هيمن خيلي ريلکس به عقب تکيه داد و گفت :
من که از خدامه نوبت من بشه مادر من ..اما کو .؟کي به فکرمه ؟….هيچ کس به فکر من نيست
..هيچ کس –
من و امير حسين همين طور که مي خنديدم هيمن گفت :
-بفرما حرفمو باور نمي کنن که …
پسر شوخ و سر زنده اي بود..سنش کمي از امير حسين کمتر بود و تنها براي خودموني کردن جمع
تلاش مي کرد راحت باشه و مدام شوخي کنه
کمي که گذشت و با جمع راحت تر شده بودم براي استراحت تا قبل از ناهار به عمارت کناري رفتيم
…فاصله دو عمارت به اندازه قدم از يک ديگه بود ..هيمن به همراه نازار و نيان همراهيمون مي
کردن ..خدمه از قبل چمدونهامونو به داخل عمارت برده بودن ..مقابل در که رسيديم هيمن که هنوز اثار
شيطونيشو داشت رو به ما پرسيد:
-تا اخر عيد انشاͿ هستيد ديگه ؟
امير حسين لبخندي زد و نگاهي به من انداخت و گفت :
-بستگي داره
هيمن ابروهايي با گفتن اهان بالا انداخت و ازم پرسيد:
-اين بستگي گفتن يعني بستگي به نظر شما داره خانوم دکتر…
به خنده افتادم که با لحني که کمي از شوخيش کاسته شده بود گفت :
-اگه تا اخر عيد بمونيد که خيلي خيلي خوشحالمون مي کنيد …ما اين عمو زاده جانمونو تازه گير
اورديم …دوست داريم تا مدتي از وجود پر گوهر بارشون استفاده ببريم ..وجود نازنين شما هم که جاي
خود دارد
با نگاهي به امير حسين گفتم :
-اب و هواي اينجا که عاليه …به احتمال زياد من ه*و*س کنم …حتي بيشتر از عيد اينجا بمونم
نيان و نازار لبخندي زدن و هيمن که شيطنتاش منو ياد يوسف مي نداخت گفت :
-افرين حالا که قراره بمونيد جمله اتو ن به زبون نازنين کردي بگيد
واقعا نمي تونستم جلوي خنده امو بگيرم ..به زور مي خواست بهم کردي ياد بده ..اما خبر نداشت که
خودم از قبل اقدام به يادگيريش کرده بودم ..اونم دور از چشم امير حسين
…همه با بي انصافي بهم خيره شدن که با همون خنده به لبهاي امير حسين چشم دوختم که برام
اروم و شمرده شمرده جمله امو به کردي گفت :
– او و هوا ايرا زور باشه . به حتم ه*و*س کم حتي له دواي عيديش دانيشم
بعد از تموم شدن جمله اش …براي کم نيوردن رو به هيمن سعي کردم جمله امير حسينو به کردي
بگم
همه اشون با دقت داشتن گوش مي دادن …احساس مي کردم دارم يه مصاحبه کاري مي دم …
با اينکه چندتا جا کلمه ها رو اشتباه گفتم و جاهايي تلفظهايي نادرست داشتم ..اما جمله ام رو
تموم کردم و با چشمکي رو به همه اشون ..به زور چند کلمه اي که پنهاني از توي اينترنت و کتاب
راهنماي زبان کردي که ياد گرفته بودم ازش پرسيدم :
له ي بوخشي و چن ؟(-با ارفاغ چند ؟)-
همه دهن باز بهم خيره شدن …مي دونستم لهجه ام افتضاحه …اما بازم منظورمو رسونده بودم
..تعجب بيشتر از اين بود که اين کلمه رو بلدم
هيمن که فهميده بود منم بخوام شيطون بشم دربرابرش کم نميارم و قرار نيست تو ياد گيري زيان
کردي پا پس بکشم ..دستي به گردن و موهاش کشيد و سري تکون داد و گفت :
-با ارفاغ من که بهتون مي دم
با خنده گفتم :
-خدا روشکر استاد من نبوديد و گرنه هيچ وقت پزشک نمي شدم
با تعجب و گله ازم پرسيد:
-يعني امير حسين از من بهتره ؟
غزق خنده جمع … خيره به چشماي شيطونش گفتم :
-اتفاقا امير حسين دوبار منو از درسي که باهاش داشتم انداخت
هر سه تاشون با تعجب به لبخند من و امير حسين نگاه کردن که هيمن متعجب رو به امير حسين
گفت :
-کرمتو شکر
امير حسين با خنده به همشون گفت :
-به خاطر خودش بوده ..باور کنيد
هيمن با تاسف سري حين خنده تکون داد و گفت :
-الحق که امير حسين موحدي
دربرابر نگاههاي متعجبشون فقط خنديدم اونام با ناباوري براي اينکه استراحتي داشته باشيم زود
خداحافظي کردن و رفتن
داخل اين يکي عمارت هم قشنگ بود البته نه به اندازه عمارت کناري … به احتمال زياد به خاطر
ساکن نبودن کسي در اينجا زياد براشون مهم نبوده که داخلش چطور باشه ..هرچند چيزي هم کم
نداشت ..در واقعه نسبت به عمارت کناري اين فکر به ذهن ادم مي رسيد …
در طبقه بالا اتاق خوابها قرار داشت و پايين يه سالن بزرگ و مجلل بود که حس خوبي رو بهم منتقل
مي کرد
همراه امير حسين از پله ها بالا رفتيم …مقابل در يکي از اتاق ايستاد و درو اروم باز کرد…يه اتاق
بزرگ با يه تخت دو نفره زيبا و تو چشم ..وارد اتاق که شدم امير حسين از پشت سر گفت :
-الان صبحونه رو هم ميارن …
به سمتش چرخيدم :
-من که زياد گشنه ام نيست
لبخندي زد و گفت :
-بخور ..هنوز حالت کامل خوب نشده …
ياد کبودي صورتم افتادم و دستمو اروم روش گذاشتم و با خنده ازش پرسيدم :
-قضيه پرت شدنمو تو استخر مي دونن ؟
سرشو تکون داد و گفت :
-اگه چيزي ازت نپرسيدن و نگفتن …براي اينکه فکر کردن يادآوريش برات ناراحت کننده است و ممکن
اذيت بشي
کتف و شونه ام يهو کمي از درد تير کشيد..دستمو اهسته روي شونه ام گذاشتم و لبه تخت
نشستم که نگران به سمتم اومد بالا سرم ايستادو پرسيد:
-جايت درد مي کنه ؟
دستمو با وجود درد از روي شونه ام برداشتم و ازش پرسيدم :
-چرا اسماي شما کردي نيست ولي اسم پسر عمو و دختر عموهات کرديه ؟
خيره نگاهم کرد و متوجه شد که دلم نيومده نگرانش کنم
دستاشو بلند کرد و سر انگشتاشو روي شونه ام گذاشت و حين اروم ماساژدادن شونه هام گفت :
-پدرم اين اسما رو بيشتر دوست داشته …هرچند خودم دوست داشتم يه اسم کردي داشتم
چشمامو اروم بستم ..از اين همه نزديکي باز داشت دلم هوايي ميشد که چشم بسته براي رد گم
کني پرسيدم :
-خانواده عموت براي عروسي نيومده بودن چرا؟
-اون موقع هيمن ايران نبود…تازه اومده …عموم هم رئيس يکي از بيمارستاناي اينجاست ..يکم
سرش شلوغ بود و بيمارم زياد داشته … نمي تونست بياد ..خيليم ناراحت بودن که نتونستن بيان
سعي کردم لبخند بزنم :
-خانواده عموت خيلي خوب و مهربونن ..درست مثل خانواده شما
..اروم پلکهامو باز کردم و همونطور که داشت شونه هامو ماساژمي داد بهش خيره شدم ..لبخندي زد
و گفت :
-يه دوش اب گرم بگيري …بهترميشي ..بهت گفتم نيايم …گوش نکردي ….هنوز حالت خوب نيست
شيطون شدم و براي عوض کردن بحث گفتم :
-اب و هواي اينجا معرکه اس پسر …چرا نمي اومديم ؟ …دلت مياد؟
به خنده افتاد و به چشمام خيره شد…دوباره داشت اون حس خواستن سراغم مي اومد و بهم غلبه
مي کرد ..
نگاه امير حسينم کم کم داشت تغيير مي کرد که دستاشو از روي شونه هام برداشت … نفسي
بيرون داد و کمي ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره رفت و گفت :
يه دور روزي اينجا بمونيم بعدم بريم ويلامون …-
سرشو به سمتم چرخوند..اما من که هنوز توي اون خلسه قرار داشتم و کمي گر گرفته بودم نگاهمو
به زمين دوختم و گفتم :
-خوبه
دستشو به سمت يقه اش برد و سعي کرد کمي جا به جاش کنه …حس عجيبيه در کنار کسي
باشي و نتوني که لمسش کني ..در حالي که براي دو محرم اين کار اسون ترين کار دنياست
..همونطور خيره به زمين يه دفعه شالم از روي سرم برداشته شد
متعجب سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم …کتشو در اورده بود و با لبخند نگاهم مي کرد که گفت :
-پاشو برو يه دوش بگير …
خيره به نگاهش ..چند ثانيه بعد نگاهمو ازش گرفتم و دستي به موهاي جلوم که مقداريش روي
صورتم ريخته بودن کشيدم و از جام بلند شدم و بي حرف به سمت چمدونم رفتم …
***
وقتي از حموم در اومدم امير حسين توي اتاق نبود ….خواب به شدت چشمامو به بازي گرفته بود
…تازه بعد از دوش گرفتن فهميده بودم چقدر خسته ام و خوابم مياد..کوفتگي بدنمم انگار تازه خودشو
نشون مي داد
به سمت تخت رفتم …حوصله پوشيدن لباسامو نداشتم همونطور روبدوشامبر به تن و حوله اي که به
موهام بسته بودم ..پتو رو کنار زدم و با نگاهي به ساعت و زماني که تا ظهر داشتيم بي معطلي
براي يه خواب راحت زير پتو خزيدم و سرم به بالش نرسيده به خواب رفتم …
انقدر جام راحت و نرم بود که دلم نمي اومد از اين خواب شيرين دست بکشم ..و بيشتر سرمو توي
بالش فرو مي بردم …جالب اين بود که در تمام مدت احساس مي کردم بوي ادکلن امير حسين توي
بينيمه و وجودشو در کنار خودم حس مي کنم ..
کمي بدنمو جا به جا کردم و سرمو چرخوندم که بو بيشتر شد ..لبخندي به لبهام اومد و به سمت بو
پهلو کردم که يه دفعه دستي روي بازوم قرار گرفت … با وحشت چشمامو باز کردم
نگاه امير حسين درست رو به روم بود اونم روي تخت خوابيده بود..اما با چشمهاي باز .. بهم چشم
دوخته بود…هيچ فاصله اي بينمون نبود ..
