بدون دیدگاه

رمان عشق با اعمال شاقه پارت 6

4
(5)

-آره من رانندگی میکردم اونوقتا گواهینامه نداشتم

-دختره ی دیوونه نترسیدی بزنی زیر کسی!!

سرمو انداختم زیر انگار خودش هم از سوالش پشیمون شده بود چون بدون اینکه منتظر بمونه برا جوابش دو باره پرسید:حالا کی بُرد؟

خندیدم گفتم:چی فکر کردی مَن!!!

-واقعا؟؟!

-آره لیلا دانشگاه قبول شد عمه براش ماشین خرید من هم وسط راه مدرسه می رسوند گاهی اوقات اون وقتها راهنمایی بودم.یواش یواش لیلا شبا می برد رانندگی یادم میداد منم چون دوست داشتم فول شدم!نمیدونم اون روز چطور شد ولی..هنوز میگم یهو پریدی وسط خیابون من ندیدمت

چونه شو خاروندگفت:میخوای بگی سرعتت بالا نبود؟؟چراغ زرد نبود؟؟؟محل عبور عابر پیاده نبود؟؟؟

سرمو تکون دادم تکیه مو دادم به تخت پشتمو کردم بهش پاهامو بغل کردم و با غمگین ترین لحن ممکن گفتم:چرا …

دستشو گذاشت رو شونه م نگاهم و بالا بردم تا صورتش و ببینم بخاطر رو تخت نشستنش ازم بالا تر بود با لحن مهربون و آرامش بخشی گفت:

-نمیگم منم عین آدم داشتم از جاده رد میشدم نه!کیفم خورد به یه خانمی اونم موقع رد شدن تنه زد بهم تعادلم و از دست دادم اما اگه سرعت تو کنترل شده بود خندید گفت :حداقل چندجام می شکست نه اینکه ویلچر نشینم بکنی راننده رالی!!

هرچی سعی کردم در جوابش بخندم نتیجه ش لبخند نصفه نیمه و شکسته ای بود که خودم خوب میدونستم چقدر مصنوعیه

خنده شو خورد و با لبخند گفت:تو خیلی قوی و شجاع هستی نارگل من واقعا به تو حسودیم میشه!!

از جام بلند شدم رفتم جلو پنجره :مثلا به چیه من!!

-همون که خودت اونروز تو بازار گفتی به مرد بودنت ..به اینکه از چیزی فرار نمیکنی می ایستی هرچقدرهم سخت بامشکلت روبرو میشی

– من فقط همیشه اعتقاد داشتم باید واسه چیزایی بجنگم که بهشون باور دارم!من باور داشتم خوب میشی واسه همین نخواستم یه قدم عقب نشینی کنم

خندیدم و گفتم :وگرنه اگه امیدی بهت نبود از ترس جمع میکردم میرفتم آلمان پیش باباهه

لبخندش از صورتش محو شد:واقعا؟؟؟

-نه شوخی میکنم من بمیرم هم نمی رم پیش اون ..تو راست میگفتی نمیشه نبخشیدش اما من نمیخوام تو زندگیم باشه و تو زندگیش باشم.اون الان ازدواج کرده بچه داره..خوشحاله خوشبخته…منم فکر می کردم بودم ولی…

-ولی چی؟؟

-هیچ ولش کن

-نه بگو میخوام بدونم چرا دیگه فکر میکنی خوشحال و خوشبخت نمیتونی باشی؟!

برگشتم به سمتش با کنجکاوی و اضطراب منتظر جوابم بود.گوشیم دوباره زنگ خورد.از رو میز آرایش برش داشتم امین بود.

دوباره نگاهمو بهش دادم و تو چشماش خیره شدم و گفتم:چون چیزایی که قبلا خوشحالم می کرد دیگه خوشحالم نمیکنه و خودم هم نمیدونم چرا؟!

دکمه اتصال و زدم واز اتاق رفتم بیرون .

-الو نارگل؟؟

در تراس و پشت سرم بستم و به دیوار تکیه دادم:سلام امین خوبی؟

-خوبم تو زنگ زده بودی به من!!؟؟

– فرصت کردی این اپراتو بی تربیت گوشی تو عوض کن واسه خودت میگم.حیـــفی!!

