رمان عبور از غبار پارت 25

امير حسين هيچي بهم نگفته بود..البته وقتشم پيش نيومده بود..شايد بعد از رفتن مهمونا مي
خواست بهم بگه …به رفتارش دقت کردم ..سرد نبود …خيليم خوب بود …ترسيدم نکنه مي خواد اروم
اروم از قضيه سر در بياره و واکنش نشون بده ….. باز زير دلم تير کشيد..پوشه رو از زير پاهام برداشتم
… …همه چيز جلوي چشمام دو سه تايي ديده مي شدن
بسته رو سرجاش گذاشتم ..اشکم مي خواست در بياد …مطمئن بودم بين من و اقبالي چيزي نبوده
..اي عکسا هم ..عکسايي بودن که توي مراسم ها و بيمارستان گرفته شده بود که از قضا و
بدشانسي من …بيشتر در کنار اقبالي افتاده بودم …نمي دونستم بقيه عکسايي که مي خواست
..بفرسته چيا بودن ..اما به شدت نگران و وحشت زده بودم
امير حسين از اون دست ادمايي بود که زود همه چي رو …رو نمي کرد …تا به حقيقت ماجرا نمي
رسيد چيز رو هم بروز نمي داد..تلو تلو خوران پوشه به دست به سمت ساختمون به راه افتاد..صداي
خنده هاشون مي اومد…صداي امير علي که در حالي تعريف کردن از امير حسين بود و سر به سرش
مي ذاشت
صداي مادر بزرگ که مرتب قربون صدقه اش مي رفت …صداي حنانه که براي چندمين بار بهش تبريک
… مي گفت ..وارد سالن شدم ..همه گرم صحبت کردن بودن و متوجه من نبودن
رو هوا بودم …ديگه از دست اين تهديدا خسته شده بودم …از اينکه ابروي امير حسين بره ..از اينکه
باهام سرد بشه ..و بهم شک کنه …به سالن که نزديکتر شدم امير حسين که نزديک مادربزرگش
… نشسته بود سري به سمتم چرخوند و لبخندي زد و دوباره به جمع خيره شد
:ديگه صداها رو نمي شنيدم ..که امير مسعود با ديدن پوشه ي توي دستم با لبخند بلند شد و گفت
ممنون –
امير حسين متعجب دوباره نگاهم کرد و بعد به پوشه توي دستم خيره شد..لبخند از لباش رفت
:امير علي باز مزه پروند
مگه امير حسين ماشينو کجا پارک کرده بود که انقدر طول کشيد ؟-
و جمع دوباره شروع کرد به خنديدن که يهو صداي زنگ خونه در اومد..دلم هري پايين ريخت و رنگم
مثل گچ شد …همه داشتن يه چيزايي مي گفتن اما نگاه من و امير حسين فقط بهم بود ..نگاه ازم بر
نمي داشت که باز صداي زنگ خونه …عذاب دهنده شد… امير حسين زود از جاش بلند شد و براي
: جواب دادن از کنارم رد شد ..چشمامو بستم
بله ؟-

بسته داريم ؟-
….
مثل جن زده ها با دهني نيمه باز سرمو چرخوندم و بهش خيره شدم …يعني همون عکسايي بود که
به امير حسين قولشو داده بودن …چرا انقدر نگران بودم ؟ …من که گ*ن*ا*هي مرتکب نشده بودم
چرا انقدر رنگت پريده آوا؟-
برگشتم و به صورت متعجب حنانه خيره شدم …گويا سرم از دو طرف داشت فشرده ميشد …اب
دهنم رو به سختي قورت دادم
و تا خواستم پوشه رو به سمت امير مسعود بلند کنم چشمام سياهي رفتن و در مقابل حنانه اي که
رو به روم ايستاده بودبا پاهايي شل به سمت عقب تعادلم رو از دست دادم و نقش روي زمين شدم
..با برخورد به زمين … درد توي کمر و زير دلم پيچيد اونقدر که تحملم رو از دست دادم و از حال رفتم
سرم به شدت درد مي کرد ..پلکهامو به زور از هم باز کردم …حنانه بالاي سرم با دستمالي مرطوب
… عرق روي پيشوني و گونه ام رو مي گرفت
جز حنانه امير حسينم توي اتاق بود ..حنانه به روم لبخند زد و بلند شد و با گفتن من مير م بيرون به
امير حسين ..اتاق رو ترک کرد … چشمهامو اروم بستم و باز کردم که با تکون تخت متوجه اش شدم
که کنارم روي تخت نشسته بود …دست بلند کرد و روي پيشونيم گذاشت
يکم تب داشتم خودمم مي فهميدم
:بهم لبخند زد…هنوز نگران بودم ..دلم مي خواست درباره عکسا حرف بزنه
اون روزي که قول داده بودي بري ازمايش ..اصلا رفتي ؟-
آزمايش تنها چيزي بود که نبايد بهش فکر مي کردم …چون مهم نبود …الان زندگيم در خطر بود
!!با توام آوا-
:بهش خيره شدم ..لبخندش بيشتر شد و دستم روي توي دستش گرفت و خيره توي چشمام گفت
نمي دونم چي بايد بهت بگم …البته با اون حالتها …يکم بهت شک داشتم …اما فکر نمي کردم –
خودت حالا حالاها
…حتما داشت درباره عکسا حرف مي زد و مقدمه چيني مي کرد
:رنگم هنوز پريده بود…حرفشو ادامه نداد و يه چيز ديگه گفت
بايد تقويت بشي خيلي ضعيف شدي …اين چند وقتم انقدر درگير بيمارستان بودم که حسابي ازت –
غافل شدم
:…بايد خودم درستش مي کردم ..امير حسين خوب بود و حرفامو باور مي کرد
باور کن من بهت دروغ نگفتم ….من اصلا-
برعکس اينکه بايد الان صورتشو از اخم پر مي شد ..فقط بهم لبخند مي زد و مي خنديد …..انگار
داشت به يه بچه بازيگوش نگاه مي کرد که از ديدنش انقدر لذت مي برد
وقتي ديدم داره اينطوري بهم نگاه مي کنه ..ساکت شدم و از ترس اينکه خانواده اش چيزي از موضوع
:رو فهميده باشن با نگراني ازش پرسيدم
خانواده اتم فهميدن ؟-
سرشو با همون خنده بالا و پايين کرد
باورم نميشد انقدر خيالش راحت باشه و مرتب بخنده و درباره اين موضوع واکنشي از خودش نشون
نده
کم کم داشتم به اين فکر مي کردم که از عصبانيت زياده که داره بهم مي خنده …عصبي شدم و با
:اخم و حالتي هيستريک بهش گفتم
براي چي داري انقدر مي خندي ؟…من دارم جدي باهات حرف مي زنم –
:لب پايينشو با خنده گاز گرفت و گفت
منم دارم جدي حرف مي زنم ..فقط خنده امم مي گيره …چيکار کنم خوب ؟-
:حالم اونقدر بد بود که نزديک بود اشکمم در بياد …چونم لرزيد ….اما اشکمو نگه داشتم
…. تو روخدا انقدر اذيتم نکن ..از صبح … اصلا حالم خوب نيست …حالام که –
سريع خنده اشو جمع و جور کرد و براي ارامشم با لحني که توش جديدت و مهربوني بود روم خم شد
:و گفت
قضيه چيه ؟ناراحتي از اين موضوع ؟-
: چشمام پر اشک شد
نبايد باشم ؟توام که اصلا حرف نمي زني …دارم سکته مي کنم …نفسم بالا نمياد …نمي دونم اين –
چند وقته هم … چه مرگم شده که تا عصبي مي شم ..همش مي خوام بالا بيارم ……تو حال خودم
نيستم ..تمام سيستم بدنم بهم ريخته …هر روز يه جوريم …يا زير دلم تير مي کشه يا کمرم درد مي
کنه …حالا واقعا نبايد ناراحت باشم ؟توام توي اين شرايط شوخيت گرفته و مي گي خانواده ات همه
چي رو فهميدن ؟ ديگه چطوري تو روشون نگاه کنم ؟
:مشکوک نگاهم کرد و اروم دستمو توي دستش فشار داد و گفت
اوا تو واقعا نمي دوني چته ؟-
با همون چونه و لبهاي لرزون بهش خيره شدم ..دوباره خنده اش گرفته بود..همونطور که دستمو فشار
:مي داد با دست ديگه اش گونه ام رو اروم نوازش کرد و با لبخند پر محبتي گفت
…تو بايد زودتر از اينا مي فهميدي چته دختر خوب ؟-
:و براي اينکه از اذيت کردنم بيشتر لذت ببره …با لحن با نمکي گفت
البته … خوب … تجربه اولته …بهت حق مي دم …حالا براي چي بايد از خانواده من خجالت بکشي ؟-
گنگ نگاهش کردم ..چند ثانيه اي بهم خيره مونده بود …حتما مي خواست واکنشم رو ببينه که اروم و
:شمرده … با چهره اي مهربون گفت
آوا …تو بارداري –
انقدر متعجب وشوک زده شده بودم که نمي تونستم ازش نگاه بگيرم
-بايد از اين به بعد خيلي مراقب خودت باشي و تا مي توني خودتو تقويت کني که اينطوري بهت فشار
نياد و از حال نري
زبونم بند اومده بود…و با ناباوري بهش نگاه مي کردم …
به لبخندش خيره بودم …مگه امکان داشت .؟.. :
-داري باهام شوخي مي کني ؟
سرشو به سمتم خم کرد…چقدر چشماش شاد بودن :
-چرا فکر مي کني که دارم باهات …شوخي مي کنم ؟ …. تازه اگه من شوخي داشته باشم …. فکر
نمي کنم اون خاندان پزشکي که از خوشحالي سر از پا نمي شناسن ..باهات شوخي داشته باشن .
امير حسين چي مي گفت ؟…اصلا نمي تونستم ذهنمو متمرکز کنم و حرفشو هضم کنم …بعد از چند
لحظه ناباوري …بلاخره نگاه ازش گرفتم و توي فکر فرو رفتم …نمي دونم چم شده بود ..يه جور گنگ
بودم و اصلا با خودم حدس نمي زدم که باردار باشم
از نگاهم …از سردرگميم … کمي خودشو جلو کشيد و براي راحت تر بودن و تمرکز داشتن روم ..دست
چپشو بلند کرد و طرف ديگه ام روي تخت گذاشت تا تکيه گاهش باشه …:
-انتظارشو نداشتي ؟
نمي دونستم چي بايد بهش بگم …
-چرا حرف نمي زني ؟
بايد حرف مي زدم ؟..شوک عجيبي بود…مدام فکر مي کردم زير فشاراي عصبي اين حالتا بهم دست
مي ده …اما حالا حرف يه بچه بود…بچه اي که داشت شکل مي گرفت …بعد از اين همه تهديد و
گرفتاري داشت يه بچه به وجود مي اومد …اما شايدم يه شوخي بود…شوخي که امير حسين براي
اذيت کردنم مطرحش کرده بود ..حواسم به همه جا بود و نبود…که يهو خيره توي چشماش براي
اطمينان از اين وضعيت پرسيدم :
-مطمئني ؟…شايد داري اشتباه مي کني و من
دلخور از حرفم ..کمي چشماشو تنگ کرد…همون اخماي توي بيمارستان تو صورتش خودنمايي مي
کردن :
-تو خودت دکتري… بايد زودتر از اينا مي فهميدي …حالا به خاطر مشغله هاي کاري و زندگي بگيم
حواست نبوده ..يعني به پزشک بودن منم شک داري که اين حرفو مي زني …؟
لحظه اي مکث کرد..منم هيچي نتونستم بگم :
-اگه شک داري ..خوب برو ازمايش بده ..کاري که خيلي وقت پيش بايد مي کردي
از خجالت ديگه نگاهش نمي کردم و نگاهمو داده بودم به يقه تميز و اتو خورده پيرهنش :
-دادم …اما فرصت اينکه برم جوابشو بگيرمو نداشتم
کاش اونطوري نگام نمي کرد:
-تو بيمارستان خودمون ؟
فقط سرمو براي گفتن نه تکون دادم
از کار و کردارم يکم عصبي شد :
-ميشه بگي براي چي انقدر ناراحتي …؟…اگه نمي خواستي پس چرا از اول پيشگيري نکردي و
مثل اين ..
