض ورودم واسه یه لحظه خودم وایلیا رو عاشق همدیگه تصورکردم!،بعد از زیارت کوتاهی به سمت خونه به راه اتفادم، با این که خوب خودمو پوشونده بودم اما از برخورد باد به صورتم مورمورم میشد،وقتی جلوی در خونه رسیدم کیوانو دیدم که توی درگاه ایستاده و با اخم بهم خیره شده، بدون توجه بهش از جلوش عبور کردمو وارد حیاط شدم،پشت سرم وارد شدو در حیاط رو بست و بدون هیچ حرفی همپای من شد وبا من اومد توی اتاق، به محض ورودم خزیدم زیرلحاف وپاهامو تو شکمم جمع کرمو سرم رو هم بردم زیر ،چند ثانیه بعد گوشه لحاف بلند شد وکیوان هم اومد زیر واز پشت بغلم کردو چونه اش رو روی شونه ام قرار داد،چشمامو بستم،آروم گونه امو بوسید همونجایی که سیلی زده بود وحالا جاش قرمز شده بود، زمزمه وار درگوشم گفت: آبجی ببخشید، دستم بشکنه که اینطور صورت خوشکلت قرمز شده

سرمو به چپ وراست تکون دادمو از صورتش دور کردم وآروم گفتم: ببخشید که تفریحتونو خراب کردم

لحاف رو از روی سرمون برداشت وبه صورتم نگاه کرد: شقایق خواهش میکنم این طوری حرف نزن،وقتی مظلوم میشی میخوام خودمو بکشم

جوابشو ندادم،صورتشو آورد بازم نزدیک گوشم: رفتی امامزاده؟

با لحن محزونی گفتم: آره

ادامه داد: تا بحال اینجا اومده بودی؟

مامان وبابا زیاد اومده بودن ولی من اولین بارم بود،جواب دادم: نه

با لحن خندونی ادامه داد: شنیدم هر کی برای اولین بار امامزاده ای رو زیارت میکنه اولین حاجتی که با دیدن آرامگاهش میکنه برآورده میشه

پوزخندی زدم: خرافاتی!

تو جاش نشست: شقایق میشه چشماتو وا کنی؟ خواهش میکنم

چشمامو باز کردمو بهش نگاه کردم؛ گردنشو کج کرد: جون مامان آشتی؟ من معذرت میخوام

دیدم که دیگه خیلی اصرار میکنه اخمی کردمو گفتم: به خاطر مامان، اما کیوان اگه یه بار دیگه دست روم بلند کنی اونم تو موردی که من مقصر نباشم یا به خاطر این ایلیای چلغوز دیگه روتو نگاه نمیکنم

خم شد ورومو بوسید: باشه قربونت برم

صدای خندون ایلیا از توی اتاق بغل اومد: حالا که آشتی کردین من شدم چلغوز؟

وپشت سرش صدای خنده عادل وپرهام، من هم که کمی از خجالت سرخ شه بودم با کیوان خندیدیم.

کیوان از اتاق بیرون رفت اما من به خاطر این که سردم شده بود دوباره زیر لحاف مچاله شدم، هر چند که فکر میکردم حرف کیوان خرافات بود اما بازم ذهنم درگیرش شد و هر چی فکر کردم یادم نیومد چه حاجتی با دیدن امامزاده مد نظرم اومده.

لباسی که تنم بود سفید بود،باهاش احساس خوبی داشتم، اونقدر دلم شاد بود که لبخندم روی لبهام جا خوش کرده بود، با همون لبخند عریض به ایلیا که کنارم بود نگاه کردم: لباسم قشنگه؟

به صورتم نگاهی انداخت وبعد مضطرب به روبرو خیره شد،تعجب کردم، خودم دوباره به لباسم نگاه کردم، حالا که دقت میکنم لباس عروس تنمه، پف داره ودکلته خیلی قشنگه ، در عین سادگی قشنگه، پایین دامنم لکه شده بود، خم شدم که از نزدیک ببینم وقتی از نزدیک دیدمش متوجه شدم که لکه خونه و هی بیشتر وبیشتر میشه با استرس به ایلیا نگاه کردم: ایلیا لباسم خونی شده حالا چیکارش کنم؟!

بازم به روبرو نگاه میکرد،دلیل ناراحتیشو نمیتونستم بفهمم، با ناراحتی به لباسم خیره شدم: ایلیابا تو ام میگم لباسم خونیه

وقتی دیدم جوابی نمیده دوباره بهش نگاه کردم، اما به جای ایلیا یه نفر دیگه بود، یه پسر لاغر اندام و آراسته که ته ریش داشت،اون هم به روبرو نگاه میکرد، با تعجب گفتم: ایلیا کجاست؟

به من نگاه کرد وبعد به لباسم که حالا غرق به خون بود، به سمت لباسم خم شد که بهش دست بزنه، شاید قصدش کمک بود!

