بدون دیدگاه

رمان شوره زار پارت 11

4
(4)

– ای بابا . . .
پارسا عصبی تر شد و روی پاهایش کوبید :
– آره ! ای بابا ! من نمیفهمم یعنی چی آخه ؟! به جای اینکه فکر درس و پیشرفت باشن فکر این چیزای چرت و پرت رو میکنن ! اون بابای بدبخت من
صب تا شب جون میکنه تا اینا بتونن درس بخونن ، اونوقت خانم رفته برای خودش شوهر پیدا کرده !
حافظ لبخندی زد و کمی روی صندلی اش جا به جا شد . پارسا که خنده ی او را دید جری تر شد :
– تو واسه چی می خندی ؟! از دیدن بدبختی من خوشحالی دیگه ؟!
حافظ کمی بلندتر خندید و سرش را جنباند :
– نه دیوانه . . . یاد خودم افتادم . . یاد وقتی که سبا میخواست ازدواج کنه . .. . . اگه عمر آدم قد بده ، چه چیزایی که نمیبینه . عین شرایط تو رو من
داشتم . . حتی بدتر از تو . حالا . . پسرِ مگه غیر اینا مشکل دیگه ای هم داره ؟! معتادِ ؟! چیز بدی ازش دیدی ؟!
پارسا سرگشته و پریشان چنگ در مو فرو برد و چانه بالا انداخت :
– نه . . نه پسر بدیه ، نه خانواده ی بدی داره . ولی همینا که مشکل کمی نیست ! میگم پسره هیچی نداره ! تازه وقتی عروسی کنن باید بره سربازی !
حافظ بلند شد و اندکی انگشتش را خم و راست کرد و از دردِ آن چهره در هم برد . خم شد واز فلاسک زیر میز دو لیوان چای ریخت و یکی را برابر پارسا
گذاشت و دیگری را برای خود برداشت :
– خانواده ات چی میگن ؟! بابات ؟؟! مامانت ؟!
پارسا با حرص هوا را از بینی بیرون فرستاد و باز موهایش را چنگ زد :
– دختره میگه دوسش دارم !دیگه بابای بنده خدام چی بگه ؟! همیشه که زبونش پیش بچه هاش کوتاه بوده . . . مامانم زنگ زده میگه تو یه چیزی بگو !
خودش موافقه ، میخواد منو جلو بندازه . . .
دست هایش را پشت گردن گره زد و سر خم کرد .
حافظ لبی با چای داغ تر کرد و صدایش را صاف نمود :
– اگه . . . اگه واقعا هم رو میخوان . . . از یه طرف میگی نگران آینده اش با اون پسره ای و از یه طرف هم که میگی نمیشی جداشون کرد . درسته ؟!
پارسا درمانده سر تکان داد . حافظ حال و روزش را میفهمید . شرایطی مشابه اش را از سرگذرانده بود ، اما پارسا اوضاع بدتری داشت. کیلومترها از خانه
دور بود و کاری از دستش ساخته نبود !
حافظ قندان کوچکِ روی میز را به سمت پارسا هل داد و گفت :
– براشون شرط بذار پس . تحت کنترلشون داشته باش . پسره اگه خواهرت رو میخواد بهش بگو اول بره سربازی و وقتی برگشت باید تو چند ماه یه کاری
برای خودش دست و پا کنه . حقوقش مهم نیست . فقط دستش یه جایی بند باشه . یه نشونم بذارن . . . اینطوری حداقل دلشون به اینم گرمه که یه
جوری به هم وصلن . تا اون موقع هم میتونن درست فکر کنن و هم شاید شرایط بهتر بشه . ما که اینطوری پیش رفتیم . نتیجه اش هم که خدا رو شکر .
. . خوب بوده .
پارسا پوزخند زد و کفِ دست هایش را به هم سائید :
– خواهرت تو رو داشت . . میتونستی ازش حمایت کنی . من چی ؟! تو کارِ خودمم موندم . . .
حافظ نگاه چپی به او انداخت و با سر به لیوان چای اشاره زد :
– بخور اونو . یخ کرد .
پارسا دست دورِ لیوان حلقه زد و به آرامی اندکی از آن نوشید . در تمام طول مدتی که پارسا جرعه جرعه چایش را می بلعید ، میان آنها سکوت برقرار بود
.
سرانجام لیوانش را روی میز گذاشت و آرام سرش را بالا و پائین کرد :
– ولی تو هم بد نمیگی ها . شاید اینجوری بشه یه کم جلوی فاجعه رو گرفت . باید یه هفته مرخصی بگیرم برم شهرستان ببینم چه گِلی میتونم به سرم
بگیرم .
به حافظ نگاه کرد و کجخندی زد :
– یعنی زندگیم کلکسیون گیر و گرفتاریه ها !
حافظ هم در جوابش به یک خنده ی کوتاه اکتفا کرد .
***
ساک حاوی لباس های کارش را گوشه ای انداخت و از پله ها بالا رفت .
اخم هایش در هم بود زیرا سابقه نداشت از در خانه وارد شود و خبری از مهری نباشد .
صدایش زد :
– مهری ؟! کجایی ؟!
جوابی نیامد . ابروهایش را همانطور به هم گره خورده ، بالا فرستاد . به آشپزخانه سرک کشید . نه در آنجا بود و نه در اتاقشان .
نچی کرد و دستی به گونه کشید . گوشی تلفن همراهش را از جیب بیرون آورد و شماره ی مهری را گرفت .
صدایش از اتاق می آمد . . .
آن را میان ملحفه های نامرتب تخت یافت . تازه آنجا بود که متوجه اش شد و متعجب به به هم ریختگی اش خیره ماند .
از وقتی ازدواج کرده بودند ، یادش نمی آمد که بعد از برخاستن از خواب دیگر تخت را نامرتب دیده باشد .
لب گزید و بلندتر صدایش زد :
– مهری ؟! مــهری ؟!
با دیدن چراغ روشن سرویس بهداشتی ، با عجله به آن سمت رفت و به درش کوبید :
– مهری ؟! اون تویی ؟!
صدای خفه اش آمد :
– اوهوم . . .
عصبی تقه ی محکمی به شیشه اش زد و گفت :
– پس چرا هر چی صدات میزنم علائم حیاتی بروز نمیدی تو ؟!
جوابی نداد و چند لحظه بعد به آرامی لای در گشوده شد . حافظ دست در جیب برد و قدمی عقب رفت :
– چه عجب !!
مهری سر به زیر داشت و دستانش را مشت کرده بود . با صدای زیری سلام داد . حافظ هم با اخم هایی به هم گره خورده جوابش را داد .
مهری به آهستگی قصد کرد که از کنارش بگذرد اما حافظ دستش را گرفت :
– چی شده مهری ؟! حالت خوب نیست ؟! چیه ؟!
مهری به نرمی نگاهش را بالا آورد . چشمانش شرم زده و سرخ بودند . حافظ مچِ دستش را فشرد :
– با توام ها . . . چیه ؟!
مهری چانه بالا انداخت :
– هیچی . . .
اما صدای گرفته اش ، فریاد می کشید که چیزی هست !
در گیر و دار بازجویی اش از مهری ، نگاهش به دست راستش افتاد . میان مشتش ، چیزی بود . مشتش را بالا آورد :
– چیه توش مهری ؟! قرص میخوری ؟! مهــری !
با فشاری ، انگشتانش را شل کرد و آن جعبه ی کوچک را بیرون کشید . سر در نمی آورد . آن را روبروی صورت مهری تکان داد :
– چیه این مهری ؟! هوم ؟!
مهری سعی کرد از دست او بگریزد و عقب برود :
– نمیدونم . . .
حافظ دیگر داشت عصبی می شد!
دستش را بیشتر فشرد :
– میگم چیه ؟!
مهری بغض کرده بود ! :
– نمیدونم . . شایدم . . شایدم زمان درستی انجامش نداده باشم . . نمیدونم . . .
حافظ گیج شده ، سرش را تکان داد :
– یعنی چی خب؟! درست حرف بزن ! اومدم تو خونه خبری ازت نبود . . دنبالت گشتم تو دستشویی پیدات کردم با این حال و روز . اینم تو دستته که
نمیدونم چیه . . خب بگو ببینم چیه ؟!
مهری لب روی هم فشرد وبه چشمان او خیره شد :
– این . . . این . . . . بِیبی . . . . بِیبی چکِ !
شاخک های حافظ تکان خوردند . چشمانش درشت شد و با دقت هر چه تمام تر به مهری گوش سپرد .
مهری آبِ دهان فرو برد و آرامتر گفت :
– مُـ . . مُثبته !
حافظ تند و تند پلک زد . دوباره به آن جعبه ی کوچکِ عجیب و غریبِ درونِ دستش خیره شد .
سعی می کرد گفته های او را تحلیل کند . اسمش را شنیده بود . معنی مثبت بودنش را هم میفهمید !
اما ربطش به مهری را . . . نه !
مهری که حال و روزش را دید ، تند و تند ادامه داد :
– نمیدونم درسته یا نه . شاید . . شاید وقتِ درستی انجامش نداده باشم . شاید اصلا جوابش اشتباه باشه . . . من . . .
حافظ بیبی چک را میان دستش مشت کرد و از او رو گرفت :
– برو لباست رو بپوش . . . زود .
مهری ثابت ماند . حافظ به سالن رفت و روی مبل نشست . به زمین زیر پایش خیره شد و باز او را خطاب قرار داد :
– گفتم لباست رو بپوش .
و بعد با صدای آهسته تری ادامه داد :
– شاید یه جا هنوز آزمایشگاه باز بود . . .
مهری که می دانست در این ساعت هیچ آزمایشگاهی باز نیست ، پس سر جایش ایستاد . حافظ که بی حرکتی اش را دید ، سر بالا آورد و غرید :
– میگم برو آماده شو !
مهری گردن کج کرد :
– اما حافظ . . .
که فریاد حافظ جوابش شد :
– میگم برو !
و مهری نمی دانست دلیل این حال او چیست .
109#
***
مهری آرام کیفش را روی زمین انداخت و به حافظی خیره شد که روی مبل نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود .
بعد از شب گذشته و ساعت ها قدم زدن وقتی نتوانستند یک آزمایشگاه باز و در حال کار پیدا کنند ، صبح زود از خانه بیرون زدند و حالا در عصر یک روز
تابستانی با یک برگه ی جواب به خانه بازگشته بودند .
لب جوید و با دلی سرشار از احساس گناه به دیوار تکیه زد.
حافظ هیچ نگفته بود و این سکوتش ، مهری را آزار می داد .
حس می کرد حافظ از او فرزندی نمی خواهد . حق داشت شاید ! چون علاقه ای به او نداشت .
این حرف و این فکر ، مثل یک خنجر وسط قلبش می نشست .
آهی کشید و آرام پیش رفت . جلوی پای او نشست و سر حافظ بالا آمد .
درون نگاهش چیزی بود که مهری نمی فهمید ولی او فقط با لب هایی بسته و مسکوت او را می نگریست .
دستش آرام پیش آمد و شالش را پس زد . آهسته از روی شقیقه اش پائین سرید و محل رویش موهایش را نوازش کرد .
گردن کج کرد و زمزمه نمود :
– مگه نمیدونستی شرایط چیه ؟! مگه نمیدونستی چه اوضاعی داریم ؟!
بغض عجیبی روی گلوی مهری فشار می آورد . آبِ دهان فرو برد تا هم بغضش را ببلعد و هم بتواند کلامی بگوید .
اما حافظ آهسته با سرانگشتش روی تیغه ی بینی مهری کشید و سر تکان داد :
– چرا بهم نگفتی ؟! من نمیفهمیدم ، تو هم نمیفهمیدی داریم چه غلطی میکنیم ؟!
پلک هایش را محکم روی هم فشرد و لحظه ای بعد ناگهان دست زیر بازوی مهری گذاشت و او را به آغوش خودش کشاند . سرش را به سینه فشرد و
زمزمه کرد :
– حالا با تو چی کار کنم ؟! با این نصفِ نخود چی کار کنم ؟!
