-جان بهادر!؟
-منو بزار برم پایین خواهش میکنم
-نمیخوام میخوام تا ابد همینجوری بغلت کنم تا از دلتنگی های این همه مدتم کم بشه!
حورا آه عمیقی کشید و هیچی نگفت .چند دقیقه تو همون حال بودن که بهادر شونه ی حورا رو گرفت و مجبورش کرد صورت به صورتش رو پاش بشینه سرشو تو گردن حورا فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
چند دقیقه طول نکشیده بود که شروع به بوسیدن گردنش کرد .حورا چشمهاشو بسته بود و سرشو بالا گرفته بود.
باخودش فکر کرد برای چی اومده بود و داشت به چی می انجامید.یاد مکالمه ش با پریسا افتاد.”من قول میدم دوسش داشته باشم””میدونم اندازه شماعاشق من نیست اما ….””
با شنیدن صدای نفس های کوتاه کوتاه بهادر زنگ خطر تو گوشش زده شد.با عجله خودشو آنچنان از بغل بهادر عقب کشید که افتاد رو زمین.
بهادر با اخم و خشم مستقیم نگاش میکرد.
-چتـــه؟!
-بهادر!!
-چی؟؟ّبهادر چی؟؟؟هان؟؟؟
-من..من..
-نه از خودت نگو بزار من برات بگم..دارم له میشم تو این رابطه… بفهم حورا بفهم!!! سخته زنی رو دوست داشته باشی ولی هرشب فقط خیالش باهات باشه… دِ آخه لعنتی کی قراره به فکر من هم باشی!!
-هیچــوقت!!
از شنیدن صدای جیغ حورا خشکش زد.
از جاش بلند شد و با گریه گفت:
-هیچوقت ….من هیچوقت نمیتونم بخاطر خودم تورو بدبخت کنم بهادر تو خوبی ،مهربونی، آقایی، صبوری همه چی تمومی لعنتی.. اما من..من..من..هیچی نیستم…یه دختر تنهام با یه سرنوشت عجیب غریب!!نه تو نه هیچ مرد دیگه ای هم نمیتونه از این همه بدبختی نجاتم بده!!خودتو پاسوز من نکن من پاسوز نمیخوام!!
پشتشو کرد و به طرف کیفش رفت و دستش به در واحد مکث کرد.
-بهادر من نمیگم عاشقت بودم اما اعتراف میکنم دلم میخواست میتونستم بمونم کنارت خوشبختی رو لمس کنم ..اما با این سرنوشتی که برای خودم رقم زدم …با دست نفرت خودم، دیگه هیچوقت نمیتونم نارگل و تنها بزارم به فکر خودم یا یکی دیگه باشم…رو اسم من خط بزن تو قلبت بهادر….من لیاقت تورو هیچوقت نداشتم!
درو باز کرد و پشت سرش بست.
به محض نشستنش پشت فرمون اشکهاش سرازیر شد.زیر لب زمزمه کرد:
“منو ببخش بهادر..تو لایق بهترین هایی نه منی که حتی به خودمم دروغ میگم”
پشت میز رستوران تازه تاسیس نشسته بود و هوای بهاری بیرون و نگاه می کرد.چقدر هلنا بهش اصرار کرد برای عید امارات بره و عید و باهاشون باشه اما سرگردون اخلاق ها و روحیات جدید و عجیب غریب نارگل حتی پیشنهادش و هم نتونست بده.
غرق افکارش بود که دستی لیوان چای جلوش گذاشت سرشو بلند کرد و به صاحب دست نگاه کرد رضا آروم و مهربون بهش لبخند میزد.
-مرسی رضا !
-خواهش می کنم در برابر لطفی که تو در حق ما کردی هیچه!
-بیخیال بابا شماها فقط مشکلتون پول بود وگرنه خودتون لیاقت اینکه رستوران دار بشید و داشتید.
-باورم نمیشه در عرض 4 ماه کار اینجوری بگیره!!
-قبول کن رضا تبلیغات بی تاثیر نبود بماند که شماها مشتری های خودتونو داشتید
-اینا به کنار حس می کنم جای اینجا بهتره..این فضای سبز روبروی رستوران بی تاثیر نیست
صدای میلاد بلند شد:
-دیدین هی گفتم اینجا خوبه شماها گفتین نه!!
-آخه میلاد جان اون وقت اینجا متروکه بود الان خیلی نما گرفته..
-بله دیگه دست پنجول خانم هنرمند و باسلیقه ی کوچولومون درد نکنه!
رضا لبخندی زد و گفت:
-آره واقعا کارت تبلیغات و پوسترها عالی شده بودن..حرفه ای کار کرده بود!
-دقیق نمیدونم اما انگار دوره شو گذرونده بود و حتی جایزه هم گرفته بابت کارهاش!
-احسنت بهش نمیاد ولی انگار چیزی هم سرش میشه.آخ…
-اینو زدم تا دیگه پشت سر من غیبت نکنی شازده!
-سلام نارگل جان کجا بودی؟
-سلام ..شما خوبی آقا رضا!؟
-سلام ممنون جواب حورا رو ندادی…
-همین پشت ساختمون بودم داشتم قدم میزدم
میلاد ریز خندید و گفت:
-چند تا؟!
-انگار هوس کردی چند جات شکسته بشه نه؟!
-نه بابا شوخی شوخی
برگشت سمت حورا که با اخم ظریفی نگاهش می کرد سرشو زیر انداخت و پاکتی رو رو میزش پرت کرد.
-این چیه نارگل؟!
-نمیدونم پست اورد منم تحویل گرفتم
پشتشو کرد که بره که صدای حورا مجبورش کرد بایسته.
-نارگل سیگار کشیدنت برات مضره خودت اینو بهتر از همه میدونی.میشه بپرسم کی قراره دست از این کارا بداری؟
حتی برنگشت سمتش همونجور که از در شیشه ای بیرون رو نگاه می کرد جواب داد:
-هر وقت چیز دیگه ای آرومم کرد اینو ترک میکنم میرم سراغ یه چی دیگه…برگشت سمت حورا و با تلخی گفت:
-تعریف شیشه رو زیاد شنیدم.
میلاد خجالت زده از شوخی بدی که تو جمع کرده بود و بیشتر لج نارگل و در اورده بود سرشو زیر انداخت رضا نفس عمیقی کشید و با اخم به میز خیره شد.اولین درخواست حورا بعد از تعریف کردن داستان زندگی نارگل بهشون این بود که هیچ دخالتی تو کارش نداشته باشن.
دستای حورا پاکت و فشرد و با پوزخند و چشمهای تیره ش زل زد به نارگل:
-با خودت لج کن ببینم به کجا میرسی…
نارگل برگشت و همونجور که به سمت در میرفت گفت:
-هرجا برسم بهت پیشنهاد میکنم سعی کن کمتر خودتو درگیر زندگی من کنی!!