لبهاشو از عصبانيت بهم فشار داد تا چيزي نگه که شرايط بدتر از اين بشه ..نگاهش به سمت ديوار
رو به رو رفت ..اخماش غليظ تر شده بودن ..
-هرچند…با اون افتادنت … مي ترسم مشکلي هم پيش اومده باشه
خودم اين بچه رو مي خواستم که پيشگيري نکرده بودم ..بعد از شنيدن حرفاي مادرش …اين بچه دار
شدن مي شد تشکري از امير حسين براي تمام خوبياش و معرفتايي که بخاطرم ازشون کوتاهي
نکرده بود …
ناراحتش کرده بودم …تقصير منم نبود …چون واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم و چه واکنشي از
خودم نشون بدم .
تجربه اول ..قابل توصيف نيست ..هم مي توني خوشحال باشي هم ناراحت …البته اگه بتوني باور کني
که داري مادر مي شي…و با خودت فکر نکني هنوز يه دختر شروشيطوني ..تازه يه حس وظيفه هم
رو دوشت سنگيني مي کنه
هنوز تو حال خودم نبودم …اما دير يا زود اين اتفاق مي افتاد و من نبايد اينطوري مي کردم …مخصوصا
که خودمم مي خواستم ..خواستني که به خاطر ديگري بود …توي اين تصميم ..به تنها کسي که فکر
نکرده بودم ..خودم بودم ….و هيچ وقت خواسته خودمو در نظر نگرفته بودم ..فقط تصميم گرفته بودم
اينکارو بکنم …براي همين بود که شنيدن اين خبر برام ثقيل و سخت بود
دستمو آهسته بلند کردم و با لبخندي روي بازوش گذاشتم …اگه اون خوشحال بود چرا نبايد من
خوشحال مي بودم :
-مثل چي ؟
نگاهم نکرد ..هنوز عصباني بود ..
بازوشو بيشتر فشار دادم :
-قهري ؟
با همون نگاه خيره به ديوار..با اخم گفت :
-براي چي قهر ؟
-پس چرا نگام نمي کني ؟
نفسشو بيرون داد و بازم نگاه نکرد …به نيم رخش خيره شدم
-الان که درد ندارم ..ولي فردا براي اينکه بدونم مشکلي براي بچه پيش نيومده مي رم پيش دکتر
بازم اخماشو حفظ کرده بود
اين روي امير حسينو نديده بودم …خنده ام گرفت :
-اهان پس قهر نيستي و نگاهم نمي کني ..روش جديده ديگه ؟
شونه اي بالا داد و گفت :
-تو اينطوري فکر کن
حرصم گرفت …از اينکه عشوه هامم کار ساز نبودن …تو ذوقش خورده بود و من هنوز گيج بودم :
-خيلي بدي امير حسين
متعجب بلاخره نگاهشو بهم داد و به چشمام خيره شد..خودمو نباختم ..با اينکه نمي دونستم هنوز
چطور بايد با اين قضيه کنار بيام …ولي سعي کردم يه جوري خودمو خوشحال و شايد هم خوب نشون
بدم :
-تو الان بايد نازمو بکشي و قربون صدقه ام بري ..خوبه والا… بر عکس شده ..من بايد ناز اقا رو بکشم
و از دلش در بيارم
کاش اين ماجراها تموم ميشد و بعد بچه دار ميشدم …با اين همه استرس چطور بايد اين روزها رو
سپري مي کردم :
–عزيزم ويار چي داري برات بيارم ؟ ..توروخدا رو دربايستي نکنيا ..بگو آوا جانت همه جوره در خدمته
بلاخره خنده اش گرفت و دستي به صورتش کشيد و گفت :
-باشه ..ولي قبول کن يکم عصبانيم کردي …آخه من که زورت نکرده بودم …چون اگه نمي خواستي
بايد پيشگيري مي کردي …نه اينکه مثل کسايي که چيزي نمي دونن ..باورت نشه که بارداري
با اينکه تظاهر به شاد بودن مي کردم …اما واقعا دلم مي خواست الان تنها بودم …تنها بودم و فکر
مي کردم ..اما خودمو کنترل کردم تا چيزي نگم که باز ناراحتش کنم :
-نخيرم خودم مي خواستم ..فقط ..فقط
-فقط چي ؟
چي مي خواستم بگم …؟انگاري فقط يه چيزي پرونده بودم که يه حرفي زده باشم :
-اي بابا …مثلا قرار بود نازمو بکشي ..چرا انقدر منو سوال پيچ مي کني؟ ..حالا هر چي ؟دق کردم …
يکم نازمو بکش
خنده اشو نتونست کنترل کنه و شروع کرد به خنديدن ..به زور خنديدم …… همونطور که مي خنديد
بيشتر روم خم شد و گونه امو ب*و*سيد و با فاصله اي که از صورتم گرفته بود گفت :
چشم نازتمم مي کشم ….من نازتو نکشم کي بکشه ؟
صورتش خيلي بهم نزديک بود ..خيره توي چشماي عسلي رنگش :
-خدا کنه چشماش همرنگ چشماي تو بشه
-ولي من قهوه اي رو بيشتر دوست دارم
-خدا کنه پسر باشه
-هرچي خدا بده خوبه ..مهم اينکه سالم باشه
-مثل توام باهوش و خوشتيپ باشه
-نه مثل مامانش خوشگل و خانوم باشه
شروع کردم به خنديدن ..:
-پس دختر دوست داري
همونطور که مي خنديد با لذت نگاهم کرد و سرشو پايين اورد و لبهاشو روي لبهام گذاشت ..غرق
لذت شدم …اما لذتي همراه با استرس ..استرس از عکسا و اون شخص پشت پرده که هر روز داشت
شيره جونمو ميمکيد
غرق لذت و استرس بودم اما دلم هم هواي گريه کرده بود….کاش واقعا مي دونستم چمه …چشمامو
محکم بهم فشار دادم که مبادا اشکي فرو بيفته …بغضمو قورت دادم تا صدام نلرزه
به کمي ارامش احتياج داشتم …ارامشي براي معني کردن واژه مادر شدن
آخه ….مادر شدن مقدسه
مادر شدن عجيبه
مادر شدن حس همه خوبيهاست …
مادر شدن نعمتي از خداست براي شاد بودن
مادر شدن يه حسه …
يه حس عاشقي….يه حس بودن ….يه حس ممکن بودن …يه حس جاودانه بودن ….يه حس زندگي
مادر شدن بي نظير ترين حس دنياست
فصل نمي دونم چندم :
کنار دست دکتر فرزانه ايستاده بودم …مريضشو که ديروز عمل کرده بود داشت معاينه مي کرد …
وقتي معاينه اش تموم شد کنار رفت و از منم خواست معاينه اش کنم ..چند نفر ديگه از بچه ها م
بودن …تو سخت گيري دست کمي از امير حسين نداشت
همونطور که معاينه اش مي کردم دکتر فرزانه هم توضيحاتي رو به بچه ها مي داد…بين بچه ها
هومن و دکتر سهند هم بودن …
چهره هومن اين روزا خيلي آشفته بودو ديگه اون هومني که مي شناختم نبود …خيلي بهم ريخته
بود و تنها تلاشش اين بود اين دوره رو تموم کنه و خودش رو راحت کنه
سهندم که همچنان تو لاک تنهايي و سکوت خودش فرو رفته بود…در واقعه يه جورايي مرموز شده
بود.
حرکات و رفتار عجيبي داشت .
خداروشکر بعد از اون روز ..و رفتن پيش پزشک متخصص ..با رعايت نکاتي …ديگه حالم اونقدرا بد
نميشد ..هرچند گاهي درد زير دل و کمرم کمي اذيت مي کرد اما مثل سابق اونطور تحت فشار نبودم
…و بيشتر از گذشته مراقب خودم بودم …
اگه به دست امير حسين بود که تا سه ماهگي اجازه نمي داد بيمارستان بيام ..مرتب ازم خبر مي
گرفت و جوياي حالم بود…قرار شده بود فعلا کسي از اين موضوع تو بيمارستان خبر دار نشه …
با اختياراتي هم که داشت ..بيشتر روزا منو زودتر مي فرستاد برم خونه …و زياد تو بيمارستان و
محيطش نمونم …پايان دوره ام بود و فشاراي کاري زياد شده بود…و براي همين يکم نگران بود…چون
مدام سرپا بودم ..مدام از اين بخش به اون بخش مي رفتم و وقت استراحت نداشتم
بعد از معاينه بيمار با نوشتن جزئياتي توي پرونده رو به همه امون گفت که مي تونيم بريم …. اين
چندمين بيمار بود و حسابي خسته امون کرده بود
هنگامه که کار زياد بيمارستان اونم از شر و شيطون بودن انداخته بود همراهم از اتاق بيرون اومد و
گفت :
-هر روز که مي گذره يکي جا پاي دکتر موحد مي ذاره …فرزانه امروز تا تونست رفت رو اعصابمون
…يکي نيست بهش بگه مگه ماها چقدر جون داريم .؟.تو اين هفته اصلا پدر و مادرمو درست و حسابي
نديدم ..شده ام يه مشت پوست و استخون
کوفتگي و خستگي از سر رو روم مي باريد:
-به خاطر خودمونه … من که تا چند ماه ديگه راحت ميشم
با حسرت آه کشيد:
-خوشبحالت … من که حالا حالا ها بايد بسوزم و بسازم …به ساز همه ام بر*ق*صم
خنده ام گرفت :
-چه عذابي مي کشي تو
رفت تو فاز لوس کردن خودش که بهش چشمک زدم و گفتم :
-از دکتر رفعت چه خبر؟
با شنيدن اسم دکتر رفعت که از هم دورياش بود صورتش سرخ سرخ شد و گفت :
-داري اذيت مي کنيا
لب پايينمو از خنده گاز گرفتم و وارد سلف شديم ..
دکتر رفعت هم دوريش بود ..يه پسر نسبتا شيطون …تو مايه هاي خود هنگامه ..متوجه نگاههاي گاه و
بي گاهش به هنگامه شده بودم …خود هنگامه هم که تيز تر از اين حرفا بود پي به ماجرا برده بود…
خودشم از رفعت بدش نمي اومد…چند باري هم به بهانه سوالاي الکي باهم حرف زده بودن …يه باري
هم تا خونه رسونده بودتش ..خلاصه که گلوي هنگامه پيشش يه جورايي گير کرده بود و منتظر يه
حرکت از جانب رفعت بود.