چشمامو بستم وبا گریه گفتم: به من دست نزن

وقتی چشمامو باز کردم با یه جفت چشم سبز رنگ روبرو شدم که با نگرانی به من نگاه میکرد، فقط چشم بود، به سختی گفتم: ایلیا تویی؟

چشمهای سبز به من زل زدن: خوبی شقایق؟

صدای خودش بود،صدای ایلیای من! اما یه نفر دیگه دستشو دور بازوم حلقه کرده بود وشاید بغلم کرده بود،انگار زیر مژه هام آتیش گرفته بود، به هق هق افتادم وبا التماس گفتم: ایلیا؟

چشمامو بستم،ایلیا به سمتم اومد: جانم؟

چشمامو به سختی باز کردم ودوباره فقط دوتا چشم،با گریه گفتم: بگو به لباسم دست نزنه

دوباره چشمامو بستم،گرمم بود، انگار هنوز تو آب گرم بودم، ولی دیگه اون آب گرمو دوست نداشتم، گرماش عذاب آور بود! سوزشی رو توی دستم حس کردم،و دیگه هیچی نبود…

هوا خنک شده بود،چشمامو آهسته باز کردم، سفیدی فضای بیرون به زور خودشو توی نگاهم جا کرد،وقتی با دقت به دور وبرم نگاه کردم، متوجه شدم روی تخت سفید دراز کشیدم، با یه نگاه ساده میشد فهمید اینجا بیمارستانه،سرم رو برگردوندم،مامانم روی صندلی کنارم نشسته بود ودر حالی که سرش روی لبه تختم بود خوابش برده بود، از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم؛من توی روستا بودم چرا الان بیمارستانم؟ دستمو روی دست مامان گذاشتم که بیدارش کنم که متوجه شدم پشت دستم چسب زده شده،دست مامانمو تکون دادم،سریع سرشو بلند کرد وبا دیدن من نفس عمیقی کشید: دختر تو که منو نصفه جون کردی!

من که هنوز گنگ بودم با تعجب گفتم: مامان من اینجا چیکار میکنم؟

مامانم که انگار تازه موقعیتم رو یادش اومده باشه اخماش تو هم رفت وبا حرص گفت: مگه کلی سفارشت نکردم که خوب لباس بپوش؟ رفتی سرماخوردگیتو واسم آوردی؟

آه از نهادم براومد: وای؟ الان کیوان اینا کجان؟

مامان با غضب نگاهم کرد: تا صبح کیوان که هیچ ، اون سه تا بد بخت هم تو حیاط بیمارستان نگران توی بیفکر بودن، اون بچم کیوان که فکر کنم از بس نگران بود چند کیلو دیگه هم لاغر کرد،

قربون مادرم برم که تحت هر شرایطی نگران لاغر شدن کیوانه،با شرمندگی سرمو پایین انداختم: به خاطر من تفریحشون خراب شد.

مامان بغلم کرد: فدای سرت دختر نازم، اونا هم قصد داشتن آخر شب برگردن ولی به خاطر تو چند ساعتی زود تر برگشتن.

بابا کارای ترخیصم رو انجام داد وبه خونه برگشتیم، شدیداً سرما خورده بودم ونفسم در نمیومد، دکتر دو روز برام مرخصی نوشته بود که به مدرسه نرم، نمیدونم چرا این دو روز باقیمونده مرخصی کیوان باهام سنگین بود، یکشنبه ساعت ده شب بلیط اتوبوس داشت واسه برگشت،ساعت تقریباً هشت بود که با سینی حاوی داروهام وارد اتاقم شد، کنارم روی تخت نشست، قرصهام رو در آورد وبا لیوان آب پرتغال داد دستم،همونطور هم اخم مهمون صورتش بود،وقتی داشتم آب پرتغال رو سرمیکشیدم بالاخره صداش در اومد: شقایق یه سوال بپرسم قول میدی راستشو بگی؟

متعجب بهش نگاه کردم: من تابحال به تو دروغ گفتم؟

به صورتم نگاه کرد وبدون مقدمه پرسید: تو نسبت به ایلیا حسی داری؟

آب پرتغال تو گلوم پرید، با چندتا سرفه مهارش کردم وبهت زده به چشمای کیوان خیره شدم، ناخواسته اخم کردم: چی شد که چنین فکر مسخره ای کردی؟

