رمان شیطان یاغی پارت ۱۲۸

4.3
(147)

 

-خوردم چی رو…؟!

 

تارا نوچی کرد: من موندم این شوهرش چطور با این سکس کرده که این هنوز هرچی ما بگیم عین علامت سوال میشه…؟! به نظرت با چی پرده رو می زنن…؟!

 

 

لحظه ای با یادآوری آنچه با پاشا گذرانده بودم، تنم داغ و خیس عرق شد اما از این دو تا نخاله هم حرصی بودم…

مثلا مریض بودم…!!!

 

-خیلی بیشعورین… به شما چه که چجوری زده…؟!

 

بهار اعتراض کرد…

-نه دیگه نشد، قرار بود هرکی زودتر ازدواج کرد با شرح کامل رابطه سلسله مراتب سکس رو توضیح بده…!!!

 

 

کوسن مبل را برداشته و محکم به سر بهار زدم…

-خاک تو سرت کنن… من گو خوردم که اصلا با شما دو تا بی حیا دوست شدم…!!!

 

تارا پا روی پا گرداند…

-حالش و کردی به ما که رسید شدیم بی حیا… تک خور…!!!

 

عصبانی شدم…

-نه به خدا می خوای بیارم دو دستی تقدیمتون کنم…!!!

 

بهار نیش چاکاند…

-نه جونم ارزونی صاحبش… ما خودمون خوشگلترش رو داریم همچین پر ابهت و جذاب…!!!

 

-چه غلطی دارین می کنین…؟!

 

تارا گفت: مخ کامران جون و زدم… این خرم مخ بابک رو زد…!!!

 

مبهوت سمت تارا برگشتم…

-پس دوست پسرت چی…؟!

 

چینی به دماغش داد…

-لاغر مردنی بود خوشم نیومد ولی اینا که اینجا می بینی لامصب همش عضله اس مخصوصا کامران…!!! نشد ازش بگذری…!!!

 

 

سمت بهار برگشتم که پلک هایش را چند بار تکان داد: این بابکه از اون دیوثای روزگاره، همین که پا دادم رو هوا من و زد…!!!

 

#پست۳۶۶

 

 

 

نگاه پاشا رویم سنگینی می کرد و باعث می شد دست و پایم را گم کنم…

خدا رو شکر دوستان دیوانه ام رفتند وگرنه به کل ابرویم می رفت…

 

عمه ملی نبود و من هم برای آنکه حوصله تو اتاق بودن را نداشتم توی سالن نشسته بودم و سریال می دیدم که از شانس خیلی خوبم پاشا زودتر از همیشه آمده بود…!!!

 

-چرا اینجا نشسنی…؟!

 

متعجب نگاهش کردم…

-نباید بشینم….؟!

 

پاشا اخم کرد… کنارم نشست…

-سوالم و با سوال جواب نده، هنوز حالت کاملا خوب نشده افسون…!!!

 

-به خدا حالم خوبه… تارا و بهار هم تا یه ساعت پیش رفتن… توی اتاق حوصلم سر میره…!!!

 

 

خیره شد بهم…

توی صورتم چرخی زد…

-دوستات رو خودم دعوتشون کردم تا یکم حال و هوات عوض بشه اما بعد دوست داشتم تو اتاقمون باشی…!!!

 

 

حس خوبی به دلم سرازیر شد…

-من که همش تو اتاقم حالا دلم خواست اینجا باشم و فیلم ببینم…

 

 

یک وری خندید و چشم من روی ان خشک شد…

جذابیت چشمان آبی اش مسخت می کرد مخصوصا وقتی شیطنتش را حس کنی…!!!

 

 

کف دستش را روی گونه ام گذاشت و با انگشت شستش ان را نوازش کرد…

-تو اتاقمون محدودیتی نداریم اما اینجا…

 

 

ابرو بالا انداختم…

-محدودیت چی…؟!

 

چشمان آبی اش عمیق و پر زلال شدند…

زبان روی لبش کشید…

-سه روز بیمارستان بودی و شش روزم توی خونه در حال استراحت… به نظرت الان اینجا جلوی این همه چشم خدمه می تونم زنم رو ببوسم…؟!

 

#پست۳۶۷

 

 

 

دهانم باز ماند.

بهت رده نگاهش کردم که لبخندش پهن تر شد…

 

با دیدن ری اکشن صورتم با خنده سری تکان داد و سرش مابین گردن و گوشم گذاشت…

تنم لرزبد و هرم داغ نفس هایش را روی پوستم رها کرد…

 

-پاک شدی…؟!

 

قلبم تند می زد…

خواستم فاصله بگیرم که نگذاشت…

صدایش به شدت خشدار و بم شده بود…

 

-از بوی تنت، نمی موهات معلومه حموم بودی… پس پاک شدی…!!!

 

آب دهانم را با استرس فرو دادم…

دستش دور تنم پیچیده شد و تن ظریفم توی آغوشش فرو رفت…

 

-پا… شا…؟!

 

دماغش را روی گردنم حس کردم و نفس عمیقی که کشید…

-عطر تنت محشره افسون… می دونی وقتی عمیق بو می کشم هوس چی به سرم میزنه…؟!

 

 

کمی ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد…

چشمانش سرخ شده بودند…

دستانش را قاب صورتم کرد…

-دوست دارم بندازمت رو کولم و بعد تن لختت و تو تختم…. آخ افسون… آخ که کم مونده از دستت دیوانه شم…!!!

 

 

حرف هایش، عکس العمل هایش در عین ترسناک بودن، جذاب بود…

این مرد داشت تمام تصوراتم را بهم می ریخت…

داشت مرا هم به مانند خودش دیوانه می کرد…

 

 

لباسش را چنگ زدم و سر بالا آوردم…

تنم خیس عرق بود.

حس نیاز توی وجودم شعله کشید و این مرد زبان بدن من را بلد بود که با دیدن حالم لبخندش پهن تر شد…!!!

 

-م… میشه… بری… کنار…!!!

 

ابرویی بالا انداخت…

-نمیشه موفرفری باید اول ببوسمت بعد ولت کنم وگرنه ممکنه همین جا جلوی چشم خدمه طاقت از کف بدم و روی همین مبل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.مرررسی.😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x