با گرفتن غذاهامون هر دو پشت يه ميز و رو به روي هم نشستيم
به شدت احساس ضعف مي کردم …اما همين که دو سه قاشق غذا مي خوردم سير مي شدم و
ديگه ميلم به غذا نمي رفت …
زود قاشق و چنگالو برداشت و بعد از تميز کردنشون با دستمال ..قاشقمو کمي از غذا پر کردم و توي
دهنم گذاشت
-اشتهات خوب باز شده …قبلا براي غذا خوردن انقدر بي تاب نبودي
همونطور که دهنم از جويدن غذا تکون مي خورد بهش خيره شدم
چشم و ابرويي اومد و قاشقشو توي دهنش گذاشت که گفتم :
-خوب که چي ؟
يه طرف لپش از غذا باد کرده بود ..چشمک زد:
-چشماتم يه جورايي شده …
با ناباروي بهش خيره شدم
خيره به من در حال غذا خوردن داشت اناليزم مي کرد که براي حالگيريش گفتم :
-دکتر رفعت ديروز خيلي سراغتو مي گرفت به هر کي که مي رسيد..از تو مي پرسيد که کجايي
خنده اش رفت ..حالا اين من بودم که نگاهم خندون بود… وقتي ديد حرفي نمي زد پرسيد:
-خوب ؟
يه قاشق ديگه با ارامش گذاشتم تو دهنم ..هر دو خيره به هم :
-به نظرت بايد خوبشم ادامه بدم ؟
-آوا داري اذيت مي کني
شروع کردم به خنديدن …اونم خنده اش گرفت و صداشو پايين تر اورد و گفت :
-پسر خوبيه
مزه دهنش مشخص بود…اين دوره رو قبلا طي کرده بودم ..شيرين ترين دوره اي بود که مي تونستم
به يادش بيارم …اون طپش قلبا..اون سرخ شدنا..اون فکر فرو رفتنا ..اون نگاههاي زير زيرکي …عالمي
بود براي خودش …حالا هنگامه شده بود چند سال پيش من …البته اميدوار بودم که اشتباهات منو
تکرار نکنه
-آهان ..ديگه ؟
-ديگه اينکه بترکي که انقدر از اذيت کردن من لذت مي بري
هر دو بي غل و غش زديم زير خنده …که با اومدن دکتر رفعت بنده خدا رنگش سفيد شد ..هول کرد و
خنده اشو زودي جمع و جور کرد ..اما من مي خنديدم …نمي تونستم اين چيزا رو ببينم و نخندم
…مثلا مي خواست خودشو خيلي خانم نشون بده
رفعت بعد از يه سلام اروم و جواب گرفتن از ما درست رفت و يه ميز پشت سر هنگامه نشست ..حالا
من دوتاشونو راحت مي ديدم ..صورت هر دوشون رو به من بود
هنگامه چشم و ابرو مي اومد که کجا رفته و نشسته …با ايما و اشاره بهش حالي کردم که پشت
سرت
ديگه غذا از گلوش پايين نمي رفت
ليوان دوغو برداشتم و در حال مزه مزه کردنش طوري که رفعت هم بشنوه شروع کردم به اذيت کردن
دوتاشون …اخه سلف خلوت بود ..چند نفري هم که بودن از ما دور بودن و صدامونو نمي شنيدن
-خوب من چي بهش جواب بدم هنگامه ؟
هنگامه که رنگش حسابي پريده بود با تعجب نگام کرد:
-بنده خدا مي خواد تکليفش روشن بشه که بدونه اگه موافقي اخر هفته بيان
اول رنگ صورت هنگامه قرمز شد بعدم رفعت
يه قلپ ديگه از دوغمو خوردم …کلمه اخر هفته ها تو ذهن من يکي که خبر از خواستگار بود..رفعت و
هنگامه رو نمي دونستم …اما انگاري خوب تاثيرشو روي دوتاشون گذاشته بود
-ادم خوبيه ..من که تاييدش مي کنم
رفعت مثلا داشت غذا مي خورد …اما دريغ از يه قاشق که بره تو دهنش ..همه وجودش گوش شده
بود
هنگامه هم مثل يه ببر زخمي آماده يورش به سمتم بود
تا دکتر رفعت حواسش پرت شد سريع به هنگامه چشمک زدم و تازه دوزاري خانم افتاد که منظورم
چيه ..يه جوري حرف زده بودم که فکر کنه از خواستگار حرف مي زنم ..
هنگامه ليوان دوغشو برداشت و يه نفس سر کشيد و گفت :
اره ادم خوبيه …اما بذار يکم بگذره …. بيشتر بشناسمش بعد-
داشت بدجوري تابلو بازي در مي اورد:
-ولي کن تو روخدا …اين همه وقت …داري حساسيت به خرج مي دي
هنگامه لحظه اي سکوت کرد و يهو گفت :
-باشه فردا جواب مي دم
بيچاره رفعت حالش حسابي گرفته شد..که غذا نخورده بلند شد و سلفو ترک کرد
با رفتنش از خنده به عقب تکيه دادم که هنگامه زود و تند گفت :
-اين چرا رفت ؟
-نه مي خواستي بمونه و به عشوه هاي خرکي تو لبخند بزنه ؟
-واي نگو ..يعني ناراحت شد؟
-نه خوشحال شد..پس چي ؟بنده خدا اصلا نتونست غذا بخوره …البته حقشه
هنگامه که خودشم حسابي ناراحت شده بود با غم به عقب تکيه داد و با دلخوري گفت :
-براي چي اين حرفا رو زدي ؟
شونه اي بالا دادم و باز دوغ خوردم و گفتم :
-آخه ديگه داره شورشو در مياره ..دوتاتونم داريد در مياريد….اگه دوست داره که واقعا ديگه نياز به اين
همه فس فس کردن نيست
آهي کشيد و خيره به حلقه تو دستم گفت :
-اره خيلي فس فس مي کنه خبرش نياد ايشاͿ…
خنديدم و گفتم :
-چقدم که دوسش داري ؟
خنديد که يهو با سوالاش غافلگيرم کرد:
-ببينم دکتر که …. براي خواستگاري از تو ….اينطوري جون به سرت نکرد …خيلي دوست داشت مگه
نه ؟
ليوان دوغ تو دستم بي حرکت موند … بهش خيره شدم
منظوري از حرفاش نداشت ..فقط نمي دونستم بايد چي بهش بگم
اروم و با احتياط ليوان دوغو روي ميز گذاشتم و با تک سرفه خفيفي شروع کردم :
-خوب …خوب
-با دقت نگاهم مي کرد
تنها چيزي که از ابتدا بينمون نبود همين دوست داشتن بود
لبامو با زبون تر کردم تا چيزي سر هم کنم اما حضور ناگهاني آتنا و متلک انداختنش منو از حرف زدن
منع کرد
سيني غذا تو دستش بود و به ما نگاه مي کرد …
بعد از چند لحظه اي بي اجازه يکي از صندلياي ميزو بيرون کشيد و غذاشو روي ميز گذاشت و
همونطور خيره به ما نشست
خيره تو نگاه متعجب زده هنگامه ..و بي توجه به من با قاشق غذاشو کمي هم زد و با بي شرمي
تمام گفت :
-چي مي گي دختر؟ …آوا همه امونو بازي داد…وقتي خبر نامزديش تو کل بيمارستان پيچيد تازه
فهميديم ..چه کلاهي سر همه رفته …تازه مي فهميديم که چرا خانوم انقدر از دکتر تعريف مي
کرد..چرا حاضر بود همه تنبيه هاي دکترو تحمل کنه …خوب هر مرد ديگه اي باشه و ببينه يه دختر
اينطوري بهش چسبيده … معلومه که کم کم بهش بي ميل نميشه …البته در مورد دکتر موحد بايد
گفت که حتما دعايي شده …وگرنه اون حتي امثال اوا رو هم نگاه نمي کرد..اين همه دختراي قشنگ
و خوشگل اطرافش بود ..مي تونست يکي از اونا انتخابش باشه …نه آوا
صورتم رفته رفته داشت قرمز ميشد ..و هنگامه از اين همه وقاحت متحيرتر
-به اين زندگي که اينطوري پي ريزي شده نميشه اميدوار بود …اگه نظر منو بخواي بايد بگم که …آوا
فقط شانس اورد ..شانس اورد که دکتر يهو گول خورد و گرفتتش …بعد از اون رسوايي که هنوزم
حرفش هست آخه کدوم ديوونه اي حاضره بياد يه زن متارکه شده رو بگيره ..هوم ؟
با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و دستامو محکم روي ميز کوبيدم و گفتم :
صداتو ببر-
با عصبانيت سرشو به سمتم چرخوند…عجيب بود خودشم داشت حرص مي خورد و گونه هاش کوره
اتيش شده بودن
سعي کرد بخنده :
-اختيار صدام با خودمه ..نه با تو دختره شهرستوني …خوب خر شانسي ديگه …از همون دوره
دانشجويتم خر شانس بودي …همه بچه زرنگا دورو برت بودن …استادا حمايتت مي کردن …نمي
کردن ؟
يهو از جاش با عصبانيت بلند شد و رو به روم ايستاد ..صدامو کمي بردم بالاتر ..بقيه داشتن نگاهمون
مي کردن :
-تو مشکلت با من چيه ؟
در حال نفس زدن خنديد و با کف دست ضربه اي به سينه ام زد و گفت :
-مشکلم با تو ؟فکر کردي کي هستي که تو بشي مشکل من ؟
هنگامه سريع بلند شد و گفت :
-آتنا…بس کن ….حد خودتم بدون
حرفاي هنگامه روش اثر نداشت …اصلا بهش محل نداد و لبهاشو با دندون گاز گرفت و با نامردي بهم
گفت :
-توروخدا رمز موفقيتتو بگو ..بگو بدونم با اينکه يه زن بودي چطوري دکتر رامت شد و تو روگرفت …اخه بر
و رويي هم نداري …فقط يه شهرستوني هستي که شدي آفت جون اين بيمارستان
اشک تو چشماش جمع شد تلاش کردم اروم باشم تا دردي که حاصل از عصبانيتم تو ناحيه شکم
پيچيده بود کم بشه
اما سرمم به دوران افتاده بود ..گيج مي رفت ..دستمو روي سرم گذاشتم ..اشک از چشماش سر ا
زير شد و يهو با کف دو دستش به شونه هام ضربه زد …خيلي غافلگيرانه بود
از شدت ضربه عقب عقب رفتم و به ديوار پشت سرم برخورد کردم … همه از نگراني بلند
شدن …همزمان هومن به همراه دکتر سهند وارد سلف شدن که آتنا خواست به سمت من حمله ور
شه که هنگامه با عجله از پشت سر بازوشو گرفت و سرش داد زد و گفت :
-ديوونه داري چيکار مي کني ؟
بچه ها با عجله به سمتمون اومدن تا جلوشو بگيرن ..درد زياد شد و تکيه داده به ديوار به سمت پايين
سر خوردم و رو پاهام نشستم ..اتنا با پشت دست اشکاشو پاک کرد و بلند سرم داد زد و گفت :
-عوضي
هومن کم طاقت شد و اومد و جلوشو گرفت و گفت :
-صداتون بياريد پايين خانوم ..اينجا بيمارستانه ..اين کارا يعني چيه ؟
اتنا خنديد و گفت :
-بفرما شاهدم از غيب رسيد…دکتر چرا جلوي همه اينا نمي گي بخاطر چي ولش کردي ؟…بگيد تا
بقيه از اين خانوم يه اسطوره نجابت از ترس دکترموحد نسازن
-مواظب حرف زدنتون باشيد دکتر يعقوبي …اصلا اين مسائل به شما مربوط نميشن
اتنا عصبي خنديد…:
-اوه ..زن و شوهر کل بيمارستانو پر کرده بوديد از جدايتون …..حالا شدي مدافع اين خانوم ..به ظاهر
محترم ؟
هومن بهش نزديک شد..چشماش پر از خشم شده بودن :
-حق نداري به خانوم دکتر توهين کني ..فهميدي ؟
-نه نفهميدم …نفهميدم چرا از زني که بهت خيانت کرد داري اينطور طرف داري مي کني دکتر ؟
نفهميدم چطوري زن دکتر موحد شد ؟نفهميدم چطوري يه شهرستاني يهو شد ادم …نفهميدم چطور
يه عوضي انقدر تو چشمه
قطر اشکي از گوشه چشم به پايين افتاد…جلوي اين همه ادم حالا بايد چي مي گفتم ؟
از درد و استرس و عصبانيت داشتم به نفس زدن مي افتادم …و مي خواستم از اونجا پا به فرار بذارم
که هومن بلاخره بعد از اين همه مدت همه رو خلاص کرد:
-خانوم دکتر يعقوبي و بقيه همکاران گرامي ..به همتون مي گم ..مي گم تا بدونيد و انقدر حرف پشت
سرمون در نياد …همسر سابقم … بهم خيانت نکرد …هيچ وقتم کاري نکرد که بهش شک کنم …من
خودم طلاقش دادم ..به دلايلي که به هيچ کس ربطي نداره …اما به خدا..به همين قران قسم ..زن من
بهم خيانت نکرد …هيچ وقتم راضي به جدايي نشد و من به زور طلاقش دادم ..من بعد از اينم … هر
کسي که بخواد پشت سرمون حرفي بزنه ..باهاش قاطع برخورد مي کنم …ازش شکايت مي
کنم ..کوتاهم نميام
انتا با ناباوري به هومن که از فرط عصبانيت صورتش قرمز شده بود خيره شد هومن حرفشو زده
بود…همه يه جوري نگاهمون مي کردن ..چه ابرو ريزي شده بود…
به هم نگاه نمي کرديم …که از بين جمعيت … با تنه زدن به اين واون از سلف خارج شد ..هنگامه
نگران از حالم مرتب صدام مي زد ..فشارم افتاده بود ..و نمي تونستم از جام به علت درد بلند شم …
سهند بالاي سرم اومد و خواست وضعيتمو چک کنه که با اومدن امير حسين سريع صاف ايستاد :
-چي شده ؟
خبر به گوشش رسيده بود…تا منو ديد که رو زمين افتادم با عجله به سمتم اومد و کنارم زانو زد ..
