رمان شوکا پارت ۳۰

4.3
(166)

 

 

 

حرف‌هایش مصداق بارز به در می‌گن که دیوار بشنوه، بود.

 

آهو ملتمس به بازوی یاسین چنگ انداخت. نمی‌دانست چرا انقدر از او بدشان می‌آید. بدی در حق کسی نکرده بود و همیشه بد روزگار بود.

فقط می‌دانست نباید اجازه دهد به خاطر او دختران این خانواده با قهر بیرون بروند.

 

– آقا یاسین… توروخدا.

 

مرد نگاه از چشمان ملتمس آهو گرفت. با خشم جلو رفت و دست بچه را از دست مادرش گرفت و با دندان های کلید شده غرید.

– بس کن خاطره، جلوی بچه‌ها خجالت داره.

 

خاطره بی‌توجه دست بچه‌اش را دوباره کشید.

– اونی که باید خجالت بکشه نمی‌کشه، خوبه والا… شکوفه من میرم، میای یا می‌مونی؟!

 

شکوفه نگران نگاهی به اوضاع انداخت.

– تو برو، منم زنگ می‌زنم مرتضی بیاد.

و با چشم و ابرو به مادرش اشاره کرد تا خاطره بفهمد به خاطر خاتون می‌خواهد کمی بیشتر بماند.

 

***

 

– شکوفه مادر، بیا چهار حبه‌قند بنداز تو لیوان بده داداشت ببره واسه اون دختر… گناه داره.

 

شکوفه همان‌طور که سعی می‌کرد از حمله‌ی کودکش به سمت نمکدان‌های روی میز جلوگیری کند، گفت:

– چشم ولی مامان، تو واقعاً راضی هستی که این دختر اینجاست؟

 

خاتون کلافه دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید. دخترش با دلخوری و قهر خانه را ترک کرده و هیچ‌چیز از تفرقه و دعوا میان فرزندان برای یک مادر سخت‌تر نبود.

– چیکار کنم مادر؟ هزاربار به یاسین و بابات  گفتم این دختر وصله‌ی تن ما نیست. مرغ این مردا یه پا داره!

 

شکوفه بچه را دست خاتون سپرد و از جا بلند شد. همان‌طور که لیوان را پر آب می‌کرد، گفت:

– شنیدم شوکه شدم به خدا… هنوز کسی از آشناها نفهمیده؟ می‌شیم نقل دهن مردم. به خدا مامان حرفم از روی جهل و نادونی نیست، عزت آدما دست خداست، خدا به کسی که بی‌پدر و مادره پشت نمی‌کنه که بنده‌ش بخواد همچین خبطی کنه. اون لحظه عصبی بودم، یه چیزی گفتم ولی یه فامیل منتظر عروسی یاسین ما بودن. قربونش برم دادشم انقدر خوبی در حق بقیه کرده که همه منتظرن عروس بیاره هفت شبانه‌روز بزن و بکوب کنن براش. این‌طور بی‌سروصدا، فردا بفهمن ول کنمون نیستن دیگه.

 

خاتون آهی کشید و سر تکان داد.

– فعلاً این رو ببر واسه اون دختر، از یه طرف دل خوشی ازش ندارم از یه طرفم دلم براش می‌سوزه. دختر مظلومیه، هروقت بهش غذا میدم بیشتر از چند قاشق نمی‌خوره. حالا درسته راضی نیستم از بودنش، ولی شمر که نیستم چشمم به لقمه‌ی در دهنش باشه. فعلاً هم که شده زن برادرت، ما که از دل یاسین خبر نداریم. والا من یکی که عقد صوری و الکی حالیم نمی‌شه. زن و شوهر که اسمشون رو هم افتاد، می‌شن وصله تن هم، شاید پس‌فردا دختره شکمش اومد بالا و پاگیر شد خودمون بی‌حرمت می‌شیم اگه بی‌فکر حرف بزنیم.

 

***

 

شرمندگی تنها حس میانشان بود.

 

با لیوان آب قندی که خواهر یاسین آورده بود، روی مبل نشسته و هرازگاهی خیلی ریز هِق می‌زد. یاسین هم با حالی بدتر از او، روبه‌رویش نشسته بود. انقدر از رفتار خواهرهایش مخصوصاً خاطره خجالت‌زده بود که حد نداشت.

 

دست روی زانو گذاشت و از جا بلند شد. انقدر نزدیک رفت که دقیقاً جلوی دخترک قرار گرفت و آهو به اجبار برای دیدنش مجبور شد سرش را بالا بگیرد.

– آهو خانوم؟!