مهری تک خنده ای با ناراحتی کرد و چشم بست .
همانطور بی حرف درونِ آغوشش ماند و حافظ خیره به دیوارِ روبرو به فکرِ کودکی بود از خونِ خودش در بطن مهری .
سرش را عقب برد و به چشم های برّاق و زیبایش خیره شد :
– با این بچه . . . با درسِت میخوای چی کار کنی ؟!
مهری سر به زیر انداخت و لب جلو فرستاد :
– نمیدونم . . اگه جایی قبول شم هم نمیرم . . .
حافظ اما دست زیر چانه اش گذاشت و صورتش را بالا آورد :
– منو نگاه . . . من یکی نمیذارم همه آرزوهات رو به باد بدی . هر جایی قبول شدی ، میریم صحبت میکنیم ببینیم میشه مرخصی گرفت یا نه . نشد هم ،
انصراف میدی و بعد از به دنیا اومدنش و اینکه یه کم بزرگ شد دوباره کنکور میدی .
و بعد نگاهش بی اجازه ی او به سمت شکم مهری رفت ، لبش کج شد . :
– چه راحت داریم درباره اش حرف میزنیم . . . . انگار نه انگار که فقط چند ساعته فهمیدیم هست ! زنده اس .
دست های مهری را گرفت و هر دو را با هم روی سینه اش گذاشت و پوفی کرد .
نمی دانست خوشحال باشد ، ناراحت باشد ، بخندد ، بگرید ، داد بزند یا ناز بکشد ؟!
دوباره دست دور مهری پیچید و ترجیح داد فعلا هیچ کدام از آن کارها را نکند و بگذارد تا هم خودش و هم مهری آرام شوند و بتوانند با این ابراز وجود
یکباره کنار بیایند !
***
مهری آرام روی زمین خوابیده و در خود مچاله شده بود .
او هم تازه از قیلوله بیدار شده و هنوز گیج و خواب آلود بود . دستی به صورت کشید و کنارش ایستاد .
واقعا او حالا مادر بچه اش بود ؟!
زبان روی لب کشید و به کولر نگاه کرد که آرام آرام کار می کرد و باد سرد را به سمت مهری می فرستاد .
به اتاق رفت و ملحفه ی نازکی آورد و روی تن او کشید . نشست و موهای بلندش را نوازش کرد .
سپس آنها را با یک دست گرفت و روی شانه اش انداخت .
می دانست روزهای آینده احتمالا سخت ترین زمانی خواهد بود که از آغاز زندگی شان گذرانده بودند .
اولین کار بردن مهری نزد یک پزشک بود و قبل از آن هیچ تمایلی نداشت که افراد خانواده ی خودش یا همسرش ، از وجودِ آن نخودِ کوچک خبردار
شوند !
خنده اش گرفت و سر خم کرد و گوشه ی چشمانش را با انگشتانش فشرد .
نفس کوتاهی گرفت و کنارِ مهری دراز کشید و دست زیر سر گذاشت .
به راستی دختری که یک روزی حتی علاقه ای به دیدنش نداشت ، حالا همسرِ او و مادر فرزندش بود ؟!
***
سبحان و حافظ کنار هم نشسته بودند و به گونه ای فرزندِ حنا را می نگریستند که انگار یک موجود فضایی بود .
درست که تا قبل از آن سه بار طعم دایی شدن را چشیده بودند ولی فرزندِ حنا چیزِ دیگری بود !
حنایی که حتی نمی توانست راه برود حالا مادر شده بود .
موجودِ کوچکِ سرخ رنگِ گم شده در پتو و لباسش که گاه و بیگاه دستش را تکان می داد و خمیازه می کشید.
سبحان سر به سمت او چرخاند و ابرو بالا فرستاد :
– چه ریزه !
حافظ هم در تائید حرفش سر تکان داد :
– زیادی ریزه !
حنا پشت چشمی برای برادرانش نازک کرد و کودک را به سبا سپرد و اندکی روی مبل جا به جا شد :
– خیلی هم خوبه ! آقا حافظ خودش رو یادش نمیاد قدِ دونه ی هندوونه بود !
سبا بلند خندید و خنده ی آنها را هم به دنبال داشت .
حافظ دستی به موهایش کشید و گفت :
– دیگه انقدر اغراق نکن خواهرِ من ، دونه ی هندوونه آخه ؟!
سبحان سر جنباند :
– اینو یادمه . .راست میگه . یادمه بابا با یه کف دست نگهت میداشت . . .
سپس خنده اش تبدیل به لبخند شیرینی شد و آرامتر ادامه داد :
– کله ات اندازه یه سیب زمینی بود . مامان همه اش میترسید زنده نمونی از بس ریزه میزه بودی .
سپس به حافظ نگاهی انداخت ، لبخندش وسعت گرفت :
– الان کله ات اندازه ی کل هیکلِ اون موقعته .
آهی کشید و به خواهرزاده ی تازه رسیده اش نگاهی انداخت که سر روی شانه ی سبا داشت و با لب هایش روی شانه ی او دنبال چیزی می گشت . تک
خنده ای کرد :
– ای جانِ دلم . . . گشنشه بندانگشتی. . .
سبا با دست آرام روی کمر او ضرب گرفت و برابر حنا خم شد :
– هلاکِ ! شکمویِ خاله .
سپس سر به سمت آنها چرخاند و برایشان چشم گشاد کرد :
– بفرمائین بیرون دیگه .
حافظ با خنده ایستاد و ویلچر سبحان را هل داد و مهری که در تمام این مدت در سکوت آنها را تماشا می کرد ، همراهش شد .
سبحان به آشپزخانه رفت و مهری از خانه خارج شد .
نیم نگاهی به برادرش انداخت که ظرفی آلبالو برداشته و با بی خیالی می خورد .
پس به دنبال مهری رفت . روی پله ایستاده و گربه ها را می نگریست . دست دورِ شانه ی مهری انداخت :
– تو چرا با ما اومدی ؟! میموندی. . .
مهری به او نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد:
– نتونستم بمونم و تماشا کنم . .
حافظ اخم در هم برد :
– چرا ؟!
مهری خجول ، نگاه از او گرفت :
– آخه دلم طاقت نمیاره اونطوری ، که صبر کنم تا بچه ی خودمون به دنیا بیاد و وقتش بشه که منم . . . . خب منم . . .
حافظ به خنده افتاد و شانه اش را فشرد .
مهری هم لبخند پر شرمی زد و دست به سینه شد .
باز هم میانشان سکوت شد و این بار مهری بود که به حرف آمد :
– کِی به خواهر و برادرت میگی ؟! مطمئنم بدونن بال در میارن . . .
حافظ به نیم رخ او خیره شد و آرام گفت :
– اول از همه باید از سلامت هر دوتون مطمئن شم . . بعدش وقت هست به همه بگیم . . .
مهری هم چشم به چشمش دوخت و لبخند روی لبش پاک نشدنی بود .
110#
***
حافظ به جلو خم شده ، با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و بیقرار دست هایش را در هم مچاله می کرد .
مهری هم کنارش نشسته و کیف را میان دستانش می پیچاند . نگاهش را دور تا دورِ سالن انتظار چرخاند . بعضی ها مثل مهری بودند . . یا هنوز ابتدای
بارداری شان بود یا برای مسائل دیگری آمده بودند .
و بعضی دیگر با شکم های برآمده و دست و پای ورم کرده ، ماه های پایانی بارداری شان را می گذراندند .
حافظ نیم نگاهی به مهری انداخت و آهسته گفت :
– چیه ؟! چرا انقدر استرس داری ؟!
مهری لبخندی زورکی زد و همانگونه جواب حافظ را داد :
– من ؟! تو چرا انقدر دستات رو به هم میپیچونی ؟!
حافظ خندید و به پشتی صندلی تکیه زد .
دستانش را روی پاهایش کشید و گفت :
– هیچی ! همینطوری !
اما هر دوی آنها پر از اضطراب بودند . هر کدام شان هزار فکر و خیال در سر داشتند . انگار مغزشان هزار تکه شده و در هر تکه یک فکر غوطه می خورد .
باز میانشان سکوت برقرار شد و نگاهشان دور تا دور اتاق چرخید تا اینکه منشی ، نامِ آنها را خواند .
حافظ ایستاد و به مهری نگریست که هنوز روی صندلی نشسته بود و دسته های کیفش را می فشرد .
لبخندی زد :
– بیا دیگه !
مهری به او نگاه کرد و لب روی هم فشرد ؛ انگار تردید داشت !
حافظ دست سمت او دراز کرد و چشمانش را آرام باز و بسته نمود . مهری هم نفس حبس شده در سینه اش را به آرامی بیرون داد و بلند شد و دست در
دست حافظ گذاشت .
به سمت اتاق پزشک رفتند و هر دو لحظه ای مکث کردند . قلب هر دوی آنها به یک شکل عمل می کرد ، با نهایت قدرت خودش را به در و دیوار می
کوبید .
حافظ تقه ای زد و به آرامی در را گشود و داخل شد :
– سلام .
زنِ میانسالی که پشت میز نشسته بود ، لبخندی زد و جوابش را داد :
– سلام . . بفرمائید .
حافظ دست پشتِ کمرِ مهری گذاشت و او را به جلو فرستاد .
کمی احساس خجالت داشت و بنابراین ترجیح داد کنار مهری بنشیند و سکوت کند و افسار مکالمه را به دست او بسپارد .
مهری هم مدام سرخ و سفید می شد و من و من می کرد . نمی فهمید چرا حالش چنین شده است !
لبخند زنِ آن سوی میز وسعت گرفت و دست در هم گره زد :
– بارداری خانم ؟!
مهری به زحمت لب های رنگ پریده اش را کِش آورد :
– بله .
پزشک عینک به چشم زد و سر تکان داد :
– بچه ی اولته ؟!
مهری نگاه دزدید و آرام گفت :
– بله .
زن ایستاد و به مهری گفت :
– خب پس . . . بفرما اینجا عزیزم . . .
مهری نیم نگاهی به حافظ انداخت و سپس به آرامی بلند شد و همراه پزشک رفت .
حافظ هم به پشتی صندلی تکیه زد و دست به سینه شد .
***
در خانه را پشت سرشان بست و به آرامی کلید برق را فشرد . مهری هم کیفش را روی مبل انداخت و راهی آشپزخانه شد که حافظ صدایش زد :
– کجا ؟!
سمت او چرخید :
– میرم یه چیزی درست کنم برای شام .
حافظ چانه بالا انداخت و پیش رفت ، دست دور شانه ی مهری انداخت و او را به سمت اتاق هدایت کرد :
– برو استراحت کن . نشنیدی دکتر چی گفت ؟!
اما مهری بغ کرده ، محکم سر جایش ایستاد :
– دیگه الکی مته به خشخاش نذار .
حافظ لبخند زد و فشار بیشتری به شانه ی او آورد :
– نمیخوام حرف اضافه بشنوم . برو یه چرت بزن ، از صبح علی الطلوع بیداری . دیگه یه املت رو که میتونم درست کنم .
مهری بی حرف سر به زیر انداخت و به اتاق رفت و پس از بسته شدن در پشتِ سرش ، حافظ ماند و یک دنیا فکر و دستی که به چانه می کشید .
حرف های پزشک در سرش چرخ می خورد و از آن روز یک نگرانی به نگرانی های دیگرش اضافه شده بود .
چطور می توانست وقتی تمام روز را سر کار است از مهری مراقبت کند ؟!
به آشپزخانه رفت و بی حوصله از یخچال سبد گوجه فرنگی ها رابیرون کشید و روی میز گذاشت .
اما دستش به گرفتن چاقو نمی رفت .
کف دست هایش را به روی میز چسباند و سر خم کرد .
تازه اول راه بودند و این جنین یک ماهه بود . تا وقتی به دنیا می آمد جان به لبش می رسید !
111#
***
سر و صدای بیرون از اتاق باعث شد مهری در جایش چرخی بزند و دستش را سایبان چشم کند.