دندوناشو به هم فشار داد ودر حالی که سعی میکرد صداش بالانره گفت: قرار شد دروغ نگی! من بچه نیستم شقایق اینو عادل وپرهام هم فهمیدن، توی ماشین تو بغل من بودی ولی از ایلیا که پشت فرمون بود کمک میخواستی، اونقدر راحت صداش میکردی که یه غریبه هم میتونست به راحتی متوجه جریان بشه

از تعجب دهنم وا موند: کیوان، چی میگی؟

با همون عصبانیت ادامه داد: کی به لباست دست زده بود؟ منظورت چی بود؟

از تعجب اخمام تو هم رفت: لباسِ من؟!کدوم لباسم؟

با اخم غلیظی واسه چند ثانیه بهم زل زد وبعد با چند تا نفس عمیق عصبانیتش رو کنترل کرد بعد که آرامشی نسبی پیدا کرد رو به من گفت: شقایق جواب منو درست بده،ایلیا رو دوست داری؟

آب دهنم رو قورت دادم، منظور کیوانو نمیفهمیدم! لباسِ من! من از ایلیا کمک خواستم!ناگهان یه صحنه هایی جلوی چشمم اومد، لباس عروسی که خونی شده بود! غریبه ای که بهم توجه داشت! وایلیا… چشمهای ایلیا وکسی که تو بغلش بودم، حالا میفهمم بقیه صورت ایلیا چرا وجود نداشت، اون از آینه جلوی ماشین منو نگاه میکرد ومن فقط چشمهاشو میدیدم،لبخندی روی لبم نشست، اونا یه کابوس بود ومن توی خواب چه حس قشنگی نسبت به ایلیا داشتم!

کیوان با حرص گفت: قصد نداری جواب منو بدی؟ برم از خودش بپرسم؟

شرمسار به کیوان نگاه کردم وزیر لب توضیح دادم: من هیچ جوابی ندارم که بهت بدم، شاید هنوز به سنی نرسیده باشم که بتونم احساس واقعیمو بشناسم اما اینو میتونم بفهمم که هرچی که هست نسبت بهش حس بدی ندارم،

با تموم شدن جمله ام نفس عمیقی کشیدمو بهش چشم دوختم،کیوان لبخند کمرنگ ومضطربی روی لبش نشسته بود که به محض دیدنم پررنگ تر شد، خم شد وپیشونیمو بوسید: قربون آبجی گلم برم که بزرگ شده

از تعجب چشام گرد شد وگفتم: من معنی این کارتو نمیفهمم کیوان!

سرشو عقب کشید: خب آخه معنی خاصی نداره،

بعد با خونسردی ادامه داد: فقط میخواستم از احساست مطمئن بشم،ایلیا پسر خوبیه،خیلی خوب؛اما هرچقدر هم که خوب باشه تو حق نداری باهاش دوست بشی، میفهمی که؟

سرمو تکون دادم،ادامه داد: فقط بهت این اجازه رو میدم که نسبت بهش شناخت پیدا کنی،هر اتفاقی افتاد زنگ میزنی پادگان وبهم خبرمیدی،هرموقع مستقیماً بهت ابراز علاقه کرد به من بگو تا با بابا صحبت کنم

یهو انگار یاد چیزی افتاده باشه انگشت اشاره اشو آورد بالا: ویه چیز دیگه!

من که هنوز تعجب تو چشام بود پرسیدم: چی؟

کیوان: دوست ندارم ایلیا خبردار بشه که من در جریانم،باشه؟

سرمو به معنی باشه تکون دادم،بعد از اینکه از اتاق خارج شد به وضعیت خودم خندیدم، جریانِ چی؟ کشک چی! میخواستم به کیوان بگم داداش من تو کجای کاری که من چه کارا که نکردم! دوباره حواسم پی خوابم رفت وهرچی فکر کردم نتونستم صورت اون مرد غریبه رو تصور کنم، شونه هامو بالا انداختم: هر شکلی میخواست باشه، باشه؛ اون فقط یه کابوس بود اونم بر اثر تب شدیدی که داشتم

رو به ریحانه با صدای تو دماغی گفتم: تو ندیدی سمایی بیاد؟

شونه ها شو بالا انداخت: فکر کنم امروز نیومده

دلشوره عجیبی داشتم و از روی استرس پنجه پام رو یک ضرب روی زمین میکوبیدم،زنگ کلاس خورد، هر لحظه منتظر بودم ایلیا وارد کلاس بشه بعد از گذشت دوروز احساس میکردم یک قرنه که ندیدمش،دوست داشتم بیاد وحالم رو بپرسه اما خبرمو فقط تلفنی از کیوان گرفت حتی به اندازه پرهام هم نشد که دیشب زنگ زد خونمون وحالم رو پرسید،تصمیم گرفته بودم با نگاهم سرزنشش کنم اما حالا حمه تصمیماتم دود شده ورفته بود هوا وفقط دوست داشتم بیاد که ببینمش،خانم رفعتی وارد کلاس شد: بچه ها آقای سمایی براشون مشکلی پیش اومده نمیتونن امروز بیان،

بعد رو کرد به دوتا ازبچه ها وگفت: برین قرآن ها رو از نمازخونه بیارین این ساعت رو قرآن میخونیم.