پرسيد: شدت دردم زياد شده بود ..رنگ و رومو که ديد سريع نبضمو گرفت ..و آروم ازم
-درد داري ؟
به سختي سرمو تکون دادم و گفتم :
-کمرمم خيلي درد مي کنه ..نمي تونم بلند شم
انقدر چشماش پر خشم شد که منم ترسيدم ..سرشو به سمت بچه ها چرخوند و گفت :
-کار کي بود…؟
بچه ها از ترس نگاه امير حسين از اتنا فاصله گرفتن …طوري که اون وسط تک افتاد … رنگ پريده و
وحشت زده به اميرحسين و من خيره شده بود که امير حسين انگشت اشاره اشو به سمتش بلند
کرد و گفت :
-واي به حالت اگه بلايي سرش بياد …روزگارتو سياه مي کنم
از داد امير حسين تکوني خورد و رنگش مثل گچ سفيد شد و اروم اروم قدمهاشو به سمت عقب به
حرکت در اورد.
امير حسين روشو به سمتم برگردوند ..دست برد زير بازوهام ..دستامو بلند کردم و روي شونه هاش
گذاشتم ..و با کمکش بلند شدم …تمام وزنمو بهش تکيه داده بودم
بچه ها از ترس نزديکيمون نمي شدن ..اما هنگامه اومد و طرف ديگه امو چسبيد …تمام پيشونيم پر
عرق شده بود
دلم نمي خواست کسي چيزي بفهمه ..اما از يه طرفم مي ترسيدم بلايي سر بچه اومده باشه …اما از
اونجايي که امير حسين حواسش به همه جا بود با يه تماس سريع …و به دور از توجه بقيه از دکتر
دلدار که متخصص زنان و زايمان بود کمک گرفت
خيلي رعايت مي کرد که کسي نفهمه … اونقدر که من برام زياد مهم نبود براي اون بود…بلاخره که
مي فهميدن …اما اين جاي رفتار امير حسين شک برانگيز بود..انقدر بي سرو صدا دکتر اومد و معاينه
ام کرد که شک دارم کسي متوجه غيبتش توي بخش خودش شده بود…
خداروشکر مشکلي نبود اما ازم خواست هرچه زودتر خونه برم و چند روزي رو استراحت کنم
از افت فشارم يکم نگران شده بود
امير حسين …در کمترين زمان ممکن با راست و ريست کردن کاراي بخش خودش منو خونه رسوند
…انقدر عصبي و خشمگين بود که منم جرات نداشتم باهاش حرف بزنم …
به خونه که رسيديم …تا اتاق خواب باهام و اومد و کمک کرد لباسامو در بيارم و رو تخت دراز بکشم ..تا
دراز کشيدم ديگه طاقت نيورد و گفت :
-نگفتم يه مدت نيا …نگفتم تا ماه رعايت کن …نمي بيني اين دختره يه عقده رواني که هر روز يه
مرگش هست ..
يکم تب داشتم ..دستمو بلند کردم و روي پيشونيم گذاشتم …پلکهامو بستم
-آخه براي چي با اون دهن به دهن مي شي؟
اشکم مي خواست در بياد..خيلي دل نازک شده بودم …اينطور ادمي نبودم ولي از زماني که باردار
شده بودم خيلي زود بغض مي کردم و ناراحت مي شدم :
-من باهاش کاري نداشتم …باور نداري برو از هنگامه بپرس ..يهو اومد سر ميز ما و هر چي از دهنش در
اومد و بهم گفت …
لبهامو محکم بهم فشار دادم :
-جلوي همه سکه يه پولم کرد ..حرفي نموند که بهم نگه …
حالا توام وقت گير اوردي و سرزنشم مي کني؟ …خوب اگه الان نيام کي بيام .؟..چند ماه ديگه که
بدتره …. چيزي به پايان دوره ام نمونده …يکم سختي و بعدم تموم ميشه
با سري کج کرده نگاهم مي کرد ..آهي کشيد و اومد لبه تخت نشست
-فشارت خيلي پايين اومده بود…باور کن فقط نگران خودتم …شوخي نيست ..فشار رو مي دوني
يعني چي ؟
دستمو از روي پيشونيم برداشتم و سرمو به سمت پنجره چرخوندم …اين ماجراها کي مي خواست
تموم بشه ..نکنه اوني که داره اذيتم مي کنه ..خود اتناست !!
نفسي بيرون داد و دست بلند کرد و دستشو برد زير چونه ام و صورتمو به طرف خودش برگردوند
مجبورم مي کرد نگاهش کنم …به سقف خيره شدم ..:
-خانوم چه دل نازوکم شده
زبونمو تو دهنم چرخوندم …يه تلنگر مي خواستم و بعدم هاي هاي اشک ريختن
لبخند به لباش اومد :
-قهري؟
به ياد اون روز داشت اذيتم مي کرد
-نه ..براي چي قهر ؟
-اهان قهر نيستي و دلت نمي خواد نگاهم کني
بينيمو بالا کشيدم و به چشماش خيره شدم :
-نخيرم …دلم از اين چيزا نمي خواد ..
يهو اشکم در اومد:
-اتنا ابرومو برد امير حسين …
ناراحت و عصبي اشک زير چشمامو پاک کرد:
-درستش مي کنم ..يه درسي به اين دختر بدم که خودش دمشو بذاره رو کولش و از اين بيمارستان
بره
توي چشماش خيره شدم و صداش زدم :
-امير حسين
لبخند زد:
-جانم ؟
چونه ام لرزيد..حرفاي آتنا عذابم مي داد :
-کاش موقع ازدواج همو دوست داشتيم و باهم ازدواج مي کرديم نه از سر ناچاري ..نه از سر ترحم
يه لحظه بهم خيره شد و چشماشو کمي تنگ کرد و گفت :
-کدوم خل وزني گفته از سر ناچاري ازدواج کرديم ؟
خيلي تلخ خنديدم :
-نکرديم ؟وقتي گفتي کي بيام خونه اتون خواستگاري …احساس مي کردم چقدر بدبختم که تو انقدر
دلت برام سوخته
نه مثل اينکه اون خل وزن خودت بودي –
بهم خنديد….تو گريه هام خنديدم و حرف دلمو زدم :
-اعتراف مي کنم … قبل از ازدواج انقدر که الان دوست دارم ..دوست نداشتم ..الان انقدر دوست دارم
که احساس نبودنت ديوونه ام مي کنه
دوباره چشمام پر اشک شد..با لذت نگاهم مي کرد:
-راست مي گفتي ….تو خوشگلي و خوشتيپي اصلا بهت نمي رسم …وقتي کنارتم … کسي باور
نمي کنه من همسرتم …اما افاق چرا..هم قشنگ بود هم هم ترازت
حرفم بهش برخورد:
-اولا اخرين بارت باشه اسم اون زنو جلوي من مياري…هيچ قشنگيم نداشت ..مخصوصا وقتي که اون
ارايشاي زننده رو مي کرد …دلم نمي اومد برم کنارش
بعدشم خيليم به من مياي ..همين چند روز پيش يکي بهم گفت آوا براي تو حيف شده
خنديدم ..چون مطمئن بودم هيچ کسي چنين چيزي رو بهش نگفته :
-لابد يه نفر داشته بهت جوک مي گفته
مهربون بهم خيره شد :
-آوا من از روز اولم دوست داشتم ..توي اين مدت تو اخلاق منو نفهميدي ..از چيزي خوشم نياد و
دوسش نداشته باشم …عمرا باهاش کنار بيام
من دوست داشتم ..اما مي ترسيدم با گفتنش ..غرورم بره زير سوال …غروري که با جواب نه تو چيزي
ازش نمي موند…اون موقع ها مي دونستم کس ديگه اي رو دوست داري..نمي تونستم ريسک
کنم …حداقل براي خودم
هر دوتاتون هم دوره اي بوديد..باهم شيطنت کرده بوديد..با هم خوشي کرده بوديد…من هيچ وقت
نمي تونستم جاي اونو بگيرم ..پس ترسيدم بگم دوست دارم ..بگم دوست دارم و ناديده گرفته بشم
در ضمن همه چيز به زيبايي ظاهر نيست …من عاشق اخلاقاتم …
دوباره بينيمو بالا کشيدم :
-اينا رو الان همين طوري مي گي که ناراحت نشم و باز فشارم نيفته …به خاطر بچه
چشماش از تعجب باز شد:
-اونطوري نگام نکن …غير از اينکه به خاطر بچه اين همه نگران شدي؟ …اصلا هم که جلوي کسي
بوشو در نيوردي که مبادا کسي بفهمه …
بيچاره نمي دونست چي بگه :
-د ..بيا درستش کن …خودت که بيشتر مي خواستي کسي نفهمه …البته من دليل خودمو دارم که
بهتره تو الان ندوني ….
