رمان عبور از غبار پارت 3

جوابي ازش نگرفتم
با خنده سرمو بالا اوردم و با خودم گفتم :
-فکر کرده … باور کردم که تاجره ..پسره پرو
يه دفعه پيامش اومد که توش نوشته بود:
-بعد از بيمارستان بيا شرکتم ..اينم ادرسش …
با لب و لوچه اويزون به ادرس خيره شدم …امکان نداشت که اون به کار ازاد چسبيده باشه ..اونم
يوسفي که توي دانشکده از همه بهتر بود
اعصابم بهم ريخت و با عصبانيت گوشي رو پرت کردم توي کيف که راننده گفت :
-بفرماييد خانوم رسيديم …
با حساب کردن کرايه از ماشين پياده شدم و به ساعتم نگاهي انداختم …تا کارام رو مي کردم و مي
رفتم بيمارستان يکساعتي با تاخير مي رسيديم …
لب پايينم رو گاز گرفتم و به سمت بازار رفتم …رسيدن به اين کارام واجب تر بود
بعد از چندتا مغازه بالا و پايين کردن …توي اخرين مغازه با توجه به دير کردن بيش از اندازه ام … کيسه
کوچيک طلاهامو روي پيشخون شيشه اي مغازه گذاشتم و گفتم :
-همه اشو مي خوام بفروشم
طلافروش که مرد جا افتاده اي بود طلاها رو ا ز توي کيسه در اورد و نگاهي بهشون انداخت و ازم
پرسيد:
-فاکتور خريدشونم داريد؟
-بعضياشونو
دست بندي که اخرين يادگاري هومن بود رو اول برداشت و شروع به وزن کردنش کرد..بقيه رو هم وزن
کرد و گفت :
-چهار و دويست
چشمام گشاد شد و گفتم :
-چرا انقدر کم ؟
چندتا از طلاها رو جلوم گذاشت و گفت :
-بعضياش که نگين داره …. بعضيا رو هم که اجرت کارش زيادي بوده از روش کم شده ..مي خوايد مي
تونيد بريد و از چندتا جاي ديگه هم بپرسيد
با حرص دست بندو برداشتم و بقيه طلاها رو به سمتش کشيدم و گفتم :
-نه مي فروشمشون
و دستبند رو توي کيفم انداختم
وقتي از مغازه در اومدم …گوشيم رو در اوردم و با خونه تماس گرفتم
صداي مادرم که توي گوشي پيچيد با ناراحتي و براي زود تموم کردن مکالمه گفتم :
-سلام ..به حميد بگو شماره حسابو برام اس ام اس کنه ..تا يه ساعت ديگه پولو به حسابش مي ريزم
-جور کردي مادر؟دستت درد نکنه ..الان بهش ميگم شماره حسابو برت اس ام اس کنه …سرکاري
مادر؟
اعصابم بهم ريخته بود براي همين با تلخي گفتم :
-سرم شلوغه ..خيلي کار دارم ..بايد برم ..کاري نداري..خداحافظ
و تماس رو قطع کردم ….بايد زودتر به بيمارستان مي رفتم …به اندازه کافي دير کرده بودم
***
وارد محوطه بيمارستان که شدم ……ساعت و نيم شده بود …به اطراف نگاهي انداختم و با نديدن
بچه ها بخش سرعتمو زياد کردم …اما هنوز وارد ساختمون نشده بود که هومنو ديدم که با ديدنم
داشت به سمتم مي اومد..
همين طور که نزديک مي شد تصميم گرفتم مسيرم رو تغيير بدم که صدام زد و جلو راهم رو گرفت و
گفت :
-بايد باهات حرف بزنم ؟
نمي خواستم نگاهش کنم …اما بايد تکليفم رو هم با هومن مشخص مي کردم ..سرمو بلند کردم و تو
چشماش خيره شدم و گفتم :
-چه مرگته هومن ؟از دستم مي خواستي خلاص بشي که شدي …
چرا راه به راه مزاحمم ميشي؟شدي عين اين مزاحماي سر چهار راه ..ديگه داره کم کم از ديدن قيافت
حالم بهم مي خوره ..از ادا و اصولات متنفرم هومن ..مي فهمي؟دست از سرم بردار..برو پي زندگي
شيرينت …برو به صنم جونت برس ..فقط منو راحت بذار…
با عصبانيت چشماشو بست و باز کرد و گفت :
– نمي خوام صنم چيزي از گذشته بدونه …
با تعجب پوزخندي زدم و گفتم :
-براي همين يه راست برداشتيش و اوردي توي همون بخشي که من هستم ؟
جوابم رو نداد و گفت :
-قضيه خونه رو هم بايد مشخص کنيم
فهميدم دردش چي بوده ..چه احمقي بودم که فکر مي کردم که از روم خجالت زده است ..دست به
سينه شدم و گفتم :
-تمام سرمايه امو پاي اون کاخ پوشالي که برام درست کرده بودي گذاشتم …حتي به اسم خودم وام
گرفتم ..
اما چي شد…اين شد..که تو … زن جونتو بردي توي خونه اي که نصفش مال منه …
-پولتو پس مي دم
-مي دونستي من دارم پول قسطاي اون وامو کذايي رو مي دم ؟
-دفترچه رو بده من …از اين به بعد من حساب مي کنم …
با عصبانيت رومو ازش گرفتم و گفتم :
-ازت متنفرم هومن …از اين که شخصيت انقدر مزخرفه ازت متنفرم …از اينکه مي خواي نقش ادماي
مظلومو در بياري هم ازت متنفرم …
تحملم داشت از بين مي رفت که با بغض و حرص برگشتم و تو چشماش خيره شدم و گفتم :
-باباش خيلي پول داشت که منو به راحتي يه اب خوردن انداختي دور ؟…من که از روز اول گفته بودم
پدر و مادرم چيکارن …فقط نمي دونم چرا سال منو بازي دادي …؟چرا با آبروم بازي کردي ؟
داشت اشکم در مي اومد و اون خيره نگاهم مي کرد
اما نبايد کوتاه مي اومدم …اگه به حقم هم نمي رسيدم … بايد ازارش مي دادم :
-من خونه امو مي خوام
با نگراني نگاهم کرد و گفت :
-هيچ مي فهمي چي مي گي؟
-اره جناب عاشق پيشه مي فهمم که چي مي گم …اينکه تو براي کم نيوردن زندگيمو تارج کردي و دو
دستي تقديم زنت کردي رو خوب مي فهمم …پس تا صدام در نيومده و آبروتو توي بيمارستان
نبردم ..خونه امو بهم برگردون …تمام و کمال
-آوا!!
به صورت اصلاح شده و نگاه متحيرش خيره شدم و گفتم :
-ديگه آخرين بارت باشه که منو به اسم کوچيک صدا مي زني …بعد از اينم جلومو نگير..ما ديگه
حرفامونو زديم …هيچي براي گفتن نمونده جناب دکتر کلهر
بهم ريخته سر جاش ايستاد و من به را افتادم …همونطور که زندگي براي من جهنم شده بود بايد براي
اونم مي شد…هر چي که خودگذشتگي کرده بودم کافي بود ..حالا نوبت اون بود که عذاب بکشه
وارد بخش که شدم با عجله براي عوض کردن لباسم رفتم … دقيقه بعد در حالي که لباسهامو
عوض کرده بودم …در کيفم رو باز کردم و چيزايي رو که مي خواستمو برداشتم
و بدون معطلي مدارکو توي جيب روپوشم گذاشتم و از اتاق خارج شدم …امروز بايد تکليفم رو يکسره
مي کردم …بين راه الهه رو دمغ و ناراحت ديدم ..وقتي بهش رسيدم … ازش پرسيدم :
-دکتر موحد کجاست ؟
پوفي کرد ونگاهي به گونه ام انداخت و گفت :
-همه امروز از دستش در مي رن ..اونوقت تو مي گي کجاست ؟معلومه ديگه … تو اتاقشه
خواستم از کنارش رد بشم که پرسيد:
-خوبي ؟براي چي امروز پاشدي اومدي بيمارستان ؟
ايستادم و با مکثي گفتم :
-کار داشتم … بايد مي اومدم
-اما اگه نظر منو مي خواي ..بهتر امروز طرفش نري…مردک احمق معلوم نيست چشه ؟از صبح تا حالا
پاچه بيشتر بچه ها ي بخشو گرفته ….همين نيم ساعت پيشم حال منو گرفت
نگاهي بهش انداختم و بعد بدون حرفي به سمت اتاق موحد راه افتادم
الهه هنوز ايستاده بود و با کنکاش به من نگاه مي کرد ..که نفسي بيرون دادم و ضربه اي به در اتاقش
که برخلاف تمام روزاي ديگه …. بسته بود زدم …
با گذشت چند ثانيه و نگاه خيره ام به در با صداي عصبي گفت :
-بفرماييد
براي اخرين بار نگاهي به الهه انداختم و درو باز کردم و وارد اتاقش شدم .
عصبي و اخمو در حال نوشتن اطلاعاتي توي پرونده يکي از بيمارا بود که درو بستم و بهش گفتم :
-سلام
دست از نوشتن برداشت و تنها چشماشو به سمت بالا حرکت داد و بهم خيره شد…
از کار ديروزم ناراحت نبودم …اما يه حسي وادارم مي کرد م*س*تقيم بهش خيره نشم به خصوص که
قرار بود چيزي رو جلوش بذارم که واقعا بد بود…اما همه چيز بر مي گشت به آبروم و حيثيتم
دست توي جيب روپوشم بردم و همزمان با در اوردن مدارک به سمت ميزش رفتم و مقابل ميزش
ايستادم
اول نامه پزشکي قانوني رو جلوش گذاشتم و با نهايت سختي و در حالي که رنگ به روم نمونده
بود از خجالت ..اما محکم گفتم :
-من با دکتر کلهر رابطه اي ندارم …مي دونمم که زن داره …هيچيم بين ما نيست …تمام حرفايي هم
که شنيديد…تنها خيال پردازيهاي يه آدم سسته که توي زندگيش هر هدفي داره جز عزت و
احترام …من با ايشون هيچ رابطه اي نداشتم که حالا دو دستي بهش بچسم و بگم که چيکار کنه …که
کاري باهاش نداشته باشم
نامه رو با احتياط توسط انگشت اشاره ام باز به سمتش هل دادم و گفتم :
-پزشکي قانوني هم تاييد مي کنه که من با ايشون نبودم که بخوام عين بختک بهش بچسبم و
مرتب ازش باج بگيرم …چون مطمئنم که دختره ه*ر*زه اي نيستم که شما اون انگا رو بهم چسبوندي …
اما اگه براتون سواله که چرا انقدر راحت جلومو مي گيره و گاهي حرفاي بي ربط مي زنه ..جوابش
اينجاست ..
