رمان شیطان یاغی پارت 167

4.4
(94)

 

مرد نفسش را بیرون داد.

توجهی به سوال رن نکرد.

او در کنار افسون خودش بود ث آرامشی که ازش دریافت می کرد.

 

-داری وقت من و خودت رو می گیری فریبا… اگه حرف نزنی میدمت دست آدمام و اونوقته دیگه معلوم نیست حتی جنازتم سالم بمونه…!!!

 

 

فریبا آنقدر خوف کرد که همانجا نزدیک بود از درد و ترس پس بیفتد.

اشک از چشمانش سرازیر شد.

-وقتی شوهر و بچم رو کشتی اولش باورم نمی شد کار تو باشه و اینقدر بی رحم باشی اما به مرور فهمیدم که به وقتش می تونی بی رحم ترین آدم دنیا باشی…!!!

 

 

پاشا عمیق نگاهش کرد.

-شوهر و بچت رو من نکشتم در صورتی که باید خودم کارش رو تموم می کردم چون بهم خیانت کرد اما به خاطر بچت نکشتمش فریبا…!!!

 

 

فریبا بهت زده نگاه پاشا کرد.

-دروغ میگی لعنتی…!

 

 

پاشا تا ته حرف و نگاهش رفت.

سری به تاسف تکان داد.

-به کاهدون زدی…! اونی که تو رو علیه من شیر کرده، همون هم باعث مرگ شوهرت شده…!!

 

-دروغ نگو عوضی خودم صدات رو شنیدم کثافت…؟!

 

 

حدسش درست بود.

او را اردشیر پر کرده بود.

-برام مهم نیست چی فکر می کنی یا شنیدی اما من دروغی ندارم چون اهلش نیستم…! اردشیر فریبت داده…!!!

 

 

فریبا با شک و بهت به نقطه ای خیره شد.

 

 

پاشا از کنارش بلند شد.

-به خاطر کاری که با زنم کردی باید می کشتمت اما جونت و می بخشم و در عوضش تو هم همه چیز رو برام تعریف می کنی که دقیقا نقشه اردشیر چی بوده…؟!

 

#پست۵۲۵

 

 

 

افسون خواب آلود به نریمان خیره شد.

-چرا من اینقدر خوابم میاد…!

 

نریمان خندید.

-به خاطر دارویی هست که توی سرمت ریخته بودم.

 

 

دخترک اخم کرد و نیم خیز شد.

-پاشا کجاست…؟!

 

 

نریمان سمت افسون رفت تا کمک کند…

-الان میاد… منتظر بود تا بهوش بیای که برای یه تلفن فوری بیرون رفت…!

 

 

دخترک دست به سرش گرفت و لحظه ای ترس وجودش را فرا گرفت.

-پاشا حالش خوبه…؟

 

 

نریمان ابرویی بالا انداخت.

-چرا خوب نباشه…؟!

 

چشمان دخترک پر از اشک شدند.

-آخه بهمون حمله کردن…!

 

نریمان مهربان خندید.

-طوری نیست خانوم… برای اینکه خیالت رو راحت کنم باید بگم برای امنیت بیشتر شما و اون آقایی که براش ناراحتی تیم پشتیبان آرش هم اومده…!!

 

 

خیالش تا حدودی راحت شد.

-اون آدمایی که حمله کردن کی بودن…؟!

 

 

-نمی دونم اما پاشا داره پیگیری می کنه…!!!

 

چشمان افسون دودوزنان پی پاشا بود و نگاهش سمت در ورودی بود تا بیاید اما هر لحظه که می گذشت نگرانی اش بیشتر می شد.

 

با بغضی که تو صدایش نشسته بود، رو به نریمان بی حوصله گفت: پس چرا نمیاد…؟!

 

 

افسون پتوی رویش را کنار زد و بلند شد.

علی رغم ممانعتی که نریمان کرد، دخترک خواست بلند شود که لحظه ای سرش گیج رفت اما مقاومت کرد…

 

-می خوام برم پیش پاشا… لطفا من و ببر…!

 

نریمان خواست حرف بزند که صدای پاشا مانع شد.

-چی شده…؟!

 

پاشا وقتی متوجه افسون شد که له سختی روی پا ایستاده نگران شد و سمتش پا تند کرد…

 

#پست۵۲۶

 

 

 

دخترک شل شده را توی آغوشش کشید و با اخم هایی درهم خیره صورت بی فروغش بود…

-افسون…؟!

 

افسون انگار آرام شده سر روی سینه اش کذاشت.

-خوبم…

 

 

نگاه پاشا روی نریمان رفت که او چشم بست و با اشاره به دخترک گفت: نگران تو بود… بهتره مجابش کنی که قرار نیست اتفاقی برات بیفته…!!!

 

 

چشمان افسون با حرف نریمان باز شدند.

نگران در نگاهش بیداد می کرد که با بغض خیره مردش شد.

-تو خوبی…؟!

 

 

پاشا لبخند دلگرمی بهش زد.

-خوبم مو فرفری، خوبم قربون چشمات برم…!

 

افسون نرم لبش پهن شد.

