رمان شیطان یاغی پارت ۱۲۸

4.4
(142)

 

-خوردم چی رو…؟!

 

تارا نوچی کرد: من موندم این شوهرش چطور با این سکس کرده که این هنوز هرچی ما بگیم عین علامت سوال میشه…؟! به نظرت با چی پرده رو می زنن…؟!

 

 

لحظه ای با یادآوری آنچه با پاشا گذرانده بودم، تنم داغ و خیس عرق شد اما از این دو تا نخاله هم حرصی بودم…

مثلا مریض بودم…!!!

 

-خیلی بیشعورین… به شما چه که چجوری زده…؟!

 

بهار اعتراض کرد…

-نه دیگه نشد، قرار بود هرکی زودتر ازدواج کرد با شرح کامل رابطه سلسله مراتب سکس رو توضیح بده…!!!

 

 

کوسن مبل را برداشته و محکم به سر بهار زدم…

-خاک تو سرت کنن… من گو خوردم که اصلا با شما دو تا بی حیا دوست شدم…!!!

 

تارا پا روی پا گرداند…

-حالش و کردی به ما که رسید شدیم بی حیا… تک خور…!!!

 

عصبانی شدم…

-نه به خدا می خوای بیارم دو دستی تقدیمتون کنم…!!!

 

بهار نیش چاکاند…

-نه جونم ارزونی صاحبش… ما خودمون خوشگلترش رو داریم همچین پر ابهت و جذاب…!!!

 

-چه غلطی دارین می کنین…؟!

 

تارا گفت: مخ کامران جون و زدم… این خرم مخ بابک رو زد…!!!

 

مبهوت سمت تارا برگشتم…

-پس دوست پسرت چی…؟!

 

چینی به دماغش داد…

-لاغر مردنی بود خوشم نیومد ولی اینا که اینجا می بینی لامصب همش عضله اس مخصوصا کامران…!!! نشد ازش بگذری…!!!

 

 

سمت بهار برگشتم که پلک هایش را چند بار تکان داد: این بابکه از اون دیوثای روزگاره، همین که پا دادم رو هوا من و زد…!!!

 

#پست۳۶۶

 

 

 

نگاه پاشا رویم سنگینی می کرد و باعث می شد دست و پایم را گم کنم…

خدا رو شکر دوستان دیوانه ام رفتند وگرنه به کل ابرویم می رفت…

 

عمه ملی نبود و من هم برای آنکه حوصله تو اتاق بودن را نداشتم توی سالن نشسته بودم و سریال می دیدم که از شانس خیلی خوبم پاشا زودتر از همیشه آمده بود…!!!

 

-چرا اینجا نشسنی…؟!

 

متعجب نگاهش کردم…

-نباید بشینم….؟!

 

پاشا اخم کرد… کنارم نشست…

-سوالم و با سوال جواب نده، هنوز حالت کاملا خوب نشده افسون…!!!

 

-به خدا حالم خوبه… تارا و بهار هم تا یه ساعت پیش رفتن… توی اتاق حوصلم سر میره…!!!

 

 

خیره شد بهم…

توی صورتم چرخی زد…

-دوستات رو خودم دعوتشون کردم تا یکم حال و هوات عوض بشه اما بعد دوست داشتم تو اتاقمون باشی…!!!

 

 

حس خوبی به دلم سرازیر شد…

-من که همش تو اتاقم حالا دلم خواست اینجا باشم و فیلم ببینم…

 

 

یک وری خندید و چشم من روی ان خشک شد…

جذابیت چشمان آبی اش مسخت می کرد مخصوصا وقتی شیطنتش را حس کنی…!!!

 

 

کف دستش را روی گونه ام گذاشت و با انگشت شستش ان را نوازش کرد…

-تو اتاقمون محدودیتی نداریم اما اینجا…

 

 

ابرو بالا انداختم…

-محدودیت چی…؟!

 

چشمان آبی اش عمیق و پر زلال شدند…

زبان روی لبش کشید…

-سه روز بیمارستان بودی و شش روزم توی خونه در حال استراحت… به نظرت الان اینجا جلوی این همه چشم خدمه می تونم زنم رو ببوسم…؟!

 

#پست۳۶۷

 

 

 

دهانم باز ماند.

بهت رده نگاهش کردم که لبخندش پهن تر شد…

 

با دیدن ری اکشن صورتم با خنده سری تکان داد و سرش مابین گردن و گوشم گذاشت…

تنم لرزبد و هرم داغ نفس هایش را روی پوستم رها کرد…

 

-پاک شدی…؟!

 

قلبم تند می زد…

خواستم فاصله بگیرم که نگذاشت…

صدایش به شدت خشدار و بم شده بود…

 

-از بوی تنت، نمی موهات معلومه حموم بودی… پس پاک شدی…!!!

 

آب دهانم را با استرس فرو دادم…

دستش دور تنم پیچیده شد و تن ظریفم توی آغوشش فرو رفت…

 

-پا… شا…؟!

 

دماغش را روی گردنم حس کردم و نفس عمیقی که کشید…

-عطر تنت محشره افسون… می دونی وقتی عمیق بو می کشم هوس چی به سرم میزنه…؟!

 

 

کمی ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد…

چشمانش سرخ شده بودند…

دستانش را قاب صورتم کرد…

-دوست دارم بندازمت رو کولم و بعد تن لختت و تو تختم…. آخ افسون… آخ که کم مونده از دستت دیوانه شم…!!!

 

 

حرف هایش، عکس العمل هایش در عین ترسناک بودن، جذاب بود…

این مرد داشت تمام تصوراتم را بهم می ریخت…

داشت مرا هم به مانند خودش دیوانه می کرد…

 

 

لباسش را چنگ زدم و سر بالا آوردم…

تنم خیس عرق بود.

حس نیاز توی وجودم شعله کشید و این مرد زبان بدن من را بلد بود که با دیدن حالم لبخندش پهن تر شد…!!!

 

-م… میشه… بری… کنار…!!!

 

ابرویی بالا انداخت…

-نمیشه موفرفری باید اول ببوسمت بعد ولت کنم وگرنه ممکنه همین جا جلوی چشم خدمه طاقت از کف بدم و روی همین مبل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
2 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.مرررسی.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x