بعدم هر کسي جايگاه خودشو داره …تو جايگاه خودتو.. بچه ام جايگاه خودشو …اخه چه ربطي بهم
داريد که اينطوري فکر مي کني …
انقدر بي انصافي که نگراني منو پاي بچه اي که هنوز درست و حسابي شکل نگرفته مي
ذاري…دست درد نکنه …خيلي خوشحالم کردي با اين شناختت ازم
فين فين کردم :
-خوب نمي شناسمت ديگه …اگه مي شناختمت مي دونستم براي چي پنهون کاري مي کني
-هر کاري مي کنم براي خودته
مي دونستم وقتي نخواد چيزي بگه نميگه ..و دوستم نداره هي بهش اصرار کني
دستي به زير چشمام کشيدم و با ناراحتي گفتم :
-اتنا برگشت و گفت دعايت کردم …که اومدي يه زن مطلقه رو گرفتي
چشمام دوباره پر اشک شد وقتي نگاه بچه ها رو به ياد مي اوردم
-اصلا اين دختره چش بود امروز ؟ديگه داره پاشو از حدش فراتر مي ذاره
-دلم ديگه نمي خواد برگردم اون بيمارستان …از نگاه همه خسته شدم …هرچقدرم با کسي کار
نداشته باشي …اما اونا باهات کار دارن …مثلا تحصيل کردن ..سطح شعور و فرهنگشون بالاست
دو دستي ..دستي به موهاش کشيد…:
-يه ماه ديگه دوره ات تموم ميشه آوا …صبر داشته باش …خيليا با پايان دوره اشون از اونجا مي رن
..اگه اون خودت خواستي ..مي فرستمت يه بيمارستان ديگه ..مي دوني اونقدر اشنا دارم که اين کار
برام کاري نداره
لحظه اي تو فکر فرو رفتم :
-به نظرت همه اين کارا..کار اتناست ؟
بهم خيره شد…اروم نيم خيز شدم و مقابلش نشستم و گفتم :
-اصلا بايد يه کاري بکنيم …من ميگم بريم شکايت کنيم …با اين همه مدرکي هم که دستمون
داريم ..پليس راحت پيداش مي کنه …من موندم تو چرا انقدر دست دست مي کني ؟چرا انقدر بي
خيالي
با اميدواري بهش خيره شدم :
-مي تونم ازت يه خواهشي کنم ؟
سرمو مطمئن تکون دادم :
-لطفا به اين چيزا فکر نکن ..آسته برو و آسته بيا تا اين يه ماهت تموم بشه ..نمي خوام تو اين مدت
بلايي سر تو و بچه بياد
با نااميدي بهش خيره شدم :
-يعني اصلا براي تو مهم نيست که پاي اين ادم عوضي از زندگيمون کنده بشه …
تو فکر نکردي شايد من اون عکسا رو تو داشبودت ديده باشم …يا اون بسته اي که اون شب قبل از
..ازحال رفتنم دم در خونه اورده بودن
اخم کرد:
-اين سکوتت براي چيه امير حسين ؟..چرا سعي داري همه چي رو ازم پنهون کني ؟
-براي همين اون شب حالت بد شد ؟
بغض کردم ..:
-براي اينکه دارم فکر مي کنم چرا طرف عکسامو براي پدر و مادر يوسف نمي فرسته …با اين کار راحت
مي تونه نيششو بزنه ..چرا فقط داره منو با اين بسته ها با اين نامه ها عذاب مي ده ؟..چرا کارو يه
سره نمي کنه ؟
خيلي ناراحت نفسشو داد بيرون و با مکثي گفت :
-چرا فکر مي کني نفرستاده ؟
رنگم پريد…دهنم باز موند …….تمام بدنم سرد شد…و با ناباوري از حالتي که نشسته بودم و زياد
راحت نبودم شل شدم و با فاصله اي از امير حسين به عقب افتادم و بهش خيره شدم …
ترس ..ترس ..ترس ….فقط ترس توي نگاهم نشسته بود…اون روزي رو به ياد اوردم که پدر و مادر
يوسف به خاطر اون تلفن مشکوک اومده بودن بيمارستان و مي خواستن حالمو جا بيارن ….اون
نگاههاي خشمگين …اون برخورداي وحشتناک و آخرم کمک امير حسين …کمکي که منو اونو به اينجا
و زندگي به زير يک سقف کشونده بود
تلاش کرد با لبخندي ارومم کنه :
-نگران نباش هيچ مشکلي نيست
دهنم تلخ و گس و بد مزه شده بود…و نمي تونستم نگاه شوک زده امو ازش بگيرم …
-بهش فکر نکن من حلش کردم
حلش کرده بود؟چطوري ؟مگه ميشد ؟دستشو براي گرفتن دستام بلند کرد اما همين که سر
انگشتاش به سر انگشتام خورد…سريع دستمو عقب کشيدم و به رو تختي که روش نشسته بود
خيره شدم
امير حسين فکر نمي کرد که اينطوري بهم بريزم ..و معلوم بود که از گفته اش پشيمون شده …هرچند
حتما نياز بوده که بدونم ..چون هيچ وقت حاضر نميشد منو اينطوري عذاب بده و ناراحتم کنه …
به فاصله اي که بين خودم و خودش ايجاد کرده بودم نگاهي انداخت و کمي خودشو جلوتر کشيد و
اينبار بدون اينکه حتي دستي به من بزنه خيره تو چشام گفت :
-تو ادم منطقي هستي ..نبايد براي اين حرفا اينطور بهم بريزي…نذار فکر کنم خيلي ضعيفي…طرف
خيلي وقت پيش عکسا رو فرستاده ..وقتي ديده تهديداش رو من و تو کار ساز نيست …از اون چندتا
نامه اي هم که برات اومده خبر دارم ..نامه هايي که نگفتي به دستت رسيده
از دستش عصباني نبودم …اما انگاري مخم ديگه کار نمي کرد که اتوماتيک وار همونطور خيره به رو
تختي گفتم :
-عمل مهمي داشتي نمي خواستم ذهنتو درگيرش کنم
بيشتر بهم نزديک شد :
-کسي تو رو گ*ن*ا*هکار نمي دونه …تو مقصر نيستي..کاري نکردي که از برملا شدنش اين همه واهمه
داري ؟
گفتن اين حرفا کافي بود تا از کوره در برم ..داغ بکنم و به ياد بيارم گذشته بي سرو ته امو….سرمو تند
بلند کردم و تيز شدم تو نگاهش :
-مي دوني واهمه من از چيه ؟از کيه ؟…
بي حرف نگام مي کرد :
-از ندونم کاري ياي خودمه ..از کارايي که نبايد انجام مي دادمه …کي ميگه من مقصر نيستم .؟..من
احمق مي دونستم زن داره و صيغه اش شدم …
عصبي با پشت دست ..لرزون دستي به لبها و زير بينيم کشيدم …مي لرزيدم :
-با زبون بي زبوني بهم حالي کردي …نکن …نرو …اين کار عاقبت نداره
به نفس زدن افتادم :
-اما من رفتم …اصلا نمي دونم براي چي ؟ولي قبول کردم …ناراحتيتو ديدم …شکسته شدنتو
ديدم ..اما بازم کار خودمو کردم …بهت اهميت ندادم
خواست باز جلوتر بياد که تند خودمو عقب کشيدم و از تخت پايين رفتم وحين نفس زدن صدامو کمي
بالاتر بردم :
-اصلا خانواده ات مي دونن چه عوضي عروسشون شده ..؟بسه ِت نيست انقدر پشت سرت حرفه که
اومدي با اين همه دبدبه و کبکبه يه زن مطلقه که باباش فقط يه آشپزه بي نام و نشونه رو گرفتي …
چطوري داري تحملم مي کني ؟چرا انقدر داري سعي مي کني اروم باشي ؟چرا دوتامون داريم
خودمونو گول مي زنيم ؟
داد زدم ..بريده بودم :
-اره ..از سر ناچاري زنت شدم …چون تنها ريسمون باقي مونده بودي ..چون اگه نبودي بايد از همه
ارزوهام دست مي کشيدم وگرنه دختر يه اشپزباشي ساده بي نام و نشون کجا و دکتر امير حسين
موحد بزرگ کجا ؟
چطوري تو رو فاميلت نگاه مي کني ؟
تمام صورتم از اشک خيس شده بود:
روزي تو اون بيمارستان نيست که برات برنامه درست نکنم ..انگشت نمات کردم ..بسهِ ت نيست
..؟چرا ولم نمي کني ؟چرا خودتو راحت نمي کني ؟چرا انقدر خودتو زجر مي دي ؟
اره من همونم که با دکتر هومن کلهر بود …اونم سال تمام ……تو واقعا به چه اميدي منو گرفتي
؟هيچي برات نداشتم ..جز ابرو ريزي …بعدم که يوسف …
حالم از خودم …از شخصيتم … از زندگي مفتضحانه ام ..اين دنياي نامرد ..واز اين ادماي بي احساس
…و پست فطرت داره بهم مي خوره ..
.از اين که به خاطر خودم تو رم دارم به ل*ج*ن مي کشم از خودم بدم مياد ..
از اينکه همش نقش يه دختر مهربونه سر به زير آروم بايد بازي کنم خسته شدم ..
از اينکه همش بايد يه لبخند رو لبام باشه ذله شدم ..
از اينکه همش بايد دل ديگران رو به دست بيارم ..بريدم …ديگه طاقتم تموم شده …از اينکه هر روز
منتظر يه اتفاق وحشتناک باشم …نفسم بند مياد
از شدت اشک .. نفسم داشت بند مي اومد:
-اينا همش تقصيره توه …تويي که با پيشنهادت …وسوسه ام کردي …تا يه جوري خودمو از اين
منجلاب بيرون بکشم …
کاش همون دکتر موحد اخموي بخش باقي مي موندي ..کاش همون استاد ي که ازش متنفر بودم
باقي مي موندي …کاش تو زندگي هم وارد نمي شديم ….کاش ..کاش
بزار راحتت کنم ..من يه دختر شهرستوني ..دست خورده ..تو دست دست شده بدبختم که خانواده
درست درموني نداره …هيچي نداره که تو به واسطه اش سرتو بالا بياري و به خاطرش افتخار کني …
من يه بدبختم که مادرم با اينکه فهميد…بادارم هنوز نيومده يه سر به من بزنه …ولي اگه پسرش
خرابکاري کنه و به پول احتياج داشته باشه ..هر روز… صبح و شب باهام تماس ميگيره ..که بهش پول
بدم
پدر بيچارم اونقدر بخاطر برادر به درد نخورم … از اينو اون قرض گرفت که مجبوره حتي روزاي تعطيل
توي اون کوره اتيش جون بکنه که بدهي هاشو پس بده …
آخه تو …چي تو من ديدي..؟چه فکر ي با خودت کردي و منو گرفتي ؟هان ؟دلتو به چي خوش کردي ؟
حالام که دارم برات يه مصيبت جديد به اسم بچه ميارم …
سعي کردم چندتا نفس عميق بکشم ..بينيمو بالا کشيدم و بدون هيچ فکر و تصميم قبلي شروع
کردم ..و چيزايي گفتم که از ته دلم نبودن …براي راحت کردن و حق انتخابش گفتم …تا خودش تصميم
بگيره براي اينده …تصميمي که اينبار دلش برام نسوزه ..از سر ترحم نباشه …سخت بود…دردناک
بود..اما گفتم …به هزار مصيبت گفتم :
-حالام دير نشده …با اينکه ابرو ريزياي زيادي شده اما …اگه بچه رو مي خواي..من مشکلي ندارم ..