حافظ کنارش دراز کشیده و با لبخند او را می نگریست :
– صبح بخیر .
مهری خمیازه ای کشید و دوباره چشم بست :
– بخیر . . .بخیر . . .
حافظ خندید و خم شد ، بوسه ای روی پیشانی مهری گذاشت و سپس از تخت پائین آمد . پیراهنش را برداشت و به تن کرد :
– تا الان منتظر موندم بیدار شی . هنوز که خوابی دختر !
مهری با صدای بلندش چشم باز کرد ولی گونه اش را به روی بالشت کشید و خمار نگاهش نمود . حافظ آرام به سمت او رفت و دست روی موهایش
کشید . :
– مهری ، خوبی دیگه ؟!
مهری لبخند گیجی زد و آرام پلک هایش راباز و بسته کرد :
– آره عزیزم . . خوبم . نصفِ نخود هم خوبه .
حافظ لبخند شیرینی زد . بعد از شنیدن خبر پدر شدنش اولین بار بود که این چنین لب به خنده می گشود .
مهری دست روی گونه ی او گذاشت و آرام صورتش را نوازش کرد :
– نمیشه امروز نری ؟!
این جمله بی اراده از دهانش بیرون پرید و برای اولین بار بود که در زندگی شان چیزی از او می خواست .
حافظ دست مهری را گرفت و کفِ دستش را آرام بوسه زد :
– مجبورم برم . اوضاع مالی خطریه . باید برم ، امروز چند جا میریم ببینیم میتونیم سفارش بگیریم یا نه .
مهری نفس عمیقی کشید و درون تخت نشست . حافظ شلوارش را عوض کرد و موهایش را شانه زد :
– پریا اومده ها .
مهری پا از تخت آویزان کرد :
– اِ ! چرا نگفتی خب ؟!
حافظ چرخید و کیف پولش را از جیب بیرون کشید و لبخند زد :
– اومده حواسش به تو باشه .
چند تومانی از کیفِ خودش درآورد و روی میزِ آرایش ، زیر گلدانِ کوچکِ تزئینیِ مهری گذاشت .:
– بهشم نگفتم بارداری . فقط گفتم یه ذره حالت خوب نیست . درست نیست قبل از خونواده هامون و علی الخصوص مامان و بابات ، دخترعمه ی من
بفهمه قضیه چیه . هوم ؟!
مهری هم با همان لبخند کوچکِ روی لبش ، سر تکان داد .
حافظ دوباره به او نزدیک شد ، کمر خم کرد و روی موهایش را بوسید :
– مراقب خودت و نصفِ نخود باش .
مهری هم بازوی او را فشرد و برخاست تا بدرقه اش کند .
پریا مثل فرفره از سویی به سوی دیگر می رفت . با دیدن آنها ایستاد :
– اِ مهری جونم ، برو بخواب . برو ! این تحفه دیگه همراهی نمیخواد که !
حافظ خندید و دست دورِ شانه ی مهری حلقه کرد :
– فضولی نکن ، فقط وظیفه ات رو انجام بده !
پریا زبان بیرون آورد و چشم لوچ کرد و به آشپزخانه رفت :
– هر وقت تحفه خان تشریف بردن بیا صبونه بخور پس !
مهری همراه حافظ تا دم در رفت و دست به سینه شد . حافظ ساکِ لباس هایش را برداشت و پرسید :
– خوبی دیگه ؟!
مهری گردن کج کرد و شاکی گفت :
– حافظ !
نازِ کلامش دستِ خودش نبود . از وقتی که می دانست مادرِ فرزندِ مردی است که عاشقانه دوستش دارد ، حداقل این اجازه را به خود می داد که کمی
خودش را لوس کند !
حافظ ابرو بالا انداخت :
– نمیخوام مشکلی برات پیش بیاد . خودت که شنیدی دکترت چی گفت . کارِ سنگین نداریم ، زیاد سرپا موندن نداریم ، زیاد بالا و پائین رفتن از پله
نداریم ، پایِ گاز موندن نداریم ، خم و راست شدن نداریم . اوضاع زیاد میزون نیست . نباید برات یادآوری کنم که احتمالا ؟!
کلامِ حافظ آنقدر خشک و جدی بود که مهری اخم کند و سر به زیر بیندازد .
حافظ نچی کرد و ساکش را روی زمین انداخت و از پله ها بالا آمد . دست زیر چانه ی او گذاشت و سرش را بالا آورد ، آرام گفت :
– اگر خدای نکرده اتفاقی برای اون بچه بیفته ، بیشتر از همه تو آسیب میبینی و من اینو نمیخوام . میفهمی ؟!
مهری نگاهش کرد و لب روی هم فشرد . حافظ لحظه ای کوتاه او را در آغوش کشید و سپس رهایش کرد .
از پله ها پائین رفت و دوباره ساکش را برداشت و گفت :
– مراقبِ خودت هستی که من خیالم راحت باشه دیگه ؟!
مهری لبخند کمرنگی زد و آرام گفت :
– تو هم مراقب خودت باش !
حافظ لبخندی زد و دستی برایش تکان داد و رفت .
رفت و دلِ دخترک را هم با خود برد .
مهری آهی از سینه به بیرون فرستاد و چرخید . دست روی شکم کشید :
– نصفِ نخود نیستی که ، یه دنیا دردسری !
موهایش را با یک دست جمع کرد و انگشتانش را میان آنها به حالت شانه کشید .
به سرویس بهداشتی رفت تا آبی به صورت بزند و این گیجیِ عجیب و غریب از سرش بپرد .
***
خبری از پارسا نبود و این کارها را برای حافظ سخت تر کرده بود . پارسا چنان چشم بسته تخته ها و چوب ها را برش می داد که کمتر کسی می توانست
مثل او این کار را انجام دهد .
شاید کار ساده ای به نظر می رسید ولی او بیشترین کارآیی را در کمترین زمان داشت .
حافظ کمر راست کرد و دست رویِ آن گذاشت و چهره از دردش در هم برد .
دور و اطرافش شلوغ بود . هر یک از همکارانش درگیرِ کار و بخشی بودند .
یکی تخته های بریده شده را دوباره اندازه میگرفت ، دیگری هماهنگیِ روکش های دوخته شده با آنچه که سفارش داده شده را چک می کرد ، دیگری
چهارچوب های ساخته شده را کنار می گذاشت تا برای رنگ و جلا برده شود و به هر حال سرِ همه گرم بود .
لبخندی زد و به تلفن همراهش نگاهی انداخت . خبری از خانه نبود و این خیالش را راحت می گرفت .
یعنی اتفاقی برای مهری و جنینِ در حالِ رشدش نیفتاده است .
تمام تلاشش را می کرد که ذهنش به سمت گفته های پزشکِ او نرود .
گوشی را دوباره درونِ جیبِ جلویِ لباس کارش گذاشت و مشغول شد . ارّه را روشن کرد ، عینکِ مخصوص را به چشمش زد و تخته های نشانه گذاری
شده را برش داد ، در حالی که هنوز ذهنش حول و حوشِ مهری چرخ می خورد .
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که لرزشِ گوشی اش را در جیبِ لباسش حس کرد . دستگاه را فوری خاموش کرد و تلفن همراهش را بیرون کشید .
سبحان بود .
می خواست با او صحبتی کند و لحنِ صدایش ، دلِ حافظ را به شور انداخت .
چه شده بود . . . ؟!!
112#
***
فنجان چای را برداشت و لبخندی به طاهره زد که متقابلا جواب گرفت .
طاهره فنجانی هم برای سبحان گذاشت و سپس رو به حافظ گفت :
– میرم پیشِ مامان اینا که شما راحت صحبت کنین .
حافظ ابروهایش را به هم نزدیک کرد :
– نه زن داداش . . نیازی نیست .
سبحان بی آنکه به طاهره نگاه کند ، گفت :
– چرا . هست . . . مرسی عزیزم .
طاهره لحظه ای خیره ی سبحان ماند و بعد سری تکان داد و به آهستگی خانه را ترک کرد .
حافظ تکیه به پشتی مبل سپرد و گفت :
– چیه سبحان ؟! چرا حالت اینجوریه !؟! طاهره ناراحت شد ! اختلافی بینتونه ؟!
سبحان چانه بالا انداخت و آرام گفت :
– نه . چون چیزی نمیدونه ناراحته .
حافظ از این حال و از کلام او چیزی نمی فهمید :
– یعنی چی چون چیزی نمیدونه ؟!
سبحان پوفی کرد و لحظه ای چشم بست :
– نمیدونه چرا حالم اینه . نمیدونه چرا میخوام باهات خصوصی صحبت کنم . نمیدونه و واسه این پنهون کاریم ناراحته .
حافظ زبان روی لب کشید و آرام گفت :
– قضیه چیه سبحان ؟!
سبحان دستانش را مشت کرد و دندان روی هم فشرد . حس می کرد کابوسش تعبیر شده است :
– میشه یه وقت از یه پزشک اورولوژی بگیری و باهام بیای ؟!
حافظ در سکوتی مرگبار فقط به او نگریست و حتی پلک هم نزد .
سبحان سر به زیر انداخت و چشم هایش رابست .
حافظ خودش را روی صندلی بالا کشید و لب هایش را به هم سائید .
آرام برخاست و کنار برادرش جای گرفت :
– سبحان . . درست و حسابی بگو قضیه چیه . ما که قبل از ازدواجت رفتیم . .
سبحان سرش را تکان داد و آبِ دهان فرو برد . به برادرش نگاه کرد و آرام گفت :
– قبل ازدواج بود ولی الان . . . حافظ من . . . من خب . . .
حافظ اخم کرد و دست برادرش را گرفت و فشرد :
– چی شده سبحان ؟! حرف بزن . چی کار کنم برات ؟!
سبحان آهی بلند بالا کشید و دلِ حافظ را خون کرد . چشمانش پر از غم بودند :
– ما بچه میخوایم حافظ . . . از همون یه ماه بعد ازدواج تصمیم گرفتیم . من دیگه دارم پیر میشم . ولی . . . خبری نیست . طاهره سالمه . میترسم . . .
میترسم مشکل از من باشه !
حافظ دستِ برادرش را محکم تر فشرد . درون دلش بلوایی بود . او بی آنکه بخواهد پدر شده و سبحان با همه ی خواستنش . . .
آرام گفت :
– ولی اون دفعه دکترت گفت هیچ مشکلی نداری . شاید زوده هنوز. حتما قرار نیست یکی این وسط مشکل داشته باشه که .
سبحان لبش را گزید و مشتش را باز و بسته می کرد . حافظ مشکوک شد ، نگاهش را از دستان او گرفت و به صورتش داد :
– سبحان . . . ؟!
باز آه کوتاهی از سینه ی برادرش برخاست و او را دردمند تر کرد . دست دورِ شانه اش انداخت :
– بمیرم نبینم اینطوری به هم ریختی داداش .
سبحان سرش را به سمت شانه ی اوکج کرد و عصبی گفت :
– دری وری نگو . . . .
چشم هایش را بست و زمزمه کرد :
– حس میکنم برا طاهره کمَم . حس میکنم مشکل دارم . . حس میکنم کشش لازمِ یه مرد رو ندارم . دارم دیوونه میشم حافظ . . . .
حافظ هم پلک روی هم گذاشت و سر روی سرش برادرش نهاد :
– همه اش چرت و پرته . هی داری به خودت القا میکنی . چرا انقدر عجله داری ؟! چرا فکرای بیخود میکنی ؟!
سبحان هیچ نگفت و سکوت کرد . عادتش بود!
درباره ی مشکلاتش نهایتا دو جمله می گفت و بعد تمام !
حافظ حس می کرد تمام این فکر ها مدت هاست در ذهن او غوطه می خورد .
به خاطر معلولیتش همیشه خود را باعث مشکلات می داند .
روی موهایش را بوسید و زمزمه کرد :
– هر چی تو بگی . به روی چشم . . . از بهترینشونم وقت میگیرم . مطمئنم هیچی نیست . . . ولی برای اینکه خیالت راحت شه ، با هم میریم .