دستش روي بازوم بود و نگاه ازم بر نمي داشت لبخند نامحسوسي به لبهاش اومد و گفت :
-ترسوندمت ؟
هنوز گنگ نگاهش مي کردم که سريع به خودم اومدم و به زور لبخندي زدم و گفتم :
-موقع خوابيدنم نبودي ..يهو چشم باز کردم و ديدم اينجايي تعجب کردم
باز داشتم از خود بي خود ميشدم که ازم پرسيدم :
-شونه ات هنوز درد مي کنه ؟
خواستم نگاهي به شونه ام بندازم که ديدم يقه روبدوشامبرم کمي پايين رفتم و شونه برهنه امو به
نمايش گذاشته ..رنگ پريده ..نگاهمو ازش گرفتم و با دست ديگه ام به سختي کمي بالا کشيدمش
و خيره به پيرهنش گفتم :
-نه
دستشو از روي شونه ام برداشت و با سر انگشتاش روي گونه امو لمس کرد و گفت :
-پماداتو به موقع استفاده کن که زودتر صورتت خوب بشه …
بي شک تغيير رنگ صورتم در مقابل چشماش تمام حالات درونيمو لو داده بود …
-انقدر خسته بودي که صبحونه هم نخوردي
داشتم از اين همه نزديکي ديوونه مي شدم که به بهانه ساعت سرمو به سمت ساعت روي ديوار
چرخوندم و گفتم :
-واي چقدر خوابيدم
نگاهم به ديوار بود که تخت تکوني خورد و امير حسين از لبه تخت بلند شد و گفت :
-هيمن بعد از ظهر مي خواد ما رو ببره يه جاي خوب ..پاشو خواب بسه دختر …
ديگه نگاهم نمي کرد و تمام حرفاش پشت به من مي زد …به سمت در مي رفت …
تو جام نيم خير شدم و تند يقه روبدوشامبرم رو مرتب کردم ..حوله از روي سرم افتاده بود و موهاي نم
دارم از اطراف اويزون شده بودن
خودمو به سمت لبه تخت کشوندم و حين بلند شدن براي تغيير فضا با انرژي گفتم :
-پس زود اماده شم …خيلي گشنمه …
سرشو به سمتم چرخوند …سعي کرد لبخند بزنه ..منم همين کارو کردم که گفت :
-پس تا اماده بشي من پايين منتظرتم
با همون لبخند و صورت رنگ پريده ..سري تکون دادم و اونم پايين رفت
با رفتنش ..نفسمو با حالي منقلب بيرون دادم … و دستي به پيشونيم کشيدم ….ديگه نمي تونستم
در برابرش مقاومت کنم …
کم اورده بودم …از حال امير حسينم بي خبر بودم …اما اينو خوب مي فهميدم داره ازم دوري مي کنه
…درست مثل خودم …نمي فهميدم چطور اين بلا سرم اومده بود ..وجودش در کنارم بهم ارامش مي
داد…طوري که اگر نبود يه چيز گم شده داشتم ..يه گمشده اي که دل مي خواست لمسش کنم تا
باورش کرده باشم …تا ازش سيراب بشم
***
بعد از ناهار که همه اش هيمن مار رو مي خندوند و استراحت کوتاهي که بيشتر به خنده و شوخي
گذشت همراه نازار و نيان و هيمن براي رفتن به جايي که هيمن گفته بود اماده شديم
هوا اونقدر خوب بود که خبري از گرما و افتاب نبود …از اونجايي که مي خواست غروب ما رو براي
گردش توي شهر ببره … يکراست ما رو به جايي خارج از شهر برد …هر پنج نفر توي ماشين هيمن
بوديم
من در کنار دخترا و بينشون نشسته بودم و امير حسينم جلو… ب*غ*ل دست هيمن ..جاي گرفته بود…
همراه دختر احرفا مي زديم ..خيلي خونگرم و خودموني بودن و بر عکس هيمن زياد شيطون
نبودن …وقتي ماشين توي يه فضاي خالي از ساختمونها و ماشين هاي شهر … متوقف شد نگاهي
به بيرون انداختم …درختاي سر به فلک کشيده …و نرده هاي چوبي و اسبايي که بعضي از سوار کارا
روشون نشسته بودن .. نگاهمو به خودشون جذب کردن
نيان با خنده در ماشينو باز کرد و گفت :
-هيمن معمولا عادت داره مهمونا رو براي نشون دادن اسباش تا اينجا بکشونه
امير حسين به حرف نيان خنديد و بعد رو به همين گفت :
-اخرين باري که اسبمو ديدم فکر کنم سال گذشته بود
هيمن عينک افتابيشو بالا داد و روي موهاش گذاشت و گفت :
-من اگه از دل عمو زاده جانم خبر نداشته باشم که هيمن نيستم
همراه دخترا با خنده از ماشين پياده شدم …که نازار اروم بهم نزديک شد و گفت :
-هيمن يکم عجوله ..ما مي گفتيم اول بريم شهرو بگرديم … ولي اون زورش به ما چربيد و گفت ..اول
اينجا… بعد گشت و گذار تو شهر ..اونم توي شب
نيان شونه اي بالا داد و براي اينکه هيمن بشنوه گفت :
-اخه تو شب … شهر ديدن داره ؟
هيمن در ماشينو بست و راحت و با خنده گفت :
-روزاي ديگه رو که خدا ازمون نگرفته …نيان جان ..جا به اين خوبي..اب و هواي عالي …اينا رو از کجا
مي خواي گير بياري ؟
هر سه نفرشون يه جوري بودن …منم تعجب کرده بودن که چرا يه راست ما رو اورده بودن اينجا
….هرچند قصد… خوش گذروندن بودن ..پس چه فرقي مي کرد اينجا يا شهر ..تازه اينجا خوش اب و
هوا ترم بود …
نيان همراه هيمن و امير حسين به سمت ديگه اي رفت و بين راه ازشون جدا شد و به طرف يکي از
سوار کاراي دختر رفت
من و نازار هم به سمت نرده هارفتيم …هر دو ارنجامونو به نرده ها تکيه داديم و به اسبا خيره شديم
…از طبيعتش غرق لذت شده بودم که نازار سر صحبتو باز کرد:
-واقعا امير حسين تو رو دوبار از درسش انداخته ؟
نيم نگاهي بهش انداختم و لبخند به لب گفتم :
-اره ..خيلي غير طبيعيه ؟
شونه اي بالا داد و به اسب سفيد رو به روش با خنده خيره شد و گفت :
-نه …اين پسر اخر رمانتيک بودنه
از حرفش خنده ام گرفت و با چشمکي گفتم :
بين خودمون بمونه ..اما منم به تلافي روي ماشين نازنينش …با کليد.. خط انداختم –
دهنش از تعجب باز موند و بهم خيره شد
خنده ام بيشتر شد و گفتم :
– بهش نگيا..اين يه رازه ..اگه بفهمه روي ماشين منم به تلافي خط مي ندازه
يه دفعه خنده اش شدت گرفت … طوري که سرشو پايين انداخت و گفت :
-اي شيطون ..پس بگو چطوري دلشو بردي
توي دلم به حرفش خنديدم :
-راستش خيليم بهم مياييد …از کي امير حسينو مي شناسيي ؟
ارنجامو که همونطور روي نرده ها بود کمي بهم نزديک کردم و دستامو توي هم قلاب کردم و گفتم :
-از همون دوره دانشجويي
خيلي براش جالب بود که امير حسين با دانشجوش ازدواج کرده ..:
-راستش اون وقتا خيلي سخت گير بود ..البته حقم داشت ..چون ما درس نمي خونديم …
سرشو با محبت تکوني داد و گفت :
-اما ما از امير حسين شنيدم از بهترين دانشجوهاش بودي
لبخند خجولي زدم و گفت :
-خواسته ازم تعريف کنه و گرنه دلش از دستم خوونه
هر دو به حرفم خنديدم :
-کم پيش مياد امير حسين بخواد تعريفي از کسي يا چيزي بکنه …من که به شخصه يادم نمياد افا…
يه لحظه از حرفي که مي خواست بزنه سريع رنگ به رنگ شد و براي جمع و جور کردن حرفش گفت :
-معذرت مي خوام ..منظورم اينکه
مي دونستم منظورش به افاق بوده ..لبخندي زدم و گفتم :
-براي اين چيزا خودتو ناراحت نکن …مي دونم منظوري نداشتي …
و با مکثي :
-ولي اينجا خيلي قشنگه …ادم از تماشاش سير نميشه
از حرفي که زده بود… گرفته … لبخندي زد که امير حسينو ديدم که همراه هيمن در حالي که افسار
دو اسب رو گرفته بودن اروم به سمتمون مي اومدن ..
نيان هم با ديدنشون با ذوق به طرفمون اومد …امير حسين و هيمن لباس عوض کرده بودن ..در واقعه
هر دو شلوارا شونو عوض کرده بود و چکمه هاي ساق بلندي به پاشون بود
به تيپ امير حسين خيره شدم … شلوار کرم رنگش با پيرهن سفيدي که به تن داشت جذابترش کرده
بود
وقتي بهمون رسيدن ما اينور نرده ها و اونا اونور نرده هاي چوبي بودن که هيمن با لبخند رو به من
گفت :
-براي عروسيتون که نتونستيم بيايم ..مي دونم هر بهانه اي هم …بيارم قابل قبول نيست اما براي کم
کاريم و البته هديه ازدواجتون
دست بلند کرد و دستي به يالاي اسب کشيد و گفت :
اين اسبو از طرف ما قبول کنيد …–
با شگفتي نگاهش کردم ..خنده اش گرفت :
-يه مربي خوبم که داري …من خودم سوارکاري رو از امير حسين ياد گرفتم
به اسب سياه رو به روم خيره شدم …باورم نميشد که نازار همراه چشمک بامزه اش با ارنجش
ضربه ارومي به بازوم زد و گفت :
-نمي خواي امتحان کني؟
خنده ام گرفته بود که خيره به اسب گفتم :
-واي ممنون …نمي دونم …راستش تا حالا اصلا سوار اسب نشدم
نيان نگاهي به لباسام انداخت و گفت :
براي يه دور ساده لباسات خوبه …زود باش ..اگه سوار بشي ديگه دلت نمياد بياي پايين –
با هيجان و خوشحالي به امير حسين نگاهي انداختم که با خنده گفت :
-زود باش …به امتحانش مي ارزه
ديگه وقتو تلف نکردم ..با وجود درد تو شونه ها و کمرم خم شدم و از زير نرده عبور کردم هيمن افسار
اسبو نگه داشت و امير حسين اومد تا کمکم کنه که سوار اسب بشم
اسب بلند و کشيده اي بود…براي همين توي نزديک شدن به اسب ترديد داشتم …اما براي حفظ ابرو
…به ظاهر بر ترسم غلبه کردم ..و با يه نفس عميق به اسب نزديک شدم …
نگاهي به رکاب انداختم و با يه بسم اͿ با يه دست زين اسبو چسبيدم و پامو توي رکاب گذاشتم و
خودمو به سمت بالا کشيدم که امير حسين از پشت سر کمرمو گرفت و کمکم کرد که راحتر بالا برم
از ارتفاع بلند ي که روش نشسته بود ..به وحشت افتادم ..که يه دفعه اسب تکوني خورد…. از
….ترس خم شدم و اسبو محکم چسبيدم … امير حسين لبخندي زد و با ارامش گفت :
-نترس عزيزم …من اينجام … …
استرس بهم م*س*تولي شده بود و همش ترس داشتم … امير حسين افسار اسب خودشو به هيمن
داد و افسار اسب منو خودش گرفت و وادار کرد که اسب حرکت کنه
حرکت گردن اسب و بدن گرمش هنوز بهم استرس مي داد اما کمي بعد در حالي که امير حسين
اسبو راه مي برد…از اسب خوشم اومد ..امير حسين عقب عقب راه مي رفت و روش به سمت من و
اسب بود ..