سرحال بلند بلند خندید.زیر لب یه زهرماری گفتم که صدامو شنید و گفت:

-آی خانم حسودی نداشتیم ها!

-برو گم بشو همینم مونده به دوست دخترا تو حسودی بکنم!

-چشونه؟؟!نمیدونی انقدر مهربونن..

-بپا کله پات نکنن یه وقت با محبت زیادیشون.امین چیزه خواستم یه چیزی بگم الان وقت داری؟؟!

-آره عزیزم دارم میرم خونه.بعدشم من کارم درسته فنچول تو نمیخواد به من درس بدی!!

-نردبان این جهان ما و منی است// عاقبت این نردبان افتادنی است// لاجرم هرکس که بالاتر نشست//استخوانش سخت تر خواهد نشست.بپا غرورت یه روز کله پات نکنه .

-دست این آقا آرش درد نکنه مثل اینکه حسابی آدمت کرده.جملات فلسفی میگی..خیره!!

-دارم نصیحتت میکنم بترس از روزی که افسار دلت پیش کسی از دستت در بره که نتونی کاریش کنی!!

یه مکث طولانی کرد .منتظر جوابش نبودم اینا حرفایی بود که باید یکی به خودم می زد به منی که هیچوقت فکر نمی کردم همچین جایی ببازم.

-بی خیال این حرفا امین زنگ زدم این و بگم .جریان دیشب و صرف نظر از صحبتای خودم و کیان و براش تعریف کردم که در جریان باشه

باز هم سکوت کرد و هیچی نگفت.لباسم مناسب این وقت سال نبود.داشت سردم می شد منتظر جوابش نشدم :

-امین !!!هستی؟؟؟

–….

-من سردمه الان تو تراسم اگه نظری نداری من قطع کنم فقط خواستم اینا رو بدونی .

-صددفعه بهت گفتم باز هم میگم نارگل تو ف بگی من تا فرحزاد میرم برمیگردم.تو برای چیز دیگه ای زنگ زدی نگو نه که پا می شم میام اونجا!

-من منظور تورو نمیفهمم!

-واسه یه بار دیگه ازت یه سوال می پرسم سعی کن رک و راست به برادرت جواب بدی.شک نکن که مثل همیشه پشتتم.فقط بدم میاد کسی چیزی رو ازم مخفی کنه!نارگل تو آرش و دوست داری؟؟!؟!

چشمام و بستم به دیوار سرد سرمو تکیه دادم.چی باید جواب می دادم!!حس ناآشنا و گرمی بود که قلبمو میلرزوند ….حسی که بی تجربه بودم برای درکش ….حسی که خسته م می کرد نگه داشتنش… تنها تحمل کردنش…حسی که خیلی غریب بود!

حس کردم یه چیزی به پام خورد پایین پامو نگاهی کردم یه برگ خشکیده بود به محض کج شدن اشکام دونه به دونه رد خیسی رو گونه م میذاشتن.رو زمین نشسته م هیچ وقت تو زندگیم انقدر حس ناتوانی و بیچارگی نمی کردم .

-نمیدونم امین نمیدونم ….حسی دارم که نمیتونم بگم چه جوریه…. چه رنگیه…. فقط قلبم انگار دیگه مثل قبلنا نمی زنه امین…. انگار اصلا قبلنا قلبم نمیزد…. امین من دارم داغـــــــــون میشم نمی دونم باید چکارکنم؟!

صدام لرزید و بغضم شکست با دست دهنم و گرفتم صدا بیرون نره گرچه حدس میزدم این ساعت شب تو اتاقش باشه اما نمی خواستم این همه بیچارگی و ضعفمو کسی ببینه هیچکس!!