…به دنياش ميارم …بچه مال تو…اما بعدش از زندگيت مي رم بيرون …
ديگه ارزويم ندارم که بخاطرش توي اين شهر بمونم …دنبال بچه و ازدواج و زندگيم نيستم که غصه بي
شوهري دقم بده
تا بچه هم به دنيا بياد ازت جدا زندگي مي کنم …مهريه و هر چيزي ديگه اي رو هم نمي
,خوام …همين که ابروتو بيشتر از اين نريزم برام کافيه ..
نگاش نمي کردم و همش نگاه گريونم بين پايه تخت و فرش و سراميکا درگردش بود
-ولي خوب اين حقم بهت ميدم که بچه اي که بخواد از وجود من شکل بگيره رو نخواي ……با اينکه از
وقت سقطش گذشته …يه کاريش مي کنم ديگه ..
.تو نگران هيچي نباش …از اين شهر که برم ديگه کسي با يه زن که يه بچه داره و دست تنهاست
کاري نداره ..کسيم دنبال گذشته اش نمي گرده …تو رو براي هميشه راحت مي کنم
ديگه نيازي ام به تخصص گرفتن نيست …فقط بهم يه امشبو وقت بده وسايلمو جمع کنم ..فردا اول
صبح مي رم …
وقتي حرفام تموم شد…احساس مي کردم يکم سبک شدم که نگاهمو بلند کردم و بهش خيره
شدم ..
اخم کرده بود و بي حرف نگاهم مي کرد..مي لرزيدم و اون بي حرکت نشسته لبه تخت به
چشمام …زل زده بود
با نگاهش به ياد تمام اون شبها و هم آ*غ*و*شي يامون افتادم …گرماي آ*غ*و*شش ..ب*و*سه هاي دلچسب و
حرفهاي عاشقانه اي که حسابي هوايم مي کرد
کاش الانم ب*غ*لم مي کرد …چقدر دوسش داشتم …چقدر الان بهش احتياج داشتم …اما چرا حرف نمي
زد ؟…يا لااقل يه کشيده تو صورتم ؟
ثانيه ها سپري مي شدن و من اون بي حرکت ايستاده بوديم که يهو اروم از لبه تخت بلند
شد..دستاشو توي جيب شلوارش فرو برد و به گوشه اي از اتاق خيره شده …لبهاشو اول بهم فشرد
و با کمي تامل گفت :
-فکر کنم حق باتوه
قلبم از جا کنده شد
-تا پايان دوره ات چيزي نمونده …به عنوان همسرت يا مردي که بهت يه پيشنهاد داده باهات حرف
نمي زنم …
به عنوان همون استادي باهات حرف مي زنم که تا اينجا تا اين مقطع بهت درس و اموزش
داده …خوشم نمياد کارم نصفه بمونه …دوره اتو تموم کن ..بعدم خودم مي فرستمت شهرستان
خودت …
بچه رو هم به دنيا بيار…اما تا زماني که بچه به دنيا بياد… بايد همينجا بموني …در مورد مهريه هم
لازم نيست تو بهم بگي بدم يا نه …بعد از به دنيا اومدن بچه …مهريه اتو تمام و کمال مي دم ..بعدش
هر جا خواستي برو …تازه اگه دوست نداشتي شهرستان خودت بري…بگو ببينم کدوم شهرو دوست
داري ..اونجا بفرستمت …
در ضمن براي ابروي منم نگران نباش ..هنوز کسي اونقدر جرات نکرده که بخواد با ابروم بازي کنه …
از فردام تونستي بيا بيمارستان ..اين روزاي اخر بايد حسابي تلاش کني ..چون بعدش نه من استادت
مي مونم …نه تو شاگردم …که بخواي چيزاي جديد ياد بگيري
سرشو بلند کرد ..لبخند به لب داشت … حالم بد بود..لبخندش عذاب دهنده بود …باورم نميشد که
حرفامو قبول کرده باشه ..اونم انقدر راحت :
-آخه آخرش ميشي يه متخصص که بايد بره اتاق عمل ..تا نشون بده از استادش چي ياد گرفته
چه بد بود سکوت بينمون …قلبم داشت هزار تکه ميشد…مي خواست رهام کنه …
-حرف ديگه اي هم مونده ؟
اره مونده بود…خيليم مونده بود…ولي نميشد گفت …دلم نمي خواست رهاش کنم …چرا نمي فهميد
اون حرفا از ته دلم نبودن …اون که هميشه خوب درکم مي کرد..ولي حالا
سرمو پايين انداختم …حتما اونم خسته شده بود …چه بلايي داشتم سر زندگيم مي اوردم ؟
دستي به صورتش کشيد و از اتاق خارج شد ..به جاي خاليش چشم دوختم …اون رفته بود..فعلا از
اين اتاق ..ولي همين رفتن داغونم کرد ..
اگه بعد از نه ماه براي هميشه مي خواست بره چه بايد مي کردم .؟..بي شک مي مردم ..طاقت
دوريشو نداشتم …حتي براي يه روز…
خداي من …من چيکار کرده بودم ؟
******************
صبح روز بعد …بدون اينکه حرفي بينمون زده بشه .. با هم صبحونه خورديم و به سمت بيمارستان راه
افتاديم .
رفتارش خشک و جدي شده بود…و فقط در حدي که کاري داشت و يا چيزي مي خواست ازم
بپرسه … لب به سخن باز مي کرد …اونم کاملا بي احساس
شبم با اينکه فکر مي کردم ديگه روي ديدنمو نداره … اما کنارم با فاصله روي تخت خوابيد …خيلي
راحت و بي دغدغه
وقتي به حرفام فکر مي کردم …مي ديدم بدجوري با اون حرفا خردش کرده بودم …خيلي بهم فشار
اومده بود..و بين اون حرفا سعي کرده بودم امير حسينم از خودم بيزار کنم …تا بره پي زندگيش و انقدر
به پاي من زجر نکشه …
لابد تا الانم هزار بار از من و از خودش بدش اومده بود که چنين پيشنهادي بهم داده بود و حالا من
راحتش کرده بودم
به بيمارستان رسيديم …توي پارکينگ ماشينو پاک کرد و بي حرف پياده شد …هر روزمون توي اين
ماشين با شوخي خنده مي گذشت و سر به سر گذاشتناي من و حالا
ناراحت از کرده خودم ….کيفم رو برداشتم و پياده شدم ..منتظرم ايستاده بود..بهش نزديک شدم و اون
به راه افتاد
نمي تونستم بي محلياشو تحمل کنم …از همين حالا داشتم ديوونه مي شدم ..
چندبار به زبونم اومد که ازش معذرت خواهي کنم و همه چي رو تموم ..
اما بعدش با خودم فکر مي کردم حتما اونم اينو مي خواد …چرا باز دستشو بذارم تو پوست گردو
.؟…چرا باز بهش اويزون شم ؟
توي اسانسورم نگاهش به صفحه گوشيش بود ..دلم مي خواست باهام حرف بزنه …نگاهم کنه و از
اون لبخنداي دوست داشتنيش بهم تحويل بده
شديدا دلم براش تنگ شده بود که به بهانه يه سوال در مورد يکي از بيمارا نگاهمو به سمتش
چرخوندم ..که همونطور خيره به گوشيش با لحن موحد سابق بخش گفت :
-بيشتر کاراتو مي ندازم رو دوش بچه ها …من ميرم بخش انژيو ..توام بيا اونجا …قبلش فقط به
بيمارات يه سرکشي کن …و ببين که همه چي خوبه
ساکت شده از برخوردش … به لبهام مهر خاموشي زدم و از اسانسور خارج شديم …
اتنا کنار چندتا از بچه ها مقابل استيشن ايستاده بود که امير حسين با ديدنش دست تو جيب
شلوارش فرو کرد و اخمو تر از هميشه بهش گفت :
-دکتر يعقوبي … دقيقه ديگه تو اتاق من باشيد…
رنگ از صورت اتنا پريد و هيچي نگفت …بچه ها نگران نگاش کردن و من براي عو ض کردن لباسام
رفتم ..چند دقيقه بعد وقتي داشتم گوشي معاينه امو دور گردنم مي نداختم يهو صداي اتنا رو شنيدم ..