هيمن و نيان و نازار هم بهمون خيره شده بودن ..ازشون که کمي دور شديم ازم پرسيد:
-ديگه نمي ترسي ؟
با دو دست گردن اسبو محکم چسبيده بودم
-يه وقت منو نندازه ؟
از ته دل خنديد و گفت :
-افسارش دست منه ..نترس …يکم که راه بره .. کم کم خوشت مياد و ترست مي ريزه
برگشتم و نگاهي به اسب سفيدي که کنار هيمن بود انداختم و پرسيدم :
-اون اسب توه ؟
مراقب حرکتاي اسب بود که کمي بهم نزديک شد و گفت :
-اره ..اسمش پريه
با تعجب پرسيدم :
-چي ؟
تکرار کرد:
-پري …
دوباره برگشتم و به اسب سفيد و يالاي بلندش خيره شدم و گفتم :
-بهشم مياد..خيلي نازه ..اينجا مال هيمنه ؟
سرشو تکوني داد و دستي به گردن اسب کشيد :
اره …عاشق اسباست …زياد نمي تونه بياد اما هر وقت که فرصت کنه مياد و بهشون سر مي زنه
….بيشترم به خاطر من و دادن هديه اش اول اوردمون اينجا –
سرمو چرخشي دادم و به اطرافم نگاهي انداختم :
-اينجا خيلي قشنگه ….چطور دلتون اومد اينجا رو ول کنيد و بياييد تهران ؟
لبخندش پر رنگتر شد و ازم پرسيد:
-اسمشو مي خواي چي بزاري؟
حالا که کمي از ترسم ريخته بود دستي به يالاي اسب با فاصله کشيدم و گفتم :
-واقعا اين اسب مال منه ؟
وقتي ديد هنوز باور نشدم اين هديه منه ..براي اذيت کردنم گفت :
-نه فقط براي دوساعت مال تو ه …
گنگ نگاهش کردم …امروز امير حسين خيلي راحت مي خنديد که با خنده بي غل و غشي گفت :
-پس چي که ماله تو..درست مثل پري که ماله منه
از حرفش ذوق کردم و از اينکه احساس مالکيت به اسب مي کردم جراتم بيشتر شد و اينبار راحت تر
..به يالش دست کشيدم و گفتم :
-عين شب سياهه …
افسارو توي دستشو جا به جا کرد و گفت :
-پس اسمشو بذار شبرنگ ..يعني اسب تمام سياه
خنديدم و گفتم :
-چند وقت به چند وقت مياي اينجا ؟
شيطون شد و گفت :
-هنوز نرفته دلت براي اينجا تنگ شده ؟
با همون خنده خيره به اسب گفتم :
-دلم براي شبرنگ تنگ ميشه
بعد از يه دور کامل به هيمن و نيان ونازار نزديک شديم که امير حسين گفت :
يکم که تمرين کني کم کم خودت راه مي افتي …حالا دوست داري اسبو بتازوني ؟-
با ترس بهش خيره شدم ..هنوز هيچي بلد نبودم و مي گفت اسبو بتازون
از رنگ پريده روي صورتم غرق خنده شبرنگو نگه داشت و افسارشو به هيمن داد و رو بهش گفت :
-هنوز اونور دشت مال خودته ؟
هيمن با خنده شونه اي بالا داد و گفت :
-پس خبر نداري ..از قديمم بزرگتر شده …تا مي توني اسبتو بتازون
افسار پري رو ازش گرفت و دستي به بدن اسب کشيد و همون موقع به طرف من که روي اسب بودم
برگشت و گفت :
-با يه سوارکاريه حرفه اي چطوري ؟
حالا مگه ميشد جلوي اينا گفت از اسب مي ترسم اونم اگه بخواد با سرعت بدوه
البته رنگ صورتم …همه چي رو لو داده بود و به روم نمي اوردن …که امير حسين کمک کرد تا پياده
شم
امير حسين بعد از بررسي زين اسب و مطمئن شدن ازش پا توي رکاب با يه جهش سوار پري شد
هيمن نگاهي به پشت سر امير حسين انداخت و گفت :
-تا يه ساعت ديگه بر مي گرديد؟
امير حسين سر ي تکون داد و دوباره همه جاي اسبو وارسي کرد
مونده بودم چرا افعال جمع به کار مي بردن ..من که پياده شده بودم
هنوز در گير افکارم بودم که امير حسين پاشو از توي رکاب در اورد و رو به من گفت :
-بدو آوا
هول کرده نگاهش کردم …هيمن و نازار و نيان با لبخند نگاهم مي کردن ..تازه دوهزاريم جا افتاده
بود…
در برابر نگاهاشون براي ضايع نشدن امير حسين …به ناچار جلوشون به سمت اسب رفتم و به ظاهر
لبخندي زدم و براي در رفتن از سوار شدن گفتم :
-خوب بذاريم براي يه روز ديگه ..پريم اذيت ميشه
امير حسين که تا ته ماجرا رو خونده بود با لبخند شيطوني گفت :
-نگران پري نباش …تازه من دلم مي خواد امروز سوار کاري کنم
و دستشو به سمتم دراز کرد…
نفسمو نگران بيرون دادم و بهش نزديک شدم ….نگاهش شيطون تر از هميشه بود دستمو بلند کردم
و دستشو گرفتم و همزمان پامو توي رکاب گذاشتم
از پشت سر هيمن هم نزديکم اومد که هوامو داشته باشه ..اما امير حسين خودش دستمو بالا کشيد
و و سط راه اون يکي دستشو دور کمرم انداخت و مثل پر گاه منو بلند کرد و جلوي خودش روي پري
نشوند ..ديگه نفسم بالا نمي اومد اونم جلوي بچه ها …فقط تونسته بودم حين سوار شدن پاهامو
جا به جا کنم
امير حسين يه سرو گردن ازم بلند تر بود ….در اين وضعيت سرم کاملا زير چونه اش قرار مي گرفت
…سعي مي کردم زياد به بچه ها نگاه نکنم ..که دستاشو از دو طرفم رد کرد و افسار اسبو گرفت و رو
به هيمن گفت :
-تا يه ساعت ديگه همينجائيم
هيمن با نگاه شيطوني رو بهمون گفت :
-ما هم همين اطرافيم ..راحت باشيد …زياد عجله نکنيد …
و رو به من :
-بهتون قول مي دم حسابي از اين سواري لذت ببريد…و ديگه دلتون نيادکه از اينجا بريد
اب دهنمو قورت دادم امير حسين با کشيدن افسار اسب به سمت راست جهت حرکتو تغيير داد و
اروم اسبو از محوطه خارج کرد ..
صدام در نمي اومد …کاملا توي ب*غ*ل امير حسين فرو رفته بود م و نسيم خنکي از مقابل صورتمو
نوازش مي کرد ..از ترس و اين همه نزديکي به امير حسين …تنم به لرز افتاده بود..حتي اين نسيم
ساده هم باعث ايجاد سرما توي وجودم شده بود که صداي امير حسين توي گوشم پيچيد..لبهاشو به
گوشم نزديک کرده بود:
-سردته ؟
داشتم خودم رسوا مي کردم ..متوجه لرزش بدنم شده بود:
نه يکم به نظرم هوا سرده –
از همين پشت سر هم مي تونستم لبخنداي شيطونشو ببينم :
-مطمئني هوا سرده ؟ …اما به نظر من که هوا عالي عاليه
نفس کشيدن سخت شده بود …حتي جوابي براي پاسخ دادنش نداشتم از حصارهاي چوبي خارج
شده بوديم …و يه دشت سر سبز پيش رومون بود
امير حسين چسبيده به من سرشو کمي به سمتم خم کرد…لبه هاي شالم از دو طرف اويزون شده
بودن و با ورزش باد يه اين طرف و اونطرف مي رفتن
-محکم بشين .. لذت اسب سواري به تازوندنشه …
لرزم بيشتر شد ..گاهي لبه هاي شال خيلي بالا مي رفت و از روي گردنم کنار مي رفت که قبل از
تازوندن اسب بي هوا امير حسين لبهاي گرمشو روي گردنم گذاشت و ب*و*سه نرمي به روي گردنم
نشوند …سرما تا مغز استخونم به يکباره نفوذ کرد و همزمان با ضربه پاهاش به بدن پري سرعت پري
رو زياد کرد ..
از ترس چشمامو بستم و بيشتر توي آ*غ*و*ش امير حسين فرو رفتم ..سرعت اسب زياد شده بود
صداي امير حسين با صداي باد يکي شده بود:
-نترس .. چشماتو باز کن
وقتي ديد هنوز ترس دارم و چشمامو باز نمي کنم باز حرفشو تکرار کرد:
-چشماتو باز کن اوا …من پيشتم ..نترس
شلاق باد به صورتم هم ترسو بيشتر کرده بود…که به زور پلکهامو باز کردم ..پري به سرعت مي تاخت
و صداي نفس زدنهاشو مي شنيدم
تنها چيزي که مي ديدم دستاي امير حسين بود که افسار اسبو گرفته بود و منو بين بازوهاش جا داده
بود صداش پر از خنده شد :
-دختر لذتشو ببر..انقدر ترسو نباش
حرصم گرفت ..داشت دستم مي نداخت :
-اولين باره …مسلمه که مي ترسم ..پري هم خيلي تند داره مي ره
صداي خنده اش اوج گرفت :
-اولين بار و دومين بار نداره که دختر …فقط نبايد بترسي …تازه پري اسب اروميه ..مثل شبرنگم
سرکش نيست
از اذيت کردنم لذت مي برد ….هر دو به خاطر سرعت پري و بادي که از رو به رو مي وزيد مجبور بوديم
بلند حرف بزنيم :
-براي همين به من دادينش ؟
بلند خنديد….