نفسِ آسوده ی سبحان هر چند کم رمق و کوتاه بود اما لبخند به لبِ حافظ آورد .
چه می شد کرد ؟! جانش به جانِ او وصل بود !
***
سبحان بی حرف جلوی تلویزیون دراز کشیده و شبکه ها را بالا و پائین می کرد .
طاهره هم مدام زیر چشمی او را می پائید تا شاید حرفی بزند .
طاقت این سکوتش را نداشت .
حس می کرد درون سرش فکرهایی هست . . فکرهایی که او را شکنجه می دهند !
و او این را نمی خواست . . .
زبان روی لب کشید :
– سبحان ؟!
نگاه خسته ی او ، سمتش چرخید :
– جان دلم ؟!
طاهره من و منی کرد و آرام گفت :
– چیزی شده ؟! چرا حافظ رو گفتی بیاد ؟!
سبحان بی حوصله گفت :
– اشکالی داره ؟!
طاهره تند و تند سرش را تکان داد :
– نه ! نه ! منظورم این نبود . میگم که . . . آخه مثه همیشه نبود اومدنش . یه چیزی این وسط هست که بهم نمیگی .
سبحان به صورتِ معصومش خیره شد و لبخند بی حالی زد :
– چیزی نیست عزیز من !
طاهره اما به کمک عصایش بلند شد و لنگ زنان به سمتش رفت . کنارِ تشکِ او نشست و گفت :
– هست ! یه چیزی هست که الان دو شبِ به بهانه ی فوتبال با اینکه برات ضرر داره اینجا تشک پهن میکنی و میخوابی ! خر که نیستم !
سبحان دست دراز کرد و دمِ موهایش را گرفت و آرام نوازش نمود :
– به تو ربطی نداره طاهره . با خودم درگیرم!
طاهره بغض کرد و موهای سبحان را با سرانگشتانش به بازی گرفت :
– من و تو داریم مگه ؟! من کاری کردم ؟! چیزی شده ؟!
سبحان آرام پلک زد :
– نه عزیز من . . چه ربطی به تو داره آخه ؟!
ولی سبحان که درد او را نمی فهمید !
طاهره خم شد و سر روی سینه ی او گذاشت :
– نمیخوام اینطوری ببینمت . یه چیزی هست سبحان . تو چشمات یه چیزی هست که عذابت میده .
دستِ سبحان دورِ شانه ی او محکم شد و سنگی بزرگ در گلویش نشست . سعی کرد چیزی بگوید ، ولی نمی توانست .
طاهره سر بلند کرد ، به چشمانِ زیبایش خیره شد و آرام گفت :
– میدونی که چه قدر دوست دارم ، نه ؟!
سبحان در جوابش تنها به آهستگی پلک زد و طاهره هم آرام سر به زیر برد و فاصله ها را یک به یک از میان برداشت .
دست سبحان هم رویِ کمر او محکم شد و تمام ناراحتی هایش را حتی شده برای دقایقی به کنار راند . . .
نمی گذاشت این بار زندگی چیزی را از او بگیرد .
113#
***
پاسی از نیمه شب گذشته بود که به خانه بازگشت .
وقتی سبحان را ترک گفت ، آنقدر پریشان بود که نمی توانست به خانه برود و به گونه ای رفتار کند که گویی چیزی نشده است .
در خیابان ها چرخ زد و بعد از مدت ها قولش را شکست .
تنش بوی سیگار می داد اما چاره ای نداشت .
می دانست بیشتر از آن دیر کند ، مهری احتمالا سکته خواهد کرد !
در را که پشت سرش بست ، تمامِ تنش خیسِ عرق بود . دستی به پشت گردنش کشید . همین که چرخید با دیدنِ جسمی مچاله شده روی پله ، متحیر
ایستاد :
– مهری ؟!
از جا بلند شد و صدایش پر از ناراحتی بود :
– چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی ؟!
حافظ لب گزید و به جای جواب ، او را مورد سوال قرار داد :
– چرا بیداری تا الان ؟!
مهری پر از گله بود ، پر از ناراحتی !
لب های لرزانش را به هم فشرد و نگاهش او را دنبال کرد که به سمتش می آمد .
روبرویش ایستاد :
– میگم چرا بیداری ؟! وضعیتت به تو این اجازه رو میده ؟!
مهری نفسی کشید :
– تویی که دیر کردی ، اونوقت بازخواست هم میکنی ؟!
حافظ پوفی کرد و بازوی مهری را گرفت :
– هر دو خسته ایم . . . بیا بحث نکنیم .
مهری اما بو کشید . عمیق وشدید . چشم هایش را تنگ شده به او دوخت :
– سیگار کشیدی !
جمله اش سوالی نبود . دستش را مشت کرد و با صدای بلندتری گفت :
– سیگار کشیدی !
مشتش را روی سینه ی او کوبید و غرید :
– تو بازم سیگار کشیدی !
حافظ دستِ او را که می رفت تا برای دومین بار روی سینه اش بنشیند ، گرفت و آرام گفت :
– مهری !
مهری اما عصبی تر غرید :
– تو بهم قول دادی ! قول دادی دیگه سیگار نکشی !
دستش را که محلِ سوختگیِ سیگار هنوز کفِ آن خودنمایی می کرد سمتِ او گرفت :
– نگاه کن ! این جایِ سیگار توئه ! تو بهم قول دادی سیگار نکشی !
حافظ دستش را گرفت و آرام گفت :
– هیش . . ششش . . باشه . . باشه . .. مهری !
دستش را پشتِ سرِ او گذاشت و صورتش را به سینه ی خیس از عرقِ خود چسباند.
می دانست شرایط سختی رامی گذراند ، بارداری اش ، شرایطِ خطرناکش ، اعلام نتایج دانشگاه و همه ی این ها دخترک را بیتاب کرده بود .
روی موهایش را بوسید :
– ببخشید . . . گاهی از دستم در میره .
مهری هیچ نگفت و همانطور در آغوشش ماند .
سرانجام این حافظ بود که دست دورِ شانه اش حلقه کرد و او را به داخل خانه راهنمایی نمود .
مهری بی حوصله روی مبل نشست و دمغ و ناراحت به پایش خیره شد .
حافظ لحظه ای مکث کرد و سپس آرام گفت :
– میرم یه دوش بگیرم . . .
پیراهن از تن درآورد و به حمام رفت . تنش را به دوشِ آبِ سرد سپرد تا کمی آرام بگیرد .
غمِ سبحان وجودش را آتش زده بود . شاید حتی نگرانی اش را کمی غیر منطقی می دانست اما . . .
نگرانی و ناراحتی اش ، برای حافظ ناراحت کننده و ثقیل بود .
از حمام که درآمد ، خبری از مهری نبود .
به آرامی سمتِ اتاق خواب رفت و او را به پهلو و پشت به او و خوابیده روی تخت یافت .
به آرامی لباسش را به تن کرد و لبه ی تخت نشست که . . . :
– میخواستم امروز به مامانم بگم .
حافظ سمت او سرچرخاند :
– چیو ؟!
مهری نیز تنش را به سمت او برگرداند :
– قضیه بچه رو . ولی . . . ولی نتونستم !
تنش را روی بالشت بالا کشید و آرام گفت :
– خجالت کشیدم . . .
حافظ لبخند کمرنگی زد و خودش را سمت او کشید . دستانش را دو طرفش گذاشت و زمزمه کرد :
– همه چی روبراه میشه . . به مامانت اینا میگی ، دانشگاهت رو قبول میشی و این چند ماه رو میگذرونی . نگران هیچی نباش . . . من هستم . . .
مهری هم لبخند کمرنگی زد و با نشستن بوسه ی حافظ به روی پیشانی اش چشم بست. قطره های آب از روی موهای حافظ به روی صورتش می چکید
. خندید و آرام چشم گشود . چشمانِ برّاقش در چند سانتیِ صورتش بودند . نگاهش میان صورتِ او می چرخید و لبخند کجی به لب داشت . به آرامی
سرش را تکان داد و لب زد :
– چیه ؟!
حافظ زمزمه کرد :
– هیچی .
سپس دوباره سر به زیر آورد و لب های مهری را نشانه رفت .
و دست های دخترک که دورِ گردنش پیچید ، دیگر اجازه ی عقب نشینی را به او نداد .
***
صبح یک روز تعطیل و ذهنی که دیگر نزدیکِ بیداری اش بود و در عینِ خواب بودن ، در هوشیاری به سر می برد . . .
همانطور که چشم هایش بسته و گوش هایش سر و صدای گنجشک ها را می شنیدند ، درونِ سرش بلوایی بود !
گوشه ای درگیرِ کارگاه و سفارشات و مشکلات مالی و گوشه ای دیگر پر بود از فکر سبحان و بیماری احتمالی اش . . .
طرف دیگر مغزش را مهری و بارداری اش اشغال نموده و سمت دیگر مربوط به حنا و سبا بود.
دلش می خواست بیدار شود و از این همه فکرِ لعنتی که خواب را به او زهر کرده بودند ، بگریزد . ولی نمی توانست !
حتی در خواب هم احساس خستگی می کرد . . . .
کابوسِ بی ربطی درباره ی این می دید که سرِ سبحان را زیرِ ارّه ی چوب بری گذاشته و از حنجره اش صدایِ پزشکِ مهری بیرون می آید که التماس
می کند که او را طلاق ندهد ! ناگهان چهره اش تبدیل به مهری می شد که فریاد می زد و از او می خواست که رهایش کند !
خواب پر از تشنج و مسخره ای بود و وقتی ارّه پیش رفت و به گردنِ فردِ زیر ارّه که دوباره تبدیل به سبحان شده بود ، نزدیک شد ، از جا پرید !
ابتدا فکر کرد دلیلِ بیداریِ ناگهانی اش خوابِ چرند و پرندش بود ولی با شنیدن صدای گریه و رهایی اش از آن حالتِ گیجی ، متوجه مهری شد که به
مچِ دستش چنگ انداخته بود :
– حا . . . حافظ . . حافظ !
به سرعت بلند شد و سمت او چرخید و دهانش باز ماند . . .
تمامِ تخت و حتی نیمی از بدنِ خودش ، خونی بود .
آبِ دهانش را بلعید :
– چه . .. چه خبره ؟! چی شده ؟!
فکر می کرد هنوز خواب است !
اما مهری ضجه زد و سعی کرد برخیزد :
– حافـظ !
انگار فقط اسم او را بلد بود .
چنگی به موهایش زد. چه شده بود ؟!
و وقتی مهری برای سومین بار او را خواند ، از روی تخت پائین پرید و شماره ی سبا را گرفت . اما میانه ی کار آن را قطع کرد و شماره ی آژانس را گرفت
و درخواست ماشین نمود .
اصلا نمی فهمید چه می کند ! مغزش رسما کار نمی کرد و هنوز در حالتِ خواب به سر می برد .
به اتاق دوید و از درون کشویِ مهری ، شلوارِ گشادِ سیاهی برداشت :
– مهری . . مهری بیا اینو بپوش . . اینو بپوش زنگ زدم آژانس .
مهری زار می زد . به زحمت از میان گریه هایش می توانست بفهمد که چه می گوید :
– هَـ همه . . همه جا خو . . خونی میشه !
حافظ عصبی شده بود ، نمی دانست چه شده و چرا حالِ مهری چنین است . در سه روز گذشته و پس از آن شبی که دیر به خانه آمد همه چیز آرام و بی
هیچ تنشی بود . کفِ دست هایش را روی چشم هایش فشرد و عصبی غرید :
– چی کار کنم ؟!
مهری به زحمت توانست از او بخواهد که مقداری پارچه ی تمیز و چند پدِ بهداشتی برایش بیاورد .
حافظ خودش را به در و دیوار می کوبید و از همه بیشتر نگرانِ خودِ مهری بود . رنگ به رو نداشت و تمام تنش سرد بود . رنگِ تیره ی موهایش در کنارِ
صورتِ بی رنگش ، بسیار ترسناک و زننده بود .
چهره اش مثلِ گچِ دیوار سپید بود !