خودش هم نشست پشت میز،دلم ناجور آشوب شد،چه مشکلی براش پیش اومده؟ نکنه واسه داداش هاش اتفاقی افتاده؟،نماینده ها قرآن ها رو توزیع کردن وخانم رفعتی خودش شروع کرد یک صفحه خوند وبعدش از همون ردیف اول بچه ها نفری یک صفحه خوندن، آخرین نفر من میشدم چون من گوشه سمت راست اولین میز مینشستم،ریحانه که خوند تا رفتم به صورت ساده شروع کنم خانم رفعتی گفت: شقایق جان با صوت بخون

جواب دادم: نمیتونیم خانم

خودش از صدای تو دماغی من تشخیص داد که چرا نمیتونم!هنوز یک آیه هم نخونده بودم که در کلاس زده شد وقامت ایلیا توی در جا گرفت ، با لبخند عریضی رو به خانم رفعتی سلام کرد وگفت: شرمنده وسط راه ماشینم گیرم انداخت

بعد دستای سیاهش رو نشون داد ووارد کلاس شد.بچه ها از جا بلند شدن وصلوات فرستادن،کیفشو گذاشت روی میز وقتی داشت دوباره از کلاس خارج میشد رو به من با صمیمیت گفت: خوبی؟

هنگ کردم،بدون اینکه منتظر جواب من بشه از کلاس خارج شد،به وضوح از گوشه چشمم میتونستم بال بال زدن امیدی و وول خوردن بچه ها رو ببینم،رزا از پشت سرم با بهت گفت: شقایق!

با لبخند گیجی سرجام نشستم، خانم رفعتی خیلی عادی برخورد کرد ورو به بچه ها گفت: ساکت بشینید تا آقای سمایی برگرده، حالا خوبه نیم ساعت بیشتر به پایان کلاس نمونده بود! ریحانه به من نگاه کرد وبا لبخند مرموزی رو به الهه و رزا چشمک زد

در عرض اون نیم ساعت فقط مسئله وتمرین حل کرد وچند باری هم با لبخند به من نگاه کرد،خیلی با انرژی بود،بعد از اینکه از تو شوک دراومدم باز اخمام رفت تو هم که چرا خبرمو نگرفته!بعد از کلاس ما ایلیا با سال اولی ها هم کلاس داشت.

زنگ خونه خورد،از قصد اونقدر لفت دادم که آخرین نفر از مدرسه خارج شم،وقتی با ریحانه وارد حیاط شدیم دیدم بــــله جا تره وبچه نیست، نه در واقع جاشم نیست! ماشین سمایی نبود، ریحانه از من عصبانی تر بود وغر میزد: اَه. الکی الکی یه فیلم هندی توپو از دست دادیما!

ناگفته نماند که برای ریحانه تعریف کردم که چه اتفاقاتی افتاد.همینطور با قیافه آویزون از مدرسه خارج شدیم، کلاً شدیم ردیف آخر بچه ها،سرم پایین بود ریحانه هم مدام زر میزد،صدای بوق ماشینی باعث شد ریحانه واسه لحظاتی دهنش بسته بشه، یهو مثل برق گرفته ها با آرنج زد به پهلوم وبا صدای ریز: شقایق سماییه، شقایق..وای خدا جونم سماییه!

میخواستم برگردم، اما گفتم بذار یه کم غرور به خرج بدم فکر نکنه الکیه! با صدای آرومی با حرص گفتم: خیلی خب،خفه باش

اما ریحانه اونقدر ذوق زده شده بود که حد نداشت،همینطور رو پهلوی من ضرب گرفته بود: شقایق داره لبخند میزنه، داره اشاره میکنه بریم بشینیم،

از لای دندونام با حرص گفتم: ریحانه آبرومو بردی!

وصدای سمایی: بفرمایین سوار شید

دیگه ضایع بود کلاس بذارم! به سمتش برگشتم وبا اکراه به همراه ریحانه رفتیم وصندلی عقب نشستیم،از آینه جلو چشمهاشو میدیدم،با صمیمیت پرسید: بهتری ؟

چون داشت از آینه نگاهم میکرد به تکون دادن سرم اکتفا کردم،میتونستم از چشماش بخونم که داره حرص میخوره اما سعی داشت خودشو کنترل کنه با لبخندی گفت: نگرانت بودم،خیلی تب داشتی

با خونسردی گفتم: معلوم بود که نگرانمی!