خنده ام گرفت …شيطونياشو دوست داشتم …
***
يک ربع بعد …امير حسين اروم پري رو از تک و تا انداخت و سرعتشو کم کرد …پري حالا اروم راه مي
رفت و ديگه نفس نمي زد …
اطرافمون سر سبز و جاي جاش درختايي بلندي بود که کنار هم دسته اي قرار گرفته بودن
محو تماشاي فضاي رو به روم بودم … تازه از سوار کاري خوشم اومده بود و ازش لذت مي بردم که
امير حسين ازم پرسيد:
-چطور بود ؟
لبخند به لبام اومدو گفتم :
-عالي بود …هرچند اولش يکم ترسناک بود
صداي خنده اشو شنيدم … لبخندم پر رنگتر شد و نگاهم به دستا و انگشتاي کشيده اش افتاد ..
.توي دوره دانشجويي وقتي مي خواست مطلبي رو روي تخته بنويسه به دستاش خيلي خيره مي
شدم ..چون خوشم مي اومد مرد انگشتاي کشيده داشته باشه …در حالي که يوسف برعکس امير
حسين چنين انگشتايي نداشت و کمي از امير حسين هم قدش کوتاهتر بود
به ياد خنده هاي زير زيرکي و شيطون بچه ها با لبخند از امير حسين همونطور که اسبو اروم راه مي
برد پرسيدم :
-نازار يعني چي ؟
افسار اسبو کمي کشيد و گفت :
-يعني دوست داشتني ..نيان هم به معني ….لطيف و دلپذير
با لبخند :
– و هيمن ؟
خنده اي کرد و گفت :
-برخلاف اخلاق شيطون و پر سرو صداش يعني آروم
خنديدم :
-اسماي قشنگين …
از حرفم خنده اش گرفت :
-تو چيزيم هست که ازش خوشت نياد ؟
لب پايينمو گاز گرفتم و با خنده گفتم :
-اره ….اذيت کردناتو ..وقتي مي بيني چاره اي جز قبول کردن ندارم و اذيت مي کني
راحت خنديد:
-خوب مي توني قبول نکني …اجباري نيست که
به حرکت سر پري چشم دوختم ..بدن امير حسين که منو به ظاهر از پشت در آ*غ*و*ش گرفته بود
حسابي گرمم کرده بود…و همين بهم ارامش مي داد که بي اراده گفتم :
-ولي من دوست دارم … که قبول مي کنم
خودم از حرفم تعجب کردم …چند لحظه اي بينمون سکوت ايجاد شد فکر مي کردم ادامه بحثو ادامه
بده اما..تمام معادلات عاشقانه و خوشم رو با حرفش بهم ريخت :
-قضيه مرگ بيمار..يوسف کم کم داره مشخص ميشه …
حالم دگرگون شد و لبخندام بي رنگ شدن …يه دفعه اي بحثشو پيش کشيده بود
-يکي توي پرونده بيماراي يوسفو دست کاري کرده ..پرستار بيچاره فقط از روي پرونده کارشو انجام
داده …يوسفم اشتباهي نکرده بود…هر دو قرباني شدن
البته همينا رو فعلا پليس داره به صورت مخفي انجام مي ده تا مقصر اصلي پيدا بشه
الانم توي بيمارستان کسي از اين موضوع خبر نداره …فقط من مي دونم و دکتر تقوي و حالا تو
کاش درباره اش حرف نمي زد ديگه حال خوش چند دقيقه قبلو نداشتم …
-تو به کسي که شک نداري ؟
چهره غرق در خون يوسف جلوي چشمام رژه رفت و تنها سرمو تکون دادم که بدون تغييري در صداش
گفت :
-نمي خواستم ناراحت کنم …کاملا هم درکت مي کنم …پس نيازي نيست تو خودت بريزي و تظاهر
به چيزي کني …فقط مي خواستم بدوني ….بهتره ديگه برگرديم …زياد روي اسب بودن برات خوب
نيست …
توي خودم فرو رفته بودم ..اما همين فرو رفتن توي خودم … باعث شد که امير حسين برداشت بدي از
حرکتم بکنه و ديگه حرفي نزنه و با کشيدن افسار اسب ..پري رو برگردونه تا راه اومده رو برگرديم …
همين طور که اسب چند دقيقه اي رو اروم راه مي رفت …يهو امير حسين با حرص به پهلوي حيون
زبون بسته با پا ضربه زد …..پري که منتظر يه اشاره بود..با سومين ضربه پاي امير حسين سرعتشو
زياد کرد و شروع به دويدن کرد …هوا خيلي سرد شده بود …و ديگه نمي تونستم تحمل کنم
نازار قبل از اومدن به اينجا بهم گفته بود که لباس گرم بردارم اما به خيال اينکه عيده و هوا داره کم کم
گرم ميشه توجهي به توصيه اش نکرده بودم …
چند لحظه بعد ….از شدت سرما بيشتر توي خودم جمع شدم که متوجه حالم شد و سرعت اسبو
کم کرد و گفت :
-هواي اينجا حالا حالاها سرده …بايد يادت مي نداختم که لباس گرم برداري ..هرچند اگه مي
دونستم هيمن مي خواد مارو بياره اينجا حتما لباس گرم خودم بر مي داشتم …يکم تحمل کن الان
مي رسيم
دستاي امير حسين افسار اسبو محکم گرفته بودن …زردي و قرمزي انگشتاش داشت بهم نشون مي
داد که با سکوت بي موقعه ام چقدر تونسته بودم ناراحتش کنم …….
رفت و برگشتمون کمتر از يک ساعت بود …در حالي که مي تونستيم کلي از کنار هم بودن لذت
ببريم …
…شايد اين بهترين فرصتي بود که مي تونستيم بيشتر بهم نزديک بشيم اما نشده بود…کاش اصلا
حرفشو پيش نمي کشيد که من يهو سکوت نکنم
وقتي به محوطه اسبا رسيديم ..قبل از وارد شدن به حصار اصلي اسبو نگه داشت و خودش پايين
پريد و دستي به گردن پري کشيد و بدون نگاه کردن به من اسب رو وارد حصار کرد …نيان و نازار توي
محوطه سوار اسب بودن …
هيمن هم تکيه داده به ماشينش با يکي که نزديکش ايستاده بود حرف مي زد …با ديدنمون لبخندي
به لباش اومد و تکيه اشو از ماشين جدا کرد و به سمتمون اومد ….
هنوز بهمون نرسيده بود ..که امير حسين اسبو نگه داشت و به سمتم اومد و کمک کرد که ازاسب
پايين بيام …
هيمن عينکشو برداشت و رو به من گفت :
-چطور بود؟
نبايد مي ذاشتم بفهمن که دلگيري بين من و امير حسين به وجود اومده :
-عالي ..ديگه دلم نمياد از اينجا برم …هديه ي قشنگي بود ..واقعا ازتون ممنونم …اگه مي دونستم
اسب سواري انقدر لذت داره زودتر از اينا به فکرش مي افتادم
لبخندي رو به من و بعد چشمکي رو به امير حسين زد و گفت :
-دکتر جان پس وسايلتو از اون شهر درندشت جمع کن و بيا اينجا که خانوم دکتر دلش اينجا گير کرده
امير حسينم مثل من با ظاهري تغيير کرده از اون حالت گرفته با خنده گفت :
-تو فکر خريد يه خونه اينجا هستم …….اما براي ساکن شدن ..فکر نمي کنم حالا حالاها بتونيم
بيايم …
هيمن شونه اي بالا داد و با همون لبخند گفت :
-راستي چقدر زود برگشتيد؟…گفتم دو سه ساعتي نمياييد…
امير حسين اروم دستشو روي شونه ام گذاشت و گفت :
– اوا هنوز زياد حالش خوب نيست …بهتره زياد به خودش فشار نياره
فشار خفيف دستش رو شونه ام …منو از خودم بيزار کرد
-پس بهتره بريم که شهر قشنگمون در انتظار خانوم دکتره ..خوب دوست داريد اول کجا ها بريم ؟
نگاهش به من بود..به امير حسين که همچنان دستش روي شونه ام بود نزديک تر شدم و گفتم :
-من که اينجاها رو نميشناسم ..پس امير حسين بگه که کجا بريم
هيمن با نگاهي مشکوک به چهره امير حسين ..با لبخندي دندون نما گفت :
-عمو زاده جان دستور صادر شد..حالا شما امر بفرما
امير حسين نگاهي به من انداخت :
-خسته نيستي؟ ..مي تونيم فردا بريم
نگاهم پر از شيطنت شد و گفتم :
-نگران من نباش ..تازه من دلم مي خواد امروز برم شهرو ببينم
هيمن از ته دل به خنده افتاد و گفت :
-نه خوشم اومد …
امير حسينم خنده اش گرفته بود که در جواب اون حرفش که موقع سوار شدن به اسب سر به سرم
گذاشته بود ..باهاش شوخي کرده بودم
-پس هر جا که خودت مي دوني بريم …همه جا قشنگه و ديدنيه
هيمن عينکشو به چشم زد و گفت :
-پس تا بري و لباستو عوض کني منم برم به اين دوتا خواهر جانمان بگم که بيان تا بريم
امير حسين سري تکون داد و هيمن ازمون جدا شد که رو به من گفت :
-اگه سردته برو تو ماشين ؟
مي دونستم حالش هنوز گرفته است که زود گفتم :
-ناراحتت کردم ؟
برگشت و بهم خيره شد ..اب دهنمو قورت دادم :
-من ..من …
به زور خواستم لبخندي بزنم اما نشد و شد يه تلخ خنده :
-بعضي وقتا اخلاقم خيلي مزخرف مي شه ..معذرت مي خوام اگه باعث ناراحتيت شدم …گاهي اسم
يوسف بي جهت ..بهمم مي ريزه …باور کن ديگه بهش فکر نمي کنم …اصلا …فقط يه لحظه ياد اون
روزا افتادم …
با ارامش چشماشو بست و باز کرد و گفت :
-ناراحت نيستم
حالا که همه چي مي خواست بينمون خوب بشه ..نيايد ناراحتي پيش مي اومد:
-پس چرا گرفته اي ؟
دستي به موهاش کشيد و با لبخندي گفت :
-من ناراحت نيستم ..گرفته هم نيستم …يکم خسته ام …امروزم خوب نتونستم بخوابم
نزديک بود اشک توي چشمام جمع بشه …نگاه خيره اش براي چند ثانيه توي عمق چشمام …وجودم
رو زير و رو کرد ..ديگه طاقت نيوردم و نگاهمو زود از ش گرفتم ..با کارم نفسي بيرون داد و براي عوض
کردن لباساش ازم دور شد
از خودم از رفتارم …بدم اومد..هنوز نتونسته بودم اوني بشم که با خودم قرار گذاشته بودم …ولي
واقعا هم به زندگي و گذشته ام با يوسف فکر نمي کردم …خيلي وقت بود که همه چي رو فراموش