شناسنامه اي که توي دستم مونده بودو به طرفش گرفتم و گفتم :
-بگيرديش ..صفحه دومشو باز کنيد..توش يه تاريخ عقد وجود داره و يه تاريخ طلاق …اسم کسايي رو
هم که اونجا مي بينيد …. هر دوتاشم براتون آشناست
عصبي بهم خيره بود و منم دست دراز کرده مقابلش ايستاده بودم
دوباره اون بغض سرکش داشت به سراغم مي اومد …که بلاخره به حرف اومد:
-نيازي نيست درباره زندگي خصوصيت به من جواب پس بدي
جالب بود که ديگه ازش نمي ترسيديم
-اما اين شما بودي که همين ديروز از زندگي خصوصي و رابطه هام … ازم سوال مي پرسيدي
!!!نپرسيديد؟
عصبي چند لحظه اي بهم خيره شد بعد سرشو انداخت پايين و نفسشو بيرون دادو دوباره مشغول
نوشتن شد و بهم گفت :
-فروزش مي توني بري
حرصم گرفت ..چشمامو با عصبانيت بستم و باز کردم و بدون فکر کردن به عواقبش گفتم :
-شما به من يه عذرخواهي بدهکاري
با پوزخند سرشو بالا اورد و پرسيد:
-بابت ؟
با خشم شناسنامه رو باز کردم و صفحه دومو مقابل گذاشتم و گفتم :
-بابت توهيني که به من کرديد
فکش منقبض شد و خيره نگاهم کرد..و گفت :
-خانوم دکتر فروزش در زندگي گذشته اتون هر چي که بوده و هر چي که گذشته به خودتون و
شايد به اطرافيانتون مربوط و محدود ميشه ….
رفتاري که ازتون .. توي محيط کاري اينجا ديدم …. اصلا حرفه اي و شايسته اين محيط نبود ..وظيفه
ام ايجاب مي کرد که بهتون تذکر بدم که يادتون نره که کجاييد و چه وظايفي داريد
در ثاني من يادم نمياد بهتون انگي چسبونده باشم که امروز با مدرک پاشدي اومدي اينجا…
تو همون رابطه استادي و شاگرديمونم انقدر دستگيرم شده که بدونم اگه شاگردي به اسم
فروزش دارم ..اگه حرفي بهم بزنه …راسته يا دروغ ..
هنوز وجودم پر از خشم بود و نمي تونستم بدون جواب دادن اتاقشو ترک کنم :
-دکتر شما تمام اون حرفاي ديروزو بخاطر دکتر اقبالي بهم چسبونديد
ابروهاش رو با تعجب بالا داد و نگاهم کرد و گفت :
-دکتر اقبالي چه ربطي به تو داره ؟
نگاهمو ازش گرفتم و به گوشه ميزش خيره شدم و گفتم :
-همون ربطي رو داره که به شما اجازه مي ده درباره ام هر نوع فکري کنيد
دوباره عصبي شد:
-فروزش اين بحثو تمومش کن
بايد تمومش مي کردم ..اما نکردم :
-اگه اون چندين ماه پيش يه ک*ث*ا*ف*ت کاري کرده و رفته چرا به خاطر تهمتايي که بهم زدن …اون حرفا
رو بهم زديد؟..مگه غير از اينه که شما هم مثل بقيه فکر کرديد اون ادمي که هيچ وقت معلوم نشد
کيه … منم ؟مني که حالا چسبيدم به دکتر کلهر !!
عصباني از روي صندليش بلند شد و دستاشو به ميزش تکيه داد و گفت :
-بدترش نکن …برو بيرون
دهن خشک شده ام رو به زور اب دهن تري کردم و گفتم :
-شما ديروز به من توهين کردي..حالا راحت برم بيرون ؟…اگه مرد بودم حرفي نبود و مي رفتم …اما
من يه دخترم …دختري که راحت بهش گفتي
ديگه داشت قاطي مي کرد سرشو تکوني داد واز پشت ميزش اومد بيرون و مقابلم ايستاد و گفت :
-تو جاي من …وقتي ببيني دو تا ادم خيلي راحت باهم برخورد مي کنن در حالي که مي دوني
بينشون هيچي نيست ..چه برداشتي مي کردي ؟
خيره نگاهش کردم …شايد بايد درباره حرفاش فکر مي کردم ..اما خشم و عصبانيت مانع فکر کردنم
مي شد
-اينم براي اخرين بار..من به تو توهين نکردم .. فقط ازت سوال کردم …که اگه همين ديروز فقط مي
گفتي نه ..همه چي حل بود..ديگه نيازي به اين همه دم و دستکي که به راه انداختي نبود
يه دفعه با همون حال عصبيش خم شد و نامه رو از روي ميزو برداشت و با پاکتش ضربه ي
محکمي به سينه ام زد و گفت :
-تو اصلا روت شد اين نامه برداري و بياري جلوي من بنذاري ..؟مثلا مي خواستي با اين نامه چي
رو بهم ثابت کني ؟
و توي چشم برهم زدني نامه رو از وسط پاره کرد و انداخت روي ميزش و به سمتم با حالتي تهديد
گونه خم شد و گفت :
-اخرين بارت باشه از اين برنامه ها توي اتاق من راه مي ندازي …فکر مي کني من از داد و بيداد و
اينکارات مي ترسم ؟
قطره هاي اشک بي اختياري از گوشه چشمم سُر مي خوردن و مي افتادن پايين
-از امروزم مي ري سر کارت …منم ديگه باهات هيچ کاري ندارم ..اصلا اگه دلت مي خواد مي توني
قيد تخصص گرفتنتم بزني و بري…اگرم مي خواي بموني بمون …فقط ديگه حق نداري … …
چنان غرورم داشت لگد مال ميشد که احساس مي کردم يه تريلي چرخ داره از روم رد ميشه و
من زير حرفاي موحد داغونه داغون
ادامه حرفاشو يه دفعه قطع کرد…طاقتم داشت تموم ميشد .. با پشت دست اشکاي روي گونه ام
رو پاک کردم ..اونم قدمي به عقب رفت و چشماشو بست و دستي به گردن و موهاش کشيد و به
زمين خيره شد
بينيم رو بالا کشيدم و به گريه ام ادامه دادم ….اگرم کارم اشتباه بود ولي بايد حرفام رو مي
زدم …نبايد دست اخر …بازم من مي شدم گ*ن*ا*هکار:
-بله حق داريد که هر فکري کنيد …منم جاي شما بودم همين فکرارو مي کردم
سرم رو بلند کردم و با همون چشماي خيس ..خيره به نيم رخ عصبيش گفتم :
-اما من بايد چطور از خودم دفاع کنم …وقتي مردي رو دوست داري که راحت به خاطر پول يا هر چيز
ديگه اي ولت مي کنه و مي ره ..وبراي راحت تر خلاص شدن از دستت …توي بيمارستان چو مي ندازه
که من با اقبالي بودم که بهانه به دست خودش بده که زودتر طلاقم بده ..شما جاي من بودي چي بر
مي داشتي و مي اوردي که از ابرو و حيثيت از دست رفته ات دفاع کني ..هوم ؟؟؟
هنوز سرش پايين بود…
-منم جاي خواهرت ..بگو ديگه …به نظرت به ادمايي که از روز اول ميشناختمشون و حالا به چشم
بدکاره بهم نگاه مي کنن ..مي تونستم که با حرفام قانعشون کنم که من با هيچ کسي نبودم ؟من پاک
پاکم …در حالي که شرعا و قانونا زن مردي بودم که نبايد روش اسم مرد مي ذاشتن !!!
سکوت بدي بود و نمي خواست شکسته بشه
-دکتر من يه ادم بدبختم که تنها گ*ن*ا*هم ..دوست داشتن مردي بود که فکر مي کردم دوستم داره ..
.خودمو به خاطر خودم مي خواد نه خانواده ام …شايد پدرم يه اشپز ساده باشه …شايد مادرم يه
زن خونه دار دهن بين باشه ..اما هر چي که هستن و دارن .. اونقدر بي قيد نبودن که منو طوري تربيت
کنن که راحت برم و به هر اشغالي بچسبم …
حسرت تو وجودم زبونه کشيد:
-هرچند… خودشونم به تربيتشون شک کردن …و مثلا به روم نميارن …
دستي به زير چشمام کشيدم …از اينکه حالا موحد همه چيز رو مي دونست ..حس بدي داشتم
…حسي که شايد به اين زوديها خوب و درست نمي شد:
-اگرم در برابر حرفاي ديگران ساکت شدم و چيزي نمي گم …به خاطر اينکه مي دونم بي گ*ن*ا*هم و
حرف زدنم براي ادمايي که مدام خودشونو با حرفاي ديگران گول مي زنن بي فايده است …يه جور
گندابه که باهم زدنش بوش بدتر ميشه …
کمي به عقب رفت و دست به سينه به ميزش تکيه داد و نگاهي بهم انداخت و پرسيد:
-براي همين خواستي از اين بخش بري؟
سرمو پايين انداختم و به اين فکر کردم که کاش اصلا چندين سال پيش گول حرفاي هومنو نمي
خوردم و زنش نمي شد…ودر برابر شوخي يوسف که بهم مي گفت :
-خر چيش شدي ؟
فقط لبخند نمي زدم و کمي منطقي تر برخورد مي کردم ..تا روزگارم اين نباشه
يا وقتي که بهم مي گفت بيشتر فکر کن و زود جواب نده …با لحن خودش نمي گفتم که :
-به توچه ..تو سر پيازي يا ته پياز ..؟
تا اونم با جزوه اش با تاسف به بازوم ضربه اي نزنه و جدي نگه که :
-تو فقط احساساتي شدي …
و جواب من بشه :
-حسود
با جواب مثبتم به هومن …. يوسف هم ازم دور شد…کسي که نمي ذاشت هيچ وقت کم
بيارم …چنان ازم دور شد که تبديل به يه غريبه شد..غريبه اي که يادم رفت ..ماهي يکبار وادارم مي
کرد که به کوه بريم و يا توي دل سرما زم*س*تون بستني به خوردم مي داد که به حساب خودش ادمم
کرده باشه
چقدر دور شدم از پسري که بي منت جزوه هاشو بهم مي دادو مي گفت ..هر جا که مشکلي
داشتي ازم بپرس …
کسي که هومن از وجودش بيزار بود و از من مي خواست ديگه باهاش حرف نزنم …
به هرجايي از گذشته قدم مي ذاشتم ..حضوري از هومن و حمايتهاشو نمي ديدم ..چه بسا که
حضور يوسف پررنگتر هم مي شد…
کادوي هاي پنهاني تولدم …بعد از عقد با هومن که يوسف به هزار مصيبت به دستم مي رسوند…
يکبار عروسک ..يکبار کتاب … يکبار هم کيک تولد …. چرا که فهميده بود اصلا تولدي براي خودم
نگرفتم .
