رمان شوکا پارت ۳۱

4.3
(167)

 

 

دست خودش نبود که ناخودآگاه میان حرفش پرید و با بغض و خشم توپید.

– الان چی؟ الان چی می‌بینید حاج یاسین؟ مگه جز یه دختر بدبخت بی‌کس‌وکار چیزی برای دیدن هست؟ شما لطف کردید تا آخر عمرم مدیونتون می‌مونم ولی تا حالا شده دیگران جز اینکه تا کمر جلوتون خم بشن، چیزی بگن یا کاری کنن؟! اصلاً… اصلاً تا حالا طعم تحقیر شدن رو چشیدید که دارید برام تفسیرش می‌کنید؟!

 

 

صدایش دلخور بود، ولی آرام.

نمی‌خواست حرف‌هایش به گوش زنی که کنار ورودی آشپزخانه کمین کرده بود و به خیال خودش از چشمشان به دور بود برسد.

 

 

دست روی زانو گذاشت، کمر خم کرد و صورتش را مقابل صورت دختر قرار داد. آن دو گوی درشت و سیاه، زیادی در مقابل صورت رنگ پریده‌اش خودنمایی می‌کردند.

 

آهو راست می‌گفت؛ او هیچ‌وقت حالش را تجربه نکرده بود ولی چه باید می‌کرد در برابر خانواده‌ای که عمرش را با آن‌ها گذارنده بود و جانش بودند؟

 

دور از منطق نبود که نمی‌توانست به خاطر دختری که تازه وارد زندگی‌اش شده، خانواده‌اش را پایین بیاورد.

 

– یه خواهش می‌کنم… قسمتون میدم، یه یاعلی بگید و بهش عمل کنید. روزی که حاج صابر برام قضیه رو گفت، به هر طریقی خواستم از زیرش در برم. دروغ نگم حوصله دردسر نداشتم، از رنگ گرفتن شناسنامه و سن و سالی که فکر می‌کردم خیلی بیشتر از شماست گرفته تا هزارتا دلیل بی‌سروته. ولی حالا شد اونچه که نه میل شما بود و نه من. الان که اسمتون رفته تو شناسنامه‌ی من‌، چهار روز دیگه هم اهل محل و فک و فامیل می‌فهمن، دهن مردمم که ماشاالله همیشه بازه، هیچ‌وقتم نمی‌شه بستش…

 

 

 

پر لباسش را در دستش به بازی گرفت و بی‌حوصله از سردردی که گریبان‌گیرش شده بود گفت:

– چی می‌خواید بگید حاج یاسین؟

 

– صبرتون رو ببرید بالا، خشمتون رو کنترل کنید یا بهتر بگم، یه مدت رفیقم باشید و رفافت کنید تا سربلند بیرون بیام. نمی‌گم برادر یا همشیره صداتون نمی‌کنم دیگه چون کراهت داره ولی می‌تونیم مثل دوتا آدم عاقل شرایط رو برای هم سختش نکنیم. چه بخواید چه نخواید الان زن من هستید، بی‌رودروایسی هم بگم کسی که ناموس من باشه، جایی که امینت براش نباشه اجازه نمیدم قدم بهش بذاره، حالا می‌خواید بگید زندان درست کردم یا هرچی. تا وقتی یه عده تو کمینن، براتون چاره‌ای نیست. باید بسازیم.

 

گوش‌هایش به گزگز افتاده بودند‌. احساس سرماخوردگی می‌کرد.

– من‌‌… من چیکار کنم؟ خودتون که دیدید حتی… حتی جوابشون هم ندادم. می‌دونم حق دارن. من اگه برادری داشتم و یه روز می‌دیم بی‌خبر زن گرفته، اونم… اونم کسی که یه هل پوک با خودش نیاورده، شاید بدتر از این واکنش نشون می‌دادم. ازشون ناراحت نیستم، خودتون رو اذیت نکنید.

 

جان می‌کند تا حرف بزند. اعتراف به بدبختی چقدر سخت بود.

 

یاسین در دل درک و شعورش را تحسین کرد و لبخند به لب نشاند.

– کار خاصی نیاز نیست انجام بدید. شما خودتون خانوم عاقل و فهمیده‌ای هستید، بهتر از من هم می‌دونید زندگی همیشه روی خوشش رو نشون نمیده. تهش ما آدماییم که باید باهاش بسازیم. توجهی نکنید به حرف دیگران. این زندگی منه، شما هم انتخابم، اینکه در آینده هم چی می‌خواد پیش بیاد با خدا… به کسی ربطی نداره.