-دختر خوب از تو تعجب میکنم خب بهش بگو بابا اشاره ایی حرکتی چیزی شما زنا که خوب بلدین .بهتراین همه عذاب کشیدن نیست ؟؟

حرفی نداشتم بزنم تند تند اشکامو پاک می کردم تند تند پلک می زدم گریه م بند بیاد .حس خفگی داشتم باید چی بهش می گفتم به کسی که منو حتی حساب هم نمی کرد چه برسه بخواد دوستم داشته باشه ..فقط با دیدن بی کس و کاریم درگیر یه عذاب وجدان مسخره شده بود و صبوری می کرد باهام.

-امـــین!

-جان امین !! اون برادر بیشعورم باید فکر اینجاشو می کرد که انگار نکرده تو بگو من باید چی بگم هان؟

-بگو ..توروخدا بگو ….چیکار کنم نره.. بخواد پیش م..ن بمونه من و دوست داشته باشه

-ببین نارگل من یه مردم درست اما ما مردا سلیقه های متفاوتی داریم .شاید..البته که خیلی کم پیش میاد کسی از تو خوشش نیاد اما شاید دختر مورد نظرش جور دیگه ای باشه تو که نمیتونی…

باقی حرفشو خورد و ادامه نداد.حرفشو ادامه دادم:خودمو بهش تحمیل کنم ……میدونم ..ولی من دارم نابود می شم امین جنس احساساتم عوض شده ..امین من عوض شده م خودم حسش میکنم

-نمیدونم از حرفم چی برداشت میکنی اما نارگل شاید این همه احساسات تو با رفتنش از بین بره …به این فکر کردی شاید یه احساسات زودگذر باشه زندگیتو حروم یه حس چندماهه نکنی!

خونم به جوش اومد چرا هیشکی نمیفهمید چی میگم

-احمــق اون شوهــرمه !!!

فکر کردی مثل توام تو بغل این و اون دنبال چیزی که میخوام بگردم .اون محرم منه امین! اینو بفهم من نمیدونم باید چطوری برات بگم من..من…من..من …

روی تختم دراز کشیده بودم و به تصویر خندونش تو لبتاب نگاه میکردم.اسکرین سیور شروع به کارکرد تصویر خودم و تو صفحه لب تاب می دیدم صفحه روبستم.

چیه خجالت کشیدی؟؟اونوقتی باید خجالت می کشیدی حرفی نزنی خجالتت کجا بود؟؟؟چجور روت شد به کسی که همه جا خواهرش معرفیت کرده جور دیگه ای فکر کنی ؟؟

تصویر لبخندش چشمای مهربونش ،دلسوزی هاش جلو چشمم زنده شد.هرجور به این قضیه نگاه می کردم من این دلشوره و این حس پر از استرس و اضطراب و دوست داشتم هر چقدر هم که واقعیت بی رحم میخواست باشه

از تصورآخرین راهکار پیشنهادی امین واسه ی توعمل انجام شده قرار دادنش برای پایداری این صیغه خیس عرق شدم ..نه من اینجوری نمی خواستمش من میخواستم دوستم داشته باشه !میخواستم چشماش همیشه آبی و آفتابی باشه نه تیره و مثل شب سیاه!

لب تاب و کنار گذاشتم و چراغ و خاموش کردم سرمو زیر پتو کردم تا بخوابم بحث دوست داشتن کیان که پیش می اومد مثل اسکارلت اوهارا دلم میخواست فردا بهش فکر کنم.

***

با شروع ماه اسفند تکاپوهای خونه ی عمه بیشتر شده بود ده روز بیشترتا عروسی نمونده بود و همه درگیر فعالیت و بدوبدو های مخصوص کارهای عروسی بودن تنها کسی که یه گوشه آروم می نشست و آهنگ گوش می داد من بودم.

از صبح که از شرکت هواپیمایی پیک بلیط شو اورده بودن انگار که آتیشم زده باشن .بدون اینکه باهاش روبرو بشم پاکت رو رو تختش کنار سینی صبحانه ش گذاشتم تا به محض از دستشویی بیرون اومدن ببینش.

یه گوشه ی اتاقم کز کرده بودم و از فکر کردن به بعد از رفتنش طفره می رفتم.