از حرفهايي که به ناچار به موحد زده بودم حتي نمي تونستم سرم رو بالا بيارم …تازه مي فهميدم
چقدر بايد پرو شده باشم که اين نامه رو جلوش گذاشته بودم …
حالا درباره ام چه فکري مي کر؟…اما من مجبور بودم …چون فکر مي کردم که مثل بقيه به رابطه
من و اقبالي شک داره …شايدم يقين داشته باشه
دکتر اقبالي که با اومدن يکباره و رفتن آنيش تمام زندگيمو زيرو رو کرد..همونطور توي افکارم غوطه
ور بودم بودم که با صداش به خودم اومدم :
-هيچ دوست نداشتم اين حرفا امروز و اينجا زده بشه …کاش حداقل اونقدر عزت نفس و اعتماد به
خودت داشتي که جلوي منِ مرد ….با اين چيزا از خودت دفاع نکني
چه کار بدي کرده بودم و به عمقش پي برده بودم …حالم بد شده بود و ديگه نمي تونستم روي
پاهام با يستم ..چند قدمي عقب عقب رفتم و به کُندي بر روي صندلي اتاقش نشستم …ديگه هيچي
براي دفاع از خودم نداشتم
نفسش رو پر صدا بيرون داد و اروم به طرف اومد و درست روي صندلي کناريم نشست ..نگاهش
نکردم …خم شد و ارنجهاشو روي زانو گذاشت و دستاشو در هم گره کرد و خيره به دستاش گفت :
-هيچ وقت براي دفاع از خودت ، شخصيتت زير سوال نبر…بعضي چيزا به همين راحتي به دست
نيومدن که با يه فکر نسنجيده به راحتي از دستشون بدي
حالا به نيم رخم نگاه مي کرد و من هنوز به زمين چشم دوخته بودم …
-توي دوره دانشجويم خيلي کارا کردم و خيلي چيزا ديدم …مطمئنا اشتباهاتي داشتم ..خطاهايي
هم کردم ..به بيراهه هم رفتم …توي دردسرم افتادم …حماقتهايي هم داشتم که هنوزم که هنوزه
نتونستم جبرانشون کنم .
اما تنها چيزي که به قول خودت درست و حسابي انجام دادم …قضاوت نکردن الکي در باره ديگران
بوده …
من اگه برگردوندمت بخش …اگه به تقوي رو انداختم که اين خودسريتو ناديده بگيره و يه فرصت
ديگه بهت بده ..همش براي اين بود که به توانايي هات ايمان داشتم …دلم نمي اومد کسي که مي
تونه تو کارش بهترين باشه …به خاطر يه مشت حرف چرت خودشو کنار بکشه …حداقل جاي شکرش
باقي بود که انصراف نداده بودي و فقط گم و گور شده بودي
درسته ماجراي اقبالي باعث شد که توي اين بخش مشکلاتي به وجود بياد و حرفايي مطرح
بشه ..اما من به اونايي که اطمينان داشتم هيچ وقت به چشم بد بهشون نگاه نکردم و نمي
کنم …يکي از اونايي که درباره اشون دارم حرف مي زنم تويي فروزش
جمله اخرشو با تحکم گفت …کمي سرم رو بالا اوردم و از گوشه چشم بهش خيره شدم ..نگاهش
درست توي چشمام بود
-بدترين اشتباهت مي دوني چي بود؟سکوتت …..هميشه و همه جا سکوت خوب نيست …بعضي
وقتا بايد ادم حرف بزنه ..در برابر ناملايمات بايسته ..تا خودشو ثابت کنه …ثابت کنه اوني نيست که
ديگران درباره اش فکر مي کنن
اينکه يهوييِببري و از اينجا دور بشي..چاره کار نيست !!!…روش هاي بهتري براي متقاعد کردن
ديگران وجود داره فروزش …اما خوب بعضيا هم هر چي بهشون بگي نمي فهمن ..
که در برابر اون جماعت سکوت کني بهتره ..اما نه در برابر کسايي که تحصيل کردن و چند سالي رو
در کنار هم درس خونديد..چون مطمئنا اونقدر روت شناخت دارن که اگه از خودت دفاع درستي کني
…باورت داشته باشن و باورت کنن
نگاهم رو ازش گرفتم و به نوک کفشام خيره شدم ..حرفاش منطقي بود……چند ثانيه اي گذشت
..سکوت بود و سکوت که مسير حرفو عوض کرد و پرسيد:
-سرما خودگيت بهتر شد؟
شايد فهميده بود چقدر دارم ازش خجالت مي کشم و قادر به حرف زدن نيستم همونطور خيره به
کفشام با صداي گرفته و ارومي گفتم :
-بله
از حالت خم شده اش در اومد و راحت به صندلي تيکه داد و با لبخند مهربوني گفت :
-پس مي توني امروز سرپا وايستي؟
با ترديد برگشتم و نگاهش کردم و باز گفتم :
-بله
با همون لبخند پاي راستشو روي پاي چپش انداخت و خيره به من گفت :
-خيل خب … پس برو سر کارت
چند لحظه اي خيره نگاهش کردم ..هنوز اون لبخند رو لباش بود که بلاخره از جام بلند شدم و بدون
حرف به سمت در رفتم که با تن صدايي که معلوم بود توش کمي خنده است ازم پرسيد:
-ساعت چنده فروزش ؟
با تعجب برگشتم سمتش و به ساعت روي ديوار اتاقش نگاهي انداخت …و بعدم به صورت جديش :
-بازم دير اومدي …طبق معمول
خيره نگاهش کردم از جاش بلند شد و به سمت ميزش رفت و بدون نگاه کردن به من ..در حال
نشستن روي صندليش گفت :
-شيفت امشب يادت نره
دهنم تا نيمه باز شد …خودکارشو برداشت و با صداي جديي اما چشمايي که مي خنديد بهم
خيره شد و گفت :
-چيه ؟… نکنه ….انتظار داري بهت مرخصيم بدم ؟
وقتي ديد حرفي نمي زنم و با تعجب نگاهش مي کنم چشماشو باز و بسته اي کرد و محکم
گفت :
-برو ديگه …چرا وايستادي ؟
با صداي بلندش تکوني خوردم و به خودم اومدم و با عجله درو باز کردم ورفتم بيرون و خواستم درو
ببندم که باز بلند گفت :
– فروزش ؟
با نگراني ايستادم و به سمتش چرخيدم …نگاهي به صورتم انداخت ..معلوم بود خنده اش گرفته
اما بروز نمي داد:
-درو نبند
نگاهي به در و بعد نگاهي به موحد انداخت و با احتياط درو تا انتها باز کردم و ايستادم
خيره نگاهم مي کرد که دو سه قدمي رو عقب عقب رفتم و با ببخشيدي که نمي دونم براي چي
گفتم … با عجله از جلوي چشماش ناپديد شدم و به سمت استيشن رفتم
الهه که دل تو دلش نبود با بيرون اومدن از اتاق موحد به سمتم اومد و با ديدن چشماي قرمز م
گفت :
-حالتو گرفت ..نه ؟..نگفتم نرو
بابا اين ديوانه است ..روانيه …من نمي دونم چرا اينو گذاشتن اين بخش …اصلا اخلاق که نداره
هيچ …هيچيم سرش نميشه …
يک ريز داشت پشت سرش بد مي گفت و بهش برچسب مي چسبوند که به خنده افتادم و گفتم :
-اخلاقو که باهات پايه ام ..اما اينکه چيزي حاليش نيست و نه …
دستاشو توي جيب روپوش کرد و به چشماش حرکتي داد و گفت :
-خوب حالا…چون که چيزي بارشه که نبايد با ما اينطوري رفتار کنه ..حالا چرا مي خندي؟ ….نکنه
خل شدي از دستش ؟
به سمت پرستاري که پشت استيش ايستاده بود برگشتم و گفتم :
-دکتر کاظمي هنوز نيومدن ؟
-نه ..
-پس لطفا پرونده خانوم سماوي رو بهم بديد
پرستار برگشت تا پرونده رو بده که الهه دستشو رو شونه ام گذاشت و وادارم کرد به سمتش
بچرخم
-حالا سر چي حالتو گرفته ..که نشستي پا به پاش گريه کردي ؟
پرستار پرونده رو مقابلم گذاشت و من با برداشتنش به راه افتادم ..الهه با عجله به دنبالم اومد و
گفت :
-براي قضيه ديروز ؟
پرونده رو تو دستم جا به جا کردم و گفتم :
-الهه فکر کنم دم در کارت داشتنا
يه لحظه سرجاش وايستاد و گفت :
-با من ؟…کي ؟
وايستادم و به سمتش چرخيدم و با شيطنت گفتم :
-نمي دونم …يه اقاي خيلي خوشتيپي بود…اومدني يادم رفت بهت بگم …بنده خدا فکر کنم يه دو
ساعتي هست که زير پاشهاش علف سبز شده
با ترديد نگاهي بهم کرد و پرسيد:
-شوخي مي کني ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفت :
-خود داني …من جاي تو بودم معطل نمي کردم
وجودم پر از خنده شده بود…يه حس خوب تمام وجودمو فرا گرفته بود..حسي که بهم امنيت و
ارامش مي داد…
حسي که از طريق موحد بداخلاق …به روح و روانم تزريق شده بود…حسي که منو داشت بر مي
گردوند به خودم …حسي که داشت يادم مي نداخت که اگه دنيا هم باهات بد باشه ..اما باز اين خود تو
هستي که مي توني با اراده ات تغييرش بدي و به نفعت ازش کامي بگيري
چند قدمي عقب رفت و با تهديد گفت :
-واي با حالت دروغ گفته باشي
با گوشه پرونده به شوخي گونه ام رو خاروندم و گفتم :
-عزيزم .. ساعت گذشته ..خوب ممکنه رفته باشه …اين که ديگه دست من نيست …اما هر وقت
ماهي رو از اب بگيري تازه است …شايدم نرفته باشه …
و براي تاکيد و اذيت بيشترش گفتم :
-الهه خيلي خوش قيافه بود….