اصلا به کودکشان فکر نمی کرد . به سرعت هر چه او خواسته بود را از میان کشو و کمد بیرون کشید .
اصلا به فکر بچه ای نبود که در بطن مهری است تا وقتی که به او کمک می کرد تا شلوار خونی را دربیاورد و با کمکِ پد و پارچه جلوی خونریزی و
کثیفی محیط اطراف را بگیرد . وقتی مهری لب گشود و هق زد :
– بچه ام . . .
تنش یخ بست . همانطور که سعی می کرد پاچه ی شلوار را در پایش کند ، منجمد ماند .
نگاهش به ساقِ پایِ خونیِ مهری بود و مغزش با سرعت سرسام آوری شروع به کار کرد .
نفسش حبس شد . چشمانش را بالا گرفت و به صورتِ خیسِ مهری خیره شد .
می ترسید از آنچه که ممکن بود پیش بیاید . . .
114#
***
انگار نه انگار جهانی زنده در پیرامونش جنب و جوش دارد .
روی صندلی انتظار نشسته و بازوهایش روی پایش آویزان بودند .
تنش سست و بی حال بود و حتی بودنِ سبحان کنارش هم ، نمی توانست او را آرام کند .
دندان روی هم می سائید و استخوان های فکش بیرون زده بود .
غم و بغضی که روی سینه اش فشار می آورد جلوی راحت نفس کشیدنش را گرفته بود .
دست سبحان روی بازویش نشست . او هم انگار حرفی برای گفتن نداشت .
مگر حرفی می ماند ؟!
اما نمی توانست بگذارد حافظ در این سکوت غرق شود . صدایش را صاف کرد :
– حافظ . . . .
پلکی که زد نشانه ی این بود که صدایش را می شنود :
– خوبی ؟!
پوزخند بدترکیبی روی صورتش نشست . سبحان سرش را به زیر انداخت . وقتی سبا زنگ زد و شرح ماجرا را برایش بازگو کرد ، نفهمید چگونه از خانه
بیرون زد . نفس عمیقی گرفت و بازویش را فشرد :
– چرا نگفتی بهمون ؟!
پلک های حافظ با درد روی هم نشستند و این درد به جانِ او هم نفوذ کرد .
باز هم آهی کشید . شک نداشت وقتی می فهمید بال در می آورد و پرواز می کرد !
حس اینکه آنقدر عمرکند که فرزندِ حافظ را ببیند ، شیرین تر از هر حسِ دیگری بود که تا به حال تجربه کرده .
حتی حالا که می دانست دیگر فرزندی در کار نیست .
گوشه ی چشمانش سوخت و محکم پلک زد .
حافظ هنوز به روبرو خیره بود . وقتی پدر مهری را دید جرات نداشت در چشمانش نگاه کند . . .
و حالا ترجیح می داد هر جایی که او هست ، آنجا نباشد .
سبحان سرش را چرخاند و باز هم سکوت را میانشان حاکم کرد .
حال و روزش را می فهمید ؛ حالا که دلش می خواست فرزندی داشته باشد ، غم حافظ را بهتر درک می کرد .
نفسی گرفت و نگاهش را به اطراف داد که با دیدن مانی ، روی صندلی اش صاف نشست .
چهره اش در هم بود ، کنار حافظ نشست و نفسی کوتاه از سینه بیرون داد :
– حنا و سبا رو بردم پیشِ آبجیِ مهری . مامانش می گفت خونه اس . نمیدونه مهری بیمارستانه .
حافظ کفِ دستانش را محکم روی صورتش کشید و خم شد و آرنج هایش را روی زانوانش گذاشت .
سبحان لبخندی مرده بر لب نشاند و گفت :
– دستت درد نکنه .
مانی به پشتی صندلی تکیه داد تا از دید حافظ دور باشد ، اخم هایش را در هم کرد و سر به معنی سوال تکان داد . سبحان هم چانه بالا انداخت .
حافظ با لبخندی کج و کوله گفت :
– خنگ نیستم داداش . . . .
مانی لب روی هم فشرد و سر به زیر انداخت .
حافظ بلند شد و دست در جیب گذاشت و پوفی نمود :
– میرم به مهری سر بزنم . . .
وقتی از آنها دور می شد ، شانه هایش خمیده بودند .
مانی نچی کرد و دست در مو فرو برد :
– اینم حالش خوب نیستا .
سبحان هم سری تکان داد و دست به سینه شد . زمزمه کرد :
– تازه از الان قصه شون شروع میشه . . .
***
تمام شب قبل را در حیاط بیمارستان سرگردان بود .
ضربه کاری بود !
کنار آمدن با این واقعیت که فرزندی تازه با بودنش خو می گرفتند ، به یک چشم بر هم زدن از دست شان رفته ، بسیار سخت و طاقت فرسا می نمود .
نمی دانست چطور با مهری روبرو شود .
خودش را مقصر این امر می دانست ، بی توجهی کرد و عذابش را مهری می دید .
پشت در اتاقش ایستاد . سبا می گفت اشک چشمانش بند نمی آید . دستش را روی در گذاشت و چشم بست .
در ذهنش وجود آن کودک را ثانیه به ثانیه می پذیرفت و برنامه هایش را با بودنِ او تنظیم می کرد .
حالا اولِ آن نقشه ، همه چیز شکست خورده بود .
نفسی کوتاه گرفته ، ریه اش یاری نمی کرد که عمیق و از ته دل نفس بکشد .
آرام لایِ در را گشود ؛ به لطف مانی ، مهری در یک اتاق خصوصی بستری بود .
آنقدر حالش نامیزان بود که حتی دیگر به فکر غرورش که همیشه برای آن جنگیده ، نباشد .
جسم کوچکِ خوابیده رویِ تخت ، زنی بود که به تازگی فرزندش را از دست داده است .
در را بست و به آرامی سمت او رفت . نزدیک تر که شد ، لرزیدنِ شانه هایش واضح تر به چشم می آمد .
لب گزید و ایستاد . می خواست از همانجا برگردد و بیرون برود ولی . . .
دلش نمی گذاشت !
هر چه قدر که او ناراحت بود ، مهری مطمئنا حال بدتری داشت .
پس تخت را دور زد و روبرویش ایستاد .
مهری چشم های ورم کرده اش را گشود ؛ هر چند باز و بسته شان تفاوت زیادی نداشت ، از بس که ورم کرده بودند !
با دیدنش هقِ بلندی زد و صدای گریه اش بالا تر رفت .
حافظ خم شد و دستانش را روی تخت گذاشت و پیشانی روی موهایش نهاد . زمزمه کرد :
– جانِ دلم . . . عزیزم . . . عزیزم . . .
دستانش را دورِ تنِ نحیفِ او پیچاند و لبه ی تخت نشست و او را میانِ آغوشش کشید .
مهری میان بازوانش مچاله شده بود و می گریست و زیر لب و ریز ریز چیزی می گفت .
او را محکم به خود می فشرد و راهِ گلویش بسته شد .
دلش می خواست چیزی بگوید شاید بتواند او را آرام کند ، ولی نمی توانست .
فقط دستانش را محکم دورِ او گره زده بود و تنش را تاب می داد .
اما دخترک آرام نداشت .
دستانش را روی گونه های او گذاشت و صورتش را عقب کشید . وقتی حرف زد ، صدایش بم بود و پر از گره :
– مهری . . مهری . . مهری جان . . گریه نکن . . . مهری !
مهری یقه ی پیراهن حافظ را چنگ زد و با صدایی که نشانه ای از او نداشت ، به زحمت گفت :
– تَـ . . تقصیرِ . . تقصیرِ منه !
تنش روی بازوی حافظ خم شد و زار زد :
– تموم شد ! همه چی تموم شد !
نفسش گرفته و رگِ گردنش بیرون زده و پلک هایش ورم کرده بودند :
– من بچه ام رو کشتم . . . من کشتمش . . . .
حافظ تنش را بالا کشید و دست روی لب هایش گذاشت :
– هیشش . . نگو . . تقصیر تو نیست . . مهری . .
حس می کرد دو سوی گلویش به هم چسبیده اند و آبِ دهانش را نمی تواند ببلعد .
با دست سعی می کرد اشک های مهری را بزداید و سر و صورتش را نوازش می کرد . با درماندگی وبیچارگی گفت :
-خیلی زود دوباره بچه دار میشیم . . خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی . هر وقت تو بخوای . . خب ؟! هر وقت تو بخوای . . .
بغضش را فرو خورد و لحظه ای چشم روی هم فشرد اما تشکیل شدنِ قطره های اشک گوشه ی چشمش را حس می کرد :
– ولی تو فقط گریه نکن . . گریه نکن !
سپس سرِ مهری را در گلویشِ فرو برد و دست هایش را به گونه ای دورش پیچید که انگار او ، جزئی از تنِ خودش بود .
115#
***
خانه شان سوت و کور بود .
هیچکس علاقه ای به صحبت کردن نداشت . پدرِ مهری ساکت و در خود فرو رفته ، درونِ حیاط منتظر همسرش ایستاده بود .
با اینکه حتی نگاه بدی به حافظ نینداخته بود اما خودِ او شرم می کرد از چشم در چشم شدن با پدر زنش .
به دیوار تکیه داده بود و انتظار می کشید تا حرف های مادر و دختری شان تمام شود .
سبا هم در آشپزخانه آخرین تلاش هایش را می کرد تا ترتیبِ غذاهای مقوی برای مهری را بدهد و همینطور آنجا را مرتب کند .
از آشپزخانه بیرون آمد و کیفش را از روی مبل برداشت . نگاهی به اطراف انداخت و خیالش از تمیز بودنِ خانه که راحت شد ، سمتِ حافظ آمد . روی
پنجه هایش بلند شد و گونه ی برادرش را بوسید :
– مراقب خودت و خودش باش .
حافظ لبخند کمرنگ و بی رمقی زد . دلِ سبا خون بود !
برادرزاده ی نازنینش ، شکل نگرفته ، مرده بود .
همیشه با خود تصور می کرد فرزندِ حافظ چه شکل و قیافه ای خواهد داشت ؟! دختر است یا پسر ؟! به حافظ شبیه خواهد شد یا به مادرش ؟!
اما حالا . . انگار تمام این تصورات برای او دور از دسترس و دور از باور بود .
شانه و بازویِ برادرش را لمس کرد :
– ان شاءالله خدا به تو و مهری سلامتی وطولِ عمر بده . چه بسیار وقت برای بچه دار شدن . قربون چشمات برم . اونطوری نگاهم نکن دلم خون میشه .
حافظ با تمامِ تلاشی که می کرد تا خودش را مقاوم و سرحال نشان دهد اما چشمانش غم را فریاد می زدند و سبا در تمام این سالها این حالتِ نگاه را از
او به یاد نداشت .
آهی کشید و عقب رفت :
– مامان و بابای مهری رو میرسونم خونه . یه سر میرم پیشِ سبحان بعدش . الان بچه ها مخش رو خوردن . شب باز میام پیشتون .
اما حافظ چانه بالا انداخت و تکیه اش را از دیوار گرفت :
– نه عزیزم . دیگه به خودت زحمت نده . من مراقبشم .
سبا لب گشود به مخالفت که حافظ کلامش را برید :
-اما و اگر نداره سبا . بچه کوچیک داری ، دوقلوهات هستن . هر وقت کمک خواستم خودم خبرت میکنم .
سبا باز هم آهی کشید وسر تکان داد که مادر مهری با چشمانی سرخ و نم دار از اتاق بیرون آمد . چادرش را با دستان لرزان روی سر جلو کشید و آرام به
سمت آنها گام برداشت . برابر حافظ ایستاد و با صدای ضعیفی لب زد :
– پسرم . . مراقبش باشی ها . دلم اینجا میمونه آخه . . .
و سربرگرداند و باز به اتاق خیره شد . حافظ بازوی او را گرفت و زمزمه کرد :
– خیالت راحت مادر جان . . حواسم بهش هست . مرخصی گرفتم ، یه لحظه از کنارش جُم نمیخورم .