کرده بودم ..اما واقعيت اين بود اون حوادث انقدر تلخ و ناگوار بود که ياداوريش هم ادمو عذاب مي داد
کم کم داشتم از سرما مي لرزيدم که در ماشينو باز کردم و سريع پريدم توش ..يک ربع بعد همگي
براي رفتن اماده بوديم
***
گردش توي شهر و ديدن اون همه قشنگي بي نهايت عالي بود …البته خيلي جاها رو به علت محدود
بودن زمان نتونستيم بريم و ببينيم …مردمي خونگرم و مهربون که اگه مي تونستم هم کلامشون هم
بشم بيشتر به خوب بودنشون پي مي بردم …و بيشتر بهم خوش مي گذشت …هر چند سر همين
نفهميدن زبونشون هم ..کلي سر به سرم گذاشتن و بهم خنديدن
هيمن مي خواست شام رو بيرون بخوريم اما نازار و نيان به يادش اوردن که ديلان خانوم حسابي براي
امشب تدارک ديده و نمي تونيم بيرون شام بخوريم …
بعد از سوارشدن توي ماشين اخلاقمو درست کرده بودم …مي گفتم و شوخي مي کردم و به اجبار
امير حسين رو هم به حرف مي کشوندم …
اونم خوب رفتار مي کرد… انگار نه انگار که ازم دلخور شده بود …دوست داشتني ترين موجودي که
ادم مي تونه ازش تعريف کنه امير حسين بود …جلوي ديگران هيچ وقت ناراحتيشو بروز نمي داد
..راحت برخورد مي کرد و گاها شوخي هاي خنده داري هم مي کرد
وقتي به خونه برگشتيم ديلان خانوم ..سنگ تموم گذاشته بود …يه ميز بزرگ با انواع غذاها …که از
خوردن هيچ کدومشون ادم سير نمي شد …خوشبختانه ادم بد غذايي نبودم و از هر چيز جديدي
استقبال مي کردم …به طوري که امير حسين نگران پر خوريم شده بود که به شوخي جلوي جمع
بهم گفته بود سعي کن زياد چاق نشي ..تا اخر عيد هنوز وقت داريم
همون شب نامزد نازار هم با خانواده اش با دعوتي که ديلان خانوم به خاطر حضور ما ازشون کرده بود
شام رو در کنار ما خوردن ..نامزد نازار …هم دوره اي خودش بود… اونم کرد بود …يه مرد اروم و با وقار
که کاملا به نازار مي اومد ..بعد از شام که بزرگتر ها يک طرف سالن دور هم نشسته بود ما جونتر ها
هم اين سر سالن و نزديک به شومينه بزرگ خونه روي زمينه و روي تشکچه هاي بزرگ و نرمي جا
خوش کرده بوديم …دخترها يک طرف و پسرها يک طرف
از هر دري حرف مي زديم ..احساس مي کردم باهاشون چندين ساله که رفت و اومد دارم و مي
شناسمشون …مخصوصا وقتي هيمن توي شوخياش سر به سرم مي ذاشت و منم کم نمي اوردم و
جوابشو مي دادم تا اينکه براي گرمتر شدن فضا هيمن پيشنهاد داد يه بازي که مورد علاقش هم
بودو انجام بديم …
براي همين براي چند دقيقه اي جمع رو ترک کرد..وقتي که برگشت انتظار هر چيزي رو داشتم الا
بطري کوچيکي که توي دستش بود ..نگاهي به امير حسين انداختم که از شيطنت هيمن سري تکون
داد و به من خيره شد
بهش لبخند زدم که هيمن گفت :
-من عاشق اين بازيم ..رد خور نداره …
برعکس هيمن من از اين بازي خوشم نمي اومد..دليلش هم به خاطر حس بدي بود که ناگهاني توي
وجودم زبونه کشيده بود..بطري رو وسط گذاشت و گفت :
-حقيقت يا شجاعت ..مسئله اين است
نيان که قبلا توي اين بازي زياد اذيت شده بود و خاطره خوشي نداشت شونه اي بالا داد و گفتم :
-من که نيستم …
نازار هم خواست اين بازي رو رد کنه که امير حسين خيره به من گفت :
-چرا؟اتفاقا بازي خوبيه … يه شب که هزار شب نميشه … قول مي دم هيمن اذيتتون نکنه
هيمن با خباثت خنديد و رو به نامزد نازار گفت :
-حسام جان …امشب شب ارزوهاست ..هر چه مي توني ازش حرف بکش
به حرفش خنديديم که هيمن رو به من گفت :
نخنديد خانوم دکتر…. اخر شاهنامه هميشه خوش نيست –
سري تکوت دادم و به بطري خيره شدم که هيمن به عنوان اولين نفر بطري رو چرخوند…دلم نمي
خواست سرش طرف من باشه که خدار وشکر به سمت نازار ايستاد
نازار با حرص نگاهش کرد که هيمن ازش پرسيد:
-حقيقت يا شجاعت ؟
نازار با نگاهي به جمع گفت :
شجاعت –
نيش هيمن تا بنا گوش در رفت :
–پس بلند شو برو توي اتاق من و اون مار هفت سرو با دو دستت بردار و بيار
رنگ از روي نازار پريد
هيمن خنديد و گفت :
-خيل خب يه سوسک بکش و بيار
نازار باز بهش بد نگاه کرد خنده ام گرفته بود که هيمن سري از تاسف تکون داد و گفت :
-باشه تنها تا ته حياط برو يه دونه از اون گلاي روي ديوارو بچين و بيار ..البته حياط پشتي
نيان ديگه طاقت نيورد و گفت :
-چرا همش دست مي ذاري رو نقطه ضعفاي ما؟
-اي بابا اومديم بازي کنيما …
تو همين بين امير حسين خم شد و بطري رو بيشتر به طرف نازار کشيد و گفت :
-بچرخون
نازار با حالي گرفته بطري رو چرخوند که دوباره رفت سر هيمن
هيمن راحت گفت :
-حقيقت
نازارم براي انتقام ازش پرسيد:
-خانوم مطيعي کيه ؟
گوش همه امون تيز شد ..هيمن که کمي رنگ به رنگ شده بود به ظاهر خودشو به ارامش زد و
گفت :
-معلومه ديگه …همکارم توي بيمارستان ..
نازار که بازي توي دستش افتاده بود با لبخندي به نامزدش پرسيد:
-مثلا چقدر همکار ؟
همين با خنده لپشو از تو گاز گرفت و گفت :
-يه بار سوال مي کنن نه دوبار…قانون بازي رو ياد بگير دختر …حسام يه خرده اين چيزا رو بهش ياد
بده
و بطري رو چرخوند همه خنده امون گرفته بود که سر بطري رفت طرف امير حسين
رنگم پريد و بهش خيره شدم ..لبخند ارومي زد و سرشو بلند کرد و بهم خيره شد که هيمن از ش
پرسيد:
-چندتا خانوم دکترو دوست داري ؟
همه زدن زير خنده …. از جمله خودش … که از هيمن پرسيد:
-محدوه تعيين کن …از چندتا چند؟
هيمن چشمي چرخوند و گفت :
-از يک تا هزار
بلافاصله امير حسين جواب داد:
-هزارتا
هر چهارتاشون با خنده نگاهم کردن ..رنگ گونه هام قرمز شده بود که بطري رو چرخوند ….نمي دونم
چطور چرخوند که بعد از سه دور چرخيدن سر بطري رو من ايستاد..خيره نگاهش کردم و گفتم :
-حقيقت
لبخند محوي زد و ازم پرسيد:
-بزرگترين تلافي که تو حقم کردي چي بوده ؟
همشون با دقت به لبهام چشم دوختن …منظورشو از اين سوال نفهميده بودم ..نگاهي به نازار
انداختم و ياد حرف ظهرم که بهش زده بودم افتادم و با سري سر افکنده گفتم :
-توي دوره دانشجويي بعد از اينکه براي دومين بار منو انداختي ..رو ماشينت خط انداختم و يکي از
لاستيکاتو پنجر کردم
هيمن ديگه نمي تونست جلوي خنده اشو بگيره ..عوضش امير حسين با دهني باز نگاهم مي کرد ..از
تو گرم شده بودم …عجب زن و شوهري بوديم
همه سکوت کرده بودن که دست جلو بردم و بطري رو چرخوندم ..بطري رو به هيمن ايستاد …
امير حسين همچنان متعجب نگاهم مي کرد که از هيمن پرسيدم :
-خانوم مطيعي رو دوست داري؟
همين سوال کافي بود که جو از خنده بترکه و حرف منو يادشون بره
از خنده ريسه رفته بود که گفت :
-خانوم دکتر داشتيم .؟…اخه اين چه سواليه …؟
خنده ام گرفته بود..هم شرمنده امير حسين بودم هم مي خواستم شيطنتمو بکنم :
-سواله ديگه … شما هم يه کلمه اره يا نه
هيمن باحرص به امير حسين که خنده اش گرفته بود نگاه کرد و گفت :
-جواب نمي دم
نيان دستشو گذاشت روي دهنش و گفت :
يعني باور کنيم از دست رفتي هيمن ؟-
شليک خنده فضا رو پر کرد و همين با خنده گفت :
اي بابا بازيتونو بکنيد –
وسر بطري بين بچه ها چرخيد و بچه ها از هم سوالاتشونو مي پرسيدن ..که باز نوبت به امير حسين
رسيد که بعد از جواب دادن به نيان بطري رو بچرخونه ..اينبار هم سر بطري به سمت من ايستاد و من
گفتم :
شجاعت –
نگاهش نه لبخند داشت و نه عصبانيت که با حالت رمزي بين بچه ها ازم پرسيد:
حاضري به خاطر من چيکارا کني ؟-
سرمو اروم حرکتي دادم و گفتم :
-هرکاري
-مثلا؟
-نمي دونم ..تو چي مي خواي ؟
سعي کرد لبخندي بزنه و بگه :
-اگه به خاطر من حاضري هر کاري کني..ديگه به اوني که خودت مي دوني هيچ وقت فکر نکن
رنگم پريد..بچه ها منظورشو نمي فهميدن اما من خوب مي فهميدم ..براي همين بي ترديد گفتم :
باشه …شجاعت اين کارو دارم –
هر دو بهم خيره شده بوديم که هيمن گفت :
-بي خيال بابا ..بازي رو خيلي جدي گرفتيد…يکم به زبون کردي حرف بزنيد که ما هم بفهميم
هر دو به خاطر تغيير موقعيت به حرفش همراه جمع خنديديم و بازي رو ادامه داديم …ديگه سر بطري
بين من و امير حسين متوقف نشد
حرف هيمن راست بود …تو اون لحظه من و امير حسين بازي رو جدي گرفته بوديم …اما همه اش
حق با امير حسين بود …گذشته نبايد باعث خراب شدن زندگيم با امير حسين مي شد ..