-خدا رو شکر… ترسیدم…!

 

 

نریمان تنهایشان گذاشت.

او حرف هایش را به پاشا زده بود و بیشتر از این ها باید مراقب افسون و تو راهی اشان باشد.

 

شک نداشت که افسون باردار است…

 

پاشا روی مبل نشست و دخترک هم توی آغوشش جمع شده بود.

-لزومی برای ترست نیست خوشگله چون من مراقب همه چیز هستم…!!!

 

 

لبان افسون لرزید.

احساس بدی داشت.

-می ترسم پاشا… می ترسم یهو یه چیزیت بشه…!

 

مرد لب روی پیشانی اش نشاند.

-نترس دردونه… نترس…!

 

اما امان از دلی که دل دل میزد برای ترسی که به وجودش نشسته بود.

-میلادم می گفت نترس ولی..

 

 

اشکش چکید که پاشا طاقت نیاورد و برای آنکه ساکتش کند لب روی لبش گذاشت و دخترک را به روش خودش ساکت کرد…

 

#پست۵۲۷

 

 

افسون

خواب و خوراک نداشتم.

یک حس موذی توی وجودم داشت مرا از پا در می آورد و سخت نگران مردی بودم که همه جان و نفسم شده بود.

 

 

پاشا ذره ذره توی وجودم لونه کرده و من سخت بهش وابسته که هیچ عاشقش شده بودم…

طوری می خواستم که یک روز از فکر نبودنش به جنون می رسیدم…

 

 

ان کلبه محل خاطرات دو نفره مان بود که با یک حمله به قول پاشا الکی که فقط برای ترساندمان بود برایم دیگر قشنگ نبود اما…

 

اما می دانم با پاشا حتی جهنم هم برایم زیبا می شد.

نمی دانم این مرد با روح و روانم چه کرده بود اما نفسم بند نفس هایش شده بود و این روزها فوبیای من نبود خودش شده بود…

 

نبودنش که وقتی به ان فکر می کردم تا مرز جنون می رفتم…

 

-چی شده تو فکری…؟!

 

عمه آذر بود…!

زنی که در ظاهر بی تفاوت و مغرور نشان می داد ولی در باطن دلسوز و مهربان بود…

 

لبخندی می زنم.

-هیچی خوبم…!

 

دست روی دست لرزانم گذاشت.

چند روزی بود به ویلا برگشته بودیم و دوباره پاشا نبودن هایش بیشتر از بودنش شده بود.

 

-خودخوری نکن قشنگم حرف بزن…!

 

ناخودآگاه بغض کردم.

-پاشا…؟

 

به بغضم خندید و مادرانه در آغوشم کشید.

-پاشا رو دست کم نگیر عزیزم…!

 

لب گزیدم.

-دست کم نگرفتم فقط نگرانشم…!

 

-نباش عزیزم، نباش… اون پسری که من دیدم اونقدر قوی و باهوش هست که خانواده متلاشی شدمون رو جمع کرد و شد یه ابر قدرتی که ترس تو دل دشمناش بندازه…!!!

 

#پست۵۲۸

 

 

 

می دانستم پاشا یک مرد معمولی نیست اما اینکه عمه آذر داشت از قدرت او می گفت ناخودآگاه ترس توی دلم می انداخت.

 

-من از شوهرم هیچی نمی دونم… فقط می دونم که او یه مرد معمولی نیست…!

 

 

عمه آذر نگاه مهربانی بهم کرد.

-پاشا اهل حرف زدن از خودش و کارهاش نیست اما میشه تا ته دنیا بهش اعتماد کرد.

 

 

این را می دانستم.

محبت های زیر پوستی اش را می شناختم کمی خشن و زمخت بودند اما به دل می نشستند…

 

-محبت کردنش هم از سر زور و خشونته…! یکبار میگه و بعدش هم کارش رو انجام میده…!!!

 

 

خندید و چشمانش برق زدند.

-این شخصیتشه… از همون بچگی همینطوری بود…!!!

 

 

به نقطه ای خیره شد و کمی بعد ادامه داد.

-همیشه می شد روش حساب کرد… بچه مسئولیت پذیری بود… همه بهش افتخار می کردیم مخصوصا پدرش اما با اتفاقی که افتاد همه چیز بهم ریخت و بچم یه شبه بزرگ شد…!

 

 

دلم آشوب شد.

من هیچی نمی دانستم و دلم می خواست بدانم در گذشته چه اتفاقی افتاده…؟

اصلا پاشا که بود…؟!

 

 

بهت زده و کنجکاو نگاهش کردم.

-تو گذشته چه اتفاقی افتاد…؟!

 

 

آذر چشم بست.

لبخند تلخش دلت را به درد می آورد.

-همه چیز خوب بود تا اینکه بهمن پدر پاشا وارد یه بازی شد… یه قرارداد امضا کرد که شد سند مرگ خودش و زنش و آوارگی ما…!!!

 

 

نفسم در سینه حبس شد.

-خب…؟!

 

-اردشیر و پرویز از دوستان نزدیک بهمن و اسفندیار بودن که دست دوستی دادن ولی از پشت خنجر زدن…!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x