زن سری تکان داد و با شانه هایی خمیده از خانه بیرون رفت . بدرقه شان کرد و باز هم جرات نگاه کردن به چشمانِ پدرِ مهری را نداشت .
در را که پشت سرشان بست ، به آن تکیه زد و دردآلود ، نفسِ عمیقی گرفت .
از همان شبی که خبرِ سقطِ فرزندشان را شنید و سپس با پزشکش گفت و گو کرد ، دوباره سیگار کشیدن را از سر گرفت .
صدای زن در گوشش می پیچید و انگار کسی رگ هایِ عصبی اش را به آتش می کشید :
– من از اولم بهتون گفتم جناب که این بچه احتمال موندنش کمه . شما خودتون خواستید به همسرتون نگید . منم به خواسته ی شما فقط اکیدا توصیه
کردم که از هر کاری که باعث میشه به خودش و کمرش و رحمش فشار بیاد دوری کنه بهش گفتم بارِ سنگین بلند نکنه ، استراحت کنه ، رابطه ی
جنسی ای در کار نباشه ولی . . . هم همسرتون ضعیف بودن و هم نطفه ای که بسته شده بود ، نتیجتا جنین ضعیف و کوچکی هم داشتیم . نه خودتون
رو مقصر بدونید و نه همسرتون رو . عمرِ این بچه به دنیا نبود .
ولی حافظ خودش را مقصر می دانست . . .
بله ! او از اول می دانست که فرزندشان شانس کمی برای ماندن دارد ولی او عادت کرده بود به جنگیدن و نگه داشتنِ تمام چیزهایی که پایِ ماندن شان
سست بود . او با چنگ و دندان خانواده ی از هم گسیخته شان را بعد از فوتِ والدینشان حفظ کرد ، سپس مهری ای را که هیچ حسی نسبت به او نداشت
را پذیرفت و زندگیِ بی ریشه شان را هر طور که بود حفاظت نمود تا بالاخره به بودنش عادت کرد .
امید داشت باز هم بتواند چیزی را که راه رفتنش برایش هموارتر از ماندن است ، نگه دارد ولی . . .
حماقت کرد . کاش آن شب را با مهری نمی گذراند .
کاش بیشتر مراقب مهری می بود .
کاش بیشتر به او توجه می کرد .
کاش خوراک بهتری برایش تدارک می دید و وسایل راحتی و آسایشش را بیشتر فراهم می نمود.
آنقدر در این چند روز به این کاش ها فکر کرده و سیگار کشیده بود که تمام قفسه ی سینه اش درد می کورد و می سوخت .
آبِ دهانش را فرو داد و آهسته وارد خانه شد .
در را بست و درجه ی کولر را بالا تر بود تا به حالت اتوماتیک کار کند .
به اتاقشان رفت.
مهری پشت به او خوابیده بود . لبه ی تخت نشست و خم شد . عمیق و طولانی شانه اش را بوسید و سپس سر بلند کرد :
– مهری !؟! عزیزدلم . . نگام کن . . .
حالش از خودش به هم می خورد !
حتما باید او به این حال و روز می افتاد که کلماتِ محبت آمیزش را کیلو کیلو نثارش کند ؟!
مهری اما بینی اش را بالا کشید و سمت او نچرخید . ولی حافظ دست بردار نبود . سرفه ی سخت و خشکی کرد و دست زیر مهری انداخت . او را بالا
کشید و به سینه گره زد . طول و عرض پیشانی اش را سرشار از بوسه های ریز نمود . گونه به گونه اش سائید :
– عادت ندارم انقدر بی حال ببینمت . . . نمیتونم انقدر ناراحت ببینمت .
مهری لرزید و بیشتر در آغوشش مچاله شد . در دنیا بیش از هر چیزی به حافظ و گرمایِ تنش و صدایِ بمش نیاز داشت .
اشکش هنوز از گوشه ی چشمش نچکیده بود که حافظ آن را با بوسه ای ربود . لبش را دقایقی طولانی روی چشمِ او نگه داشت و دستانش را روی
بازوهای او نوازشگرانه چرخاند . دیگر طاقت بیتابی هایش را نداشت .
انگار کسی با انگشتانی که ناخن هایش مثلِ خنجر صیقل خورده دست در سینه اش می انداخت و پنجه هایش را درونِ قلبِ او فرو می کرد . نفسش تنگ
می شد و رگ و پی تنش می سوخت .
باز هم یک سرفه ی دیگر باعث شد که سر عقب بکشد .
مهری چشم بسته بود ، سرش را روی قلبِ خودش گذاشت و زمزمه کرد :
– تقصیر تو نیست مهری . منِ خر ، منِ احمق نباید اون کارو میکردم . . . من مجبورت کردم اون شب باهام باشی . اونی که مقصرِ منم ، نه تو . خودت رو
نخور اینطوری .
حاضر بود مرگِ تمامِ انسان هایِ رویِ زمین را به گردن بگیرد ولی او را چنان بیحال و غمگین نبیند .
مهری سر بالا گرفت . چشمانِ حافظ سرخ و هاله ای تیره دورِ آنها را احاطه نموده بود . دلش می خواست چیزی بگوید و نگذارد که حافظ اینگونه
خودش را سرزنش کند ولی گلویش درد می کرد .
چندین و چند بار آبِ دهانش را فرو برد ولی نشد .
دستش را روی سینه ی او چرخاند و سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد . حافظ یکی یکی قطره های اشک را می بلعید و مهری بیشتر می
گریست .
به همان کودکِ یکی دو ماهه دل خوش کرده بود .
حاضر بود از همه چیزش ، از تمامِ امید و آرزوهایش بزند ولی او راببیند . .
دلش می خواست همه چیز به یک هفته قبل برگردد . آن وقت حتی از روی تختش پائین نمی آمد و نُه ما اینگونه می گذراند تا بتواند او را روی دست
هایش ببیند .
اما نمی شد .
حافظ سر زیرِ گوشِ او برد و نجوا کرد :
– مقصرِ این حالِ تو منم . باعثِ مرگِ بچه مون منم . . . هر چی دلت میخواد بگو . فحشم بده ، بزن . ولی اینطوری نباش . وقتی انقدر پریشونی انگاری
عزرائیل نشسته روی سینه ام و داره جونم رو میگیره .
مهری هقی زد و سرش را عقب برد . خیره در چشمانِ برّاق و غمگین حافظ فقط توانست یک جمله بگوید :
– دوست دارم . . . .
همین !
تمامِ حس و عشق و غم و ناراحتی اش در همین یک جمله خلاصه می شد تا حافظ بفهمد علاقه اش بیش از این هاست . آن چیزی که بین شان اتفاق
افتاده ، حاصلِ خواستن هر دویشان بود .
پس نمی توانست او را سرزنش کند . مگر می شد این مردِ غمگین با آن ابروهای در هم گره خورده اش را دوست نداشت ؟!
حافظ اما نگاهش را در صورتِ او چرخاند . لب هایش را گویی به هم چسبانده بودند .
پیشانی اش ، ابروهایش ، چشم هایش ، بینی اش ، لب هایش ، گونه هایش و باز چشم هایش . . . .
آن مردمک های درشت و مهربان . آن صدای زنانه و ظریف . آن موهای بلند و پریشان که هر بار تکان می خوردند وجود او را زیر و رو می کردند .
وباز چشم هایش !
چشم هایی که گویی تونلی بودند پر از مهر و محبت . حقا که شایستگی نامش را داشت .
لبخند کج و کمرنگی زد . با دستانش صورتش را قاب زد و با انگشتانِ شستش ، گونه ی مهری را نوازش کرد .
لب های او هم بی اراده تکان خوردند :
– منم دوسِت دارم عزیزم . . منم !
و خودش یکه خورد از آنچه که بر کلام راند .
نفس مهری در سینه حبس شد و چمانش گشاد .
تا آن لحظه حافظ حتی یک بار هم ، حتی زمانی که تن هایشان از تبِ خواستن می سوخت هم براثرِ فرمانِ هوس و غریزه اش ، چنین چیزی نگفته بود .
اما حالا وقتی هر دو عزادارِ کودکِ شکل نیافته شان بودند ، چنین کلماتی بر زبان آورده بود .
کلماتی جادویی . . . !
انگار تمام غم ها و دردهایش تا به آن روز را فراموش کرد .
لبخندی زد ، وسیع و پهن .
حافظ همچنان مات و مبهوت او را می نگریست و به جمله ای که گفته بود فکر می کرد که مهری سر در گریبان او برد و با صدای بلند گریست .
دستانش را دورِ او پیچید و تنش را محکم به خود فشرد .
به واقع خودش بود که به مهری گفت دوستش دارد ؟!
واقعا او را دوست داشت ؟!

116#
***
برایش مهم نبود در آن هوای گرم تمام تنش از عرق خیس است .
فکرش درگیر مهری و غمِ بزرگش بود .
این فقدان برای او بیش از حد سنگین و دردناک بود .
سیگارش را که دیگر چیزی از آن نمانده بود ، زیر پا انداخت و له کرد .
آهی کشید که ناتمام ماند ، میانه ی آن سرفه اش گرفت و سینه اش سوخت .
انگار چیزی اضافه در ریه هایش بود .
کلافه دستی به موهایش کشید و آرام راهیِ زیر زمین شد .
تکه چوبش هنوز در حال شکل گیری بود و با این همه مشغله شک داشت که به زودی تمام شود .
به زحمت می توانست فکرش را متمرکز کند و تراش هایی دقیق و تمیز روی آن بیندازد .
مهری و چشم های اشکی اش و صدای لرزانش لحظه ای از خاطرش نمی رفت .
دستش لرزید و چاقویی که با آن تراش هایی را که به علت بی دقتی لبه هایی نامنظم داشتند ، مرتب می کرد لغزید و روی دستش سرید و . . .
– آخ !
خون از کفِ دستش جاری شد ، چوب را رها کرد و محلِ زخم را فشرد و پیشانی اش را به مچ دست هایش چسباند .
لب هایش لرزیدند و چشمانش سوخت .
برگه ی سونوگرافیِ مهری مثلِ یک تصویرِ دائمی برابر پلک هایش چسبیده بود . میانِ آن همه سیاهی نمی توانست تشخیصش دهد ولی آن ، تنها نشانه
ای از فرزندی بود که به تازگی از دست داده بودند و در آن زمان هنوز نفس می کشید و رشد می کرد .
دستش را مشت کرد و روی پا کوبید ، غرید :
– خدا لعنتت کنه . . . .
قطره ای روی گونه اش پرید و پشت سرش را به دیوار کوفت و با غیظ نالید :
– خدا لعنتت کنه !
با اینکه هنوز نیامده ، رفته و فرصتِ اخت و انس گرفتن را به آنها نداده اما حافظ هم یک پدرِ داغدار بود .
پدری که گاهی میان خواب های پریشانِ شبانه اش ، رویایی کوتاه می دید . شاید به قدرِ ده ثانیه . . .
که دخترکی با موهای بلندِ فر ، دورِ حوض می چرخد و خنده اش به آسمان می رسد .
هنوز لذتِ وافر نبرده بود که همه ی آن رویا یک کابوسِ خون آلود شد .
دست زخمی اش را روی صورتش کشید و بینی اش را هم بالا .
ایستاد و با دستِ سالمش وسایلش را جابه جا نمود و سپس به حیاط رفت . شیرِ آب را گشود و زخمش را تمیز کرد .
وارد خانه که شد ، خنکایِ کولر نفسش را تازه کرد . پیراهن از تن کند و بعد از یک دوشِ کوتاه و بستن دستش ، کنار مهری دراز کشید .
هنوز رنگ پریده بود و گاهی در خواب دل دل می زد .
دستش را به نرمی روی شکمش گذاشت . یعنی واقعا خالی بود ؟!
بینی اش تیر کشید و چشم هایش پر شدند . سرش را آرام روی شانه ی مهری گذاشت و چشم بست .
این هم می گذشت. . .
این هم تمام می شد . .
***
با اینکه می دانست عدم حضورش در کارگاه نتیجه ای جز تنگ دستی و گذراندن یک ماه در مضیقه ی مالی نخواهد داشت اما از مهری دست نمی کشید
.
