رمان عروس استاد پارت 36

4.4
(32)

 

* * * *
چهار ماه بعد.
با حرفی که بهروز زد کل جمع زدن زیر خنده! بدتر از همه خودم که صدای خندم تا آسمون هفتم می رفت.
اشک از چشمام جاری شد و بهروز ادامه داد
_حالا این که هیچی دختره بود توی کلاس مون…
کل کافه متعجب به ما نگاه می کردن… لابد با خودشون می گفتن اینا از تیمارستان ایران فرار کردن.
بهروز از خاطرات دانشگاهش تو پاریس تعریف می کرد و همه از خنده روده بر شده بودن.
ته سیگارم و توی جا سیگاری خاموش کردم… قبل از اینکه سیگار دیگه ای از جعبه بیرون بیارم باز بهروز یه تیکه پروند که پقی زدم زیر خنده. حتی آرمین هم نیمچه خنده ای روی لبش بود.
وارد بحث شدم و گفتم
_حالا بذار من تعریف کنم…یه بار سر کلاس رو یه سؤال مونده بودم آرمین لطف کرد بهم تقلب رسوند بعد دختر میز جلویی مون دید.
همه با قیافه ی شوکه و آرمین با لبخند ریزی به من نگاه می کرد.
ادامه دادم
_دختره بلند گفت وااای استاد تهرانی داره تقلب می رسونه این و که گفت کلاس ترکید من از ترس داشتم سکته می کردم اما آقا انگار نه انگار. با اخم و تخم زیر سی ثانیه یه جوری همه رو خفه کرد که کسی نفسم نمی‌کشید آخر هم نامرد نمره ی اون سوال و ازم کم کرد.

سیگاری کنج لبم گذاشتم،لذت بردن رو توی چشم آرمین میدیدم.خیلی وقت بود همونی شدم که اون می خواست.
از زیر میز دستم رو گرفت،بهزاد برادر دوقلوی بهروز گفت
_کاش مام دختر می شدیم مخ استاد دانشگاه مونو میزدیم بلکه نیم نمره بهمون اضافه کنه پاره شدیم از درس خوندن.
با خنده گفتم
_ولی من واقعا درسم خوب بود مگه نه آرمین.
دستش و روی پای برهنه م گذاشت و گفت
_واسه همین زرنگیش گرفتمش.
مینا گفت
_بهم میایین،راستی هانا چند ساله رو هیکلت کار کردی شدی این؟
با لبخند کوتاهی گفتم
_از شونزده سالگی اما همیشه ورزش سبک می کنم ولی این اواخر جون تمرینم با آرمینه سخت تر می زنم.
با تحسین گفت
_دو تاتون هیکل هاتون عالیه!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
گارسون یک بطری ودکا به همراه جام های سلطنتی رو روی میز گذاشت.
آرمین کنار گوشم گفت
_خسته شدی بریم تو اتاقمون؟
سری به علامت منفی تکون دادم که گفت
_اما من کلافم پاهات رو مخمه.
برای ضایع نشدن جلوی جمع نگاه ازش گرفتم تا ادامه نده اما زهی خیال باطل.
دستش رو با پرویی روی رون پام سر داد و با پشت دست آروم نوازشم کرد.