بعد از بازي و رفتن خانواده نامزد نازار…براي استراحت و خوابيدن به عمارت خودمون برگشتيم
ساعت بود …امير حسين براي دوش گرفتن به حموم رفته بود … قبلش من دوش گرفته بودم و
حالا لباس عوض کرده لبه تخت با ذهني پر سوال نشسته بودم و با شونه موهام رو شونه مي کردم
که از حموم در اومد ..روم به طرفش نبود همونطور که اروم شونه مي کردم بهش گفتم :
-عافيت باشه
به سمت اينه رفت و گفت :
-ممنون
هر دو سر سنگين بوديم موهام هنوز کمي نم داشت که بهم گفت :
موهاتو خشک نمي کني ؟اينجا شباش سرده داخل گرمه ولي ممکنه سرما بخوري –
شونه رو از موهام دور کردم و گفتم :
-تنبليم مياد موهامو سشوار کنم
لبخند به لباش اومد:
-هتل شيراز يادته ؟
سرمو به طرفش چرخوندم ..خنده اش گرفته بود:
با چه اعتماد به نفسي هم مي گفتي وسايلتو در اوردي و مي خواي لباساتو عوض کني –
با يادآوري اونشب خنده ام بيشتر شد کامل روي تخت چرخيدم و چهار زانو به طرفش نشستم و
گفتم :
-چقدر بد شد ابروم پيشت رفت
برگشت و با خنده نگاهم کرد…که گفتم :
-فکرشو کن تا صبح همش به خودم غر مي زدم که چرا چنين سوتي داده بودم …تازه وقتي در زده
بودي فکر کردم م*س*تخدم هتلي که اون موقع شب داري در اتاق منو مي زني …مي خواستم حسابي
باهاش دعوا کنم که خواب نازنينمو بهم ريخته بود.
-اصلا متوجه چمدون من نشده بودي ؟
-نه بابا همين که وارد اتاق شده بودم از فرط خستگي با لباس خوابيده بودم ..صبحش که تو
بيمارستان … بعدم اتاق عمل …واي حق داشتم ديگه ..يعني نداشتم ؟
با همون خنده با حوله اب دور گردن و انتهاي موهاش رو خشک کرد و گفت :
-اره حق داشتي ..خيلي خسته بودي …منم که اصلا خسته نبودم …از شب پيشش که بيدار بودم
..صبحش هم اون همه بيمار داشتم ..دو تا عمل سخت …بعد حرص خوردن از دستت توي اتاق عمل
که اونقدر شل نباشي ..آخرشم که بعد از اون حرفت کلي خستگيمو در اوردي
از خجالت و خنده بالشت زير سرمو برداشتم و صورتمو توش فرو بردم و گفتم :
-واي نگو …مردم از خجالت
چه خوب بود که ديگه موضوع ظهرو به روم نمي اورد و توي بازي حرف اخرشو بهم زده بود
-بميرم توام که خجالتي …نمي دوني از خجالت الان کجا اب بشي
از ته دل زدم زير خنده و با شيطنت بالشتمو به سمتش پرت کردم …سريع تو هوا بالشتو چسبيد و من
بهش گفتم :
-خيلي بدجنسي …
شيطونتر از من گفتم :
-پس هنوز بدجنس شدنمو نديدي …
سرمو تکوني دادم و گفتم :
-واي نگو..مگه بلدي بدجنسم بشي مهندس ؟
سرشو مطمئن با خنده تکون داد و با ارامش اومد و روي تخت … مثل من چهار زانو نشست و کف
دست راستشو به طرفم بلند کرد و گفت :
-هنوز عيدي منو ندادي زري ؟
با بهت و خنده نگاهش کردم و گفتم :
-هيچي برات نگرفتم
سرشو با نااميدي کج کرد و گفت :
-شوخي نکن ..من عيديمو مي خوام
اگه خيلي باهاش راحت بودم بي شک همين الان لپاي پر خنده اشو کش مي اوردم ..اما دستام پيش
نمي رفتن …
-دکتر..پنجه طلا شمايي نه من …نکنه چشمت به همون يه قرون دو زار ده شاهيکه ماه به ماه گيرم
مياد ؟
همونطور که با خنده بهم خيره بوديم سري تکون داد و گفت :
-عيديمو بيار …ديگه خيلي صبر کردم …
مثل پسر بچه هاي شيطون منتظر عيدي بود..با خنده خودمو به لبه تخت کشوندم و از تخت پايين
رفتم و در حين رفتن به سمت چمدونم گفتم :
-عيدي قابل داري نيست ..با حداقل سرمايه خزانه ام خريداري شده …به بزرگواري خودتون استاد
موحد بزرگ ببخشيد و قبولش فرماييد
صورتش پر خنده بود:
-انقدر زبون نريز ..برش دار بيار
بسته اي که زير لباسا گذاشته بودم رو در اوردم و گفتم :
-راستي راستي چقدر طول کشيد بهت بدما…همش يه برنامه پيش مي اومد…
-بدو دلم اب شد
وقتي مقابلش دوباره چهار زانو نشستم بسته رو به طرفش گرفتم و گفتم :
-عيدت مبارک …
ذوق زده بسته رو گرفت و نگاهي به حجم و بزرگيش کرد و گفت :
-بازش کنم ؟
-نه ..بذار همينطوري بمونه فقط نگاش کنيم ..شايد خودش باز بشه
با خنده نو ک بينيمو کشيد و با طمائنيه بسته رو باز کرد کادوي کوچيکترم روي قاب بود که اونو اول
کنار گذاشت و قابو جلوي چشماش گرفت ..و لبخند به لباش اومد و و متنو با صداي اروم و قشنگي
خوند
– عاقبت دستم به دامانت رسيد-
روح من خود را در آ*غ*و*ش تو ديد
عاقبت صبرم جوابي خوش گرفت
اين سر شوريده ام آري به سامانش رسيد
شادي و ر*ق*ص طرب شد کار من
مرحبا جانم با جانانش رسيد
روزگارم خوش شد و مهرش دلم را کرده پر
مهر افزون گشته و صوفي به قارونش رسيد
ساز و سورنا سر دهيد اي مطربان غوغا کنيد
اين دل پوسيده ام آري به دلدارش رسيد
-با لبخند بهش خيره شدم …حرکاتش و حرف زدنش هم بهم آرامش مي داد..اميدوار بودم با شعر
تونسته باشم حرف دلمو بهش زده باشم
-خيلي قشنگ نوشتي …ممنون …کي نوشتي که من نديدم ؟
-شبايي که بيمارستان بودي ..بهترين فرصت بود …
لبخندش بيشتر شد و کادوي کوچکترو برداشت و با خنده بازش کرد هديه رو با پول خودم گرفته بودم
..در واقعه تمام سرمايه امو داده بودم
با تعجب نگاهي به من کرد و گفت :
– همه پولتو سر اين دادي نه ؟
بهش خيره شدم …:
-چون ديروزحسابي که برات باز کرده بودم چک کردم ..چيزي ازش کم نشده بود
نمي خواستم بحثو زياد بازش کنم براي همين تند گفتم :
-ولش کن خوشت مياد يا نه ؟
-اخه چه نيازي بود دختر …همين قاب خيلي عالي بود
جعبه رو از دستش بيرون کشيدم و ساعت مچي که بابتش تومن پول داده بودمو برداشتم و گفتم :
-اين ساعت به دستا و انگشتاي کشيده ات خيلي مياد …لطفا از اين به بعد اينو دستت کن
خيره نگاهم مي کرد که خودم به سمتش خم شدم و دستشو بلند کردم و مشغول بستن ساعت
شدم
بعد از بستن خيره به ساعت شونه اي بالا دادم و گفتم :
-مبارکت باشه …خيلي بهت مياد
لبخندي به لبهاش اومد و گفت :
-پس کار تو بود .؟.ماشين نازنينمو تو به اون روز انداخته بودي؟
رنگ پريده لبخندي زدم و گفتم :
-مال دوره جونيم بود …مثل الان عاقل نشده بودم که
و سعي کردم ازش کمي فاصله بگيرم
سرشو با تهديد اروم بالا و پايين کرد :
-بعدشم پنچرش کردي ؟
سرمو کمي کج کردم … به لبه تخت رسيده بودم :
-بايد يه جوري دلمو خنک مي کردم ..تو جاي من …همين کارو نمي کردي ؟
ابروهاش بالا رفت و پرسيد:
-حالا دلت خنکم شد ؟
سرمو مطمئن و با ترس تکون دادم
خنده اش گرفته بود که اهسته از تخت پايين رفتم و گفتم :
-مي خواي برات ميوه بيارم ؟ ..يا اب ؟ ..يه ليوان شير داغ هم مي چسبه ها ..اصلا قهوه هم مزه مي
ده …
با خنده لب پايينمو گاز مي گرفتم که طاقت نيورد و از تخت زود پايين اومد و گفت :
-همون روز قسم خوردم هر کي اين بلا رو سر ماشينم اورده تا مي خوره بزنمش
و دنبالم افتاد
از ته دل زدم زير خنده و با قدمهاي بلند به سمت طبقه پايين دويدم و گفتم :
-رحم کن …جبران مي کنم
-امکان نداره اون روز کلي حرصم دادي
خنده ام بيشتر شد ..:
-يعني موفق شده بودم که حرصتو در بيارم
با خنده اخرين پله رو اومدم پايين و به سمت پذيرايي دويدم از پشت سرم با سرعت دويد و گفت :
-الان يه درس عبرتي بهت مي دم که براي هميشه تلافي کردنو فراموش کني
غرق خنده ..ديگه کم اوردم …. به نزديکترين مبل سه نفره که رسيدم از خنده براي نفس تازه کردن
افتادم روش که با خنده بيشتر از پشت منو هول داد ..طوري که کامل روي مبل افتادم و خودش روم
خم شد زانوي پاي راستشو لبه تخت تکيه داده بود و پاي چپشم روي زمين موند …و بالا تنه اش
کاملا روم ..به نفس زدن افتادم و صداي خنده ام بلند شد :
-تو روخدا …ديگه تکرار نميشه
-خودش از خنده ديگه حرفي نمي زد که به سختي گفت :
-خودت بگو..الان حقته که باهات چيکار کنم ؟
ريسه رفته بودم از خنده :
–باشه ماشين منم خط بنداز…
فاصله صورتمون خيلي کم بود و من از شدت خنده چشمامو بسته بودم که گفت :
-نه اونطوري دلم خنک نميشه
چشمامو باز کردم و با زبون لبهامو تر کردم و گفتم :
-باشه هر چي تو بگي ..قبول دارم …. کار خيلي بدي کردم ..خيلي بد ..هر تنبيه اي رو قبول دارم ..