داشت گريه مي کرد و به امير حسين التماس مي کرد ..فقط صداي اون به گوش مي رسيد
.بيشتر بچه ها نزديک اتاق امير حسين ايستاده بودن که با ديدنم کمي رنگشون پريد و بعضياشون
سريع رفتن دنبال کاراشون …
امير حسين روپوش پوشيده با پرونده اي که تو دست داشت بي توجه به زار زدناي اتنا از اتاقش خارج
شد و با ديدن الهه بهش گفت :
-من امروز دست تنهام .. خانوم دکتر با من مياد بخش انژيو …خودش به بيماراش سر مي زنه ..اما
شما بقيه کاراشونو امروز انجام بده …خودتم ديگه لازم نيست بياي بخش انژيو …کاراي تو رم امروز تو
بخش انژيو خانم دکتر فروزش انجام مي ده
الهه رنگ پريده چشمي گفت و به سمت استيشن رفت ..اتنا گريون از اتاق خارج شد:
-توروخدا دکتر.. اشتباه کردم …ديگه تکرار نميشه
بچه ها و از جمله خودم …از حرکت امير حسين ترسيده بوديم که نمي دونستيم بايد چيکار کنيم
…چيزي نمونده بود اتنا به استيناي روپوش امير حسين وصل شه و هي التماسش کنه
امير حسين نگاهي به من انداخت و گفت :
-بريم
اما اتنا نذاشت … جلوشو گرفت و التماس گفت :
-زياد ديروزحالم خوب نبود دکتر….يه حرفايي که اصلا درست نبودن به خانوم دکتر گفتم ..الان ازشون
معذرت مي خوام ..ديگه تکرار نميشه
امير حسين کلافه خودکارشو از جيب بالاي روپوشش برداشت و گفت :
-ديگه نمي خوام تو بخش من باشي …هر حرفي که داري با دکتر تقوي بزن …بسلامت
دکتر اخر دوره است ..خواهش مي کنم ..من برم يه بيمارستان ديگه چيکار کنم ؟مگه ميشه ؟…توروخدا
-ميشه يا نميشه اشو من نمي دونم …فقط مي خوام ديگه تو بخش من نباشي
اتنا شدت گريه اشو بيشتر کرد:
-توروخدا دکتر
امير حسين عصبي به راه افتاد …طپش قلبم بالا رفت ..و به دنبالش قدمامو تند کردم …اتنا دنبالش
دويد
اما امير حسين م*س*تقيم به رو به روشو نگاه مي کرد و بهش محل نمي داد که اتنا با عجله جلومو
گرفت و گفت :
-ببخشيد خانوم دکتر.. من ديروز حرفايي که در شان شما نبودنو گفتم ..عصباني بودم ..حالم خوب
نبود..منو ببخشيد …خواهش مي کنم ..ديگه تکرار نميشه
مچ دوتا دستامو گرفته بود و با صورتي پر اشک داشت التماسم مي کرد امير حسين با ديدن اين
وضعيت و ايستادنم نگاهي به اتنا کرد و بعد رو به من گفت :
-عجله کن ..امروز اين بخش خيلي شلوغه
دلم براي اتنا مي سوخت ..چه تصميمي گرفته بود امير حسين …مرتب داشت التماسم مي کرد که
امير حسين که ديد نمي تونم قدم از قدم بردارم به سمتم اومد و با گرفتن بازوم منو از توي دستاي
اتنا بيرون کشيد و بهش گفت :
-گفتم برو پيش دکتر تقوي ..هر چي اون گفت …من که نمي خوامت …به درد بخش من نمي خوري
..کم کاري …بي دقتي …چندتا از بچه ها هم ازت پيشم شکايت کردن …خيلي تحملت کردم …
بسه …هر چي دکتر تقوي گفتن ..من همونو انجام مي دم ..پس وقت منو اينجا نگير…برو
اتنا مي دونست حرف امير حسين براي تقوي حجته …پس بايد امير حسينو راضي مي کرد نه تقوي رو
…پس بازم به التماس افتاد
اما بي فايده بود …انقدر گريه کرده بود که چشماش شده بودن دو کاسه خون …با حالي منقلب
پشت سر امير حسين وارد بخش انژيو شدم …شلوغ بود و کلي مريض که منتظر بودن …
براي اولين مريض ..قبل از اينکه خودش رو صندلي بشينه يه صندلي ديگه کشيد و نزديک خودش
گذاشت و گفت :
-تو …رو اين بشين ..سرپا واينستا
امروز بايد الهه مي اومد اينجا …اما با اين کارش فهميدم ..به بهونه کمک …منو کشونده که دست به
کاري نزنم و راحت بشينم سرجام …خودشم تند و فرز کاراشو انجام مي داد …و حتي يه کمک
کوچيکم ازم نمي خواست …کارش سخت تر شده بود…يه پرستارم بود که از اونم کمک مي گرفت
..اما بازم سخت بود .
با بيمارا خوش رو و خندون بود …اما حتي يه بارم به من لبخند نزد و يا حرفي که دلخوشم کنه
مثل گ*ن*ا*هکارا رو صندلي نشسته بودم و چيزي نمي گفتم و سرمو پايين گرفته بودم که همونطور که
داشت کارشو انجام مي داد با لحن تندي گفت :
-ننشوندمت اونجا که زمينو نگاه کني …نگات به کارايي که مي کنم باشه …حواستو بده اينجا..شب
کلي وقت داري به زمين و سقف و هر چيز ديگه اي خيره شي
رنگ پريده از رفتارش جلوي بيمار سرمو بلند کردم و با دقت کاراشو نگاه کردم …
طفلي بيمار دلش برام مي سوخت ..به روش لبخند زدم …دست تنها بود..کاري هم از پرستار زياد
ساخته نبود که اروم بهش گفتم :
-من خوبم …هنوز کلي بيمار هست …بزار کمکت کنم …حالم بد شد مي شينم سرجام
يه لحظه با همون نگاه اخمو نگاهي بهم انداخت ..بدش نمي اومد کمک دستش باشم ..مخصوصا که
چند تا مريض ديگه هم بودن
نگاه ازم گرفت و همونطور اخمو کارايي که مي خواستو بهم گفت که انجام بدم
خوشحال بودم لااقل به واسطه مريضا و کمک کردن بهش …تحويلم گرفته بود و باهام حرف زده بود
همون حرفايي که فقط مربوط به بيمارا مي شد نه چيز ديگه ..که همونا هم براي من خوب بودن …
خيلي انرژي گرفته بودم …طوري که خستگي و کوفتگي تو خودم احساس نمي کردم …سر اخرين
بيمار بوديم که يکي از پرستارا داخل شد و به امير حسين گفت دکتر تقوي زنگ زده و باهاش کار
داره …
معلوم بود درباره چيه …دلم براي اتنا مي سوخت …اين دل سوختن منم کار دستم داده بود…
اما گ*ن*ا*ه داشت ..اخر دوره و فرستادنش يه جاي ديگه ناجور بود..تازه اگه ميشد..قصد امير حسينو از اين
کار نمي دونستم
براي اخرين بيمار يکم کم اورده بودم … براي همين رو صندلي نشسته بودم و اون داشت کارشو تموم
مي کرد که سرمو بهش نزديک کردم و آهسته گفتم :
-دکتر يعقوبي گ*ن*ا*ه داره …بذار
لحن تندش همچنان پا برجاي بود:
-تو کارايي که مربوط به تو نيستن دخالت نکن
رنگم پريد و ساکت شدم …و ديگه حرفي نزدم ..کارش تموم شده بود…البته بعد از ناهارم باز بايد مي
اومديم
از روي صندليش که بلند شد در حال در اوردن دستکشاش گفت :
-تا من مي رم پيش تقوي ..توام برو سلف يه چيزي بخور …منم زودي ميام
…اگرم خسته اي تا قبل از مريض ديگه برو اتاق من و يکم رو تخت دراز بکش
نمي دونم اينا محبت بودن ..يا مراقبت از بچه …پس بي حرف بلند شدم و با در اوردن دستکشا…قبل
از بيرون رفتن امير حسين از بخش آنژيو خارج شدم .
امروز هنگامه نبود ..تنها بودم …غذامو گرفتم و يه جاي دنج براي نشستن پيدا کردم …ميلي به غذا
نداشتم …ديروزاين موقع ها بود که اتنا با هام دهن به دهن شده بود.
از پنجره به بيرون خيره شده بودم …به رفت و امد ادما نگاه مي کردم که با شنيدن کشيده شدن پايه
هاي صندلي مقابلم حواسم پرت شد
امير حسين بود ..غذاشو گرفته بود و مقابل نشسته بود که با ديدن غذاي دست نخورده ام پرسيد:
-چرا هيچي نخوردي؟اگه دوست نداري ..بريم بيرون … يه چيزي برات بگيرم ؟
بغض کردم و قاشقمو برداشتم و گفتم :
-نه
و مشغول خوردن شدم
اروم اروم غذامو مي خوردم که بهم گفت :
-هفته اينده يه سه چهار روزي نيستم بايد برم شيراز…توام تو اون سه چهار روز لازم نيست بياي
بيماستارن ..حالا انتخاب کن ..مي ري خونتون يا خونه ما؟
بهش خيره شدم …بي خيال من غذاشو مي خورد
قاشقو سرجاش گذاشتم و گفتم :
-تو خونه مي مونم
تغييري تو صورتش حاصل نشد اما نظرمم براش مهم نبود:
-گفتم يکي از اين دوتا ..نه خونه …وقتي من نيستم نبايد تو اون خونه تنها باشي
از رفتارش ناراحت شدم ..و به ناچار گفتم :
-خونه شما مي رم –
..سرشو تکوني داد و چيزي نگفت که من گفتم :
-اما بيمارستانو ميام
سرشو بلند کرد و اينبار بهم خيره موند
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :
-خودتم مي دوني که بايد بيام …
کمي فکر کرد و گفت :
-درباره اش فکر مي کنم
اصرار کردم :
– بايد بيام
تو همون نگاه خيره اش سرشو کمي بهم نزديک کرد و اروم گفت :
-من اون بچه رو مي خوام ..نمي خوام به خاطر غد بازياي تو بلايي سرش بياد …
با منم يکي به دو نکن ..گفتم بايد دوره اتو تموم کني ولي نه به قيمت از دست دادن بچه …بهتم گفتم
که درباره اش فکر مي کنم …پس فکر مي کنم ..اينم يادت بمونه که فعلا من همسرتم ….پس
اختيارت با منه ..من درباره رفتن و نرفتنات تصميم مي گيرم
گونه هام سرخ شدن ..عصبي شده بودم …
-الانم بعد از ناهار مي ري اتاق من و يه … يک ساعتي رو استراحت مي کني و بعد مياي کمک من
از اخلاق جديدش خوشم نمي اومد..غذا کاملا کوفتم شده بود و خواستم بلند شم که تند دستشو
بلند کرد و روي دستم گذاشت و گفت :
-تا غذاتم تموم نکردي پا نميشي
سعي کردم اروم باشم :
-سير شدم
-هيچي نخوردي ..به زور بخور..
زير چشمي به اطرافمون نگاه کردم ..کسي حواسش به ما نبود:
-نمي تونم بخورم
پلکاشو بست و باز کرد و گفت :
-بخواي مي توني ..بخور …تا باز فشارت نيفتاده
مجبورم مي کرد :
-قاشقو با انزجاز برداشتم …به زور کمي از غذا رو تو دهنم گذاشتم …
چشمام کم کم از اشک پر مي شدن …اما با به زور بلعيدن غذا ..پسشون مي زدم …و از پنجره به
بيرون خيره شده بودم …
چند روزي از برخورداي جديد امير حسين مي گذشت ..قرار بود فردا بره شيراز و منو از همين امروز
اورده بود خونه اشون …از تصميمي که گرفته بود راضي نبودم ..در مورد رفتن و نرفتنمم به بيمارستان
هم چيزي نگفته بود.
موقع شام بود و من با حالي گرفته پشت ميز کنارش نشسته بودم
عصبي بودم …توي چند روز گذشته هيچ رفتارش باهام خوب نشده بود …و با سخت گيرايش …تمام
ارامش جسمي و روحيمو بهم ريخته بود
هستي خانوم و حنانه در حال اوردن غذاها بودن و به من اجازه بلند شدن نمي دادن ..
عصبي شروع کرده بودم به حرکت دادن پاي راستم ..و با خودم فکر مي کردم که کاش مي رفتم خونه
خودمون …حداقلش اين بود که ديگه لازم نبود انقدر نقش بازي کنم
توي افکار خودم بودم که امير حسين همونطورکه با امير علي و امير مسعود حرف مي زد از زير ميز
دستشو گذاشت روي پام و کمي فشارش داد که يعني انقدر تکونش نده
اينم واقعا زوري بود …وقتي عصبي مي شدم دست خودم نبود بايد يه کاري مي کردم …که اروم شم .
