رمان شیطان یاغی پارت ۱۲۲

4.3
(123)

 

 

 

 

زبان در دهانش می چرخاند و لبش را به دندان می کشید…

ناله های دخترک دست خودش نبود.

 

پاشا بلد بود چگونه دخترک را سر کیف بیاورد یا اینکه تمام وجودش را درگیر خودش کند…

هرچند که تن افسون به کوچکترین لمس ها هم واکنش نشان می داد…

 

 

پاشا جدا شد و خیره سرخی دور لب های دخترک با صدایی خشدار زمزمه کرد: چرا اینقدر دوست دارم ببوسمت… شیرینی و عطر بهار نارنجت آدم رو مست می کنه…!

 

 

چشمان خمار افسون روی اعضای صورت مرد در گردش بود.

حالش خراب بود ودلش بیشتر می خواست، بیشتر از یک بوسه…!!!

 

-تو هم بوی خوبی میدی…!

 

لب مرد به لبخند مردانه و جذابی باز می شود و خیره چشمان دودو زن دخترک بود…

-دیگه چی…؟!

 

لمس جای جای تنش توسط دستان مرد هوش و حواسش را گرفته بود که افسون به یقه اش چنگ زد و با حرص گفت: اذیتم نکن پاشا…!!!

 

پاشا در حالی که دستش بند سینه دخترک بود کنج لبش را بوسید…

-قربون حال خرابت دختر… بگو ازم چی می خوای…؟!

 

 

افسون نالید…

دستش سمت دکمه شلوار مرد رفت…

-پاشا خواهش میکنم…

 

پاشا مج دستش را گرفت…

-واضح بگو ازم چی می خوای…؟!

 

 

افسون چشم بست و آهی کشید…

دست مرد داخل شورتش رفت و با لمس میان پایش به لباس مرد چنگ زد… ضربان قلبش را می شنید و حال می کرد از این حس نیازی که دخترک فقط به خودش داشت…

 

افسون دیوانه وار دکمه های پیراهنش را باز کرد و ان را درآورد…

-سکس می خوام آقای سلطانی… اگه خیالت راحت میشه بیا من بکن…

 

و مهلت نداد و لب روی لب مرد گذاشت…

 

#پست۳۴۹

 

 

 

دیشب دخترک برایش سنگ تمام گذاشته بود.

پیش قدم شده بود و برای اولین بار او را بوسید…

 

دخترک در تمام مدت رابطه پا به پایش آمد و در آخر ار خستگی بیهوش شد…

لبخند زد و با چشمانی براق نگاه دخترک غرق در خوابش کرد…

 

 

سپس خم شد و بوسه ای کنج لبش کاشت و از کنارش بلند شد.

کار مهمی بود که باید به ان می رسید و ترجیح می داد تا افسون خواب است به کارش برسد…

 

 

بعداز یک دوش کوتاه گوشی اش را برداشت و شماره بابک را گرفت…

تماس وصل شد…

-سلام پاشا خوبی…؟!

 

-سلام خوبم تو چطوری، اسفندیار چیکار می کنه…؟!

 

بابک خندید: اسفندیار خان هم سرشون شلوغه البته فقط منتظر یک گوشه چشم ار خانوم احتشام هستن…!!!

 

پاشا خنده اش را کنترل کرد…

-دست کمش نگیر، بالاخره رایش و می زنه…!!! بگذریم در مورد کاووس و برادرش هیچی فهمیدی…؟!

 

 

بابک اخم کرد.

-می خواد باهات وارد رابطه دوستی و کاری بشه… نمی دونم منفعتش دقیقا چیه ولی هرچی که هست یا به تو ربط داره یا به افسون…!!!

 

 

پاشا سیگاری آتش زد و کنج لبش گذاشت…

با حرص چشم بست…

همین را کم داشت اما نمی شد نادیده هم گرفت…!!!

 

-می خوام این دوتا احمق جلوی چشمت باشن، پس بزار به خیالشون بهمون نزدیک بشن…

 

بابک جا خورد…

-یعنی چی بهمون نزدیک شن…؟!

 

-یعنی این دوتا ابله چیزایی رو می دونن که من و تو باید ازشون باخبر شیم چون تو هر سوراخی سر در میارن…!!!

 

 

بابک لب پایینش را داخل دهان برد…

-باشه داداش اما اتابک رو چیکار کنم…؟!

 

-نهایت تا آخر شب برمی گردیم… بهت خبر میدم…!!!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.دو سه روزی بود خبری نبود🙃

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط camellia

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x