با اينکه هنوز تو چشماش موجي از ترديد و شک رو داشت سري تکون داد و با عجله به انتهاي
سالن پرواز کرد..
به حرکتش خنديدم و برگشتم و با خنده شونه هامو بالا انداخت و خطاب بهش گفتم :
-تا تو باشي که انقدر فضولي نکني
و با همان خنده رفتم توي اتاق بيمار
***
وارد رست که شدم از خستگي در حال سقوط بودم …به اولين صندلي که رسيدم به سمت خودم
کشيدمش و روش نشستم .و دستي به چشماي تب دارم کشيدم …
الهه اونطرف تر در حالي که از قضيه صبح …حسابي از دستم شاکي بود پشت بهم کرده بود و با
گوشيش ور مي رفت …
لبخندي زدم و از جام بلند شدم تا گوشيم رو از کيفم در بيارم …
وقتي دوباره سر جام نشستم …به پيام رسيده شده از طرف يوسف لبخندي زدم و سريع
بازشون کردم
“-کارت کي تموم ميشه ؟”
پيام بعديشو باز کردم :
“-زغنبوت نگو که گوشي همرات نيست ”
بعدي رو با خنده باز کردم :
“نکنه مُردي و ما از دستت راحت شديم که جواب نمي دي؟”
خنده ام بيشتر شد :
“آوا..آوا..آوا”
خنديدم و با خودم گفتم ..:
-ديوونه گروه کر راه انداخته
“-تا يه ساعت ديگه جواب ندي خودم پا ميشم ميام اونجاها”
-اره ارواح عمه ات …تو پول در اوردنو ول مي کني بياي پي من
و همزمان شماره اشو گرفتم که سريع با صداي شوخش جوابمو داد:
-فعلا قادر به پاسخگويي نيستم …اما اگه زغنبوت باشه يه نيم ساعتي وقت دارم
با خنده بهش گفتم :
-سلام
-سلام و درد ..کجايي تو دختر ؟…داشتم کم کم به فکر سنگ قبرت مي افتادم …البته دور از جونما
-خوب گل و خرما هم سفارش مي دادي؟
-نه ديگه اون موقع خوشبحالت ميشد ..کجايي؟چرا جواب نمي دادي ؟
راحت تر به صندلي تکيه دادم و گفتم :
-کجا مي خواي باشم .؟.بيمارستان ..از صبح گوشيم تو کيفم بوده تازه پياماتو ديدم
-کي مياي شرکتم ؟
-امروز نمي تونم
سکوت کرد و يه دفعه گفت :
-براي چي ؟
-شيفت شبم بايد بمونم
به خنده افتاد و گفت :
-دو شيفته کار مي کني ؟
الهه که به مکالمه ام شک کرده بودکمي به طرفم برگشته بود و با دقت به حرفام گوش مي داد
-نه بابا …تو فکر کن چقدر جون دارم که دو شيفتم وايستم ..جريمه دير اومدنم به بيمارستانه
به خنده افتاد و با صداي پرخنده اش گفت :
-کي جريمه ات کرده که خودم بيام درستش کنم ؟
دوست نداشتم الهه زياد فضولي کنه ..از جام بلند شدم و به سمت پنجره توي راهرو رفتم و گفتم :
-دکتر موحد
خنده اش يهو قطع شد و گفت :
-نه ديگه حتما يه چيزي مي دونسته که جريمه ات کرده …جوون مادرت منو با اون در ننداز
خنديدم ..با اينکه موحدو دوست داشت ..کم از دستش نکشيده بود…
چه خوب بود که يوسف بود..حال و هوامو هميشه عوض مي کرد
-خوب ديگه ……مجبورم يه روز ديگه بيام …
-اشکالي نداره هر وقت که دلت خواست بيا
بينيمو کمي بالا کشيدم و گفتم :
-من که باورم نميشه تو شرکت داشته باشي
-چرا؟دُم دارم يا شاخ ؟
لب پايينمو گازي گرفتم و گفتم :
-هيچ کدوم ..تو تخصص داري…چيزي که عمرا ولش کني ..فکر کن يوسف سلحشور که عاشقه
قلبه بره پشت ميز بشينه و دو سه تا چهارتا کنه
-اوه دختر ..داري خيلي بزرگش مي کني …حالا ناهار خوردي ؟
پوفي کردم و گفتم :
-نه
-پس بپر بيا پايين تا سرد نشده …برات پيتزا گرفتم
با تعجب گوشي رو از خودم دور کردم و بهش نگاهي انداختم و دوباره به گوشم نزديک کردم و ازش
پرسيدم :
-کجايي يوسف ؟
يکم لحنش به شوخي تند شد:
-سر قبرت …جلوي بيمارستان توي ماشينم ديگه
-خوبي تو..؟مگه شرکتت نيستي ؟
خنده اي کرد و گفت :
-وقت داري يه ربعي بياي پايين ؟
با همان حالت تعجب سري تکون دادم و گفتم :
-الان ميام
با اينکه باورم نميشد اين پسره خل اومده باشه بيمارستان ..اما با سرعت رفتم پايين ..جلوي
بيمارستان نگاهي به اطراف انداختم اما اثري از ماشينش نبود که با خودم گفتم :
-اينم از تلافي سرکار گذاشتن مردم …
به ياد الهه لبخندي زدم و خواستم برگردم که گوشيم زنگ خورد…
-يعني تو با اون چشماي وزغت منو نمي بيني آوا؟
-کجايي يوسف ؟
-همونجايي که وايستاي به راست بچرخ
به راست چرخيدم :
-حالا يه بيست قدمي حرکت کن و بيا سمت اون درخت بي خودي که هيچي نداره ..و دقيقا عين
خودته
وقتي به درخت رسيدم با بي حوصلگي گفتم :
-يوسف بازيم نده …کجايي تو؟
-اگه به ماشين خوشگل جديدم يه نگاهي بندازي جمالت به جمال زيبام روشن ميشه
به ماشين جلوي پاهام نگاهي انداختم که شيشه اش پايين اومد ..يوسف با خنده در حالي که
گوشيش هنوز دم گوشش بود از همون طريق گفت :
-تو روخدا عين اين نديد بديدا به من و ماشينم نگاه نکن …مي ترسم چشمات اونقدر شور باشه که
منو بفرستي اون دنيا
خم شد و در جلو رو برام باز کرد
…از جوب اب پريدم و سوار شدم و نگاهي به ماشينش انداختم و گفتم :
-بابا تو که انقدر وضعت خوبه ..يه نگاهي به ما بکن و دست مارو هم بگير
با خنده دستشو به سمتم دراز کرد..سوالي نگاهش کرد که گفت :
-اي بابا چرا اينطوري نگام مي کني ..خودت گفتي دستتو بگيرم ديگه
خنده اي کردم و گفتم :
-ديوونه ..اينجا چيکار مي کني ؟
برگشت و دو جعبه پيتزا رو از صندلي عقب برداشت و گفت :
-اومدم دوستم رو ببينم ..عيبي داره ؟
..بي تعارف جعبه رويي رو برداشتم و درشو باز کردم و بدون سس زدن اولين تکه اشو توي دهنم
گذاشتم و با همون دهن پر گفتم :
-نه اتفاقا کار خيلي خوبي کردي..هميشه از اينکارا بکن ..
و با چشمکي ادامه دادم :
-البته هميشه با خوراکي
جعبه خودشو روي پاهاش گذاشت و مشغول سس ريختن روش شد و گفت :
-اگه اينجا راحت نيستي مي خواي برم يه جاي ديگه ؟
-نه ..مشکلي نيست …
کمي خم شد و به نماي بيمارستان نگاهي انداخت و گفت :
-نه بدم نيست …با کلاسه
همزمان با برداشتن تکه بعدي گفتم :
-اره ..خيلي خوبه ..من که دوسش دارم
برخلاف من که اهميتي به مرتب و اروم خوردن نمي دادم . يوسف .با طمئانينه و ارامش تکه ها رو
گاز مي زد و با خنده به خوردنم نگاه مي کرد که گفتم :
-اونطوري نگاهم نکن ..از صبح هيچي نخوردم …
-سرماخوردگيت چطوره ؟
-بهتره …سلام بهت مي رسونه
خنديد و همونطور که مي خورديم يه دفعه گفت :
-هيچ مي دونستي ..از اون موقع ها صورتت با نمک تر شده
من که حرفش رو به پاي تمسخر گذاشته بودم با خنده گفتم :
-مگه اينکه تو ازم تعريف کني …و مثل خاله سوسکه قوربون دست و پاي بلوريم بري
به خنده افتاد و چيزي نگفت و منم بي تفاوت اخرين تکه رو توي دهنم جا دادم
-بهتره براي خراشاي روي صورت به يه دکتر سر بزني ..