 

صدای آرام ولی بم و مردانه‌اش گوش‌های دخترک را پر کرد. وسوسه‌ی عجیبی برای جانم گفتن داشت ولی با تشری به خودش سرکوبش کرد. دماغش را بالا کشید و نم زیر چشمش را گرفت.

– بله؟

 

 

چشمانش را بست، نمی‌دانست باید چه بگوید.

– من واقعاً شرمنده‌م. به دل نگیرید توروخدا. خاطره یکم تندخو هست، یکم که بگذره همه‌چی درست می‌شه.

 

چهره‌ی آهو از تعجب مات شد. اشکش در دم بند آمد و نگاهش خیره‌ی مرد شد.

چرا او عذرخواهی می‌کرد؟

استثنائاً در این مورد گله‌ای از این مرد نداشت چون جز دفاع از او کاری نکرده بود.

 

این خانواده را تا حدودی می‌شناخت. جزو نیک‌نامان این محل بودند و که بود که نشناسد.

اینکه صدای اعضای این خانواده به خاطر او به گوش در و همسایه رسیده بود، از مرگ برایش بدتر بود.

 

خود را برای این خانواده میوه‌ی لک‌داری می‌دانست که خرابی‌اش آن‌ها را هم می‌گیرد. داستان به همین‌جا ختم نمی‌شد، آن الوات‌های بی‌سروپا نه خدا می‌شناختند، نه پیغمبر. ریختن آبرو، آب گوارا بود و ناموس شوخی مضحک.

 

نگاه بیش از حد خیره‌اش دوباره دریای خروشان شد و سایه چاله‌های عمیقش در آب فرو رفتند.

 

به سختی تکانی به خود داد. می‌خواست بیشتر از این خجالت زده‌اش کند؟

 

یاسین با دیدن اشک‌های دوباره روان شده‌اش اخم در هم کشید و یک قدم عقب رفت. الحق انقدر در برخورد با زنان کم‌تجربه و صفر کیلومتر بود که حالا نمی‌دانست برای آرام کردنش چه کار کند.

 

سریع دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمت آهو گرفت. حتماً خیلی ناراحت بود که این‌گونه اشک می‌ریخت.

– بگیرید آهو خانوم. من که معذرت‌خواهی کردم. حق دارید به خدا، با بابا صحبت می‌کنم می‌گم با همه اتمام‌حجت کنه، حق بی‌احترامی ندارن… قول میدم تکرار نشه

 

 

 

دستمال را گرفت. شقیقه‌هایش از درد تیر کشید. حرف‌های یاسین آزاردهنده شده بود، انگار نه انگار این همان مرد بی‌شرمی بود که بعد از عقد توافقی، برایش آن آشغال‌ها را خریده بود.

 

دلش می‌خواست بمیرد از بی‌کسی…

یکی تحقیرش می‌کرد، یکی در سرش می‌کوبید، یکی لطف می‌کرد و هشدار می‌داد که باید از تنت مایه بگذاری…

کدام قطبش را باور می‌کرد؟!

 

نفس عمیقی کشید و از گوشه‌ی چشم نگاهی به خواهر یاسین که از کنار ورودی آشپزخانه نگاهشان می‌کرد انداخت.

 

اهمیتی نداد و با صدای گرفته‌اش لب زد.

– می‌خوام برم… از اول هم نباید می‌اومدم اینجا. ترسیده بودم روزای اول، وگرنه این همه سال بیخ گوشم بودن یه جوری گذشت، از اینجا به بعدم می‌گذره.

 

راست می‌گفت. می.گذشت، همه‌چی می‌گذشت. با ترس، با دلهره، با وحشت…

 

صدایی از یاسین درنیامد.

 

آهو با سری پایین افتاده و لحنی شکسته شده ادامه‌ داد:

– من سر درنمیارم از این کاغدبازیا… خودتون زحمت کارای طلاق رو بکشید، فکر کنم توافقی باشه کمتر سخت بگیرن. مهریه رو هم بگید باید چیکار کنم تا یه جایی ثبت شه که بخشیدمش.

 

پوزخند اولین واکنش یاسین بود و نگاهش از صد حرف گفته و ناگفته بدتر بود.

 

چشم دزدید که یاسین با لحن متاسف که رگه‌هایی از خشم در آن‌ها موج می‌زد گفت:

– اولِ بسم‌الله با چهارتا حرف، حرف طلاق اومد وسط، خدا رحم کنه آخرش رو! من فکر می‌کردم شما دختر قوی و محکمی هستید ولی الان می‌بینم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 روز قبل

طفلکی آهو😢

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x