رمان شیطان یاغی پارت 133

4.4
(111)

 

وجود پاشا را خشم فرا گرفت…
-اینجا چه غلطی می کنه…؟!

بابک هم هول کرده بود…
-نمی دونم با خودت کار داره…!

پاشا دست مشت کرد و زیر لب فحشی داد و سپس رو به بابک کرد…
– حواست به افسون باشه…!

بابک رفتنش را تماشا کرد و از خدا خواست تا پاشا عصبانی نشود وگرنه وای به حال نسرین…

پاشا سریع بیرون رفت و وارد باغ شد…
با دیدن نسرین خون به صورتش هجوم آورد…

– تو اینجا چه غلطی می کنی…؟!

چشمان دختر خیس شد…
-پاشا… دلم برات تنگ شده بود…!

عصبانیت از چشمان آبی اش می بارید…
-مگه نگفتم این ورا پیدات شه، زندت نمیزارم…؟!

اشک هایش چکیدند…
-من عاشقتم پاشا چطور دلت میاد اینجوری حرف بزنی…؟!

بی اهمیت گردن کج کرد…
-همین الان از اینجا گورت و گم می کنی وگرنه…

به میان حرفش آمد…
-نمیرم… اومدم پست بگیرم نه اینکه بزارم و برم…!

-من و پس بگیری…؟! از کی…؟!

نسرین با تفرت فریاد زد…
-از زنت…! از اون کوتوله بی خاصیت…!!!

پاشا ماند…
منظور از کوتوله، افسون بود یا…

-پاشا دوستام قراره….

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [01/09/1402 10:06 ب.ظ] #پست۳۸۳

 

لحظه ای با دیدن دختری قد بلند و خوش هیکل و زیبا مواجهه شد که رو به روی پاشا ایستاده بود…

کند شدن ضربان قلبش دست خودش نبود اما…

پاشا چشم بست و به سمتش برگشت…
دخترک خوردنی اش در ان لباس عروسکی اش بی نهایت دلبر شده بود مخصوصا موهای فری که سخاوتمندانه باز گذاشته و دورش ریخته…

کنارش رفت و لحنش تند بود…
-برو تو میام حرف می زنیم…!!!

افسون جا خورد و ماند چه بگوید که نسترن سمتش قدم تند کرد…
-تو پاشا رو از من دزدیدی…!!!

افسون گیج سمت نسرین چرخید اما پاشا بینشان قرار گرفت و با اخطار رو به نسرین گفت: گم میشی از اینجا میری وگرنه خودم پرتت می کنم بیرون…

غرور نسرین را مقابل افسون خورد کرد هرچند این دختر غروری نداشت…

نسرین با بغض و کینه نگاه پاشا کرد…
-به خاطر این بی سر و پای جنده با من اینجوری حرف میزنی…؟!

پاشا اختیار از کف داد و سیلی توی گوشش زد و غرید: مراقب حرف زدنت باش زنیکه…!!!

افسون ترسیده قدمی عقب رفت و نگاه وحشت زده اش را به نسرین دوخت…!!!

نسرین بهت زده نگاه پاشا کرد…

پاشا اما داشت خودش را به سختی کنترل می کرد تا به جان ان عفریته نیفتد…
دوباره نعره زد که دو دختر در جا پریدند…

-گم شو برو از اینجا…!!!

نسرین با نفرت و بغض نگاهش را به پاشا دوخت…
-تو به خاطر این عوضی…

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [02/09/1402 10:06 ب.ظ] #پست۳۸۴

 

پاشا داد زد…
-کامران بیا این خراب و از اینجا بنداز بیرون…!!!

یک لحظه چنان خشم بر وجود نسرین نشست که از غقلت پاشا استفاده کرد و سمت افسون حمله کرد و موهایش را گرفت و با تمام وجود کشید که جیغ دخترک هوا رفت…

-به خاطر تو من و زد… به خاطر تو…

پاشا سمت افسون برگشت و با دیدن جیغ هایش بند دل پاره شد و سمتشان رفت…

او هم با تمام زور و خشمش موهای نسرین را کشید و سپس مچ دستش را گرفت و پشت سرش پیچاند…

-ولش کن…

نسرین از درد جیغ کشید…
-عوضی ولم کن… می کشمش… ولم کن کثافت…!!!

بابک جست و افسون را از زیر دست نسرین بیرون کشید اما پاشا با تمام حرص و غضبی که داشت به جان دختر افتاد…

مشتی توی دهانش کوبید و فریاد زد: چطور جرات کردی به زن من دست بزنی بیشرف بی آبرو… زندت نمیزارم جنده…!!!

این بار لگدی به پهلویش کوبید که جیغش هوا رفت…

افسون عین ابر بهار گریه می کرد و بهت زده نگاهش به پاشایی بود که با خشم داشت یک زن را می زد…

نتوانست تحمل کند و سمت پاشا دوید و دستش را گرفت…
-پاشا نزن… تو رو خدا پاشا…!!!

پاشا نمی فهمید و خواست دوباره بزند که افسون توی آغوشش رفت و التماس کرد: جون من بسه پاشا، کشتیش…! جون من…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [04/09/1402 09:51 ب.ظ] #پست۳۸۵

 

پاشا با بهت نگاه افسون و اشک هایش کرد…

با اشاره بابک سریع نسرین را عقب کشیده و دور کردند…
حتی خودش و بقیه محافظ ها هم رفتند…

افسون هق زد…
-پاشا جون من آروم باش…!!!

صورت تا بناگوش و چشم هایش سرخ بودند که ترس توی وجود دخترک ریخته بود…

دست افسون دور کمرش محکم تر شد…
سرش روی سینه مرد بود و تپش قلبی که محکم می زد…
دستان افتاده مرد کم کم بالا آمد و دورش پیچیده شد…

لحظه ای چنان دیوانه شد که خودش هم نفهمید…

سر درون موهای دخترک برد و عمیق بو کشید…
کم کم نفسش برگشت و آرام تر شد…

تپش قلبش هم عادی شد…
اصلا این موجود ریزه میزه نرم و دوست داشتنی خود معجزه بود…!!!

تنگ تر توی آغوشش فشردش…

-پاشا خوبی…؟!

مرد کمی جدا شد…
-خوبم…!!!

افسون اب دهان فرو داد…
-اون دختر کی بود…؟!

پاشا سر در گردنش فرو برد…
-هیچ خری نبود…!!!

-ولی… ولی اون گفت من تورو ازش دزدیدم…؟!

پاشا کمی فاصله کرفت…
-زر زده مو فرفری اما دیدی که حقش و کف دستش گذاشتم…. هیچ احدی حق نداره واسه زن پاشا سلطانی خط و نشون بکشه چه برسه نوک انگشتش بخوره…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x