از در بیرون رفت.رضا نفسشو پرت کرد بیرون و میلاد با لحن آرومی ببخشیدی گفت.حورا سرشو رو میز گذاشت و زیر لب با خودش حرف می زد.رضا و میلاد آروم و بی صدا تنهاش گذاشتن.
آخرین تذکرشو به سرآشپز داد و بیرون می رفت که نارگل تو راهش ایستاد و گوشی شو سمتش گرفت:
-بیا شوهر خواهرته!
با تشکری گوشی رو گرفت و از رستوران خارج شد و قدم زنون به سمت فضای سبز رفت.
-سلام
-…..
-عارف؟!
-هان..سلام..خوبی حورا؟!
-ممنون چرا جواب نمیدی؟؟
-هیچی یه لحظه حواسم پرت شد.
-پرت چی؟؟
-نارگل!؟
-نارگل؟؟چطور مگه چیزی گفت؟
-نه موضوع همین جاست راستش اونقدر عادی صحبت کرد که جا خوردم.
-خب چرا؟!
-آخه هر چی نباشه من برادر آرشم تو که دختر داییمی گاهی نیش و کنایه ی برادرام و میزنی اما این سکوتش یه خرده ترسوندم همین!
حورا نفس عمیقی کشید و همراه با آهی گفت:
-آره ..از وقتی که زندگی مو براش تعریف کردم خیلی ساکت شده…کمتر حرف میزنه به سختی میخنده…همش تو خودشه شبا بیخواب شده..بارها و بارها شبا تو حیاط خونه رو تاب پیداش می کردم که خوابش برده.
-این بی قراری ها ناآرامی روحشو نشون میده حورا! باید درمان بشه
-میدونم ولی وقتی که نمیخواد به نظرت کاری از کسی ساخته ست.تقریبا یه ماه پیش به اصرار رضا بردیمش پیش یه روانپزشک بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد دیگه سیگار کشیدن هم شروع کرد.
-چــی؟؟سیگار!!!حورا باید جلوشو بگیری این جوابشو نده میره سراغ یه چیز دیگه
-میدونم خودش قبلا گفته
-این نشد جواب من..تو گفتی حمایتش میکنی اما داری بیشتر گند میزنی به زندگیش
-عارف این زندگی نابود شده از خیلی پیش من فقط همه ی سعیم اینه که یه انگیزه براش پیدا بکنم !!
-تو کار چطوره؟!
-عالی ..همش سرش با طراحی گرمه هر هفته دیزاین رستوران و عوض میکنه میگه اینجوری مشتری پسند تر میشه..واقعا یکی از دلائل پیشرفت کاره…باورت میشه..یه دوربین خریده از خانواده ها عکس میگیره یادگاری از رستوران بهشون میده…کلی ازمشتری ها بخاطر نارگل میان!
-یه سوال بپرسم ؟؟
-بگو!
-رفتارش با بچه ها چطوره؟!
-امممم دقت نکردم ولی هیچ چیز خاصی ندیدم
-من نگرانشم حورا ….حالا دیدمش حرف میزنم باهاش
-دیدیش؟؟
-آره مگه بلیط ها و دعوت نامه نرسید؟؟
-کدوم بلیط نه من..آهان ببخشید فرصت نشد بازش کنم جریان چیه؟؟
-هیچی بچه ها دلشون برات تنگ شده با پول ها عیدیشون براتون بلیط خریدن که دیگه حتما راضی بشی بیای
-ممنون عزیزم ولی نا..
-حورا جان گفتم بلیط ها یعنی برای نارگل هم هست فقط با خودت بیارش !!
-عارف جان فکر نمیکنم از اینجا دل بکنه تازه به اینجا دلبسته شده
-منم نمیخوام جداش کنم فقط یه هفته کنارما خوش بگذرونین عید که گذشت و ندیدیمتون.
-باشه من باهاش حرف میزنم ولی..
-سعی خودت و بکن …
-باشه..عارف!
-بگو !
-مرسی هستی…مرسی با اونا فرق داری!
-حورا اونا روزگار سختی رو گذروندن وقتی من برای خودم خوش میگذروندم اونا داشتن با غم گم شدن تنها خواهرم و زمینگیر شدن پدرم آب میشدن فکرکردی خودت بودی طاقت می اوردی؟؟
-درک میکنم…لعنت به این همه نفرت………
-ببین من باید برم باز حسام جیغ هیوارو دراورده
-باشه برو به سلامت!
-خدانگهدار
-خدانگهدار
گوشی رو قطع کرد و به ساختمون دو طبقه ی قدیمی ساخت و چراغونی خیره شد که با سلیقه ی نارگل دور تا دورش و چراغ های رنگی گرفته بودن و عین خونه عروسکی ها ساختمون از دور چراغ میزد .بیلبورد بزرگ رستوران از دور چشم میزد.
وقتی عکس های فضای داخل ساختمون و چیدمان خاصشون به حالت نیم دایره و نارگل با هم میکس کرده بود و رستوران یلدایی که با فونت شیک ابهتی برای خودش داشت لبخندی زد و با رضایت به یلدا خیره شد.
دلیل علاقه ش به این اسم و هیچکس جز خودش نمیدونست متولد شب یلدا بودن براش یه ذوق خاص داشت.تنها شبی که پدرش هرجای دنیا بود خودشو میرسوند وبا مادرش تا صبح شعرمیخوندن و خوشحالی میکردن.
-نارگل خواهش میکنم
-نـــه از این واضح تر
-نارگل عزیزم هم میریم خوش میگذرونیم هم با خانوادم آشنا میشی
-متاسفم حورا ولی ترجیح میدم اینجا باشم
-ولی عزیزم خواهر زاده هام با کلی ذوق و شوق این بلیط ها رو خریدن
-حورا چطور باید بگم برام مهم نیست
حورا رو صندلی مدیریت تکیه داد و معصومانه بغض کرد.نگاه کلافه ای به حورا کرد و گفت:
-چتـه؟!
-…
-حورا!!!
-…..
-باشه فقط دو شرط دارم.
چشمهاش برقی دستاشو به هم زد و تو جاش صاف نشست و گفت:
-چی بگو؟
-یک اینکه به اون شوهر خواهرت بگی دهنشو ببنده برای من نسخه پزشکی نپیچه… بزاره به حال خودم باشم حوصله نصیحت شنیدن ندارم!!
حورا اخمی کرد و با لبخند مصنوعی گفت:
-این چه حرفیه داریم میریم برای خوش گذرونی بعدش هم تو که چیزیت نیست فقط..فقط..یه خرده از همه دل گیری که طبیعیه!
-موضوع همینه حورا..من از هیچ کس دلگیر نیستم..واقعیتشو بخوای دیگه هیچکس و هیچ چیز برام مهم نیست !!