با دستمال دور دهنم رو تميز کردم و گفتم :
– کم کم خوب ميشه
-يه وقت رو صورتت نمونه ؟
متوجه لحن و تن صداي نگرانش نبودم و بي خيال جوابشو مي دادم :
-حالا نه اينکه خيلي کشته و مرده دارم …که بخوام به خودمم برسم ؟
با لبخند محسوسي صورتمو از نظر گذروند و نفسشو بيرون داد و جعبه پيتزاي نصفه نيمه اشو
..روي صندلي عقب گذاشت و گفت :
-حيفه صورتت از ريخت و قيافه بيفته
-ول کن تو رو جدت …موحد که مدام قرص شيفت صبح و شب مي خوره ..هر بارم که منو مي بينه
يه شيفت بي منت بهم تقديم مي کنه ..حالا من کي وقت کنم برم پيش دکتر …؟هوم ؟
دستمو بالا اوردم و به ساعتم نگاهي انداختم و بهش گفتم :
-من برم ..مي ترسم باز موحد منو ببينه که جيم شدم اونوقت بهم بگه تشک و بالشتتو بردار و کلا
بيا تو بيمارستان م*س*تقر شو
خنده اي کرد و بهم خيره موند
دروباز کردم و پياده شدم و گفتم :
-ممنون واقعا عالي بود…حسابي چسبيد
لبخندي زد و گفت :
-خواهش
خواستم چيز ديگه اي بهش بگم که ديدم داره خيره به جايي نگاه مي کنه
جهت ديدشو تعقيب کردم و به جلوي در بيمارستان رسيدم …
هومن خيره به من و يوسف ..با کت و شلواري خوش دوخت بي حرکت ايستاده بود…
دست به در…. به نگاه موندهِ هومن به يوسف رو ….نظاره مي کردم که يوسف بدون اينکه نگاه از
هومن بگيره بهم گفت :
-جان تو الان يه پاره اجر گيرش بياد پرت مي کنه سمتم
نگاهمو از هومن گرفتم و به نيم رخ يوسف که محو هومن شده بود خيره شدم و گفتم :
-مثل اينکه هنوز قبول نکردي من و اون با هم نيستيم ؟
اينبار با گوشه چشم نگاهي بهم انداخت و لبخند قشنگي زد و گفت :
-عزيزم اينو به من نگو ..به اوني بگو که داره خون خونشو مي خوره
به شيطنتش لبخندي زدم و گفتم :
-توام که بدت نمياد
زد زير خنده و گفت :
-خدا وکيلي توم عروسيه
سرمو پايين انداختم و خنديدم و بهش گفتم :
-بسه مي ترسم امشبي رو سکته ناقص بزنه
خنده اش يهو قطع شد و جدي بهم گفت :
-وقتي چيزي بينتون نيست ..غلط مي کنه که بخواد سکته بزنه ..از همه مهمتر… غلط مي کنه که
اونجا وايستاده و زوم کنه رو ما
دوباره با خشم به هومن خيره شد که فهميدم اگه دو دقيقه ديگه اينجا وايسته ..يه مشکل جدي به
وجود مي ياره
-خواهش مي کنم يوسف ..ولش کن …من باهاش کاري ندارم ..ولش کردم …از توام مي خوام بي
خيالش شي
کلافه دستي به چو نه اش کشيد و گفت :
-تو رو نمي دونم ..اما من ميل عجيبي براي پايين اوردن فکش دارم
با ترس به يوسف که چشم از هومن بر نمي داشت خيره شدم و با نگراني گفتم :
-يوسف ..خواهش مي کنم
با ديدن نگرانيم ..دستاشو از روي فرمون برداشت و کمي بالا برد و گفت :
-خيل خب ..جوش اين احمقو نزن …من ديگه برم …
سريع درو بستم و قدمي به عقب رفتم که شيشه رو پايين داد و اشاره کرد که جلوتر برم
اول نگاهي به هومن که حالا دست تو جيب شلوارش کرده بود و نگاه ازمون بر نمي داشت انداختم
و بعد به سمت يوسف رفتم
-اگه کوچکترين ازاري بهت رسوند بايد بهم بگي وگرنه خودت مي دوني که قاطي کنم ..ديگه خدا
رم بنده نيستم
براي اينکه زودتر ردش کنم تند تند گفتم :
-باشه ..باشه …الان که چيزي نگفته .. تو برو…اگه کاري کرد بهت مي گم
دنده رو جا به جا کرد و گفت :
-اره جون عمه ات …. اين باشه ها رو به کسي بگو که تورو نشناسه …
دوباره نگاهش رو هومن بود:
-نه …از تو ديگي براي من نمي جوشه …بايد خودم يه کاري کنم …اينطوري دلم خنک نميشه
مي دونستم تمام حرصش براي منيه که بي رحمانه توسط هومن دور افتاده شده بودم ..
با بوقي که زد خداحافظي کرد و به راه افتاد و منم با تکون دستي به سمت در ورودي بيمارستان
رفتم و از کنار هومن گذشتم که به دنبالم راه افتاد و با پوزخند گفت :
-نگفته بودي برگشته ؟
جوابشو ندادم و دستامو توي جيب روپوشم فرو بردم که ول نکرد و گفت :
-نبايدم بگي…دوست فابريک خانومه ..براي چيه به بقيه بگي؟
نفسم با حرص بيرون دادم و اون رفت رو اعصابم :
-الان که برگشته بايد رو ابرا باشي ..نه ؟
با انزجار سرجام ايستادم و به سمتش برگشتم و با صدايي تقريبا عصبي و ارومي گفتم :
-اره ..خيلي خيلي خوشحالم که برگشته …
به صورتم خيره موند و گفت :
-از اولم اونو مي خواستي
عصبي پوزخندي زدم و دست به سينه شدم و گفتم :
-الان حرص خوردنت براي چيه ؟مي خواي خودتو از چي خلاص کني که اين حرفا رو بهم مي زني ؟
سکوت کرد و جوابم رو نداد و گفتم :
-من که يه اشغال ه*ر*زه ام …ديگه براي چي انقدر خودتو اذيت مي کني ؟تو که يه زن خوب و
خونواده دار و پولدار مي خواستي که گير اوردي !!!ديگه چي مي خواي ؟
نابود شدنمو ….؟از اينجا رفتنمو؟….چي ؟
بازم سکوتي که معلوم بود داره به زور نگهش مي داره
ابروهام با تمسخر بالا انداختم و گفتم :
-تو که داشتي مي رفتي بيرون …نکنه دلت براي صنم جون تنگ شده که افتادي دنبالم …؟اخ اخ
نياي دنبالما..يهو يکي ميبينه بهت برچسب مي زنه ..
.اونوقت براي صنم جونتم بد ميشه …تو که نمي خواي اين رابطه عاشقانه و رمانتيکي که به اين
زيبايي شکل گرفته رو با افتادن به دنبالم خراب کني …؟هوم ؟افرين پسر خوب ..برو به زندگيت بچسب
…برو و انقدر خرمگس نباش
با اينکه از اين حرفا و بدو بيراهايي که بهش مي گفتم سير نميشدم و وجودم غرق خشم و کينه
بود اما ترجيح دادم ديگه ولش کنم و برم دنبال کار خودم …
نبايد بيش از اين اعصابمو براش خرد مي کردم …..ازش رو گرفتم و خواستم برم که بلاخره حرف
دلشو زد:
-يوسف تو رو براي سرگرمي چند روزه اش مي خواد
نتونستم خنده عصبيمو کنترل کنم وزدم زير خنده ..طوري که باعث شد چند نفري که نزديک به ما
بودن بهمون خيره بشن :
-چه بهتر…. اونم يکي مثل تو…مگه توام منو براي همين سرگرمي… سال دنبال خودت
نکشوندي ؟
عصبي شد و با حرص سرشو پايين انداخت که محکم و جدي گفتم :
-يوسف اونقدر مرد هست که اگه واقعا منو براي همون چند روز بخواد ….بي رودربايستي بهم مي
گه اوا براي چند روز مي خوامت ..نه اينکه مثل تو بازيم بده و بعدم بي حثيتم کنه
ديگه زبونش بند اومده بود
قدمي بهش نزديک شدم …نمي خواستم شکست خورده به نظر بيام …نمي خواستم فکر کنه که
تونسته نابودم کنه :
-صبحم بهت گفتم ..تکليف خونه رو زودتر روشن کن …ديگه ام برام مهم نيست ..چرا اينکارارو باهام
کردي …چون شخصيتت برام پوچ شده …
در ضمن بهتره از اين به بعدم … دوتامون مثل دوتا همکار باهم برخورد کنيم …
نه بيشتر نه کمتر…
در پايان حرفام هم با پوزخند مسخر اميزي سرتاپاشو براندازي کردم و خواستم برم که چيزي يادم
افتاد و برگشتم و بهش گفتم :
-راستي …جلوي من ديگه حق نداري درباره بهترين دوستم حرف بي ربط بزني …مي دوني که
درباره کي حرف مي زنم …؟
ابروهامو با بدجنسي بالا انداختم و لبخندي گفتم :
-منظورم يوسفه …يوسف همون پسره ايکبيري که همش بهش مي گفتي پول نديده …تازه به دوران
رسيده …هيچي بارش نيست …الحمداͿ اسامي نابي که براش گذاشته بودي رو که خوب يادته
…جهت اطلاع يادآوريشون کردم که بدوني دارم درباره کي حرف مي زنم
توي چشمامم با کينه خيره شد و بعد از چند ثانيه اي که معلوم بود سعي در اروم کردن خودش
داره گفت ::
-فقط اميدوارم روزي که ازش ضربه خوردي و نابودت کرد… همينطور ي بازم ازش تعريف و حمايت
کني
خيره بهش لبخندي زدم که با حرص بهم پشت کرد و به سمت در ورودي بيمارستان به راه افتاد
مي دونستم داره مي سوزه ..مي دونستم که چون دستش به جايي بند نيست تا مي تونه حرص
مي خوره …براي همينم داشت دلم خنک ميشد…براي تمام اون لحظه هايي که با بي معرفتي بعد از
امضاي طلاق ..منو جلوي محضر رها کرد و رفت ..براي تمام اون ساعاتي که يه چشمم خون بود و يه
چشمم اشک ..اما هنوز بسش نبود و دلم مي خواست ..تلافي تمام اون لحظه هاي تلخ رو سرش در
بيارم ..
کتاب بعدي رو هم تميز کردم و توي قفسه بالا جا دادم
هنوز چندتا کتاب ديگه مونده بود برگشتم و به دور و برم نگاهي انداختم و با خستگي پارچه توي
دستم رو روي چند کتاب باقي مونده روي زمين رها کردم و به سمت اشپزخونه رفتم …بلاخره بعد از
چندين روز موفق شده بودم اسباب و اثاثيه امو جا به جا کنم و شکل و شمايلي به خونه کوچيکم
بدم …
از توي کابينت ليواني برداشتم و مشغول ريختن چايي شدم ..بعد از ين همه کار اونم توي يه روز
تعطيل به شدت مي چسبيد
خوبي اين خونه اين بود که هرچند نقلي و کوچيک بود اما شيک و تر و تميز بود …عاشق شومينه
کوچيک گنج ديوار ش شده بودم …
شومينه اي که منو از دست بخاري راحت کرده بود ..