حالام مي خواست که پامو تکون ندم ..به ناچار پامو نگه داشتم و اون دستشو از روي زانوم بعد از
کمي مکث برداشت
حوصله حرف زدنم نداشتم ….براي همين وارد بحثشونم نشده بودم
گشنه هم نبودم …اما اين يکيم زوري بود و بايد به زور مي خوردم ..چون غذا نخورده نمي ذاشت از سر
ميز بلند شم
سرمو بالا اوردم و به غذاها و ظرفاي روي ميز نگاهي انداختم که با ديدن ترشياي خونگي هستي
خانوم …ه*و*س شديدي توم رخنه کرد …اين چند وقته لواشک و چيزاي ترش …زياد مي خوردم …
و با ديدن اين ترشيا به يکباره دهنم پر از اب شد …براي همين …در حالي که اونا گرم حرف زدن بودن
…خم شدم و يکي از کاسه هاي کوچيک ترشي رو برداشتم …
دلم مي خواست قاشقو پر مي کردم و يه دفعه مي ذاشتم تو دهنم ..اينطوري بيشتر مزه مي داد
…همين کارم کردم …
قاشقمو برداشتم و تکيه داده به عقب اولين قاشق ترشي رو با چشماي بسته گذاشتم تو دهنم
..ترشيشو دوست داشتم …يکي ديگه هم پر کردم و تو دهنم گذاشتم
داشتم همين طور پيش مي رفتم که امير حسين همونطور که با امير علي حرف مي زد ..دست بلند
کرد و ظرف ترشي رو از تو دستم بيرون کشيد و طرف ديگه خودش گذاشت .
امير مسعود خنده اش گرفته بود…قاشق تو دستم ..رو هوا موند
گرم حرف زدن بود و نگاهش به من نبود ..حتي امير عليم فهميد و خنده اشو قورت داد
نفسي بيرون داد م و چيزي نگفتم و خواستم قاشقمو بذارم سرجاش که چشمم به يه ترشي ديگه
افتاد..ميل عجيبي به خوردن همه اشون پيدا کرده بودم … به طوري که ناراحتي و عصبي شدنمو
فراموش کرده بودم
البته شيطنتمم به خاطر اينکه اينطوري اذيتم مي کرد گل کرده بود …چون ظرف دور بود از جام بلند
شدم ..خم شدم و ظرفو برداشتم و در حال نشستن يه قاشق پر گذاشتم تو دهنم و به هيچ
کدومشونم نگاه نکردم
امير مسعود ديگه حواسش به امير حسين نبود و با خنده نگاهم مي کرد ..لپام پر پر بود که قاشق دو
مو سومو هم توي دهنو چپوندم ….ترشي بهم لذت مي داد و حرصمو با خوردنشون از بين مي برد
امير حسين نگاهي به من که نگاهش نمي کردم انداخت و بدون کوتاه اومدن با بي رحمي اين يکي
رم بي حرف از تو دستم بيرون کشيد و کنار ظرف قبلي گذاشت و به امير علي گفت :
-البته دکتر فردوس توي اين مورد خيلي مي تونه کمکت کنه …
امير علي اينبار خنده اش گرفت و سرشو پايين انداخت
حرصم گرفت …دلم مي خواست …و امير حسين نمي ذاشت …هر دوتامون لجباز بوديم
به اخرين ظرف خيره شدم …وقتي دلم مي خواست چرا نمي ذاشت ؟…توي قضيه شکم که اختيار منو
نداشت .براي همين خواستم برش دارم که اين بار طاقت نيورد و گفت :
-مي خواي بگم ظرف اصليشو بيارن که کل ترشي رو بخوري ؟
به امير مسعود و امير علي نگاهي انداختم … مي خواستم تلافي همه اين نامهربونياشو يه جوري
در بيارم ..با جواب دادن بهش …به حرفش گوش نکردن …پس از رو نرفتم و گفتم :
-اگه مي خواي بگي بيارن … بگو از اون دومي بيارن ..اخه اون خوشمزه تره
صداي خنده امير مسعود بلند شد اما امير حسين خيلي جدي بود :
-خوبه فصل ترشي نيست و انقدر مي خوري …همش داري ترشي مي خوري ..اخه چه خبرته ؟..هر
وقت مي بينيمت …يا ظرف ترشي دستته يا لواشک ……الوچه و اين چيزارم بگذريم که اونارم داري
کيلو کيلويي مي خوري
مونده بودم چي بگم که هستي خانوم از تو اشپزخونه در اومد و گفت :
-وا خوب ه*و*س مي کنه ..براي ه*و*سشم بايد از تو اجازه بگيره ؟
اين چند وقته دنباله بهانه مي گشتم براي گريه کردن …
امشبم که با اوردن به زورم … به اينجا ….بهانه رو دستم داده بود ..مي خواستم يه دل سير گريه کنم

هستي خانوم ظرف ترشي رو از کنار دست امير حسين برداشت و مقابلم گذاشت …ولي چه سود که
از گلوم ديگه پايين نمي رفت
به ناچار لبخندي زدم و گفتم :
-نه مامان …راست مي گه …زيادي خوردم
-چي چي رو راست مي گه ..؟به حرف اين باشي که نبايد چيزي بخوري ..بخور مادر …اينارو اصلا براي
تو اوردم
امير حسين کلافه بود ..فقط رو نمي کرد و سعي مي کرد نگام نکنه
-گفتم که مامان … زياد خوردم …اخه زياد خوردنشم خوب نيست
هستي خانوم نگاهي به امير حسين انداخت و با تکون دادن سرش دوباره به اشپزخونه رفت ..
از جام بلند شدم …ديگه براي خوردن حتي يه قاشقم ميلي به نشستن نداشتم ..
امير حسين تند نگام کرد امير علي و امير مسعودم نگام کردن که با اومدن حنانه ..نگاهم به سمت
اون رفت که با لبخند ازم پرسيد:
-کجا؟ داريم غذا رو مياريم ..
دروغ اينجور موقع ها چه خوبه …ادمو راحت مي کنه
-يکم از اب ترشي ريخت رو لباسم ..مي رم لباسمو عوض کنم و بيام ..بوش رو لباسم داره اذيتم مي
کنه
بقيه که انگار يه چيز عادي باشه نگاه ازم گرفتن و مشغول حرف زدن خودشون شدن ..
اما امير حسين با دقت نگاهي به لباسم انداخت …..زود چرخيدم و به سمت پله ها رفتم ..و به
چشمام دست کشيدم که اشکم در نياد
وارد اتاق که شدم با بستن در ..راه گلوم باز شد و اجازه دادم اشکام بيرون بريزن …
اين چند روزه خيلي روم سنگيني کرده بودن …قرار بود اين چند روز در نبود امير حسين توي اتاقش
بمونم …
با اينکه دوسش داشتم … اما حالا ازش بدم مي اومد …انقدر که اصلا دوست نداشتم رو تختش دراز
بکشم …چون فکر مي کردم بوي تنش روي ملافه ها و بالشت هست
اخلاق سرد اين چند وقته اش ..دگرگونم گرده بود…دل نازکم کرده بود…با خودم مي گفتم :
-چه بهتره بره و نبينمش …اون که جز اذيت وازارم کار ديگه اي نمي کنه
به کنج اتاقش پناه بردم و روي زمين نشستم ..اشکام همين طور سر ريز شده بودن …
ولي اين وسط يه واقعيت غير قابل انکار وجود داشت ..اين اشکا از بيزار بودن ازش نبود ..اينا از اين بود
که اون داشت مي رفت و من داشتم اين همه دل تنگش مي شدم و اون راحت براي چند روزي مي
خواست بره و تنهام بزاره …
و اينا اصلا براش مهم نبودن …مثلا براش مهم نبود که اين چند وقت باهام چيکار کرده بود
مهم نبود که در حسرت آ*غ*و*شش چه ها که نمي کنم ..ديگه هيچيم براش مهم نبود و فقط داره
تحملم مي کنه
صورتمو با دستام پوشوندم …شدت گريه ام بيشتر شد…همه چي قبل از اين خوب بود و من همه
چي رو خودم با دستاي خودم خراب کرده بودم …
اما چرا اون درکم نمي کرد ؟چرا داشت تلافي مي کرد..؟چرا اذيتم مي کرد؟ …اون که دوسم
داشت … همون شبم بهم اعتراف کرد که از قبل دوسم داشته
دلم گرفته بود که در اتاق اروم باز شد…ديگه مهم نبود که کي پشت دره …و شايد اشکامو ببينه
سرمو رو زانوهام گذاشتم که با ديدن کفشاي واکس زده تميزش بيشتر تو خودم مچاله شدم …اروم
صدام زد:
-آوا
واکنشي از خودم نشون ندادم … براي بار دوم کنارم زانو زد و سرشو بهم نزديک کرد:
-چرا سرتو بلند نمي کني؟
بينيمو بالا کشيدم …خيره بهم …بعد از سکوتي گفت :
-خوردن اين همه ترشي اصلا خوب نيست …وگرنه من که باهات پدر کشتگي ندارم دختر خوب
کاش مي فهميد غصه من از نخوردن ترشيا نيست ..ترشيا برن به جهنم …من فقط مي خوام دوباره
بشي همون امير حسين سابق
-حالا براي چي داري گريه مي کني ؟
حرفي نزدم :
-مي خواي اگه دوست نداري اينجا بموني به امير علي بگم فردا صبح ببرتت خونه اتون ؟
وقتي ديد فقط دارم گريه مي کنم ..بيشتر بهم نزديک شد و با شوخي کردن سعي کرد لااقل ارومم
کنه
-حالا اين همه جا توي اين اتاق بود …. بايد مي اومدي و توي اين يه ذره جا مي نشستي ؟
توي اون لحظه انقدر حالم بد بود که از لحن صداش نمي فهميدم که داره سر به سرم مي ذاره ..تند
شدم …و با لحن دلخوري گفتم :
باشه مي رم يه اتاق ديگه …و اتاق تورم اشغال نمي کنم
اگه سرم بالا بود…خنده اشو حتما مي ديدم :
-اره حتما برو …يه جارو هم بکن و بعد برو ..دست به چيزي نزنيا …به تخت و بالشتمم که اصلا نزديک
نشو
دلم براي گذشته امون تنگ شده بود… اونم ظرف اين چند روز …
-آوا
طاقتم سر اومد و سرمو بلند کردم و با همون چشماي گريون ….بدون نگاه کردنش بلند شدم و به
سمت وسايلم که روي تختش بود رفتم .
به کار کردارم زير زيرکي مي خنديد ….دو سه تکه از لباسامو که در اورده بودمو توي چمدون گذاشتم و
اومدم دسته چمدونو بردارم که تند اومد و دستشو روي دستم گذاشت …مقابلم ايستادو با خنده
گفت :
-کجا ؟
سرم پايين بود و نگاش نمي کردم :
-يه اتاق ديگه
نگاهي به اتاقش انداخت و گفت :
-اينجا مگه چشه ؟
دلم نيومد با حرفايي که از ته دل نبودن ناراحتش کنم وگرنه بايد جواب تندي بهش مي دادم :
-مي رم که مزاحمت نباشم
-از کي تا حالا تو مزاحم شدي ؟
چونه ام مي لرزيد که با فرو افتاد يه اشک بزرگ از گوشه چشمم سرمو بلند کردم و تو نگاهش خيره
شدم و گفتم :
-قرارشد تا اومدن اين بچه …. پيش هم بمونيم ..بعد از دستم خلاص بشي …

4.5/5 - (8 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x