حورا به شدت جا خورد با رنگ پریده زل زد تو صورت جدی نارگل بی توجه به حورا از پنجره طبقه دوم به بیرون خیره شد و ادامه داد:
-دیگه بودن نبودن آدم ها برام فرقی نداره…
هر دو ساکت شده بودن.حورا تو فکر اینکه چه پیامد های خطرناکی داره این بی تفاوتی و نارگل تو فکر اینکه چطوربه این سادگی از همه بریده شده بود!!!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب دومی شو هم بگم اینو قبولته!؟
حورا مستاصل و با گیجی سرش و به معنی آره تکون داد.
-دومی هم اینه که میخوام یه جای بدنمو تتو کنم.یه نقش از زندگیمه که خودم طراحیش کردم.دلم میخواد جلو چشمم باشه!
-ولی…
-ولی بی ولی مطمئن باش دردش بدتر از دیدن کسائی نیست که باید نگاه دلسوزانه و ترحم برانگیزشونو یه هفته تحمل کنم!
حورا کلافه از کنترل اوضاعی که هر لحظه از دستش خارج می شد.سکوت کرد و به نارگل خیره شد.
***
باکنجکاوی از پنجره ی ماشین بیرون و نگاه می کرد سکوت کرده بود.
کوچه های شهر “عجمان” با سبک زیبای ساختمون سازی و درخت های بلند و پیاده روهای سنگی و زیبایی که ناخودآگاه آدم دوست داشت قدم زنون ویترین های شلوغ و باکلاسش و نگاه بکنه و وقتش و به خرید بگذرونه چشماشو پر کرده بود.
ماشین عارف تو کوچه های پیچید و جلوی ساختمون 4 طبقه ای ایستاد .عارف با صورت براق و لبخند خاصش برگشت و خطاب به نارگل و حورا گفت:
-خب رسیدیم…اعصاباتونو آهنی کنید هیوا و حسام دیوونه تون میکنن!
حورا با سرخوشی خندید و اولین کسی بود که از ماشین پیاده شد و به سمت خونه دوید.نفس عمیقی کشید و با نگاهی به صورت کنجکاو عارف تشکری کرد و از ماشین پیاده شد.
چند قدم نرفته بود که عارف هم قدم ش شد و با تعارف به داخل دعوتش می کرد.
نمای داخلی و چیدمان خونه زیادی اروپایی مدار بود دو دست مبلمان و میز ناهار خوری 6 نفره تقریبا جای خالی دیگه ای باقی نگذاشته بود و این برای نارگل که دلش میخواست گاهی رو زمین بشینه کار و سخت می کرد.
صدای خنده های شاد حورا لبخند به لبش اورد و با کنجکاوی دنبال صداها می گشت عارف به طرفی تعارفش کرد و همزمان هلنا رو صدا زد.
هلنا با قد بلند و تاپ گردنی سفید رنگی که نصف بیشتر کمرشو بیرون انداخته بود و شلوارمشکی کوتاه تا زیر زانویی با موهای مرتب و بالا جمع شده ای جلو اومد و با خوش رویی باهاش دست داد و روبوسی کرد.و تعارف به نشستنش کرد
کوله پشتی شو کنار پاش پیش مبل گذاشت و معذب باانگشت های دستش بازی می کرد. با شنیدن سلامی سرش و بالا گرفت با بهت و وحشت و تعجب خیره به دختر بچه ی 12 13 ساله یی که با موهای دو گوشی طلایی و چشم های رنگی و پوست سفید و لب و دهنی عروسکی با لبخند نگاهش می کرد.
خون تو رگش منجمد شد.تصویر یه زن سپید پوش تو خاطرش نقش بست چشماشو بست چشم های غمگین زن به خاطرش اومد.
“نه ..من با تو جایی نمیام من اینجا منتظر میمونم تا اونا بیان..این درخت و میبینی؟؟؟من اینجام بهشون بگو قول میدی؟؟”
“قول میدی به خانوادم بگی من اینجام”
“نه من میخوام اونا بیان پیش من!”
از جاش با وحشت بلند شد.لبخند روی صورت دختر محو شد حالا با تعجب و ترس نگاهش می کرد.سرشو تکون داد و با دستاش سرشو محکم گرفت .
صداها تو سرش بلند بلند شد و به گریه ها و جیغ های ممتد عصبی تبدیل شد.
صدای جیغش گوش خودش و کر کرد:
-خــفه شو!!!خفــه…
صدای فریاد هیوا و بابا صدا زدنش و سینی شربتی که از دست هلنا به زمین افتاد و حورا که خشکش زده بود وتکونی نمی خورد و عارف که با قدم های تند نزدیکش میشد آخرین صحنه یی بود که قبل از بیهوشی یادش موند.
چشماشو به آرومی باز کرد سرشو تکون داد اون سمت تخت دو نفره حورا به آرومی خوابیده بود.چند بار پلک زد و بعد از چند دقیقه ملافه رو کنار زد و از جاش بلند شد و به سمت پنجره ی رفت.
اون وقت شب باد درختارو تکونی میداد وکوچه ی خلوت پرنده پر نمیزد.دست برد پنجره رو باز کنه ترسید حورا بیدار بشه.با یه نگاه به سر و وضعش با آستین حلقه ای و جین آروم در اتاق و باز کرد و از پله ها پایین رفت در واحد و باز کرد تا به حیاط بره.
دوباره چهره ی عروسکی اون دختر بچه و حرفهای حورا رو تو ذهنش مرور کرد.”انگار که سیبی باشه که از وسط نصف شده”
حقا که فوق العاده شبیه بودن فقط دختر نوجوون تو دوره ی بلوغش به نظر میرسید و هنوز بدنش شکل نگرفته بود.
نفس عمیقی کشید و دستاشو باز کرد و سرشو به سمت آسمون گرفت تک و توک ستاره تو اسمون بود .با خودش گفت یعنی ستاره ی اون کدوم میتونه باشه!!؟
صدایی پشت سرش شنید با وحشت برگشت هلنا لیوان بدست با لبخند پشت سرش ایستاده بود.
-بهتری؟؟؟
-سلام..آره خوبم ببخشید بابت صبح…
هلنا خنده ی آرومی کرد و باگفتن “بیخیال خسته بودی حق داشتی” لیوان و به سمتش گرفت.
-این چیه؟؟
-مقوی برای اعصابه ..سالهاست من شبا میخورم..
-شما؟؟واسه چی؟!
خندید و گفت:
-همه ی ما دوره ی سختی رو پشت سر گذاشتیم.اما به شخصه فکر میکنم چند سال پیش با مرگ مادرم بدتر شدم!
-متاسفم..منم…
-میدونم عزیزم!!نبود مادر تو زندگی آدم مثل خلا میمونه!
-خب از حورا بگو برام..حالش خوبه.؟
-حورا…آره ذهنش بازه..اهل ریسکه..آدم رو به پیشرفتیه!
-دقیقا خوب شناختیش…اونم تورو خیلی دوست داره نارگل!