بعد از اون روز و رفتن يوسف …تنها تلفني چند باري باهم حرف زده بوديم که به خاطر کار زياد من و
اون مدت زمان اين مکالمه ها هم به يک دقيقه نمي رسيد…
حتي وقت نکرده بودم به شرکتش هم سري بزنم …جالب اين بود که اونم ديگه هيچ اصراري به
رفتنم نکرد…
هرچند اگه وقت داشتم حتما مي رفتم …به سمت شومينه رفتم و روي صندلي راک کلاسيکم که
تنها منبع ارامشم در اين چند وقت گذشته بود نشستم و دستهام رو به دور ليوان قاب گرفتم ..بخار
بيرون اومده از چاي حس خوبي رو بهم مي داد…
به تلفن خونه و گوشيم که روي ميز کوچيک نزديک به در قرار داشت نگاهي انداختم …زيادي خونه
سوت و کور بود…دلم مي خواست اين روز تعطيل رو بيرون و در کنار دوستاني مي گذروندم که زماني
دوستم بودند…دوستاني که خيلي راحت منو از بودن در کنارشون حذف کرده بودن …
هرچند صميمت چنداني هم نبود..و هر چه که بود دوستي بود که همراه هومن برام به وجود اومده
بود…
دختر دير جوشي نبودم ..برعکس زود هم با ديگران اخت مي شدم …اما گوشه گيري اين چند وقته
و محل ندادن به دوستان … اونها رو هم از من دور کرده بود …واقعيتم اين بود که بچه هاي بخش هم
ترجيح مي دادن کمتر با من بگردند…مشغوليت کاري و درسي هم باعث شده بود کمتر به اين فکر
کنم که بايد يه دوست خوب صميمي در کنار خودم داشته باشم …
خانواده امم .. هم جاي خود داشتند …سالي – بار بيشتر نمي ديدمشون …البته کاش اونها مي
تونستن بيان …اما نمي اومدن ..سختي راه رو هر بار تحمل نمي کردند و نمي اومدن …پدر بيچاره ام
اونقدر درگير کار بود..که حتي وقت سرخاروندن هم نداشت ..مادرم هم گلايه دوري راه و پا درد تنها
بهانه هاش بودن براي نيومدن ..حميد هم که در صورت نياز …من به يادش مي افتادم …
عجيب بود که بعد از ريختن پول ..مادرم دوباره همون هفته اي يکبار با هام تماس مي گرفت …و من
ديگه عادت کرده بودم به اين نوع رفتارها
به ياد قديم و روزهاي جمعه هايي افتادم که با هومن هزارتا نقش مي کشيديم براي پر کردن تمام
ساعتاش ..روزهايي که دوتامون تا نصف روز از خستگي به خواب مي رفتيم و قيد برنامه ريزيهامونو مي
زديم …پوزخند زدم و به ليوانم خيره شدم و صندليمو حرکت دادم ..دلم گرفته بود و مي خواست با
کسي حرف بزنم
دلم يه تغيير اساسي مي خواست …يه تغييري که منو از اين وضعيت خارج کنه
توي افکارم فرو رفته بود که با شنيدن صداي زنگ گوشيم ..با عجله بلند شدم و به طرف گوشيم
رفتم و با ديدن اسم يوسف چنان خوشحالي وجودمو فرا گرفته که زود تماسو برقرار کردم و گفتم :
-سلام
چقدر دوست داشتم توي اين تنهايي و سکوت …تنها يه صداي اشنا رو بشنوم …و چه خوب بود که
اين صدا …متعلق به يوسف بود
-واي ببخشيد مثل اينکه اشتباه تماس گرفتم ..شرمنده
هيچ وقت اين رگ موزي گري و شيطنتش از کار نمي افتاد
-يوسف !!!
-نه ..نه درست گرفتم ..داغ نکن
لبخندي زدم و با نامردي گفتم :
-تو خواب نداري؟
-تو خواب بودي مگه ؟ساعت چنده ؟
-والا شما شرکت داري..با اون اتاق مخفي و اون تا ناناز… منم باشم کله صبحي پا ميشم و
مزاحم مردم ميشم
-منو با ش که مي خواستم بهت لطف کنم ..کله صبحي چيه دختر ؟ساعت ست …
قلپي از چايمو خوردم و با گله ازش پرسيدم :
-کجايي که خبري ازت نيست ؟
تن صداش ذوق زده شد:
-نگووو….دلت برام تنگ شده ؟
-من ؟..عمرا…
خنده اي کرد و با پرويي گفت :
-نه معلومه که دلت برام تنگ شده …منم که نمي تونم دل کسي رو بشکنم …کوه احساسم آخه .
با قلپ ديگه چاييم گفتم :
-مي دونم احساس جان
-افرين حالا که مي دوني …براي شب يه شام دو نفره با کلاس درست کن تا از دوريم نمردي بيام
و بهت سر بزنم
چشمامو با حرص و خنده گشاد کردم و گفتم :
-امر ديگه ؟
-از اون سالادي مخصوصتم يادت نره ..غذاي چينيتم تا يادم مياد بدک نبوده …اما من فسنجونو بيشتر
ترجيح مي دم ..البته نمي خوام به زحمت بيفتي ..ولي خيلي وقته زرشک پلو با مرغم
نخوردم …مديوني فکر کني دارم بهت دستور غذا مي دما
-اهان ؟خوب ديگه ؟
-نوشابه که ضرر داره ..همون دوغ خونگي خوبه …از اونايي که کلي توش سبزياي خشک شده اجق
وجق مي ريزي
با خنده لبامو با زبونم تر کردم و اون دستور بعديشو صادر کرد:
-مي دونم شبه ها…ولي دسرم باشه ..چيزي از کمالاتت کم نميشه
سري تکون دادم و گفتم :
-بيچاره زنت
-وا..چرا بيچاره …اتفاقا… خوشبخترين ادمه روي زمينه ..باور کن
خنده اي کردم و اون گفت :
-هنوز يه دو سه ساعتي وقت داري که کپه اتو بذاري… بعدش مي توني بلند شي و بيفتي پي
تدارکات شام …
-اونوقت تو اين وسط چيکار مي کني ؟
-من ؟
– بله ..شما
-عزيزم کار مهمتر از اينکه بيام و طعم غذاهاتو تست کنم و بهت افلين افلين بگم
با خنده ادامه داده :
-اين افلين افلينا رو تازگيا از اين دختراي سوسول اطرافم ياد گرفتم …البته چندتا ديگه هم هست
که بعدا برات رونمايي مي کنم
خنديدم و بعد از چند ثانيه اي جدي گفت :
-شام امشب مهمون من ..همون رستوران هميشگي…هستي ؟
ليوانو روي ميز گذاشتم و با خستگي گفتم :
-بيا يه چيزي درست مي کنم
-نه …کل هفته سر کاري..نمي خواد به خودت زحمت بدي
-لازم نکرده مهربون بشي…شايد فسنجون و مرغ پيدا نشه ..اما يه نون و پنير ساده گيرت مياد
با خوشحالي گفت :
-مرگ من
با خنده گفتم :
-مرگ تو
-خيل خوب ..پس ساعت اماده باش که بيام و باهم بريم همون رستوران
کوتاه بيا نبود..پس اصرار نکردم و با گفتن باشه اي دعوتشو قبول کردم
توي همون رستوارن هميشگي رو به روي هم نشسته بوديم ..فضاي رستوران کمي تغيير کرده
بود…و با اون چيزي که توي ذهن دوتامون ثبت شده بود ..کلي فرق کرده بود…
-مي اومدي خونه گشنه نمي موندي که مجبور کردي بيايم رستوران ؟
خيره به من ..لبخندي خسته اي زد و گفت :
-حالا وقت زياده
شونه هامو بالا انداختم و چيزي نگفتم که غذاهامونو اوردن
برخلاف صبح که اونقدر شنگول بود کمي گرفته و خسته به نظر مي رسيد
قاشق و چنگالمو برداشتم و گفتم :
-والا من از صبح دارم اثاث خونه جا به جا مي کنم ..تو چرا خسته اي ؟
با بي ميلي قاشق و چنگالشو برداشت و خيره به بشقابش گفت :
-تازه اسباب کشي کردي؟
قاشقي از غذا رو توي دهنم گذاشتم و بعد از بلعيدن غذا گفتم :
-يه چند وقتي ميشه
هنوز لب به غذاش نزده بود که بي مقدمه ازم پرسيد:
-يه سوال ازت بپرسم ؟
لحظه اي نگاهش کردم و گفتم :
-بپرس
با چنگالش گوشت درون بشقابشو جا بجا کرد و گفت :
-اونروز چرا دوست نداشتي با هومن رو درو بشم ؟
خيره به يوسف که حالا داشت با دقت نگاهم مي کرد لقمه بعديمو قورت دادم و با پايين گرفتن
سرم به بهانه غذا گفتم :
-خوب محيط بيمارستانه ..نمي خواستم حساسيتي به وجود بيارم
-من که نمي خواستم دست به يقه شم باهاش
سکوت کردم …ناراحت شد و با ترديد گفت :
-نکنه هنوز دوسش داري؟
کفري چنگالو توي تکه اي از جوجه ام فرو بردم و گفتم :
–تو فکر کن که چقدر بايد احمق باشم که هنوز اون نامردو دوست داشته باشم
-اما بعد از رفتنم ..کمم باهاش حرف نزدي ؟
موشکافانه نگاهي بهش انداختم و پرسيدم :
-تو نرفته بودي ؟
پوفي کرد و با انزجار گفت :
-نمي تونم تحملش کنم
عصبي شدم و با اينکه نمي خواستم باهاش بد حرف بزنم گفتم :
-خوب به توچه ؟…اين مشکل منه ..ربطي به تو نداره
عصبي چنگال و قاشقشو توي بشقاب رها کرد و ارنجهاشو روي ميز گذاشت و دستاشو کمي
جلوتر از صورتش توي هم قلاب کرد و با صداي تقريبا عصبي گفت :
-چرا اتفاقا…وقتي يادم مياد ..اون موقع ها..فقط به خاطر يه سلام و احوال پرسي ساده …مثل اين
لاتا…بلبشو راه مي نداخت ..مي خوام سر به تنش نباشه …مي خوام انقدر بزنمش که زير دست و پام
به غلط کردن بيفته و التماسم کنه
هيچ وقت يادم نمي ره که اونروز توي محوطه دانشکده جلوي بچه ها چطور با ابروم بازي
کرد..چطور حرف منو سر زبونا انداخت
با ناراحتي سرم رو پايين انداختم و اون با عصبانيت گفت :
-وقتي مي بينم اون همه ادعاي دوست داشتنش ..شده کشک ….خونم به جوش مياد
يادته که چي بهم مي گفت ؟
-بس کن يوسف ..گذشته ها گذشته
-براي تو شايد اما براي من نه …
تو چشماي پر کينه اش خيره شدم :
-وقتي اونر وز و يادم ميارم که تو جمع فقط به خاطر دادن يه جزوه به تو بهم گفته بود که دنبال اينم
که زنشو هوايي کنم ..