روزای بی تو بودنو از تو دلم خط می زدم

واسه رسیدن به نگات از همه چی دل می کنم

حرفای عاشقونمو مرهم قلبت می کنم

یه آسمون حرف دلو فدای عشقت میکنم

توی تاریکی ساحل تو شدی فانوس دریا

بزار اعتراف کنیم که مثه تو نیست توی دنیا

اومدم قسم بجونت آخرین خط و نشونه بجون خودت نباشی

مگه من تو دنیا غیر تو کسی دیگه ای دارم

من فقط می خوام به تو بگم

دوست دارم

در اتاق زده شد.با واکرش داخل شد یه نگاهی به اطرفا کرد و با دیدنم گوشه ی اتاق ماتش برد.تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم.هدست و از گوشم در اوردم و رو میز آرایش گذاشتم.هنوز سرجاش به جای نشستنم ماتش برده بود.جلوتر رفتم ودستمو جلوش تکون دادم.به خودش اومد و نگاه پر از سوالشو به چشمام داد.صدای پیامک گوشیم بلند شد گوشی رو از کنار تخت برمیداشتم و با سر بهش اشاره کردم که چی میخواد!

-چیزی میخواستی؟؟

چندبار پاپی پلک زد اخمی بین ابروهای پرپشتش نشست نگاهشو بین من و گوشه دیوار می چرخوند با صدای لرزون و متعجبی پرسید:

-حال..ت خوبه؟!

دستی کشیدم به صورتم و گفتم:خوبم چطور مگه؟!

لیلا بود اس داده بود که امید تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم وسائلمو جمع کنم.اخمام با خوندن پیامش تو هم رفت !وسائلمو جمع کنم؟؟واسه چی؟؟

کلافه از پیام بی ربط لیلا رو بهش کردم و گفتم:اومدی بپرسی حالم خوبه یا نه؟؟

بدون توجه به تیکه م گفت:عمه ت صبح زنگ زد.

با کنجکاوی سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم.وقتی دید منتظر ادامه ی حرفشم لبخند غمگینی زد و گفت:خواست که این ده روز و بهت مرخصی بدم برگردی خونه …منم که پروازم یازدهمه .این چندروز از پس خودم برمیام بهتره این روزای آخر و قبل از عروسی بین خانوادت باشی.

به آستین لباسم مونده بودحوصله نداشتم کارشو تمام کنم قید عروسی رفتن و زده بودم اینا میخواستن از ده روز قبل برم خودمو آماده کنم !!

بیخیال جواب دادن به لیلا شدم صفحه گوشی رو بستم.صدای زنگ واحد بلند شد .یعنی امید بود؟؟پنج دقیقه هم نشد چه برسه به نیم ساعت شلمو برداشتم و باسرعت از کنارش گذشتم .در وب از کرد آقای سینوی مدیر ساختمون بود شارژ ماهیانه رو میخواست صدای کیان از پشت سرم اومد که همون پاکت رو جاکفشی هزینه های ساختمونه ..پاکت و دادم و در و بستم شال و از سرم برداشتم و میرفتم سمت آشپزخونه که کیان گفت:یه لیوان آب هم برای من بیار!!

لیوان آب و دستش دادم میخواتسم برگردم مچ دست آزادمو گرفت و اشاره کرد رو مبل بشینم.خدابخیر بگذرونه باز چه خوابی برام دیده بودن..

-من درک می کنم بابت این ماجراها یه خرده دلت گرفته باشه از همه اما باید اینو بدونی و ایمان داشته باشی هرکسی هرکاری کرده بخاطر خوشحالی و رضایت تو کرده….من واقعا هرگز خومدمو بخاطر اون لجبازی بدموقعم نمیبخشم ولی توباید سعی کنی از این چندماه درس بگیری ..نمی خوام حرفی بزنم که خدای نکرده کسی رو خراب کرده باشم اما نارگل جان عمه ی تو مگر چقدر زندست؟؟امیدوارم هزارسال عمر کنه اما بالاخره اونم یه روز تنهات میزاره

معنی حرفاشو متوجه نمیشدم چی میخواست بگه؟؟

با گیجی گفتم:من نمیفهمم تو چی میگی؟؟

لبخندی زد و لیوانشو روی گل میز گذاشت و گفت:میخوام بگم خودتو متعلق به یک جا ندون …برو آلمان پیش پدرت وقت بگذرون هروقت خواستی برگرد هرجا دوست داشتی زندگی کن!