-…
-جدی میگم..ندیده بودم بخاطر کسی حتی بخاطر مادرش عارف و تهدید کنه که آبروریزی میکنه اما تو اون دوره ی مریضی تو واقعا….
نارگل نفس عمیقی کشید و لیوان شربت و تا نصف خورد.هلنا با تردید باقی حرفشو زد
-راستش نارگل..من امروز یه خرده شوکه شدم وقتی حالت بد شد …بخاطر همین با خودم گفتم باید در مورد فردا نکته ای رو بهت بگم
با کنجکاوی و اخم ظریفی تو صورت هلنا که بی قرار بهش نگاه می کرد خیره شد.
-من به حورا گفته بودم بهتره من نباشم اما..
-نه ..نه عزیزم بحث این حرفا نیست یعنی با خودم گفتم از اونجایی که هیجان برات خوب نیست بهتره بهت بگم فردا دنیا میاد اینجا!!
با تعجب و تردید پرسید:
-دنیا؟؟
-آره زندایی من ..باید بشناسیش
آهانی گفت و متفکر به زمین خیره شد.
-و میشه بدونم واسه چی؟؟
-راستش اون بار تو ویلا بحثشون نیمه کاره موند زندایی هم تصمیم گرفت هم بیاد اینجا تا هم میخواست تورو از نزدیک ببینه هم با حورا حرف بزنه!
-منو؟؟من چی دارم که بخواد ببینه
-راستش بعد از اون بد شدن حالت تا رفتنت تو اون وضعیت و بهوش اومدنت هرروز زنگ میزد حالت و می پرسید.بدجور همه رو نگران کردی بودی
-من از دلسوزی متنفرم نمیدونم اینو باید چجور…
-نه این دلسوزی نیست….هلنا یه قدم جلوتراومد و آروم گفت:
-حورا راست میگه تو خیلی به دل میشینی و جنس حضورت خاصه..آدم ناخودآگاه کنارت آروم میگیره..من خودم به شخصه خیلی دوست دارم نارگل برام مهمه که همیشه سالم و در سلامت کامل باشی.
سرشو زیر انداخت ومعذب تشکر آرومی کرد.بعد از کمی سکوت هلنا گفت:
-من میرم بالا اینجا امنه خیالت راحت …ولی زودتر بیا بالا برا فردا صبح کلی هیوا نقشه کشیده ببرتون گشت وگذار خواب نمونی.
لبخندی زد و سری تکون داد و آروم آروم رفت.
رو نیمکتی نشسته بود و از دور بازی بچه هارو تو شهر بازی نگاه می کرد.
تمhم روز حورا صبورانه خواهر زاده های شلوغ و شیطونش و از این مغازه به اون مغازه برده بود و خرید کرده بودن.تنها نارگل بود که نه انگیزه نه علاقه ای واسه خرید کردن داشت.
اگه دست خودش بود دلش می خواست الان رستوران باشه و در حال عکاسی.نگاهی به اطرافش کرد حورا با بچه ها وارد استخر توپ بزرگی شده بود و با سرو صدا بچه ها رو با توپ می زد .از فرصت استفاده کرد و از تو کیفش یه نخ سیگار در اورد و روشن کرد و گوشه ی لبش گذاشت.
دستاشو به امتداد نیمکت دراز کرد و سرشو با آرامش بالا گرفت و با چشمای بسته کام میگرفت.
چند دقیقه نگذشته بود که سیگار گوشه ی لبش کشیده شد .حتی چشماشو باز هم نکرد سخت نبود حدس زدن اینکه کار کی میتونه باشه.
کسی کنارش نشست وعطر گرم حورا تو بینی ش پیچید.
-اینجا پارک بازی بچه هاست اگه می دینت جریمه نقدی میشدی!!
-…….(سکوت)
-ما…ما..فرصت..نشد در مورد من و گذشته م حرف بزنیم مارگل!
-نیازی به حرف زدن نبوده حتما!!
-ولی من نیاز می بینم یه چیزایی رو توضیح بدم!
-علاقه ای به شنیدنش ندارم!!
-نارگل!!!
تو جاش نشست و کمی متمایل به کج شد به سمت حورا که با مانتو و شال سفید خوشکل و جذاب تر شده بود.
-ببین حورا!!من انگار درست منظورم و بهت نرسوندم.بهت گفتم از تکرار گذشته خسته م!!منظورم این بود که از هرچی که مربوط به گذشته هاست خسته م از شنیدنش از تجزیه تحلیل کردنش از تکرار کردنش از همه چی…میخواد مربوط به من باشه می خواد تو یا هر کس دیگه ای!!
مستقیم نشسست و به آسمون بی ستاره ی شب خیره شد و ادامه داد:از گذشته برای من نگو من فقط میخوام جلو به سمت آینده برم!!!!!!!
-اما باید در مورد گذشته کامل بدونی..تا بتونی در مورد آینده تصمیم بگیری!
-نیازی نیست به من درس اخلاق بدی..من هرچی باید میدونستم فهمیدیم…تو هم انقدر خودت و با گذشتت فرسوده نکن..بی خیال باش بابا!!
-منم یه روز مثل تو فکر می کردم اما سرنوشت بدجوری هرروز گذشته مو جلو چشمم می اورد
-قرار نیست همه ی زندگی ما مثل هم باشه…تو کسی رو نداری منم ندارم…تو از نزدیکانت ضربه خوردی منم خوردم..اما قرار نیست آینده ی منم مثل تو باشه!!
-من متوجه منظورت نمیشم میشه بگی چی تو کله ته!!
-نمیدونم فقط با اولین فرصت انتخاب از اینی که الان هستم میکَنَم.
-نارگل داری منو میترسونی!!
-ترس چرا دختر خوب!! من از این پوسته ی نارگل بودن خسته شدم..خودم حسش میکنم چقدر روحیاتم عوض شده..تو هم درکش کن!!
-نباید بخاط…
“خاله من گشنه مه”
نگاه هردو به طرف هیوا کشیده شد.نارگل به سرعت مسیر نگاهشو عوض کرد و به زمین خیره شد.نمیتونست تو صورت دختر نگاه کنه!!تمام امروز و هم از نگاهش فرار کرده بود که از چشم های تیزبین حورا دور نمونده بود.
-خاله قربونت بره حسام کوش؟؟
-داره میاد خاله من همبر میخوام
-باشه عزیزم بزار برادرت بیاد
هردو از جا بلند شدن و نایلکس خرید هارو بین خودشون تقسیم می کردن که حسام هم دوون دوون رسید.
پسر بچه بی نهایت شبیه مادرش بود به جز قد و هیکلش که به پدرش رفته بود واخلاقش که شبیه هیچکدم نبود .شلوغ پر سرو صدا و فوق العاده بازیگوش .
بعد از ظهر که تو ماشین چشم هاشو بسته بود از غفلت نارگل استفاده کرده بود و بند کفشاش و بهم بسته بود موقع پیاده شدن نزدیک بود با صورت تو خیابون بیافته!!!