همونطور که با خنده به چشماي عسليش خيره بودم ..کم کم خنده از لبهاش محو شد اما همچنان
سينه اش از دويدن بالا و پايين مي رفت و دستاش اروم يقه لباسمو چنگ انداخته بودن که نگاهش
توي صورتم گردش کرد …
با ديدن صورتش …. خنده منم کم کم رنگ باخت و تنها بهش خيره شدم و متوجه دستام که دور
مچاش بودن … شدم …سرشو با نگاه خيره به لبهام پايين تر اورد ..ضربان قلبم تند شد قطره هاي اب
از روي موهاي خيسش چيکيد و گونه امو خيس کرد
اب دهنمو قورت دادم و به چشماش خيره شدم که اهسته لبهاشو روي لبهام گذاشت …و بيشتر روم
خم شد…
احساس مي کردم يقه لباسمو داره بيشتر از قبل فشار مي ده ..عوضش دستاي من از دور مچاش
کم کم داشتن شل مي شدن ..طوري که اماده بودم خودم رو کامل در اختيارش قرا بدم
که ناگهان با صداي شنيدن در عمارت هر دو بلافاصله لبهامونو از هم جدا کرديم و دستاش يقه
لباسمو رها کردن
هر دو رنگ پريده بهم خيره شديم که باز صداي در اومد… ….اين دومين بار بود که اينطوري مي
شد..سريع دستي به سر و صورتم کشيدم و از حالت خوابيده در اومدم و روي مبل نشستم …امير
حسينم بدون نگاه کردن به من دستي به موهاش کشيد و از سالن خارج شد و به سمت در رفت ..
سعي کردم چندتا نفس عميق بکشم که با شنيدم صداي زني به لهجه کردي…. متعجب از جام بلند
شدم …
پشت سر هم حرف مي زد و من نمي فهميدم چي داره مي گه که بعد از گذشت چند ثانيه اي زن
مسني وارد سالن شد و به من چشم دوخت ..البته نه اونقدر مسن که ناي راه رفتن هم نداشته
باشه …
نازار و نيان که از خنده در حال انفجار بودن ..سعي کردن چيزي نگن ..امير حسين کلافه نگاهي به من و
بعد به نازار کرد و گفت :
-مگه مي دونست ما اومديم ؟
نازار با خنده سري تکون داد و خواست چيزي بگه که زن پالتويي که از تنش در اورده بودو به دست
نيان داد و به سمت من اومد و به کردي چيزي از م سوال کرد..
دهن باز نگاهش کردم …باز پرسيد که امير حسين کلافه تر از قبل به زبان کردي جوابشو داد…
زن نگاهش به من بود اما با همون لهجه غليظ از امير حسين يه چيز ديگه پرسيد که ديلان خانوم از
پشت سر اومد و اروم سرشو به زن نزديک کرد و چيزي گفت ..
يه دفعه زن عصبي شد و رو به همشون به کردي با اخم و تخم چيزي گفت که همه عقب کشيدن و
ساکت شدن …
با نگاهي پر از غرور نگاه ازشون گرفت و بهم خيره شد…حس عجيبي داشتم که بي مقدمه براي
ب*و*سيدنم پيش اومد..نيان از خنده پس افتاده بود…يه جورايي انگار همه ازش حساب مي بردن ..بهم
که نزديک شد اهسته صورتشو بهم نزديک کرد و دربرابر تعجبم گونه ام رو ب*و*سيد …
زن که حالا پشتش به اونا بود…صورتمو کامل برانداز کرد ..دستو پامو يکم گم کرده بودم … امير حسينم
بين اون همه کلافگي ديگه نمي تونست جلوي خنده اشو بگيره ..اين وسط من بودم که ازچيزي سر
در نمي اورد
امير حسين بهمون نزديک شد و با ارامش با زن به زبون کردي حرف زد …وسط حرفاشون هر دو يه
لحظه به من نگاه کردن …چقدر از اينکه چيزي از زبونشونو نمي فهميدم عصبي شده بودم .
زن در عين اون همه نگاه پر غرور و پر صلابتش يه جور بانمکي خاصي هم داشت … قدي متوسط با
صورتي گندمگون که چهره اشو خيلي مهربون تر از رفتارش نشون مي داد
کت و دامن …. کرمي تنش خيلي بهش مي اومد ..مخصوصا …با اون روسري رنگ روشنش و
موهايي که کمي از زير روسرش بيرون داده بود ..
تازه متوجه خودم شدم ..موهاي بلندم همونطور نيمه خيس از روي شونه هام آويزون شده
بودن ..شانس اورده بودم چون هنوز با امير حسين چندان تو زمينه لباس پوشيدن راحت نبودم … لباس
مناسبي به تن داشتم
زن که با صحبت هاي امير حسين کمي نرم شده بود ..لبخندي به لبهاش اومد و خيره به نگاه خندون
امير حسين با همون لهجه که توي اين دقايق شده بودن منبع عذابم چيزي گفت که نازار با ديدن
حالت گنگ و سردرگمم به اعتراض گفت :
-روجا جان ..اين بنده خداها چه گ*ن*ا*هي دارن که هنوز نيومدي اينطوري اومدي استقبالشون ….؟
زن که حالا مي دونستم اسمش روجا ست رو به نازار گفت :
-( هيوه بو من اداي گوره تر در نبره کچکه ….هر هيمه خواره بويم دي…. نه ؟)شما براي من اداي
بزرگترا رو در نيار دختر ….فقط ما غريبه بوديم ديگه … نه ؟
امير حسين لبخندي زد و گفت :
-نخير..اين چه حرفيه ….فقط يکم کارا تند پيش رفت
زن دستي تو هوا تکون داد و به سمتم اومد و گفت :
– (امانه قصي راس ناکن ..خوت بيژه قضيه ي له چه قراره ؟)
اينا که حرف راست نمي زنن ..خودت بگو قضيه از چه قراره ؟
با استيصال به امير حسين چشم دوختم
همه در اين مدت داشتن به کردي حرف مي زدن که خودم ديگه طاقت نيوردم و در حالي که خنده ام
گرفته بود گفتم :
-ميشه خواهش کنم يکي به فارسي حرف بزنه ..
نيان با خنده شونه اي بالا داد و گفت :
-روجا خانوم …. دايه اقاي دکتر هستن …و تازه امشب فهميده ان که پسر عزيزشون ..بعد از مدتها
اومده کردستان …براي همين يه دقيقه هم وقت تلف نکردن و يه راست از اون سر شهر پاشدن و
اومدن اين سر شهر …
زن خيره به صورت و گونه کبودم ..سري از تاسف تکون داد و گفت :
-(نيان تو زوان نرژينه )
..- نيان تو زبون نريز ….
و رو به امير حسين :
(خو کورم ام همکه کچ …….اميشه دمو چاوي کوه ب*و*سوه …نکات تو ام بلاته و سري هاوردويت ؟)-
-خوب مادر اين همه دختر …اينکه صورتش نيومده کبوده … نکنه اين بلا رو تو سرش اوردي ؟
هر چهارتاشون زدن زير خنده که زن با حرص گفت :
-(حيف … دمو چاوي و له تک ام زامه ديار نيه چونه …تويش کورم ….سليقه ات گن بوه ها..ترو تازيه
کيت هل بژاندايه .نتزاني بت سپاردايته خوم ….کچ قاطي نبو…اوکه و تکي او خلقي گنيه …. لاقل دم
وچاوي له امه باش تر بو)
-حيف …صورتش با اين زخم معلوم نيست چه شکليه …توام مادر…. سليقه ات بد شده ها ..يه تر
گل ورگلشو انتخاب مي کردي ..بلد نبودي مي سپردي به من ..دختر که قحط نبود …اون يکي با
اينکه اخلاق گندي داشت ..لااقل قيافه اش از اين بهتر بود
نيان و نازار و ديلان خانوم يهويي ساکت شدن و با شرمندگي به من و امير حسين خيره شدن
امير حسين عصبي نگاهي به من انداخت و بعد رو به زن گفت :
_ (چي افاق باش بو؟ لابد بي احترامکاني و تو؟….وتکي جوته چاوي رنگيني که هي خاصيکيان
نو….ام بلايشه هر اوه و له ي تاريف اکي.. و حتم زور و سري ژني من هاوردوگه
الان ام کاتي شوه حل سايته هاتويته ام قصانه پيم بيژي؟…له جياي تبريک وتنته روجا؟تو دي بو چي؟)
-چيه افاق خوب بود ؟لابد بي احترامياش به تو ؟ ….يا اون يه جفت چشم رنگيش که هيچ خاصيتي
نداشتن ؟ …اين بلا رو هم هموني که داري ازش تعريف مي کني ..به احتمال زياد سر زنم اورده
…..حالا اين وقت شب پاشدي اومدي اين حرفا رو بهم بگي؟ …به جاي تبريک گفتنته روجا ؟تو ديگه
چرا ؟
روجا که فهميده بود امير حسينو ناراحت کرده ..از موضع ديگه اي وارد شد و دستشو روي شونه ام
گذاشت و منو به سمت يکي از مبلا برد و همزمان گفت :
–(له تک ام قصانه ناتواني له بحث اصليم راهکيت …هر زمونتان کرده ؟؟هر عقدتان کرده ؟هر الان و يک
محرمن ؟هيميان کس دنگ نکرد
و لاقل له يکه له مراسمکانا شايت ويم )
با اين حرفا نمي توني از بحث اصلي فرار کني …اصلا عروسي گرفتيد ؟اصلا عقد کرديد؟اصلا الان
شما به هم محرميد ؟ما رو که کسي دعوت نکرد که لااقل يکي از اين مراسما رو از نزديک شاهد
باشيم
امير حسين کلافه دستي به صورتش کشيد و به سمت در اصلي رفت و رو به ديلان خانوم گفت :
-تو رو خدا شما بهش بگيد من واقعا حوصله توضيح دادن ..اونم اين وقت شبو ندارم
ديلان خانوم و نازار ..ناراحت به سمت ما اومدن و رو به روجا گفتن :
-(بو چي ناراحتي اکي؟)
-چرا ناراحتش مي کنيد ؟
-(خو چيم وتوگه ؟قصه حق تاله …و تکي ام کورمه ناويت بيژي باني چاوت بروس )
-خوب چي گفتم مگه ؟حرف حق هميشه تلخه …به اين پسرم که نميشه گفت بالا چشمت ابرو
و رو به من :
–(امه ويل که …. اويش الان حالي باش اويتو تيتو ….کورکه اذيتت ناکات ؟…البت نيگرکه بيژي خوم ازانم
زور کوريکي عاله ..چونکايه خوم گورم کردگه )اين رو ول کن …. اونم الان حالش خوب ميشه و برمي
گرده ….پسره که اذيت نمي کنه ؟ …البته لازم نيست که بگي خودم مي دونم خيلي پسر خوبيه ..اخه
خودم بزرگش کردم
نازار با خنده و به فارسي گفت :