من از امید شنیدم پدرت برای تحصیلت اونجا برات دعوت نامه فرستاده چه اشکالی داره برو درستو بخون برگرد اینجا یه زندگی عالی رو مستقل و آزاد شروع کن بدون نیاز به کسی رو پای خودت باش ..نه وابسته ی عمه ت باش نه وابسته ی پدرت …هردوشون خوب اما بخاطر خودت زندگی کن..مثل الان غصه ی این و نخور که باید برگردی جایی که خودت بهتر از من میدونی بهش تعلق نداشتی..

عمه ت تورو دوست داره نارگل خیلی دوست داره..تمام اینمدت روزی نبوده که زنگ نزنه و غیرمستقیم نخواد که مراقبت باشم.که بهت سخت نگیرم آروم خندید و گفت:فکر میکنه هنوز کوچولوئی از پس خودت بر نمیای نمیدونه من وهم با این همه سن انگشت به دهن میذاری

حس برافروختگی داشتم بوی سوختگی و کباب شدن قلب شکسته م داشت حالم و به هم میزد ..انگار اینکه هیچکس منو نمیخواست جزئی از سرونوشت من شده بود…

دستمو از دستش بیرون کشیدم و از جام بلند شدم و چند قدم به سمت پنجره رفتم سنگینی نگاهش از پشت کمرمو خم می کرد .پیام حرفاش اونقدر واضح و روشن بود که دریاچه ی حرفام خشک بشه.

طفلک دل من که رو دیوار کیا یادگاری می نوشت.

برگشت به طرفش چشماش آبی و آروم بود نفس عمیقی کشدیم و گفتم:مرسی بابت همدردیت اما اگه این نصیحتاروهم نمی کردی من قصد برگشتن پیش عمه اینا رو نداشتم.

-نداشتی ؟؟یعنی چی ؟؟

-من خونه جدا خریدم دیگه هم با عمه اینا زندگی نمی کنم در مورد آزاد و مستقل زندگی کردن هم خوب گفتی قصد همین کارو دارم

صورتش از حالت تعجب جای خودشو به عصبانیت داد و فریاد کشید:تــــو چه غلطـــــی کردی؟؟

از صدای بلندش جا خوردم اما خودمو نباختم صاف ایستادم و گفتم:همین که شنیدی من یه خونه جدا خریدم و از اینجا بخوام برم میرم خونه ی خودم!!

دستشو به دسته مبل زد و سرپا ایستاد اولین باری بود که بدون کمک سرپا می دیدمش تقریبا تانزدیک شونه ش بودم .خودش اصلا متوجه نبود :

-هیچ میفهمی داری چی میگی ؟؟؟؟میخوای تنها زندگی کنی چی پیش خودت فکر کردی؟؟فکر هزارتا اتفاق و کردی ؟؟شبی ؟؟؟برق بره؟؟؟دزدی؟؟؟؟فکر این همه آدم ناجور و بدکار وکردی میخوای تنها زندگی کنی .

دستی به پیشونیش کشید و ادامه داد:ناامیدم کردی نارگل ناامیدم کردی بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم!!

-انتظار بی جا داشتی !نمیدونم در مورد من چی فکر کردی اما بدون من یه اشتباه و دوبار تکرار نمی کنم..نمیذارم دیگه احدی هرجور دوست داره برام تصمیم بگیره…

نفسشو پرت کرد بیرون و سرجاش نشست آرنجشو رو دسته ی مبل گذاشت و با دستش شقیقه شو می مالوند.

با صدای زنگ در نگاهمو ازش گرفتم و با گفتن “حتما امیده” به سمت در رفتم.

همه ی وسائلم یه چمدون لباس و کیف لب تاب شد.لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون رفتم حتی نمیخواستم برگردم پشت سرم و نگاه کنم .دلم برای خداحافظی رضا نبود.