بماند که تو موزه ی معروف عجمان با هیوا بحثش شد و با هول دادنش نزدیک بود یکی از کوزه های سفالی چندین و چندساله رو خورد خاکشیر بکنه که با دقت و عملکرد سریع مراقب موزه بخیر گذشته بود.
واقعا این بچه غیرقابل کنترل و اعصاب خورد کن بود!
***
پشت سر حورا با سر وصدای بچه ها وارد خونه میشد.که جیغ بچه ها و سرجا میخکوب شدن حورا باعث شد با کنجکاوی به کسی که رو مبلمان نشسته بود نگاه بکنه.”دنیا”
بچه ها بپر بپر کنان دور مادربزگشون میچرخیدند و خوشحالی میکردن
از کنار حورا بی توجه گذشت و سلام کرد.رو به هلنا که با اضطراب نگاهش میکرد نایلکس ها گرفت و با گفتن “کجا بزارمشون” منتظر جواب هلنا شد.
عارف از کنار مادرش بلند شد و با گرفتن نایلکس ها دعوت به نشستنش کرد.رو مبلی نشست و پاهاشو کشید و بدون توجه به دنیا چشماشو بست.سکوت جمع و صدای حورا شکست:
-اینجا چیکار میکنی ؟؟ چی از جون من میخوای؟؟؟
دنیا تو قالب خونسردش رفت و گفت:
-آروم بگیر حورا واسه جنگ نیومدم!!
-جدی؟؟پس چطوریه هر وقت سرو کله ی شما تو زندگی من پیدا شد یه جنگی راه افتاد
-حورا خواهش میکنم مامان فقط میخواست حال نارگل و بپرسه!!
پوزخند صدا داری زد و رو به عارف گفت:
-حال نارگل و که…
نارگل با چشمهای بسته گفت:
-حورا!!!
تو جاش نشست و با چشمهاس سرد و بی تفاوت رو به دنیا کرد و گفت:
-من حالم خوبه ممنون از احوالپرسی تون!!
-خوشحالم حالت خوبه …از عارف پی پرس حالت بودم.بخاطر اون اتفاقی هم که تو ویلاافتاد واقعا عذرخواهی میکنم !
-عذرخواهی نیازی نست..من خودم مریض احوال بودم الان بهترم!!
هلنا برای عوض کردن بحث پرسید:
-خب شام آمادست بفرمائید سر میز!
حسام دستی رو شکمش کشید و با گفتن “آخیش یکی هم به فکر ما بود” به طرف میز رفت.هیوا کنار مادربزرگش نشسته بود و تقریبا تو بغلش رفته بود.
هلنا اشاره ای به هیوا کرد که برای عوض کردن لباسش به اتاقش بره.هیوا با نارضایتی با بوسیدن مادربزرگش به طرف اتاقش رفت.
دنیا با گفتن “بعد از غذا باهات کار دارم حورا” از جاش بلند شد و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
نارگل با کسلی از جاش بلند شد و رو به حورا گفت:
-خیلی خسته م میرم بخوابم!شب همگی بخیر!
***
-نه نه نه نه نه!!
با صدای حورا از خواب بیدار شد ساعتشو نگاه کرد سه ساعت خوابیده بود.با کنجکاوی از جاش بلند شد و نزدیک راه پله ایستاد تا صداهارو بهتر بشنوه
-من حق خودمو بخشیدم به امید تا سه دنگ زمین به نام تو بشه حورا!!که نصف اون زمین همونجور که پدربزرگت میخواست به نام ما باقی بمونه …حالا تو میتونی باقی اون زمین و داشته باشی چرا نمیخوای قبول کنی!!؟
-نمیخوام نمیخوام نمیخوام دست از سرم بردار!!
از پله ها پایین رفت هلنا متوجه حضورش شد با نگاه کردن به ساعت از جاش بلند شد و به سمتش اومد:
-بیدارت کرد سرو صدا ببخشید عزیزم!!
لبخند اجباری زد و به حورا نگاه کرد سرخ شده بود و ناخوناشو میجویید دنیا سرشو بین دستاش گرفته بود و شقیقه هاشو از درد مالشت میداد.
عارف متفکر و کنجکاو به صورت نارگل زل زده بود.
-بحث سر چیه؟؟
حورا با بی قراری نگاهش کرد و با بغض گفت:
-هیچی… طاقت دیدن خوشبختی منو ندارن باز معلوم نیست چه نقشه ای برام کشیدن!!!
دنیا نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش از ناامیدی به مبل تکیه داد.نارگل رو کرد به حورا وجدی پرسید:
-اگه اون زمین انقدر اذیتت میکنه به نام من بزنش
هرچهار نفر با تعجب به نارگل که جدی و بااخم نگاه حورا می کرد نگاه کردن.حورا لبخند متزلزلی زد و با شک گفت:
-نارگل جان اونجا بدرد تو…
-به تو ربطی نداره به درد من میخوره یا نه..بنام من بزنش بعد….. رو کرد به دنیا و با سردی ادامه داد: من می مونم و دنیا خانم!!
دنیا سرشو بالا گرفت و خونسرد گفت:
-میشه بدونم نصف اون زمین برای چیته؟؟
نارگل با بی تفاوتی خودشو کنار حورا پرت کرد رو مبل و گفت:
نصفش نه!!همش!!خودم ازتون شنیدم که معامله می کنید اون نصف باقیمونده رو… خب من حاضرم هر شرطی باشه بپذیرم اون زمین کامل به نامم بشه!
دنیا با تعجبی که به سختی پشت نقاب بی تفاوتیش پنهانش می کرد گفت:
-و بعدش!؟!؟!
-بعدش به خودم مربوطه!!!!
-بس کن دختر جان این بازی نیست بحث یه زمین چند هکتاری اجدادی ماست
-تااونجایی که من میدونم فقط یه نسل قبل از شما اونجا دفن شدن که الان اجسادشون هم پورد شده ..پس راه دوری نمیره به من برسه ..با پوزخند و با تلخی اضافه کرد:
بماند که منم یه جورایی به خانواده ی شما مربوط بودم…
-اگه این زمین و میخوای دستاویزی واسه رسیدن به آرش بکنی باید بهت بگم راه اشتب….
صدای خنده های بلند نارگل حرف دنیا رو ناتمام گذاشت حورا و هلنا با ترس به خنده های هیستریک نارگل نگاه می کردن . با خنده گفت:
-منو ببخشید اما یعنی اونقدر احمق هستید که فکر کنید من هنوزم دنبال پسر شمام؟؟؟
عارف تکونی خورد و گفت:
-نارگل بهتره درست صحبت کنی!!
چشماشو بست تمام نفرتشو تو چشماش ریخت و خشک و خشن زل زد تو صورت دنیا و با لحن تلخی گفت:
-آدم چیزی رو که بالا اورده دوباره نمیخوره…من اون زمین و میخوام و به هر قیمتی بدستش میارم..