عصبي حرفشو قطع کرد و به بيرون خيره شد…نگاه ازش بر نمي داشتم
لحظه اي بعد صدايش پر از گلايه شد:
-توهم هيچي نگفتي …انتظارم ازت اين نبود …
بغض کرده چنگالمو گوشه بشقاب گذاشتم و خيره به وسط ميز گفتم :
-حمايتت مي کردم …بدترش مي کرد..دنبال بهانه بود…نمي خواستم اين فرصتو بهش بدم …جلوم
قسم خورده بود که کاري کنه که تورو از دانشکده بندازن بيرون …من اينو نمي خواستم يوسف …اون
اونروز مي خواست واکنش منو ببينه …فکر مي کرد عاشقتم ..دوست دارم …مي خواست مطمئن
بشم
از کوره در رفت و عصبي تو چشمام خيره شد و گفت :
-با ريختن ابروي من مي خواست به اين نتيجه برسه ؟..پس خاک توي اون سر بي خاصيتش … که
بدون شناخت اومده بود تورو گرفته بود
عصبي از جام بلند شدم و گفتم :
-خوب مي خواستي شامو کوفتم کني… لااقل توي همون خونه اينکارو مي کردي..ديگه چرا اين
همه منو اوردي تا اينجا ؟…من که ديگه با اون عوضي کاري ندارم …اصلا تو براي چي انقدر ياد گذشته
ها مي کني ؟
بغض کرده با چشماني که پر اشک شده بودن بهش خيره بودم که اروم از جاش بلند شد ..و عذر
خواهانه گفت :
-معذرت مي خوام …اما ازت انتظار نداشتم که اونروز انقدر مسالمت اميز باهاش رفتار کني
…حداقلش اين بود که دلم مي خواست بي محلش کني …خواهش مي کنم بشين
با ناراحتي بهش خيره شدم که دوباره ازم خواهش کرد…اروم سرجام نشستم و گفتم :
-ما توي يه بيمارستان کار مي کنيم ..به اندازه کافي باهاش مشکل دارم …ديگه نمي خوام بدترش
کنم ..در ثاني خودم شرايطمو بهتر درک مي کنم و مي دونم که بايد چيکار کنم
به زور لبخندي زد و گفت :
-درست مي گي ..حق با توه ..من يکمي تند رفتم ..منو ببخش
بغضمو به سختي قورت دادم که جعبه اي از جيب کتش در اورد و مقابلم گذاشت و گفت :
-عروسکت توي ماشينه …اينم خوشم اومد برات گرفتم
وقتي ديدم مي خواد جو عوض کنه .. با لبخندي منم سعي کردم همين کارو کنم و با گرفتن جعبه
بهش گفتم :
-خوبه همش به ياد من بودي و هي برام گرفتي
راحت به صندليش تکيه داد و گفت :
-دوتا تکه وسيله که به ياد بودن نيست دختر
در جعبه رو باز کردم و به دستبند ظريف و قشنگي که به زيبايي روش کار شده بود خيره
شدم …واقعا قشنگ بود
-اين خيلي قشنگه
-قابل تو رو نداره
در جعبه رو بستم و به طرفش گرفتم و گفتم :
-اما نمي توم قبولش کنم
با ناراحتي پرسيد:
-چرا؟
-معلومه يوسف ..اين خيلي گرونه …هديه ..يه چيزي مثل همون عروسکيه که گرفتي ….به اين
نميشه گفت هديه ..البته براي يه دوست
-ول کن توروخدا…از اين اخلاق خرکيت بدم مياد..من اينو براي تو گرفتم
-اما يوسف
-شايد دوسش نداري؟
-چه حرفيه …خيليم قشنگه ..فقط
-پس لطف کن دستت کن
-اما
-دستت کن ديگه
مي دونستم اگه ردش کنم ..ناراحت ميشه ..بالاجبار دروش باز کردم و حين برداشتن دستبند گفتم :
-پس ديگه از اينچيزا برام نگير
-خيل خب ..حالا تو دستت کن ..کي ديگه از اين به بعد مي خواد چيزي برات بگيره …تفحه
-خوب معلومه تو
خنده اي کرد و گفت :
-سورپرايز اصلي فرداست
با تعجب گفتم :
-فردا؟
خنده شيطنت باري کرد و گفت :
-مطمئنم سورپرايز ميشي
-با شوخي گفتم :
-نکنه مي خواي يه خونه بزرگ برام بخري؟
با حالت با نمکي قيافه اي به خودش گرفت و گفت :
-انقدر مال پرست نباش بچه
به خنده افتادم و دستبندو توي دستم چرخوندم …به دستم مي اومد..اينو از نگاه و برق چشماش
موقع ور رفتن با دستبند مي تونستم بفهم ..فقط مونده بودم که سورپرايز فرداش چي مي تونست
باشه
***
با ورود به بخش و ديدن ساعت ..نفسي از سر اسودگي کشيدم و جواب سلام دو پرستاري رو که
از کنارم مي گذشن رو دادم و براي تعويض لباسم رفتم …
از اتاق که بيرون اومدم ..گوشيم رو دور گردنم انداختم و براي يه روز پرکار ديگه اماده شدم ..بخش
نسبتا به چند روز گذشته کمي خلوت تر و ارومتر شده بود.
البته توي اين چند روز ه هم کمتر با موحد برخورد داشتم ..و همين که به موقع به بيمارستان مي
رسيدم جاي شکرش باقي بود که ديگه شيفت شبي ندارم …برعکس بعضيها که عاشق شيفت شب
بودن من به شدت بيزار بودم و تمايلي به شب موندن نداشتم
نزديکاي ساعت بود که بعد از سر زدن به چندتا از بيمارا خواستم براي کمي استراحت به
سمت رست برم که در حال گذشتن از استيش اتنا و نيلوفر و رو ديدم که با دو پرستار ديگه در حال
بگو و بخند هستند…
به سمتشون رفتم و گفتم :
-هميشه به خوشي و خنده ..به ما هم بگيد بخنديم
-خبر نداري؟
شونه اي بالا انداختم و گفتي :
-خبر چي؟
-دکتر جديد بخش
با تعجب سر تکون دادم و گفتم :
-دکتر جديد بخش …نه چيزي نشنيده بودم
اتنا با سرخوشي به سمتم چرخيد و گفت :
-شايد قراره جاي موحد بياد..اي خدا يعني ميشه ؟
اين حرفش باورم نميشد براي همين گفتم :
-ول کن تورخدا…هر کي بياد و بره موحد عمرا بره ..در ثاني بنده خدا چه گ*ن*ا*هي کرده که انقدر
ارزوي رفتنشو داري؟
-بس کن اوا …هر کي که نخواد تو که بايد بيشتر بخواي انقدر بهت شيفت شب مي ده …
-حالا کي هست اين دکتر که داري براش بال بال مي زني ؟
با ذوق ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
-حدس بزن
-وا.. خوب چه کاريه ..خودت بگو کيه
با شيطنت چشمکي زد و گفت :
-د نميشه ديگه ..مزه اش به اينکه حدس بزني ..من خودمم هنوز باورم نميشه
عين اين خنگا ازش پرسيدم :
-من ميشناسمش ؟
-اي بابا يه ملت ميشناسنش …منظورم همون بچه هاي دانشکده ان
لبامو تري کردم و گفتم :
-پس از اساتيد اونجاست
-نه
-نه ؟
نيلوفر با تعجب از من پرسيد:
-ببينم مگه تو از صبح تو بخش نيستي؟
-چرا…نمي بيني همش مي رم اين اتاق و اون اتاق
خنده اي کرد و گفت :
-خوب تقصير خودت نيست ..چشم و گوشت زياد نمي جنبه …اتفاقا همين نيم ساعت پپيش تو
بخش بود
-اي بابا مي گيد کيه يا برم ؟
پرستار شيطوني که از بحث ما لذت مي برد رو به من گفت :
-اسمشون دکتر سلحشوره
با شنيدن سلحشور…لحظه اي مخم هنگ کرد و با تعجب بهشون خيره شدم که اتنا گفت :
-شنيدم تازه برگشته …نفله فوقشم گرفته …از اون قديما جذابتر شده …ادم کيف مي کنه باهاش
حرف مي زنه
-شوخي مي کنيد بچه ها؟
نيلوفر که توي فکر بود با پرونده توي دستش ضربه ارومي به شونه ام زد و گفت :
-نه ديوونه ..اخرين بار… که رفته بود ccu…احتمالا الان اونجا باشه …موحدم که ماشاͿ فقط ما ادم
نيستيم ..با اقا همچين خوشه که انگار برادرشه ..نه اخمي نه تخمي
اتنا چيني به پيشونيش داد و به نيلوفر گفت :
-خوب بدبخت اون که عين ما دوره اشو نمي گذرونه ..دکتر بخش شده ها…گرفتي دکتر …
نيلوفر خنده اي کرد و گفت :
-ولي خيلي نازه من که خيلي دوسش دارم
با ناراحتي و حسي عجيب …بي حرف ازشون جدا شدم و به سمت ccu به راه افتادم ..تازه متوجه
سورپرايزش شده بودم …
اين همه مدت يعني منو بازي داده بود…؟
وارد بخش ccu که شدم ديدمش بالاسر يکي از مريضا ايستاده بود…از دستش حسابي عصباني
بودم ..خوب عين ادم مي گفت مي خوام بيام ..پس حرف از شرکت و رها کردن پزشکي چي بود…؟
به سمتش رفتم و با ناباوري در دو سه قدميش ايستادم …محو کارش بود…که متوجه نگاه سنگينم
شد و برگشت و با لبخند بهم خيره موند
-سورپرايزت اين بود؟
با همون لبخند تخت و دور زد و مقابلم ايستاد و خيلي اروم و موقر گفت :
-اينجا نه … بريم بيرون
با عصبانيت خارج شدم و اونم به دنبالم اومد…تمام ناراحتيم از سرکار گذاشتنم بود …اخه چه لذتي
مي برد انقدر منو سرکار مي ذاشت ؟
..اتنا و نيلوفر با ديدن يوسف سريع به سمتمون اومدن يوسف ايستاد اما من به راهم ادامه
دادم ..صداي خنده و حرف زدناشون و مي شنيدم …که پرستار صدام زد و گفت :
-ببخشيد خانوم دکتر ..مريض اتاق …کمي درد داره ..ميشه بيايد و بهش يه سري بزنيد
سري تکون دادم و همراه پرستار وارد اتاق شديم …کمي بعد پرستار براي انجام کاري بيرون رفت و
من با بيمار تنها شدم ..و وضعيتشو چک کردم که کسي از پشت سر گفت :
-از دستم ناراحت نباش …توي اين يه هفته هم دنبال ريست و راست کردن کارام بودم
بهش محل ندادم و از مريض چندتا سوال پرسيدم
که با شيطنت گفت :
-الان قهري؟
خنده ام گرفته بود که گفت :
-فکر کردم خوشحال ميشي…باشه اگه خوشحال مي شي من ميرم …از کل اين بيمارستان هم
مي رم ..خوبه ؟
مي دونستم داره شوخي مي کنه به سمت در رفت که همونطور پشت کرده بهش در حال چک
کردن وضعيت بيمار گفتم :
-ميمردي از اول مي گفتي دارم سرکارت مي ذارم ؟
با خوشي برگشت و گفت :
-باور کن شرکت دارم ..منتها مال بابا جونمه ….منشيم تا داريم ..اما نه ناناز بلکه تا
نگاهي به پيرمرد انداخت و با شيطنت به پير مرد گفت :
– البته دور از جون شما ها..تا چپر چلاق …
فقط مي مونه اون اتاق مخفي که شکل انباريه ….