چشم غره ای به سمتش رفتم…مهستی وظیفه ی پر کردن لیوان ها رو به عهده گرفت.
لیوان رو که مقابلم گذاشت پسش زدم و گفتم
_من امشب نمی‌خورم.
بهروز با خنده گفت
_به نظر منم نخور آرمین می شناستت که میگه بدمستی و بی جنبه دیشب خوردی دهن همه مون سرویس شد.
از جام بلند شدم و گفتم
_مزاحم عیش و نوش شما نمیشم میرم تو اتاقم.
کسی اعتراضی نکرد…بعد از خداحافظی از جمع سوار آسانسور شدم.
توی آینه به دامن کوتاهم نگاهم کردم… این من نبودم،من هانا نبودم… من فقط دختری بودم که مطیع آرمین شده
منی که بابام معتاد بود و حالم از هر چی دود و مشروب بهم می‌خورد خودم یه سیگاری شده بودم که اگه یه روز نمی کشیدم روانی میشدم.
از آسانسور پیاده شدم و با کلید در اتاقمون رو باز کردم خواستم در و ببندم که دست کسی مانع شد. برگشتم و با دیدن آرمین خندم گرفت.
اومد تو و با ولع نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_بهت گفتم تو کوچه و خیابون ازم دلبری نکن نگهش دار برای شب.
در و بستم و گفتم
_خوب اگه تو کوچه و خیابون ازت دلبری کنم چی میشه؟
تخت سینم کوبید و به عقب هلم داد و غرید
_توله سگ بهت نشون میدم چی میشه.
پرت شدم روی تخت و خندم به هوا رفت.
به سمتم خم شد و خواست قلقلکم بده که صدای در مانع شد.
کلافه نفسی فوت کرد و گفت
_این کدوم خریه!
بلند شد و به سمت در رفت،به محض باز شدن در کسی مشتی به صورت آرمین کوبید.
جیغم به هوا رفت،بلند شدم و با دیدن مهرداد حیرت زده گفتم
_چی کار می کنی؟
بدون توجه به من اسلحه ای از کمرش در آورد،به سمت آرمین نشونه گرفت و با خشم بی سابقه ای گفت
_می کشمت عوضی.
تند پریدم جلوی اسلحه ش و گفتم
_این چه کاریه؟تو اینجا چی کار میکنی؟
نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_احمق تو می‌دونی اونایی که هر روز می کشی چیه؟

متعجب از حرف‌‌ش گفتم
_منظورت چیه مهرداد؟
صبرش سر اومد و عربده کشید
_احمق اونایی که به عنوان سیگار میکشی و میدونی چه کوفتیه؟
حس کردم زمین زیر پام خالی شد.مهرداد با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_یک کاره از ایران پا شدم اومدم این جا تا این و بکشم از سر راهم برو کنار هانا
با لکنت گفتم
_آ…خه چرا؟
_چرا؟بهت گفتم این یارو قصدش انتقام از منه چون تمام گه کاریاش و رو کردم و باعث شدم میلیاردی ضرر کنه حالا سوخته و توعه ساده رو به بازی گرفته. آخه نامرد بی همه چیز کم بلا سر خواهرم آوردی که حالا معتادشم کردی؟
با شنیدن این حرف چشمام سیاهی رفت.
به سختی برگشتم و به صورت اخمالود آرمین نگاه کردم و گفتم
_چی داره میگه؟
_کسشر تلاوت می کنه تو باور نکن.
با این حرف خون مهرداد به جوش اومد و عربده زد
_به قرآن قسم می کشمت عوضی.
دوباره اسلحه ش و به سمت آرمین گرفت که تند تند گفتم
_نه… نه.. نه… مهرداد اشتباه میکنی من و آرمین خوبیم با هم اون همچین کاری نمیکنه اون…
_هنوز داری از این حیوون صفت طرفداری می کنی؟تو کی انقدر احمق شدی؟حالیت نشده اونایی که هر شب می کشی سرحالت میکنه اگه نکشی سر دردی یه بار می رفتی از سوپری یه بسته سیگار می گرفتی ببین سیگار چنین حسی بهت میده؟
یاد یک ماه قبل افتادم که سیگارایی که آرمین بهم داده بود تموم شد و من از سوپر مارکت یک بسته سیگار گرفتم و…
خونه دور سرم چرخید و انگار مه با سیلی از خواب بیدار شدم.
با رنگی پریده رو به آرمین گفتم
_راسته؟
جوابی بهم نداد به جاش مهرداد گفت
_جمع کن هانا،همین امشب برمی گردیم ایران دیگه اجازه نمیدم واسه یک ساعتم با این حیوون یه جا بمونی؟
ملتمس نگاهش کردم و گفتم
_فقط ده دقیقه لطفا!
نگاه بدی بهم انداخت که دوباره گفتم
_لطفا…
نفسش و فوت کرد و گفت
_ده دقیقه ی دیگه خودت میای پایین
سری تکون دادم مهرداد که رفت منم به سمت آرمین رفتم… یقه ش رو توی مشتم گرفتم و با اشک گفتم
_چرا یک کلمه نمیگی دروغه؟آرمین تو… تو چطور تونستی… تو…
دیگه نتونستم جلوی اشکام و بگیرم… باورم نمیشد،من چه قدر ساده بودم؟
به سینش کوبیدم و با اشک گفتم
_خدا لعنتت کنه آرمین تو بهم دروغ گفتی دروغ گفتی دوستم داری تو فقط ازم سواستفاده کردی تو…
مچ دستام و گرفت و هلم داد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و خوردم زمین.
چند قدمی به سمتم برداشت و درست روبه روم ایستاد.