از جاش بلند و به دنیا که مات و مبهوت بهش خیره شده بود گفت:
-از الان تا 24 ساعت که حورا اون زمین و به نامم کرد فرصت دارین پیشنهادتونو واسه اون نصف باقیمونده بگین..وگرنه میفروشمش چون برعکس حورا من به طلسم و بدیمنی و این شرو ورها اعتقادی ندارم.
با دستش به پیشونیش ادای احترام نظامی کرد و گفت :
-شب همگی خوش!
نیمه ی راه صدای دنیا نگهش داشت.
-فکر نمیکنم از عهده ی قبول شرطش بربیای!!!
برگشت و چند قدم سمت دنیا برداشت و خونسردانه گفت:
-من میتونم…. اما حورا نمیتونست اینو هم من میدونم هم شمایی که این پیشنهاد و دادین …فقط میخواستین به بهانه ی زمین حورا و بدست بیارید….ولی من حاضر به پرداختن هر قیمتی واسه اون زمینم!!
حورا با تعجب سرشو بالا گرفت و به صورت رنگ پریده ی عمش نگاه کرد.انگار نارگل خوب دستشو خونده بود.
-مامان اینجا چه خبره؟؟؟
دنیا صداش و پیدا کرد و رو به نارگل با جدیت گفت:
-خوشم اومد…آره قصد من این بود که برادرزاده مو دوباره به خانواده پیوند بزنم..چون بی گناه این قصه بود اینو همه میدونستیم فقط..فقط..شجاعت بلند گفتنشو نداشتیم!!!
دست کرد تو کیفش برگه ایی رو از کیفش خارج کرد و رو میز انداخت و از جاش بلند شد و مصمم و قاطع تو صورت نارگل که هنوز خونسرد و بی تفاوت نگاهش می کرد گفت:
این برگه رو امشب امضا بزنی ….زن نیستم اگه فردا صبح زمین و به نامت نکنم!!
هلنا که از همه نزدیک تر بود به میز برگه رو برداشت نارگل هنوز نگاهش و از دنیا نگرفته بود.حورا با استرس نظاره گر این ریخت پاشیدگی یهویی بود هنوز ذهنش داشت تحلیل می کرد که عمه ش چجور می خواست به خانوده ش پیوندش بزنه!!؟
چشم های هلنا هر لحظه گرد تر میشد و بهت زده تر به آخر متن که رسید سرشو بالا گرفت و گفت:
-اما زندایی…
-بهش بدش هلنا …گفت هرچی باشه قبول میکنه!
-ولی..
نارگل سرشو تکونی داد و جلو رفت برگه رو از هلنا گرفت و به یه نگاه تا تهش و خوند نگاهی به دنیا کرد و سرشو از سر تاسف تکونی داد و رو میز کج شد و امضاش کرد و برگه رو جلوی پای دنیا انداخت و با نگاهی به صورت دنیا به طرف پله ها رفت.
فصل سوم
(درجستجوی آرامش)
تیرماه سال هزار و سیصد و نود و یک…پایتخت…
از تاکسی بیسسم پیاده شد و به طرف در ساختمون می رفت که صدایی از جا پروندش.
-خوش گذشت؟!
با دستی که رو قلبش گذاشته بود به عقب برگشت مردی تو نیمه تاریکی زیر درخت به ماشینی تکیه داده بود.با صدایی که لرزش داشت جواب داد:
-کی اونجاست؟!
میلاد با طمانینه تکیه شو از ماشین برداشت و قدمی به جلو برداشت .با دیدنش اخم ظریفی کرد و برگشت سمت در ورودی و حین باز کردن در اصلی با تلخی گفت:
-اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟
در باز شد و قدم به داخل ساختمون گذاشت میلاد پشت سرش مسیر کوتاه تا آسانسور و بی حرف پشت سرش می اومد .دکمه ی آسانسور و فشرد و با اخم های درهم منتظر جواب بهش خیره شد.میلاد کنارش ایستاد و با صدای آروم تری پرسید:
-جوابمو ندادی؟
بدون توجه به سوال میلاد در آسانسور و باز کرد و وارد شد پشت سرش میلاد وارد شد و دکمه ی واحد 5 رو فشرد.تکیه داد به آینه و با اخم و بدخلقی گفت:
-مگه تو گفتی نصف شب در خونه ی من چیکار میکنی؟؟
میلاد پوزخند تلخی زد و سقف آسانسور و نگاه کرد.آسانسور طبقه ی 5 ایستاد کنارش زد و از اتاقک آسانسور خارج شد روبروی واحد 11 ایستاد و با گشتن تو کیفش کلافه دنبال دسته کلیدش می گشت.بالا خره پیداش کرد و در خونش و باز کرد و وارد شد.پشت سرش میلاد داخل شد و در و بست.
شالش و رو زمین انداخت و همونطور که کمربند مانتوشو باز میکرد با برداشتن ریموت ، کولر و روشن کرد و مانتوی تنش و با یه حرکت از تنش در اورد و رو زمین پشت سرش انداخت و بدون توجه به سکوت میلاد با چشمای بسته روبروی کولر ایستاد.
میلاد نگاهشو از بدن برنز و کشیده ش تو تاپ سفید و گردنی و ساپورت مشکی و تنگش که پاهاشو کشیده تر و ساق پای قشنگشو معرض نمایش گذاشته بود گرفته و با پرت کردن نفس بیرون تکیه شو از در برداشت و به سمتش رفت بازوشو گرفت و کمی حرکتش داد و با صدای آرومی اضافه کرد:
-خیس عرقی مریض می شی!!
بازوشو با شدت از دست میلاد بیرون کشید و با عصبانیت داد زد:
-این کارا یعنی چی؟
اخمی غلیظی رو پیشونی میلاد نشست و صاف تو صورتش ایستاد و با صدایی عصبی جواب داد:
-کدوم کارا؟؟
کلافه دستاشو تو هوا تکون داد و با درموندگی ایستاد و گفت:
-همین …همین…دلسوزی هایی که حالمو بهم میزنه!به تو چه دخلی داره کجا بودم؟؟چرا نصف شب تو خیابون کشیک میدی مچ گیری منو بکنی…چی از جونم میخوای میــلاد!!!!!!
دستاشو تو جیبش کرد و سرشو بالا گرفت و با صورت درهم و آزرده یی گفت:
-چون برام مهمه بدونم چی کم داری؟؟؟ چرا باید از بین اون همه پسر جوون یه پیرمرد و برای …برای…برای….باقی حرفشو خورد و آهــی کشید و ادامه داد:
-چرا؟!!!..تو لایق بهترین هایی!!
پوزخند صداداری زد و با چشمای ریز شده و لحن تحقیر آمیزی رو به میلاد گفت:
-حتما یکی از اون بهترین ها خودتــی!!!