روی مبل نشسته و تلویزیون روشن بود و یک سریال خارجی در حال پخش .
مهری روی پایش جا خودش کرده و در آغوشش مچاله شده بود .
نگاه حافظ به تلویزیون نبود . دستش آرام کمر و بازوهای مهری را نوازش می کرد و چشمانش خیره ی او بود و گاه به گاه بوسه ای بر صورتش می نهاد و
زیر گوشش زمزمه می کرد .
مهری مثلِ پرستویی پر و بال شکسته بود . هنوز از خوابیدن وحشت داشت . تصور می کرد هر بار که بیدار می شود با بدنِ خونیِ خودش و دردی طاقت
فرسا در شکمش مواجه خواهد شد .
حافظ آرام روی ابروی راستش را بوسید و دمِ عمیقی به ریه فرستاد .
مهری سر بالا گرفت و دست روی گونه ی حافظ گذاشت . چیزی از دخترک نمانده بود .
چشم هایش سرخ و زیرِ آن ها گود رفته بود . گونه هایش دیگر روی صورتش پدیدار نبودند و لبش رنگی به رخ نداشت .
آنقدر حافظ را نگاه کرد که او را به واکنش وا داشت .
لبخند کجی زد :
– چی انقدر دیدنیه ؟!
مهری سرش را تکان داد و باز شقیقه اش را به سینه ی او چسباند و بیشتر در خود جمع شد .
حافظ روی موهایش را بوسید و آرام گفت :
– دیگه موهات رو گیس نمیکنی ؟!
مهری دست برد و تکه ای از موهای چرب شده اش را جلو کشید و به آن خیره شد .
حافظ دست و موی مهری را با هم به لب چسباند و زمزمه کرد :
– موهایِ گیس شده ات رو دوس دارم . . ..
مهری باز نگاهش کرد . حافظ لبخند زد :
– میذاری من بپیچمشون ؟!
مهری به آرامی پلک زد و همانطور نشسته روی پایِ حافظ به او پشت کرد .
حافظ پنجه در موهایش انداخت و آن ها را به سه قسمت تقسیم کرد . یادش بود که مادرش ، همیشه خواهرانش را به حیاط می برد ، موهایشان را شانه
می زد و سپس به آرامی آنها را می بافت .
هنوز حلقه ی اول را نبافته بود که تصمیمش عوض شد :
– پاشو مهری . . پاشو .
مهری لحظه ای نیم رخش را سمت او چرخاند و سپس بی حرف بلند شد .
حافظ دستش را گرفت و او را سمت حمام برد .
به اتاق رفت و لوازم استحمامش را آورد و در حمام را گشود . تی شرتش را درآورد و گوشه ای انداخت :
– این موها اول یه شست و شوی درست و حسابی میخوان .
لب های مهری لرزیدند و چشمانش پر از شرمندگی شد . خودش حالش از خودش به هم می خورد اما انگار انگیزه ای نداشت . نه خوابِ راحتی داشت و
نه بیداریِ آرامی . مدام فکر می کرد اگر کمی احتیاط می نمود هم اکنون کودکش زنده بود .
حافظ لبه ی تی شرت مهری را چسبید و ابروهایش را در هم گره زد :
– هوم ؟!
مهری آبِ دهانش را فرو برد و زمزمه کرد :
– خودم میشورم . .
اما حافظ حتی یک درصد هم ریسک نمی کرد !
مهری به شدت ضعیف بود ، می ترسید در حمام از حال برود .
مهری را به دنبال خودش داخل حمام کشید و شیرِ آب را گشود :
– حرفشم نزن !
لباس که از تنش خارج کرد ، آه از نهادش برخاست . این دختر که چهار پاره استخوان شده بود !!
لب گزید و عصبی دست راستش را باز و بسته می کرد .
مهری خجالت کشیده و ناراحت ، لباسش را جلوی تن گرفت . حس می کرد حالِ حافظ از تنِ لاغر و نحیفش به هم خورده اما نمی دانست در دلِ او چه
می گذرد .
مدام خودش را لعنت می کرد . اصلا ازدواجش با او چه بود ؟! وقتی می دانست تنها می تواند یک همسر باشد ، همین و بس !
اصلا وقتی باردار شد چرا به خود نیامد و حواسش را بیشتر به او نداد ؟!
قدمی جلو رفت و به ریزش آب روی سر و صورتش توجه نکرد . مچِ دستِ مهری را چسبید و او را به سمتِ خود کشید و محکم بینِ بازوانش گرفت . گونه
به گونه اش چسباند و با ناراحتی گفت :
– خدا لعنتم کنه مهری . . خدا لعنتم کنه ! چه به روزت آوردم آخه ؟!
نمی گذاشت وضعیت به این گونه بماند .
پر و بالِ مهری شکسته بود اما حافظ آن ها را ترمیم می کرد .
واقعه ی مهمی در پیش بود واو باید یک انتخاب اساسی می کرد . ماندن یا رفتن ؟!
117#
***
خانه اش رنگ و بوی غم می داد.
همه چیز نامرتب بود و انگار از آن هنگام که با شوق و ذوق خانه را مرتب می کرد دیر زمانی می گذشت .
روبروی آینه ایستاد ، موهای بافته اش روی یک شانه اش بود . حالا دیگر این ایوب بود که هر روز صبح او را بیدار می کرد و لبه ی تخت می نشاند و
موهایش را شانه می زد و با حوصله گیس شان می نمود.
روی بافتش دست کشید و لبخند کمرنگی می زد .
چیزی که وجودش را می جوید و او را آزار می داد ، عذابِ وجدان بود .
خودش را خاطیِ اول مرگِ فرزندش می دانست . درست که فراغش دردآور بود ولی نه به اندازه ی فکرِ اینکه او دلیلِ مرگِ جنینی است که در وجودش
رشد می کرد .
آهی کشید و به خاکِ نشسته روی میزِ آرایشش نگاه کرد .
انگشت به آن کشید و ردی باقی گذاشت .
سر و صدای حافظ را می شنید . دیگر روزها بود که او غذا می پخت و ظرف می شست و چای دم می کرد . مهری در خودش فرو رفته بود . واقعه ای که
پیش آمد او را در شوک برده بود .
حالا دیگر از خواب نمی ترسید ، از کابوس هایش وحشت داشت .
خودش را می دید که دست هایش خونی است و سپس صدای بدی می شنید . انگار چیزی میان پاهایش بر زمین می افتاد . نگاه که بر زمین می انداخت
توده ای خون آلود می دید .
لب گزید و چشم بست .
زیر ابروهایش ، موهای ریز شکوفه زده بود . چهره اش رنگ نداشت . . .
نگاهی به درِ بازِ اتاق کرد ، چند روز بود که حافظ از این خانه بیرون نرفته و از او مراقبت می نمود ؟!
این وضعیت باید تا کی ادامه پیدا می کرد ؟!
لبش می لرزید . دستش را با تردید جلو برد . موچین را آرام از کشو برداشت و آبِ دهانش را بلعید . آینه ی کوچکی به دست گرفت و لبه ی تخت
نشست . به خودش خیره شد .
حقِ حافظ این نبود . حقِ خودش هم . . .!
آرام زیرِ ابروهایش را تمیز کرد و در عینِ حال ، هر لحظه بغضش هم افزوده می شد .
وقتی کمی به آن ها سر و سامان بخشید آینه را گوشه ای روی تخت انداخت و موچین را میان مشتش فشرد .
چطور این بارِ سنگینِ روی شانه هایش را تاب می آورد ؟! او باعثِ مرگِ فرزندِ خودش شده بود !
هق زد و مشت هایش راروی چشم فشرد .
کاش می شد همه چیز را از نو شروع کرد . . .
***
حافظ به کاغذِ پیشِ رویش نگاه کرد و برای هزارمین بار نوشته هایش را خواند .
پارسا بی هیچ حرفی ، روبروی او نشست و در عین اینکه با خط کش روی تخته ی زیر دستش خطوطی رسم می کرد ، زیر چشمی او را می پائید .
خودش آن کاغذ را پرینت گرفته و به دستش داده بود .
حافظ کلافه دست در مو برد و زیر چشمانش انگشت سائید .
به پارسا نگاه کرد و سری به تاسف تکان داد :
– نمیدونم این اوضاع رو بهتر میکنه یا بدتر .
پارسا شانه بالا انداخت و آرام گفت :
– بستگی به دیدِ خودت داره .
حافظ چشم در حدقه چرخاند و کلافه پوفی کرد :
– من الان یه کورِ به تمام معنام . یه متریِ خودم رو نمیبینم ! تمام فکر و ذهنم تو خونه اس . با اینکه پریا رو گذاشتم پیشِ مهری اما دلم آروم نمیگیره .
پارسا مقداری از لیوانِ نیم خورده اش ، چای نوشید و مداد را پشتِ گوشش زد و چشمانش را تنگ کرد تا صافی خط ها را از نظر بگذراند :
– تو داری زیادی شلوغش میکنی .
و در برابر چشمانِ جمع شده و نگاهِ شاکیِ او ، با لحنِ حق به جانبی گفت :
– راست میگم خب ! هر زنی بعد از ازدست دادنِ بچه اش حالِ بدی داره . اونوقت مهری ای که تو میگی خودش رو مقصر میدونه ، باید خوش و خرم
باشه و زود به خودش بیاد ؟! امرِ محال میخوای ها برادرِ من . به جایِ اینکه یه جوری رفتار کنی که بهش نشون بدی همه چیز تغییر کرده ، بهترِ یه
جوری رفتارکنی که انگار هیچی تغییر نکرده !
حافظ همانطور به خیره بودن به او ادامه داد و چهره اش به گونه ای بود که پارسا را وادار کرد توضیح دهد . انگار با یک فردِ کودن صحبت می کرد
بنابراین شمرده شمرده گفت :
– قبل – از – این – قرار – بود – مهری – بره – دانشگاه!
حافظ نچی کرد و ایستاد :
– عین آدمیزاد حرف بزن پارسا .
پارسا مداد را از پشت گوش برداشت و چشم غره ای به او رفت :
– خب احمق جان ! الان هیچی تغییر نکرده ! هنوزم قرار بره دانشگاه . قبل از این اتفاقا تو میگفتی هر جا قبول شه من میذارم بره . الانم پای حرفت
وایستا . . به خصوص که میگی وضع روحی خوبی نداره . این خبر میتونه خیلی خوشحالش کنه .
حافظ به برگه ی نتایج دانشگاه خیره شد و لب گزید . راهِ دوری بود . . . .
نتوانست جلوی ناامیدی کلامش را بگیرد :
– اما پارسا . . شماله ها ! گیلان ! خیلی راهِ !
پارسا پوزخندی زد و دوباره خط کش به دست روی میز خم شد:
– دیگه خود دانی !
حافظ زبان بین دندان هایش گرفت و به کاغذ خیره شد .
کاردانیِ حسابداری دانشگاه گیلان . این همه راه و مهری ای که باید از او دور می شد .
می توانست تصمیم بگیرد ؟!
حالا که مهری با جانش گره خورده بود می توانست این گره را بگشاید و اجازه ی پرواز بدهد ؟!
***
با تعجب به حیاط آب و جارو شده خیره ماند . پارسا در را پشت سرشان بست و به او خورد :
– چرا راه رو بند میاری اخوی ؟!
حافظ کنار رفت و پارسا نمی فهمید چه چیز باعث حیرتش شده است .
حافظ شانه بالا انداخت :
– لابد کارِ پریِ .
پارسا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و صدایش را بالا برد:
– یاالله صابخونه !
لبِ حوضِ نشست و دستش را در آب فرو برد و صورتش را با آن جلایی بخشید .
حافظ هندوانه های کوچکش را در حوض انداخت و لحظاتی بعد صدایی آمد :
– سلام . خسته نباشین !
سرشان بالا آمد و پریا با لبخند و دو لیوان شربت روبرویشان ایستاده بود . آرام از پله ها پائین آمد :
– مهری میگه هوا خوبه . شربت رو اینجا بخورین . . .