سرم و بالا گرفتم…نگاهش برام غریبه بود.
با لحن بدی گفت
_بار آخرت باشه که جرئت بلند کردن دستت رو من و داشتی!
مات موندم.بی رحم ادامه داد
_تو که پات و کردی تو یه کفش و چسبیدی به داداش جونت گه خوردی دوباره به منه لاشی اعتماد کردی و زنم شدی.
نفسم بالا نمیومد
_با خودت نگفتی آرمین تهرانی و چه به التماس کردن پیش یه دختر بچه که افسارش دست این و اونه شما دخترا ادعاتون گوش فلک و کرده فکر کردین متفاوتین اما در نهایت همتون یه وسیله برای خوابوندن ک** مردایین جز این هیچ خاصیتی ندارین.
دستام و روی گوشام گذاشتم و نالیدم
_حرف نزن!
زانو زد و دستام و به زور از روی گوشام جدا کرد و گفت
_واسه من طاقچه بالا میذاری،طلاق میگیری و شاخ میشی بهت گفتم کسی که برای آرمین شاخ بشه عاقبتش چیه؟هوم؟ گفتم یا نگفتم؟
خدایا همه ی اینا یه کابوسه…این آرمین نیست
_میدونی چی کار کردم؟کاری کردم با این هارت و پورتت تا آخر عمر دنبالم بدوی تا شاید دلم به رحم بیاد بهت برسونم تا از نعشگی در بیای اون غرور بی خودت جلوی آرمین تهرانی و به خاک می مالم هانا… هم تو هم اون داداش از راه رسیدت و به التماس می ندازم.
با صدایی که به سختی در میومد گفتم
_ی.. یعنی… ت… تو… همه… حرفات… دروغ بود؟
با طعنه گفت
_نه راست بود عسلم یه شبه وحی نازل شد یه آدم لاشی تبدیل شد به فرشته و تصمیم گرفت برای دختری که با یه حرف داداش جونش ول میکنه و میره توی چادر خیلی رویایی خواستگاری کنه.
حالا از شانس خوبمون فرداش مچم و گرفتی و کارم یه کم سخت شد اون قدر احمقی که نفهمیدی آرمین منت هیچ احدی و نمی‌کشه بعد از اون شب با ده تا دختر بودم… گوشات و نگیر و گوش بده من اینم نامردم،خطرناکم تو این و می‌دونستی و زنم شدی پس آبغوره نگیر
خدایا این چه عذابیه؟
خواستم دستام و از دستاش بیرون بکشم که با بی رحمی تمام ادامه داد
_تف به ذات اون داداشت که باز نذاشت نقشه م و اون طور که می‌خوام پیش ببرم… خیلی زود بود اما عب نداره حالا که چشمات باز شد خوب گوش بده ببین چی میگم! من آرمین تهرانیم…هیچ دختری جرئت پس زدن من و نداره… من باهات حال میکردم اما تا وقتی که سر و کله ی مهرداد عوضی پیدا نشده بود اون که اومد گند زد به همه چی و تو هم شوهرت و فروختی و خیلی زود گورت و گم کردی… حالا هم گورت و گم کن وقتی خواستی پشت کون اون عوضی بری ایران یادت نره تو الان کارت گیر آرمینه حواست باشه اونجا از نعشگی نمیری

???
? @romanman_ir

 

دوستان به وبسایت جدیمون برید سه تا از بهترین رمان هارو به صورت کامل تواین سایت گذاشتم 

http://romandoni.ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sevda
5 سال قبل

سلام
چراا هر چهار روز یه بار یه پارت میزارین پس ؟!!!!!!!!!!!!!!! اونم کوتااه

نویسنده عزیز لطف کنن این رمان رو زودتر تموم کنن
علاف شدیم

آوا
5 سال قبل

ای بابااا
بازم که نصفه نیمه موندههههه
ادمین خواهشا زودتر تمومش کن
مردیم از انتظاار

5 سال قبل

واییییی لطفا بیشتر بذارین پدرمون در اومد 🙁

fereshteh
5 سال قبل

توروخدا پارتای بیشتری بذارین هلاک شدیم دگ??

Hana
5 سال قبل

دوستان من تلگرام هم چک کردم مشکل از نویسندس دیر به دیر میده تو تلکرام هم دیر به دیر میذارن

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x