اشاره ای به ریحانه کرد که یعنی جلو این زشته،شونه هامو انداختم بالا وبه بیرون خیره شدم،ریحانه خیلی جدی رو به ایلیاگفت: آقای سمایی اگه میشه همین کنارها نگه دارین، من داخل شهرکار دارم.

میدونستم داره دروغ میگه، به سمتش برگشتم وگفتم: بذار من هم باهات میام

چنان نیشگونی از پهلوم گرفت که ضعف کردم،وبا لبخندی مصنوعی گفت: نه شقایق جان خودم باید تنها برم

سمایی هم توقف کرد وریحانه از ماشین پیاده شد، همین که ریحانه چند قدم دور شد،ایلیا با حرص گفت: شقایق پاشو بیا جلو بشین.

با کلافگی گفتم: اگر میخواین دعوام کنین، پیاده میشم وخودم میرم.

به سمتم چرخید و زل زد تو چشمام، دلم لرزید: بچه بازیتو بذار کنار میخوام باهم صحبت کنیم،جدیه جدی

از اینکه بهم گفت بچه لجم گرفت از ماشین پیاده شدم وجلو نشستم وبا حرص در رو کوبیدم،یهو یاد تاخیرش افتادم بدون اینکه اخمم رو از دست بدم رو بهش گفتم: مگه نگفتی ماشینت خراب شده!

ماشینو روشن کرد وبه حرکت دراومد ودر همون حال جواب داد: تو راه خاموش شد،یه خورده دست کاریش کردم تا روشن شد

آهسته ومتلک وار گفتم: منظورت از یه خُرده یک ساعته دیگه!

لبخندی زد: آره یک ساعت دست کاریش کردم، خوب شد! از کیوان چه خبر؟

نفسمو داخل کشیدم: دیشب رفت،ساعت ده

-میدونم،میگم زنگ نزدی بهش؟

با استرس نگاهش کردم: اتفاقی افتاده ؟کیوان طوریش شده؟

فرواً سرشو تکون داد: نه، همینطوری گفتم!

با نگرانی گفتم: باور کنم؟

با لبخند آرامش بخشی سرشو تکون داد،به روبرو خیره شدم با صدایی آهسته گفت: پرهام یه چیزایی میگفت!

نفسمو حبس کردم،یعنی ایلیا اینقدربیشعوره که اعتراف به علاقه ام جلوی پرهام رو به روم بیاره؟ نگاهش نکردم وسعی کردم خونسردیمو حفظ کنم: چی میگفت؟

از گوشه چشم متوجه شدم که داره نگاهم میکنه،ادامه داد: این که تو راه آبشار با هم صحبت کردین.

صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم،شرمسار سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم یه چیزی بگه واز خجالتم کم کنه، وارد یکی از خیابونهای خلوت شدو گوشه ای پارک کرد.گلوشو صاف کرد: اهم ، به من نگاه کن

به ناچار سرمو بالا آوردم ودر همین حال هم بینیمو بالا کشیدم،به چشمهاش نگاه کردم،توی چشمهاش التماسی موج میزد که معنیشو نمیفهمیدم، لبهاشو باز کرد: تو خیلی معصومی شقایق… من .. ده سال ازت بزرگترم،تو یکی یدونه ی باباتی، …من حتی نمیدونم بابام کیه وتابحال ندیدمش،..تو.. موقعیت های زیاد وخوبی سر راهته والان یه جایی ایستادی که میتونی واسه یه عمربرنامه بریزی اما من.. باید واسه فردام استرس داشته باشم. شقایق… من وتو به درد هم نمیخوریم. متوجهی؟

نمیدونم کی چشمهاش پر از اشک شد،دلم میخواست بغلش کنم وبگم من همه اینا رو میدونم وخیلی چیزای دیگه که تو بهشون فکر نمیکنی،اما الان توی این لحظه حس میکنم ده سال بزرگتر شدم وشاید بزرگتر از اون،هیچ وقت اینطور بی مهابا به چشمهاش خیره نشده بودم،چه لذتی بالاترازنگاه کردن به چشمهای سبز وگیرای ایلیا بود که حالا شده کاسه ی خون!

نفس عمیقی کشید وازسرخی چشمهاش کم کرد: دوست ندارم کیوان در موردم فکر بد کنه که به خواهرش نظر داشتم.

میخواستم بگم کیوان میدونه که من به تو نظر دارم اما منصرف شدم،لب باز کردم: دلایلت قانع کننده نیست

اخمهاش تو هم رفت، چشمهاش مشکوک بود: احساس تو فقط یه حس بچگونه وزود گذره

با داد گفتم: نیست

ساکت شد،..من هم…. به بیرون نگاه کرد و بعدش سرشو پایین انداخت: من کس دیگه ای رو دوست دارم،اینو که میتونی درک کنی!