پارسا ایستاد و دستی به موهایش کشید :
– سلام خانم . ببخشید زحمت دادیم ها .
پریا سینی را برابر او گرفت و تعارف کرد :
– خواهش میکنم . نزنید این حرفو .
حافظ خم شد و زیر گوش پریا پرسید :
– مهری کو ؟!
پریا سینی را روی تخت گذاشت و آرام گفت :
– تو آشپزخونه .
حافظ سری تکان داد و از پله ها را بالا رفت . با کمترین سر و صدای ممکن به سمت آشپزخانه گام برداشت و به چهارچوبش تکیه زد . مهری پشت به او
در حال آشپزی و تهیه ی سالاد بود . هیکلش آب رفته بود .
آرام از پشت سر به او نزدیک شد و در آغوشش کشید و او را به خود فشرد . مهری لحظه ای نفس حبس کرد و سپس با حسِ گرمایِ او و عطرِ تنش ، به
آرامی آن را بیرون داد .
حافظ زمزمه کرد :
– عادت ندارم وقتی میام خونه ، نیای استقبالم .
گونه به گونه اش چسباند و چشم بست .
دیگر شک نداشت این زن ، دریایِ آرامشی است که با کمال میل در آن غرق می شود .
مهری دست روی دستش گذاشت و آن را نوازش کرد :
– خسته نباشی .
حافظ لبخندی زد و روی شانه اش را بوسید و با حسِ استخوان هایِ بیرون زده اش ، دلش آشوب شد . اما به روی خود نیاورد و او را همراه با خود تاب
داد .
مهری تکیه اش را به او سپرد و گذاشت تا حافظ مرهمش شود و او خوب این کار را بلد بود .
عمری بود که مرهمِ زخم های خانواده اش می شد و کسی نمی دید روز به روز تنِ خودش از زخم و درد پوشیده می شود .
حافظ او را محکم تر گرفت تا بدنِ سست شده اش از میان دستانش نلغزد . بی حالی اش را حس می کرد و دوست نداشت اتفاق دیگری برایش بیفتد .
هنوز قوایِ خود را باز نیافته بود .
صدای نفس هایشان سکوت میانشان را می شکست تا اینکه او آرام پرسید :
– کارِ پری نبود ، نه ؟! حیاط رو میگم .
این فکر همان لحظه که دمپایی های خیس مهری را دید در ذهنش دوید .
مهری لبخند کمرنگی زد و زمزمه کنان پاسخش را داد :
– نه . تو همیشه دوست داری حیاط تمیز باشه ، مثه وقتی که مامانت بود .
حافظ پلک بست و نفس عمیقی گرفت :
– فرشته ای به خدا !
سپس دستانش را به آرامی از دورش گشود اما آنها را دو سویِ او روی کابینت گذاشت و هنوز ستونی بود که مهری به آن تکیه بزند .
از روی شانه ی مهری به دست هایش خیره شد که پس از آزادی از میانِ آغوشِ او دوباره در حال خرد کردن کلم ها بودند .
حالا که به وجودش عادت کرده بود می توانست دو سال نبودش را تحمل نماید ؟!
به نیم رخش خیره شد . رنگ پریده ، کدر ، استخوانی و بی جان .
موهایش را پشت گوشش زد و زمزمه کرد :
– یادم باشه فردا دارم میام دل و جگر بگیرم . رنگ به رو نداری .
مهری خجالت کشید و نگاه از او دزدید :
-بـِ . . . ببخشید .
حافظ راست ایستاد و بازوی او را گرفت و به سمت خود چرخاند :
– واسه چی ؟!
سیبکِ ظریفِ گلوی مهری آرام تکان خورد و به آهستگی گفت :
– واسه این بی رنگ و رویی ام . . به خاطر این شلختگی ام . . . به خاطرِ . ..
اما حافظ کلامش را برید و با اخم گفت :
– چرت و پرت نگو ! من شوهرتم مهری . فک کردی واسه خاطرِ خودم و دلم و هوسم میگم ؟! مگه تو زندگی فقط ریخت و قیافه و تخت و عشق و حال
مهمه ؟! من واسه تو نگرانم ! واسه خودِ خودِ تو ! واسه اینکه نا نداری رو پاهات وایستی . هنوز وقتی یادم میفته چطور خونریزی داشتی تموم تنم یخ
میبنده .
از آن اتفاقِ شوم ، طبقِ یک قراردادِ نانوشته تا آن زمان چیزی نگفته بودند اما دیگر حافظ نمی توانست سکوت کند . دست زیر چانه ی مهری گذاشت و
صورتش را بالا آورد و در چشمانش زل زد . همانطور که چانه اش را در اختیار داشت ، سر او را تکان داد :
– بچه ی ما مُرد . تموم شد . عمرش به دنیا نبود . از اولم نمیتونستی نگهش داری . منِ بی لیاقتِ خاک برسر باید حواسم میبود که این اتفاق نیفته .
لعنت به من که فکرِ هیچی نیستم . تو تقصیری نداری . اینو از کله ی کوچیکت بیرون کن که تو باعثِ مرگِ اون بچه ای . اگه من باباشم ، اگه من باعث
به وجود اومدنشم ، میگم به درک که مرد !
دلش لرزید و لرزشِ مردمک هایِ مهری را دید اما با قصاوت ادامه داد :
– اگه قرارِ تو به خاطرِ رفتنش عذاب بکشی ، به درک اسفل السافلین که مرد مهری . . . تو مهمی ، خودت ، سلامتت ، وجودت .
صورتش را به احاطه ی دست هایش درآورد و محکم تکانی به او داد :
– میفهمی ؟! میفهمی یا نه ؟!
چشمان مهری پر آب شد و آرام سر جنباند که حافظ صورتش را به آرامی به سینه چسباند و روی موهایش دست کشید و در دل از کودکِ از دست رفته
شان عذرخواهی کرد .
می خواست درباره ی دانشگاه و قبولی اش صحبت کند ولی حس می کرد باید آن را به زمان دیگری موکول کند . شاید وقتی که تنها بودند و او هم زمان
بیشتری برای تصمیم گیری داشت .
118#
***
مهری ساکت و بی صدا روی صندلی میز آرایشش نشسته بود و گیسِ موهایش را می گشود .
حافظ هم روی تخت دراز کشیده و دست زیر سر گذاشته و با گردنی کج ، او را می نگریست .
چیزی روی دلش سنگینی می کرد . می دانست هر تصمیمی که بگیرد باز هم یک تلاطم و طوفان دیگر در زندگی اش رخ خواهد داد .
کلافه بلند شد و روی تخت نشست و هوفی کرد . مهری سمت او چرخید :
– چیزی شده ؟!
گردن کج کرد و خسته گفت :
– نه . هیچی .
مهری موهایش را باز کرد و ایستاد و چند بار به آرامی روی آنها برس کشید .
سپس دستی به صورتش کشید و آرام گفت :
– فردا پریا گفت میبرتم آرایشگاه .
و نگاه شرمسار و ناراحتی به او انداخت . حافظ لبخندی زد و دست هایش راستونِ تن قرار داد :
– چه خوب ! و تاکید میکنم به موهات دست نزن !
مهری خنده ی کوتاهی کرد و آرام سمتِ دیگر تخت نشست . حافظ روی دستش ، خودش را سمت او کشید و با دست دیگر به آرامی موهایش را لمس
کرد . صورتش را روی شانه اش و میان موهای بلند و پرپشتِ او گذاشت و نفس عمیقی کشید :
– آخر هفته هم شاید یه مسافرتی رفتیم . دو تایی !
مهری متعجب از سرِ شانه اش نگاهی به او انداخت اما هیچ نگفت .
حافظ می دانست به علت اتفاقات پیش آمده ، او اصلا به یادِ نتایج انتخابِ رشته و دانشگاه نیست .
سخت بود برایش تصمیم گرفتن . از سویی این دوری و رفتن به دانشگاه را یک فرصت خوب برای مهری می دید و از سویِ دیگر ، جدایی میانشان برای او
سخت بود و شک نداشت مهری هم دچار مشکلاتی خواهد شد .
حالا کاملا پشتِ سرِ مهری بود ، پس دست دورِ کمرش انداخت و او را رویِ شکم و سینه ی خودش بالا کشید .
مهری هینی گفت و ملفحه ی تخت را چسبید مبادا روی او سقوط کند .
حافظ خندید و کمی سرش را بلند کرد تا به چهره ی ترس خورده ی او نگاهی بیندازد :
– تا تو باشی که حواست از پشت سرت پرت نشه !
مهری هم خندید و مشتی به روی پای او کوفت . بعد از روزها این اولین بار بود که چنین پر سر و صدا می خندید .
حافظ دست در موهای او برد و پوست سرش را آرام ماساژ داد :
– از مامانت اینا خبر داری ؟!
مهری چشم بست :
– هوم . . آره . صبح بهم زنگ زده بود . می گفت شاید مجبور شن خونه رو عوض کنن .
حافظ اخم کرد و باز سرش را با کمک گردنش بالا گرفت :
– چرا !؟!
مهری شانه بالا انداخت و دستِ او را گرفت و روی سینه گذاشت و زمزمه کرد :
– نمیدونم . . .
خسته بود و نوازش های حافظ مثل یک مسکن عمل می کرد . پلک هایش نم نمَک بسته شدند .
حافظ آرام دست زیرِ تن او انداخت و به آهستگی او را بالا کشید .
سرش را روی بالشت گذاشت و میان ابروهایش را بوسید .
کنارش نشست و به صورتش خیره شد . چه کار باید می کرد ؟!
***
مهری با دهان باز او را می نگریست :
– چی ؟!
حافظ دستی به چانه اش کشید .دو روز بعد تصمیم گرفت تا با مهری صحبت کند .
خودش به تنهایی نمی توانست فکر کند و تصمیم بگیرد . باید او را در جریان می گذاشت و ترجیح داد هر چه زودتر این اتفاق رخ دهد .
شانه بالا انداخت :
– همین دیگه . قبول شدی . . . شماره ملی ات و کارت جلسه ات رو دادم دستِ پارسا . اون برام پرینت گرفت .
و کاغذی را که در دست داشت باز کرد و برابر مهری روی زمین قرار داد :
– قبول شدی . حسابداری .
چشم ها ، دهان و حتی سوراخ های بینی مهری از تعجب گشاد شده بودند . کاغذ را به دست گرفت و چند دقیقه به آن خیره ماند .
سپس با همان قیافه به او خیره شد . حافظ تک خنده ای کرد و سر تکان داد :
– آره دیگه !
مهری لب هایش را به هم چسباند و آبِ دهانش را بلعید و دوباره به صفحه خیره شد .
کاردانی . . آن هم استانی دیگر !
زمزمه کرد :
– اما حافظ . . اینکه . . .
حافظ سری جنباند و گفت :
– آره . میدونم . گیلان . رشت . ولی خب . . . من از اولم بهت گفته بودم اگه قبول شدی ، من هیچ مانعی پیشِ روت نمیذارم .
مهری به او نگاه کرد و اخم بین ابروهایش نشست . لب گزید و دوباره به برگه خیره شد و گفت :
– ولی من که نمیتونم .
حالا حافظ هم ابروهایش را به هم گره زده بود :
– چرا نمیتونی ؟!
مهری دندان روی هم سائید و دوباره به برگه ی انتخاب رشته اش نگریست و زمزمه کرد :
– به خاطر تو . . .
سربلند کرد و به او نگریست و لبخند پر بغضی زد :
– نمیتونم ازت دست بکشم حافظ . کی مراقبِ تو باشه اونوقت ؟!
برگه را تا زد و به سمت او هل داد :
– بهتره دیگه به دانشگاه فکر نکنم . من الان دیگه متاهلم . نمیتونم ولت کنم وبرم سراغ خوشیِ خودم .
بلند شد و با قدم های بلند به آشپزخانه رفت . حافظ نچی کرد و محکم دست به چانه اش کشید ؛ انگار مهری برای رفتن بیش از او تردید داشت . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x