-معلومه که شما بزرگش کردي و انقدر به اخلاقش واقفي
همراه بقيه به خنده افتادم که زن ابروهاش بالا رفت و گفت :
-(نه وا ازانم له غير بروبر تماشا کردن کنيانيش بله اي..؟خواياشکر امير حسين له ناوي ام قضيه سري
کلاو نچوه .له ناوي جواني چتيه کي نيه )
-نه مثل اينکه جز بر و بر نگاه کردن خنديدنم بلدي..؟خداروشکر امير حسين توي اين يه مورد سر ش
کلاه نرفته ..توي قيافه که بد قافله رو باخته
نيان ديگه نتونست جلوي خنده اشو بگيره که نازار با ناراحتي وبا اخم و تخم رو به نيان گفت :
-روجا خانوم رو همه مي شناسيم و به حرف زدنش عادت داريم تو ديگه چرا مي خندي ؟…نمي گي
اوا ناراحت ميشه ؟
نيان به زور جلوي خنده اشو گرفت و گفت :
-اخه روجا جان از همه ايراد مي گيرن ….يادت نيست اون موقعه ها به مدل موي هيمن گير داده بود
و مي گفت بدسليقه …برو موهاتو از ته بتراش …
نازار جلوي خنده اشو گرفت و طرف ديگه ام روي مبل نشست و از حضور بي موقعه روجا لبخندي به
زور زد و گفت :
(-ديت اميرحسين يشت عاجز کرد؟-)
-ديديد امير حسينم ناراحت کرديد ؟
(بيخود اکات له دسي من عاجز ويت ….من له جياي دايکيم .هرچي هيژم بو خاطري خويه )…-
-بي خود مي کنه از دست من ناراحت باشه ….من جاي مادرشم ..هر چي که ميگم به خاطر خودشه
…
بله حق ها و دسي هيوه …الان بي بچيم ..امانه شکتن گرکيانه اسراحت کن )-)
-بله حق با شماست … حالا بيايد بريم ..اينا خسته ان مي خوان استراحت کنن –
روجا اخمي بهش کردم و با فارسي دست و پا شکسته اي گفت :
(بو کوي بيم ايرا مالي کورمه …توي نيم وژه اي بو من نيگرکه بيژي چي بکم )کجا بيام ؟ اينجا خونه
پسرمه …توي نيم وجبي هم براي من تعيين تکليف نکن
نيان با خنده بهمون نزديک شد و گفت :
-نازار… روجا خانوم راست مي گن ..بشين سر جات ..انقدرم حرف نزن
لبخندي زدم و گفتم :
-خوب اگه دوست دارن اينجا بمونن …بمونن ..اتفاقا از حضورشون خيليم خوشحال ميشيم
هر سه نگاهي بهم انداختن .. فکر کنم چيزي مي دونستن که نمي خواستن روجا شب رو اينجا
بمونه
ديلان خانم به سمتش خم شد و گفت :
-(شوکي صح کشتمانله دوري يکا دانيشيم همو قصه اکيم )فردا صبح همه دور هم مي شينيم و کلي
حرف مي زنيم
زن لبخندي زد و با همون فارسي نصفه و نيمه اش گفت :
-عروس خانوم گفت بمون ..حالا تو مي خواي منو بيرون کني ؟اونم از خونه پسرم …مثل اينکه يادت
رفته من کيم ؟فقط دايه امير حسين نيستم …ديلان خانوم
تو همين حين امير حسين اومد تو و نگاهي به لباي خندونم انداخت …خنده اش گرفت و رو به روجا
گفت :
-دير وقته ..اجازه ميفرماييد بريم همگي بخوابيم ؟
-وا مادر من چيکار بهتون دارم ..خوب برو بخواب ..من از اولشم با تو کاري نداشتم ..من و عروسم مي
خوايم تا صبح بشينيم و حرف بزنيم
امير حسين اومد جلوش …و کمي به سمتش خم شد و گفت :
-اوا خسته است …بزار براي فردا
زن خيره به نگاه خندون امير حسين گفت :
-اول اون گونه اتو بيار جلو …تا من نب*و*سمت تو که يادت نمياد يه مادر ديگه هم داري …احترام به
بزرگترم که کلا فراموش کردي
امير حسين به خنده افتاد و بيشتر خم شد و گونه اشو به سمت روجا نزديک کرد
روجا ب*و*سه نرمي به گونه امير حسين زد و گفت :
-ببخش پسرم که ناراحت کردم ..اما ازت خيلي گله دارم که منو براي عروسي دعوت نکردي …حق
پسريتو خوب به جا اوردي ..من که ازت نمي گذرم
امير حسين جلوي خنده اشو گرفت :
-ببخشيد.. حق با شماست …اما من به فکر پا دردتون بودم .. راه زياد بود و برات خوب نبود
-(تو نيگرکه له جياي من فکر بکي..الانيش بچو بخف من و له تکي بوک خانم همکيه قصه هس )-تو
لازم نکرده به جاي من فکر کني ..حالا برو بخواب من با عروس خانوم کلي حرف دارم
امير حسين به چشماي غرق در خوابم با خنده نگاهي انداخت :
– خسته اس …يه نگاه به چهره اش بنداز …
روجا چشم و ابرويي براش اومد و گفت :
-وقتي مي گم تو قيافه سرت کلاه رفته نگو نه …اين فردا هم بلند شه صورتش همينه
هر چهارتاشون از خجالت نمي تونستن بهم نگاه کنن که با خنده گفتم :
-خوب خودمم الان از چهره ام خوشم نمياد..شما ها خودتونو زياد ناراحت نکنيد کم کم خوب ميشه و
قابل تحمل
نازار که داشت ريز ريز مي خنديد صداش اوج گرفت که امير حسين بهش چشم غر ه رفت و اونم خنده
اشو تو نطفه خفه کرد که امير حسين رو به روجا گفت :
-هيچم سرم کلاه نرفته …آوا خيليم خوشگله …
روجا از گوشه چشم در برابر تعريف امير حسين به مني که مي خواستم از خنده منفجر بشم نگاهي
انداخت و گفت :
-والا اين فقط بلده بخنده …موندم چطوري باهاش سر مي کني مادر…؟
خنده ام بيشتر شد ..
-نگاه نگاه ..هر چي مي گم يه ريز مي خنده …بله منم يه شاخ شمشاد اينطوري گيرم بياد …هي مي
خندم …ديگه چي از خدا مي خوام
سرمو با خنده پايين انداختم هر وقت مي خواست با من حرف بزنه و يا چيزي بهم بندازه از همون
فارسي دست و پا شکسته اش استفاده مي کرد :
-بله …شما راست مي گيد …
با حرص بهم خيره شد و گفت :
-بله که راست مي گم … پس ديگه نخند..بذار بقيه برن بخوابن
نيان با دست صورتشو از خنده پوشنده بود…که خنده امو قورت دادم و گفتم :
-پس با اجازه ما ديگه بريم
تا بلند شدم دستمو کشيد و گفت :
-گفتم بقيه … نه تو
در حالي که نمي تونستم ديگه جلوي خنده امو بگيريم به سختي خنده امو قورت داده و اروم
سرجام نشستم و گفتم :
-بازم چشم
روجا که احساس مي کرد حرفشو به کرسي نشونده گردني چرخ داد و به بقيه گفت :
-بريد بخوابيد ديگه …
نيان و نازار به همراه ديلان خانوم به ناچار عمارتو ترک کردند …با خروجشون امير حسين روي مبل
کناريمون نشست که روجا بهش گفت :
-نشستن تو ديگه براي چيه ؟
امير حسين دستي به صورتش کشيد و خواب الود گفت :
-اوا کردي بلد نيست
زن پوزنخندي زد:
-لازم نکرده تو غصه اين دخترو بخوري ..خودم دست و پا شکسته فارسي بلدم ..اونقدري که منظورمو
بهش برسونم ..تو برو بخواب
وقتي نگاه خيره امير حسينو ديدم لبخندي زدم و گفتم :
-برو بخواب ..من خسته نيستم …فعلا هم خوابم نمياد
امير حسين سرشو تکوني داد و از جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت ..بهش خيره بودم که روجا
با همون فارسي حرف زدن با نمکش گفت :
-وقت براي ديدنش زياد داري ..نگاهتو بده من ..بچه رو خوردي
لبخندي زدم و سرمو به سمتش چرخوندم …از اون زنايي بود که زبون تندي داشتن اما معلوم بود که
دلشون خيلي مهربونه ..
نگاهي به کبودي صورتم انداخت و گفت :
ذليل بشه هر کي که اين بلا رو سرت اورده ..-
لبخندم پر رنگتر شد که گفت :
-نمي خواستم اين موقع شب مزاحمتون بشم …اما از اونجايي که مي دونستم فردا اين پسر تو رو بر
مي داره و مي بره ويلاشون و نمي ذاره من تو رو ببينم اين شد که الان اومدم
به لحن صادقانه اش لبخندي زدم و گفتم :
-اگه مي دونستم امير حسين دايه اي به اين مهربوني داره خودم براي دست ب*و*سي خدمتتون مي
رسيدم …راستشو بخوايد منم تازه فهميدم شما دايه اش هستيد
شيطون بهم چشمکي زد و گفت :
-انقدر با من لفظ قلم حرف نزن ..پاشو بريم ..پاشو بريم برام يه چايي دم کن ببينم لااقل اينجا سرش
کلاه نرفته باشه
با حرفش آروم زدم زير خنده …و از جام بلند شدم ..
تو تمام مدت ..همه کار و کردارمو زير نظر داشت ..و برخلاف دقايق قبل که اونقدر جلوي بقيه تند و
تيز با هام حرف مي زد فقط با لبخند بهم خيره شده بود …وقتي فنجون چايي رو مقابلش گذاشتم و
رو به روش نشستم ابرويي بالا داد و گفت :
پس توام دکتري ؟-
سري تکون دادم و گفتم :
-دکتر دکتر که نه …ولي چيزي نمونده
مهربون خنديد:
اينبار اين پسر درست انتخاب کرده …-
از تعريفش خجول لبخند زدم و با دسته فنجون چايم ور رفتم که يه دفعه در حالي که ديگه لهجه
نداشت به فارسي و راحت گفت :
-امير حسينو نسبت به بقيه بيشتر دوست دارم ..از وقتيم فهميدم دوباره ازدواج کرده خيلي
خوشحالم …بهش نگو ..امير علي بهم خبر داد ..مي دونست اين پسر به خاطر پا دردم خبر اومدنشو
نمي ده تا خودش بياد …اما من طاقت صبر کردن ندارم ..من مثل مادرش مي مونم …
از حرفام که ناراحت نشدي ؟
متعجب از اين همه تغيير سري تکون دادم و تند گفتم :
-نه نه اصلا …
بدون دیدگاه
رمان عبور از غبار پارت 22
پارت های قبلی همین رمان
اشتراک در
وارد شدن
لطفا به منظور نظر دادن وارد شوید
0 نظرات