بهت زده بهش نگاه کردم، پس حرفهای پرهام چی؟در ماشین رو باز کردم وپیاده شدم وشروع کردم به دوییدن،بغضم داشت خفه ام میکرد، اون دروغ میگه کس دیگه ای رو دوست نداره، اون فقط میخواست منو از سرش باز کنه،با قدمهای بلند میدویدم،برام مهم نبود که داره صدام میکنه، وقتی رسیدم نفسم بالا نمیومد،زنگ درو زدم کسی جواب نداد، بازم زنگ زدم،این بار لگد زدم،در باز شد، زکیه خانوم در حالی که بچه اش بغلش بود اومد روی ایوون: سلام شقایق جان مامانت خونه نیست بیا اینم کلیداتون

از دستش گرفتم،جوابشو ندادم واز پله ها اومدم بالا به محض اینکه در هالو بستم بغضم شکست،با صدای بلند گریه کردم، مدام با خودم تکرار میکردم:اون یکی دیگه رو دوست نداره، اون میخواست من وابسته اش نشم، اصلاً واسم مهم نیست منکه عاشقش نیستم!

سرمو بین دستام گرفتم،آب بینیم اعصابمو به هم ریخته بود،صدای تلفن هال بلند شد،اونقدر زنگ خورد تا قطع شد،با خودم گفتم حتماً زکیه خانومه،دوباره شروع کرد به زنگ خوردن باز هم قطع شد ،مهم نیست کیه،غرورم خورد شد،منکه عاشقش نبودم، همه اش مقابل کار انجام شده قرار میگرفتم،من عاشقش نیستم،نیستم،نیستم.برای سومین بار صدای تلفن دراومد،یه حسی از درون بهم گفت میدونم پشت خط کیه و دوبار قبلی هم همون بود به سمت تلفن جهش کردم وگوشیو گرفتم در حالی که صدام از شدت گریه میلرزید: بله؟

صدای اون هم میلرزید: جانم شقایق گریه کردی؟

مثل توی خواب گرم وصمیمی بود،گریه ام شدت گرفت: دروغ گفتی مگه نه!

-آره گلم دروغ گفتم،

-ایلیا؟

-جان ایلیا

-دیگه از این دورغا نگو

وباز با صدای بلند گریه کردم،با هق هق گفتم: من بچه نیستم

ایلیا با صدای گرمش: میدونم

-عشق من زودگذر نیست

-هرچی توبگی

شدت گریه نمیذاشت درست وحسابی حرف بزنم آب بینیم هم که راه گرفته بود؛حالا تو این هاگیر واگیر عشق وعاشقی دستمال از کجا بیابم، باآستینم محکم کشیدم روی بینیم،خودم چندشم شد،

ساکت شده بودم اما هنوز هق هق میکردم،با شک پرسیدم: ایلیا؟

ایلیا: جانم شقایق؟

-دوستم داری؟

-عاشقتم شقایق

انگار زمان متوقف شد،نفسمو نگه داشتم: بازم بگو

ایلیا صداش میلرزید: دیوونم کردی شقایق! بگو چیکارکنم؟

با التماس: بازم بگو دوستم داری

ایلیا با بغض گفت: من واست میمیرم شقایق، دوستت دارم…،خیلی

ساکت شدم،اون هم ساکت شد،صدای نفسهاشو میشنیدم،تند ونامنظم؛ با تک تک سلول هام صداقت کلامشو درک میکردم،آهسته پرسید: کیوانو چیکار کنم؟

با آسودگی نفسمو بیرون دادم: اون با من

-به خونوادت چی میخوای بگی؟

-اون هم با من

بغضش شکست: شقایق تو مال من باش …

دیگه نتونست بقیه حرفشو بزنه،با خواهش گفتم: ایلیا گریه نکن ،حرفتو بزن

سعی کرد لابلای گریه اش حرفشو بزنه: تو مال من باش، عشق من باش …من خودم نوکریتو میکنم

اشکهام سرازیر شد: من نمیخوام نوکرم باشی،کنار من باش،تکیه گاهم همه کسم باش

نفسشو داخل کشید: تو خودت همه کسِ من شدی،از روز اول گرفتارم کردی..

صدای بسته شدن در حیاط اومد،اما دوست نداشتم قطع کنم، میخواستم به اعتراف کردن ایلیا گوش بدم،اما از ترس کامران مجبوری گفتم: ایلیا یکی داره میاد

ایلیا : باشه گلم، قطع کن

من: باشه مواظب خودت باش،خدافظ

-خداحافظ

اما قطع نکرد،صدای پله ها اومد: قطع کن دیگه!