خنده ام گرفته بود…صداشو مظلوم کرد :
-ديگه قهر نباش ديگه …من که بهت ادرس دادم ..خودت نيومدي …مي اومدي همه چي رو مي
فهميدي
برگشتم ..با چشماي شيطونتش بهم خيره بود که يه دفعه اتنا وارد اتاق شد ..يوسف سريع به
خودش حالت جدي داد و با صداي محکمي گفت :
-دقت کنيد ديگه خانوم …چندبار تذکر بدم ..اه
با چشماي از حدقه بيرون زده بهش خيره شدم ..در حالي که پشتش به اتنا بود..چشمکي برام زد
و گفت :
-ديگه تکرا نشه ها
و از اتاق خارج شد
اتنا با رفتن يوسف به سمت اومد و گفت :
-مي دوني من مطمئنم تو مهره ماري… چيزي….. داري که کسي دوست نداره
مريض که يه پيرمرد ساله بود به خنده افتاد..بهش لبخندي زدم و گفتم :
-تا بوده قسمت من همين بوده اتنا جون ..تو خودتو ناراحت نکن
-حالا چرا سرت داد زد؟
پيرمرد که خنده اش پرنگتر شده بود نگاهي به دوتامن انداخت و من به اتنا گفتم :
-چيکار کنم عين تو که زبون خوب ندارم ..برا همه تلخه …اونم زد تو برجکم
با تعجب شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-اهان
و از اتاق خارج شد
با خروج اتنا من و پيرمرد شروع به خنديدن کرديم ..خنديدني که براي من از ته دل بود براي برگشتن
يوسف به همچين محيطي…توي يه بيمارستان و در کنار من ..به ياد تمام اون گذشته هاي شيرين
…فراموش شده
تا ظهر به شدت سرم شلوغ بود…يوسفم بدتر از من …البته برخورد انچناني باهم نداشتيم …چون
دوتامونم ترجيح مي داديم که توي محيط بيمارستان …چنين برخوردايي نداشته باشيم …هر دو تجربه
بدي از گذشته داشتيم و به هيچ وجه حاضر به تکرارش براي فرصت طلبها نبوديم ….
يوسف که از همون بدو ورودش کلي خاطر خواه پيدا کرده بود…حتي لحظه اي هم تنها نمي
موند…البته اين هم از نعمتهاي خوش چهره و خوش پوش بودنش بود…
از اتاق مريض که اومدم بيرون ..خسته و گشنه ..با نگاه کردن به ساعت تصميم گرفتم سري به
سلف بزنم …
سلف کوچکي که مخصوص پزشکها و پرستارها بود…. البته ..پزشکها توش کمتر ديده مي شدن …
با ورودم به سلف و گرفتن غذام …نگاهي به صندلي ها انداختم که اکثرشون پر بودن ….با بلند
شدن يکي از هم دوريهايم از روي صندلي…. ميز کاملا خالي شد و من فرصت پيدا کردم و رفتم و
غذامو روي ميز گذاشتم و براي اينکه راحت باشم روي صندلي که رو به پنجره بود نشستم
– دقيقه اي نگذشته بود که صداي سلام و عليکهايي رو شنيدم …معلوم بود کس خاصي وارد
شده که به احترامش بهش سلام مي کنن ولي از اونجايي که پشتم به در بود ترجيح دادم ..مشغول
غذاي خوردنم باشم و زياد کنجکاوي نکنم که کيه
در همون بين گوشيمو از جيب روپوشم که کمي اذيتم مي کرد در اوردم و روي ميز گذاشتم و اولين
قاشق غذا رو توي دهنم گذاشتم که صداي يوسف مانع از قورت دادن لقمه ام شد:
-ببخشيد تمام صندليها پره ..ايرادي نداره اينجا بشينيم ؟
با فعل جمعي که به کار برده بود تازه متوجه حضور موحد در کنارش شدم ..براي همين کمي نيم
خيز شدم و سريع غذامو قورت دادم و با حالتي معذب گفتم :
-خواهش مي کنم بفرماييد
يوسف که از هفت دولت ازاد بود براي احترام به موحد اولين صندلي که مي تونست براي خودش
داشته باشه رو به موحد تعارف کرد و خودش کمي دورتر..يعني درست رو به روي من و موحد کاملا
ب*غ*ل دستم نشست .
…از حضور بي موقع دو نفرشون کمي کلافه بودم که متوجه گوشيم شدم که ما بين من و موحد
بود ..
خواستم برش دارم اما با خودم فکر کردم …موردي نداره همونجا بمونه
براي همين بي خيالش شدم و مثل دوتاشون مشغول خوردن شدم
امروز انگار عجيب ترين روز زندگيم بود…مخصوصا موحد…اومدنش به سلف کمي دور از انتظار بود..
حالا جا قحط بود که بيان و کنار من بشينن ؟…اصلا براي چي امروز اومده بودن سلف …؟اينا که هيچ
وقت به اين جور جاها افتخار نمي دادن …
مگه غذا از گلوم پايين مي رفت … الهه که چشم ازم بر نمي داشت … امروز احساس مي کردم
نفس کشيدنم برام سخت تر شده …چنگال و قاشقم رو حرکتي دادم و سعي کردم که خونسرد
باشم ..اما زير نگاهاي شيطنت بار يوسف و بي توجه موحد ..هر لقمه به يه زهرماري تبديل مي شد
که قارد به بلعيدنشون نبودم
-خوب خانوم دکتر اوضاع و احوال چطوره ؟
تنها چيزي که تو ذهنم و روياهام در اون لحظه ها رژه مي رفت ..گير اوردن يوسف بعد از بيمارستان
و تلافي کردن اذيت کردناش بود…
موحد زير چشمي نگاهي به من که کمي تعجب کرده بودم و حرفي نمي زدم انداخت و قاشقشو
توي دهنش گذاشت که نفسي بيرون دادم و گفتم :
-خيلي ممنون …
يوسف تو دور اذيت کردن افتاده بود:
-مي دونستيد شما تنها کسي هستيد که امروز به من ..براي اومدنم تو بخش … خوشامد
نگفتيد؟
موحد لبخندي زد و با شيطنت کمي ريز خنديد..پنهاني چشم غره اي براي يوسف رفتم و گفتم :
-شرمنده …همين الان زيارتتون کردم …خيلي خيلي خوش اومديد به اين بخش …
مي دونست دارم حرص مي خورم و حسابي داشت لذت مي برد ..بعد از چند لجظه اي که
خنديد… رو به دکتر موحد گفت :
-دکتر اگه مي دونستم همه از اومدنم انقدر خوشحال ميشن زودتر مي اومدم
موحد کبابشو تکه اي کرد و با لبخندي گفت :
-حالا زياد خوشحال نباش ..بذار يه مدت بگذره …بعد اگه تونستي انقدر ذوق کن
يوسف خنديد نگاهي به من انداخت و بعد مسير حرفو به بيمار يکي از اتاقا و عمل فرداش عوض
کرد
در اين بين گاهي چيزايي هم از منم مي پرسيد و منم جواباي کوتاهي مي دادم …حتي يکبار هم
موحد سوالي درباره يکي از عملاش کرد و من با اينکه در شرايط راحتي نبودم سعي کردم جوابشو رو
بدم
کم کم داشتم از اون خفگي وحشتناک جون سالم به در مي بردم که گوشيم زنگ خورد…زنگي که
همراه ويبره بود…ويبره اي که تمام جودم رو به لرزه انداخت و با سخاوت صفحه اش کمي متمايل کرد
به سمت دکتر موحد…
موحدي که هر کي جاي اون بود بي برو برگرد نگاهي به صفحه مي نداخت
اسم هومن …درست مثل خود ديدن جهنم بود…جهنمي که هر لحظه داغتر و اعصاب خرد کن تر
مي شد..خيره به صفحه گوشي بي حرکت مونده بودم که يوسف گفت :
-تلفنتونو جواب نمي ديد خانوم دکتر؟
نگاهم به موحد افتاد..در حال خوردن دوغش بود…و اخمي که معلوم بود براي چي داره روي
صورتش خودنمايي مي کنه
نگاه خيره يوسف همچنان ادامه داشت که صداي زنگ گوشي قطع شد…
يوسف با ترديد نگاهي بهم انداخت …اما تمام حواسم پيش موحد وسکوت معنا دارش بود
که اينبار صداي رسيدن پيامکي به گوشيم مجبورم کرد که سريع دست دراز کنم و گوشي رو بردارم
اما از شانس بدم و هولي که کرده بودم سر انگشتام به گوشي بر خورد کرد و گوشي درست توي
ب*غ*ل موحد افتاد
با ترس سرم رو بلند کردم …چون اين اتفاق کاملا ناگهاني افتاده بود در لحظه اخر …به علت لمسي
بودن گوشي…صفحه پيام باز شده بود…موحد طبق اون ارامش هميشگيش به ارومي گوشي رو از
روي پاهاش برداشت و خير به صفحه با مکثي نسبتا طولاني گفت :
-اميدوارم چيزيش نشده باشه

4/5 - (9 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
3 سال قبل

چرا تو این رمان عدد ها اصلا وارد نشده به جای سنو ساعتو و اینا همش نقطه چین گذاشته

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x