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و با حفظ حالتش با لحن عادی گفت:
-نه من هم لیاقت تورو ندارم…هیچوقت نداشتم!!!
-اوکی خوشحالم خودت این و فهمیدی حالا برو خونت و دست از سر من بردار!
راهش و کشید و به طرف اتاقش می رفت که وسط راه صدای میلاد نگهش داشت.
-من دارم میمیرم …..
با خنده برگشت یه چرتی بگه با دیدن قیافه ی غمگین و جدی میلاد باقی حرفشو خورد.این نگاه، با دقت بیشتری تو قهوه ای نگاهش زوم کرد و یه قدم نزدیک ترش شد. این جدیت نمیتونست دروغین باشه.به نسبت گذشته رنگش پریده بود و زیر چشماش گود رفته بود و تیره شده بود.با بهت یه ابروش بی اختیار بالا رفت چطورچند دقیقه قبل متوجه این همه تغییر نشده بود!!
-بازی جدیده!!!!؟!
لبخند غمگینی زد و تو چشمای آرایش شده ش خیره شد.تو چشمهای سیاه این زن هیچ چیز جز بی تفاوتی نمی دید.دل به دریا زد و آخرین شانس و امتحان کرد.سرشو زیر انداخت و گفت:
-باور نمیکنی دوست دارم!!! اشکالی نداره…درک میکنم…اما…
با اخمهای درهم چند قدم و طی کرد و جلوی میلاد ایستاد و با جدیت گفت:
-این چرت و پرتا چیه میگی احمق!!!!یعنی چی داری میمیری ؟؟؟؟!!
میلاد با ناامیدی لبخندی زد و یه قدم عقب برداشت و با گفت:
-یعنی الان ناراحت حال منی؟؟؟
-میلاد!!!!!!!!کی همچین چرتی گفتی داری میمیری؟؟؟!
-بهترین فوق تخصص های خون ایران و خارج از ایران تاییدش کرد…
با بهت و ناباوری قدمی به عقب برداشت و با صدایی که به سختی بالا می اومد لرزون گفت:
-مگه..مگه چند وقته میدونی…
-چند ماهی میشه..
باید میفهمید؟؟باید میفهمید این سه چهار ماهی که نبوده کجا بوده؟؟ شب پیش که بعد از مدتها تو میهمونی یکی از دوستای مشترکشون دیده بودش از تنها بودنش تعجب کرده بود پیش خودش فکر می کرد بعد از رد کردن درخواست ازدواجش توسط میلاد رفته تا با خودش کنار بیاد! پیش وجدانش شرمنده شد تو دلش خدارو شکر می کرد میلاد دست از سرش برداشته نمی دونست داشته با چه عذابی تنهایی می جنگیده!!!
چشماشو بست و با چشمای بسته آروم گفت:
-چرا زودت…
گرمای حضور میلاد مجبورش کرد چشماشو باز کنه و سرشو کمی بالا بگیره تا بهتر ببینش.میلاد با اندک امیدی که ته دلش روشن شده بود دستاش و گرفت و با شوق بچه گونه ای گفت:
-ببخشید ناراحتت کردم..واسه همین نگفتم میخواستم تا مطمئن نشدم چیزی نگم!
دستاشو از دستاش بیرون کشید و با اخم گفت:
-خب حالا که چی؟؟خوشحالی داره ؟؟!!!بیشعور داری میمیری!!!
حس کرد زانوهاش لرزید و معدش سوخت.از درد چشماشو بست و با دست شکمشوگرفت و روی زمین نشست .میلاد با اضطراب و نگرانی کنارش نشست و مسلسل وار شروع کرد به حرف زدن:
-وای وای چی شدی باز تو ..قرص هات کجان ؟؟؟.. عزیزم…نارگل!! .. قرص ها معدت کجان؟!
سرش داشت گیج میرفت انگار ته معده ش و با سیخ سوراخ سوراخ میکردن قطره اشکی از چشمم پایین ریخت بدون توجه به حال مضطرب و دلواپس میلاد چشم هاشو بست و دردی که لحظه به لحظه تحملش براش سخت تر میشد و تحمل می کرد با خودش فکر کرد زنده باشه برای چی وقتی میلاد با این خوبی داشت میمرد؟؟!
دستی به زور قرصی توی دهنش هول داد.مقاومت کرد صدای میلاد بالا رفت :
-میتونم بزنم فکتو بشکنم به خوردت بدمش پس جلوی من مقاومت نکن !!!
فکش لرزید قرص و تو دهنش انداخت و با سرعت دست انداخت زیر پاهاش و بلندش کرد.هنوز چشماشو بسته بود ومیلاد رو دستش به سمت اتاقش می بردش.رو تخت دو نفره ی چوبی رنگش با طرح های هخامنشی به آرومی گذاشتش و پاهاشو کشید دراز کشید و به سقف خیره شد.هنوز معده ش میسوخت .
میلاد کنارش میخواست بشینه که انگار چیزی یادش اومده باشه نصفه راه پشیمون شد و سرپا ایستاد و نگاهش کرد.
-بهتری؟!
دستشو روی شکمش گذاشت و کمی فشار داد با صدای دورگه از درد و بغضی که به شدت سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
-تنهام بزار میلاد…
-متاسفم ناراحتت کردم ..این حرفا رو نزدم که ناراحتت کنم قصدم چیز دیگه ای بود که بعدا مفصل تر در موردش حرف میزنیم.
به سرعت عقب گرد کرد و اتاقش بیرون رفت و به ثانیه نکشید صدای در واحد بلند شد.
قطره اشک سمجی از چشماش چکید و تو موهای شرابی رنگش فرو رفت.با دستش رد اشکشو پاک کرد و دستشو به تخت زد تا از جاش بلند بشه باز درد معدش تو شکمش پیچید.دست رو معدش گذاشت و با اخم بی توجه به دردی که سالها باهاش اخت شده بود از جاش خم بلند شد .
به سختی با یه دست گره ی پشت گردنشو باز کرد و با یه حرکت لباس و از تنش در اورد و رو زمین انداخت و در کمد مانند اتاقک دوش جمع و جورشو گوشه ی اتاقش باز کرد و پا رو زمین سرد گذاشت از خنکی سرامیک بی اختیار چشماشو بست و با دستاش به سختی با درد ساپورت تنگش و از پاش در می اورد هربار موقع در اوردن از تنگیش فحش خودش می داد که مرتبه بعد نمی پوشه اما باز هم یادش میرفت بالاخره بعد از کلنجار رفتن لباس هاشو در اورد و در اتاقک و بست و زیر دوش ایستاد و آب سرد و باز کرد.
***
چشم هاشو باز کرد هوا تاریک و روشن بود نمی دونست چند ساعت خواب بوده!