ایلیا: اول تو

من: نه اول تو

صدای پله ها هر لحظه نزدیک تر میشد،ایلیا: شقایق قطع کن

من با خنده: نه خیرم اول تو قطع کن

ایلیا هم خنده اش گرفت: زود باش بذار گوشیو

با صدای چرخش کلید تو در سریع گوشیو گذاشتمو کیفمو گرفتم وپریدم تو اتاق، چند ثانیه بعد صدای مامان توی هال پیچید: شقایق اومدی؟ بیا سفره رو پهن کن

 

کیفمو روی دوشم جابجا کردم،ریحانه با دودلی: حالا میخوای به کیوانتون بگی؟

سرمو بالا وپایین بردم ومحکم گفتم: یس

عوض اینکه من ترس داشته باشم ریحانه طفلک میترسید: شقایق داداشت چیکار میکنه؟

شونه هامو بالا انداختم: نمیدونم،ولی فکر نکنم برخورد بدی کنه! من بیشتر از واکنش مامان وبابا وفامیلا میترسم

به نشونه تایید حرفام سرشو تکون داد: حالا چه جوری میخواین با هم در تماس باشین؟ فقط دوشنبه ها!

با درموندگی گفتم: ریحانه به خدا نمیدونم؟ اینقدر به من استرس وارد نکن.

از همدیگه جدا شدیم وراهم روبه سمت خونه کج کردم، تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن

بعد خودم جواب خودم رو دادم: نه که خیلی نماز میخونی که حالا توقع کمک داری!

انگار که بخوام خودمو توجیه کنم گفتم: قول میدم ازاین به بعد نمازمو بخونم فقط مشکلی برای من وایلیا پیش نیاد!

دوباره یه صدایی از داخل جوابمو داد: تا بحال چند بار از این قول ها دادی وعمل نکردی؟

جلوی در رسیده بودم، زنگ رو زدم وبا باز شدن در رفتم داخل خونه

بعد از خوردن ناهار رفتم توی اتاقم تا یه کم استراحت کنم،اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم: آتیش همه جارو گرفته بود ویه نفر کمک میخواست، باز هم همون لباس های خونی تنم بود وایلیا که حواسش به جای اینکه به لباس من باشه به آتیش بود

با صدای مامان چشمهامو باز کردم،اتاق نیمه تاریک بود،گلوم به شدت درد میکرد ومامانم از توی هال صدا میکرد: شقایق کاری نداری؟

به سختی از جام بلند شدم ودر اتاق رو باز کردم ورو به مامان وبابا که هر دوآماده بودن گفتم: کجا به سلامتی؟

مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد: میریم خونه مامان بزرگ، هنگامه اومده، تو که نمیای؟

(این تو که نمیای! به نظر شما یعنی چی؟) لبخندی زدم: ممنون نه،برین به سلامت: فقط هنگامه رو هم با خودتون بیارین

مامان: اگه مامانبزرگ اجازه داد باشه

همچین میگه اگه اجازه داد که انگار هنگامه بچه دوسه سالست! به محض خروجشون چشمم خورد به تلفن، اول واسه مطمئن شدن رفتم به اتاق کامران سر زدم و وقتی خیالم راحت شد که نیست شماره پادگان رو اززیر فرش درآوردم وشروع کردم به گرفتن،بماند که بعد ده بارگرفتن بالاخره بوق آزاد خورد،وقتی بوق هارو میشمردم احساس میکردم قلبم هم داره میاد تو دهنم،خلاصه بعد از جواب دادن به چندتا تلفن که وصل کن فلان گردان وفلان رسته و کیوان بهادری لطفاً! بالاخره صدای کیوان توی گوشی پیچید،یعنی نیم ساعت از وقت مفیدم پرپر شد،مبخواستم ذوق کنم اما از شدت استرس داشتم میمردم: سلام کچل

کیوان با خنده: کوفتِ کچل، خوبی ؟

-ممنون، چیکارا؟ چی خبرا؟

-هی هستیم دیگه،مامان اینا کجان! تنهایی؟

دوباره تپش قلبم از حرفهایی که میخواستم به زبون بیارم بالا رفت:رفتن خونه مامان بزرگ، خاله هنگامه اومده

کیوان با خنده : حالا اون زنگوله پا تابوت شد خاله! نگفتی! نهایی؟

-آره

یهو لحنش یه جور خاصی شد: چه خبر از ایلیا، حرفی نزد؟

نفسمو حبس کردم: اتفاقاً به همین خاطر زنگ زدم

با نگرانی گفت: چیزی شده؟

نفسمو رها کردم: بهم ابراز علاقه کرد

کیوان فوراً گفت: تو چی جوابشو دادی؟

ساکت شدم، این بار باعصبانیت گفت: شقایق مُردی؟ میگم چی جوابشو دادی

صدام از ترس میلرزید: من … منم موافقت کردم

یهو داد کشید: تو غلط کردی

ساکت شد،با صدای آرومی گفتم: داداشی؟

با حرص گفت: داداشیو درد!