 

 

 

جوری عادی و باتبحر با کلمات بازی می‌کرد که خشمی که از قبل از او به دل داشت را فراموش کرده بود.

 

مردانه و محکم حرف می‌زد. طوری که دل آهو را قرص می‌کرد و وادار به همراهی. کاش آن لباس‌ها را برایش نگرفته بود تا همین چهره‌ی زیبا برایش باقی می‌ماند. چاره‌ای نبود.

 

با کمی بهت و خیرگی، به دست جلو آمده‌ی یاسین نگاه کرد و برای لحظه‌ای در دل به افکار مرد خندید.

 

یعنی چند جمله عربی انقدر تاثیر داشت؟ نه به آن‌موقع که نگاهش از کفش‌هایش بالاتر نمی‌آمد و نه به دست دراز شده‌اش برای ثبات دوستی!

 

لمس کردنش را دوست نداشت، نه تا زمانی که دلش را با او صاف نکرده بود و از بی‌تقصیری یاسین از آن ماجرای لباس‌ها خبردار نشده.

 

دستش را با بی‌حرکتی‌اش رد کرد. زیر لب، ناچار و با حسی فراتر از تنهایی و اجبار گفت:

– هرچی شما بگید.

 

دست مرد پایین آمد و کنار ران پایش مشت شد.

سرسنگین بودنش را پای دلخوری از حرف‌های شنیده شده گذاشت ولی در هر حال این‌گونه رد شدن برایش سنگین بود.

 

قصد بدی نداشت؛ یه دست دادن ساده با زنی که محرمش است، آن هم به نشانه‌ی توافق و بس!

انگار حرف‌های چند دقیقه پیشش واقعیت‌هایی توام با شعار بودند که گوشه‌‌ی کوچکی از حس و حالش اخم به ابروانش آورده بود.

 

***

 

– موهات خیسه، سرما می‌شینه تو جونت میفتی. خشکشون کن.

 

تا آن‌جایی که توانسته بود خشکشان کرد ولی در حالت عادی، نصف روزی طول می‌کشید تا خودشان کامل خشک شوند.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

روسری قواره بزرگ، بلندی‌شان را نپوشانده بود که از زیر نگاه تیزبین خاتون به جا نماند.

 

– خشک می‌شن خودشون، همیشه تا یه روز نم دارن. کمک کنم؟ شما بشینید.

 

نگاه چپکی زن رویش نشست، انگار کار بدی کرده باشد.

– شما جوونا کلتون باد داره! شکوفه هم همین بود، یا با سر خیس می‌گشت یا شلوار نازک می‌پوشید تو چله زمستون، الان یه شکم زاییده کمر و دست و پا نداره، میگرنشم از یه ور. برو تو اتاق یاسین تو کمد سشوار بردار، نمی‌خواد کمک کنی.

 

چشمی گفت و از جلوی دید زن دور شد. دقایقی را کنکاش کرد تا سشوار را پیدا کرد و بعد از مدت زمانی طاقت‌فرسا، موهایش را خشک کرد.

 

حیف که تعصب خاصی روی موهایش داشت و حس می‌کرد یکی از باارزش‌ترین دارایی‌هایش هستند وگرنه کوتاهشان می‌کرد. زیادی دست و پا گیر بودند.

 

روسری روی سر انداخت و نگاهی به کبودی‌هایی که حالا هاله‌ای زردرنگ از آن‌ها باقی مانده بود انداخت.

 

از اتاق بیرون رفت. روز‌ها می‌گذشت و زخم‌های سطحی رو به بهبودی می‌رفتند اما امان از زخم‌های قلبش که ترمیم نیافتنی بودند.

 

زیادی سر پا نمی‌ماند. بهتر شده بود اما وقتی زیاد سرپا می‌ایستاد، انگار سیخ داغ وسط کمرش فرو می‌کردند.

 

جلوی در ورودی آشپزخانه ایستاد و با تردید لب باز کرد. با اینکه این همه سال سعی کرده بود خجالتی نباشد، اما در محیط غریب باز همان آهوی کوچک بود که دلش می‌خواهد پشت چادر مادرش پناه بگیرد.

– خشک کردم. کمک بدم حاج خانوم؟

 

 

تو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

خسته نباشی قاصدک جان نمیشه پارتا طولانیتر بشن خیلی کمه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x