با کرختی از جاش بلند شد و دستی به لباس خواب نباتی رنگش و نازکش کشید از تنش درش اورد و مستقیم به طرف اتاقک دوست داشتنی دوش گرفتنش رفت.
پیراهن گلبهی رنگ تا بالای زانویی پوشیده بود پاهای کشیده ش بیشتر جلب توجه میکرد جلوی آینه تابی خورد تا حرکت لباس و تو تنش ببینه پشت لباس پاپیون بانکی زده بود که هر بار با دیدنش نیشش باز میشد.
تو آینه به ابروهای باریک و کوتاهش خیره شد.مداد ابروشو برداشت با کشیدن چند خط ابروش و از اون نازکی اصلیش که آرایشگر احمقش خراب کاری کرده بود در اورد و تو آینه به خودش با دقت بیشتری نگاه کرد .
بینی عمل کرده و کوچیک و سربالاش موزونی خاصی با گونه های تزریقیش داشت .قیافه ش عروسکی و ملوس شده بود هر کی می دیدش باور نمیکرد زن 26 ساله یی باشه بیشتر به دختر های 19 20 ساله میخورد.دست برد زیر موهای بلند و شرابی رنگش مش های قرمز توش جذابیت شو بیشتر کرده بود دورش پریشون کرد و بقول آرایشگرش هات تر به نظر میرسید.
برای خودش لبخندی زد و خواست از جلوی آینه کنار بره که با یادآوری دیشب میلاد و بیماریش اخم هاش ناخودآگاه تو هم رفت و با نفرت نگاهش و از آینه گرفته با برداشتن کش مویی به طرف کیفش که از دیشب تو نشیمن به امان خدا راش کرده بود رفت.
گوشی اپل 5 شو دراورد و با گرفتن شماره رضا منتظر برقراری تماس شد.نیم رخ مردونه ی و اخم کرده رضاکه تو یکی از مسافرت هاشون رو پله های برج ایفل که نارضایتی صاحب عکس و از بالا رفتن و ارتفاع نشون میداد سوژه ی عکاسیش شد و تا مدتها بک گراند گوشی میلاد هم بود رو صفحه نقش بست.
چندبار بوق خورد و بی جواب موند گوشی رو پیغام گیر رفت .پیغام گذاشت”در اولین فرصت باهام تماس بگیر”
قطع کرد و بلافاصله با آنا تماس گرفت.
-هلــو!
-بپر تو گلو!
-مرض دختره ی بی ادب …عوض سلامته!!
-خب گفتی هلو منم گفتم بپر تو گلو بد گفتم؟!
-بیشعور هِلو نه هُلو!!!
-آهان ازاون لحاظ بی خیال آنا میتونی حرف بزنی کارت دارم
-البته آخرین شاگردم داره خدافظی میکنه بره ..چی شده!؟
– یکی از شاگردات بود میگفتی فوق تخصصِ ، مدرک پزشکی داره شماره ای چیزی ازش نداری؟؟؟
-چی؟؟فتانه ؟؟؟واسه چیته!؟
-واسه خودم نمیخوام واسه یکی از دوستام میخوام میگن..میگن..
-چی میگن؟؟؟؟
-سرطان خون داره!!
-اوه….خیلی متاسفم عزیزم ولی فکر نمیکنم کمکی از دستش بربیاد.اون تخصص گوش حلق بینی ه!!
-خب مگه فرقی میکنه؟؟
-خنگول من ..فقط تو مخ مردا رو زدن و هزار تا کثافت کاری زرنگی…نمیدونی اینا گرایش های مختلفی دارن دوستتو باید پیش یه فوق تخصص خون ببری!!
-برام مهم نیست چه میخونن..برن به درک همشون فقط دنبال کسی میگردم میلاد و نشونش بدم!!
-میلاد!؟میلاد؟!!!دروغ میگی!!
رو دسته ی مبل نشست و با لحن آرومتری گفت:
-دیشب گفت…میگفت دکترای اونور هم تاییدش کردن..ولی مگه میشه …میشه یه کاریش کرد..این همه…علم پیشرفت کرده باید یه درمونی باشه!!
-….(سکوت)
-چرا خفه شدی؟؟؟یه چیزی بگو!!دکترای اون ور که خُ..
باقی حرفش و خورد .سکوت بینشون طولانی شد.
-باهاش تماس میگیرم میپرسم یه دکتر خوب پیدا میکنیم..این همه درمان جدید اومده ..میشه یه کاریش کرده من ..من..ته دلم روشنه پسره دسته گلی خدا بخواد حالش خوب میشه!!
-….(سکوت)
-نارگل جان…
-خبرم کن!!!!!
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد و گوشی رو رو مبل پرت کرد و به طرف سیستم استریو رفت و آهنگ مورد علاقه شو پلی کرد و رو کاناپه خودشو پرت کرد و دستش و رو چشم هاش گذاشت.
هنوز بهت فکر میکنم به این که دل سیره ازت
به اینکه این شبای سرد حقمو میگیره ازت
نخواستی باورم کنی پس زدی عشق سادمو
امون ندادی بهت بگم شکستی اعتمادمو
مغرور احساسم شدی گذشتی از رو گریه هام
نفرین به لحظه هایی که تو همه چی بودی برام
تنها گذاشتی دنیامو دور شدی از باور من
حرمت ما شکسته شد حرف پشیمونی نزن
نخواستی دلبسته بشی به بی قراریه شبهام
تو نبض زندگیم بودی قرار بی قراری هام
نفس بودی برای من چه زود ازم خسته شدی
به عادت نبودنم چه زود وابسته شدی
عزیزترین خاطره ای اما نمیشناسم تورو
هیچی دیگه بین ما نیست از تو خیال من برو
***
با صدای زنگ گوشیش از جاش پرید دستی به صورتش کشید باز هم خوابش برده بود عجیب نبود اثرات زیاده روی هاش همین کسلی و دائم گیجی روزهاش بود که براش درس عبرت نمی شد از جاش بلند شد و گوشی رو از روی مبل برداشت و بی حوصله جواب داد:
-بله؟!
-سلام کجایی؟!
-سلام …خونه !!
-دارم میام دنبالت آماده شو بریم بیرون
-من حوصله ی تورو ندارم میلاد…
-دختره ی افسرده میگمت پاشو بیا بریم خوش میگذره
-میلاد شرتو بکن ..حسش نی
گوشی رو طبق عادتش قطع کرد.قدمی بر نداشته بود یادش امد میلاد …بیماریش…اینکه معلوم نیست چقدر وقت داشته باشه.
سریع شمارشو گرفت.بوق نخورده جواب داد:
-بیدار شدی؟؟
-بیدار بودم!!
-صدات خواب آلود بود..ماشاا.. وقتی از خواب پا میشی با کیلو کیلو عسل هم نمیشه خوردت!
-تو بهتره به فکر شام شب باشی واسه من سوخاری بگیر داری میای!!
-جانـــ ـــم؟!کی گفته دارم میام!؟