با ناراحتی گفتم: کار بدی کردم؟ میخوای برم حرفامو پس بگیرم؟

با خشکی گفت: لازم نکرده،..آخ شقایق اگه اونجا بودم میدونستم چیکارت کنم،یعنی اینقدر خودسرشدی؟ مگه من نگفتم قبل از هرکاری به من همه چیو بگو

با بغض گفتم: معذرت میخوام، آخه همه چی یهویی شد، حالا چیکار کنم؟

نفسشو با حرص بیرون داد: بذار با ایلیا صحبت کنم.بعدش اگه شد که مرخصی میگیرم، اگر هم نشد زنگ میزنم به بابا

فوراً گفتم: وای! میخوای به بابا چی بگی؟

با همون خشکی گفت: نترس کتکت نمیندازم،هرچند که حقته! به ایلیا که نگفتی من خبر دارم؟

سریع جواب دادم: نه نگفتم

ادامه داد: از این به بعد هم نگو بذار یه کم براش خط ونشون بکشم

یه خورده دیگه هم با هم صحبت کردیم وبعد ازش خداحافظی کردم ومنتظر مامان وبابا نشستم تا هنگامه رو بیارن

به محض شنیدن صدای در حیاط با همون لباس تو خونه پریدم روی ایوون ودر همون حال هم با جیغ گفتم: هنگامه جونــــم

اما بر خلاف تصورم این کامران بود که اومده بود که با دیدنم اخماش رفت تو هم منم سریع برگشتم داخل، به محض اینکه کامران پاشو گذاشت داخل هال دهن نحسشو باز کرد: احمق بیشعور نمیبینی ایوون دید داره همینجوری میپری بیرون؟

با بی حوصلگی گفتم: فکر کردم هنگامَس!

با اخم گفت: هنگامه باشه یا هر خر دیگه ای، تو جرات داری یک بار دیگه اینطوری بیا بیرون

انگار تنش میخارید من یه چیز بگم واونم کنه سر چوب و تا یه ساعت زر بزنه،جوابشو ندادم وخودمو با تلویزیون سرگرم کردم، دیدم زیر لب یه فوحشی داد ورفت تو اتاقش،آخ چقدر دلم میخواست کیوان اینجا بود! آخه خیلی از کیوان حساب میبره، چند دقیقه نگذشته بود که مجدداً صدای در حیاط اومد،بدون توجه به عرایض کامران باز به همون شدت به سمت در هال دوییدم،دروباز کردم هنوز پامو رو ایوون نذاشته موهام کشیده شد وبه داخل خونه برگشتم، کامران دستشو از لای موهام درآورد وبا حرص گفت: از کِی دارم یاسین تو گوش خر میخونم؟

با دستم سرمو مالیدم وبا داد گفتم: چه خبرته وحشی؟

تا خواست جواب بده صدای خندون هنگامه مانع شد: باز این دو تا مثل سگ وگربه به هم میپرن که!

هردو به سمتش برگشتیم ولبخند به لبمون اومد، اما باز به هم نگاه کردیم ، به من اخم کرد ومنم درحالی که قیافه ام رو ترش میکردم گفتم: گمشو

پریدم تو بغل هنگامه و با هم اومدیم توی خونه،کامران وهنگامه هم روبوسی کردن وباز کامران رفت تو اتاقش؛ مامان هم رفت تو آشپزخونه که شام درست کنه باباهم طبق معمول تلویزیون رو روشن کرد وبا صدای بلند اخبار گوش میداد، با هنگامه رفتیم توی اتاقم، روی تخت نشستم وهنگامه هم داشت لباساش رو عوض میکرد از روی عادت پرسیدم: خوب بگو چه خبر از دانشگاه؟کیس خوب یافت میشه یا نه فقط چپیدی تو درس؟

هنگامه خندید: مرده شور اون قیافتو ببره که همه اش به فکر کیسی!

یهو با هیجان گفت: چه خبر از اون دبیر خوشکلت؟

لبخندمو به زور مهار کردم: خوبه

شلوار لیشو از پاش در آورده بود وداشت از کیفش شلوار راحتیشو درمیاورد،دست از کارش کشید وبی حرکت ایستاد: یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟

با ذوق گفتم: بگو قول میدم،نکنه دلت جایی گیر کرده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x