چمدون و نزدیک در گذاشتم و بلند گفتم :من آماده م ..

امید از کنار کیان بلند شدو با گفتن “یه لحظه بیا اینجا نارگل یه صحبت باهات دارم” مجبورم کرد کیف و زمین گذاشتم و به طرفش رفتم رو مبل روبروی کیان نشستم که دستشو به چونه ش زده بود وآروم و متفکر به گل میز خیره شده بود.

-میشه در مورد حرفایی که به آرش زدی به من هم یه توضیحی بدی راستش برام جالب شد چجوری خونه خریدی؟؟

-منظورت چیه؟؟با پول خریدم دیگه!!

-واضحش اینه عمه ت خبر داره از این کارت!!؟

-خبر داره دیگه قصد ندارم باهاشون زندگی کنم اما فکر نمی کنم بدونه خونه خریدم

-بعدش میشه بپرسم معنی این مسخره بازی هات چیه؟؟نه به اون غش و ضعف هات از ترس زندان رفتن و دادگاه نه به این کارات تو معلوم هست با خودت چند چندی؟

-سر من داد نزن امید تو تو جایگاهی نیستی منو استیضاح کنی.من ترسیده بودم درست. هنوز هم از تصورش میترسم اما یه درصد دلم نمی خواست این بازی رو باهام راه بندازین!!

کیان-بســه دیگه!!

نفس تو سینه م حبس شد.چشماش قرمز شده بود از فرط عصبانیت انگشت تهدیدشو سمتم گرفت و گفت:میخوای مستقل باشی باشه!!من این خونه روخیلی وقته به نامت کردم..برات هم ماهیانه هرچقدر که تا آخر عمرت نیاز به کار کردن نداشته باشی پول واریز می کنم فقط به شرطی که زیر نظر امید زندگی کنی جوری که خیال همه مون راحت باشه دردسر دیگه ای بپا نمی کنی!!

انگار که صداش به بلندگو وصل باشه تو سرم پخش می شد!میخواست پول برام واریز کنه؟!خونه به نامم می کرد؟؟من که خونه داشتم دو تاهم داشتم پدرمم خونه به نامم کرده بود و تنهام گذاشته بود….پدرمم برام ماهیانه پول واریز می کرد تا حق و تمام کرده باشه!!

من که به پول احتیاج نداشتم؟؟من که خونه نمی خواستم؟؟من فقط یه اتاق میخواستم هرچقدرهم کوچیک مهم نبود برام، فقط کسی باشه که امن ترین جای دنیا برام وقتی باشه سرم رو دستش و تو بغلش باشم….من که چیز زیادی نمی خواستم فقط می خواستم یه کسی باشه که نذارم و بره….

به نفس نفس زدن افتاده بودم بغض لعنتی تو گلوم داشت خفه م می کرد باید تخلیه میشدم باید یه جور تخلیه می شدم تا خفه نشم

از جام بلند شدم و با تمام وجودم داد زدم:

داری پا جای بد کسی میزاری “آرش کیان” داری پا جای بد کسی میذاری…جای کسی که 19 سال تنهایی و حسرت هرشبم و ماه به ماه به حسابم واریز می کرد و اون سر دنیا خیالش راحت بود که کم و کسری ندارم.جای کسی که براش فقط مثل یه عذاب وجدان بودم نه از خونش …داری پا جای کسی میذاری که خونه به نامم کرد و ولم کرد به امون خدا و رفت….داری پا جای کسی میذاری که ازش بــه حــد مرگ مُتــِـنَفِـرَم

این بار من انگشت اشاره مو به سمتش گرفتم که با تعجب وناباوری و وحشت نگاهم می کرد وهمونجور با گریه ونفس نفس زنون گفتم:

نکن این کارو !!هرجا میخوای بری برو به بسلامت!! ولی لطف کن گند نزن به کسی که دوسش دارم….

ساکت شدم تنها صدای تیک تیک ساعت سکوت پذیرایی تقریبا بزرگ خونه شو میشکت هیچ صدایی ا زجفتشون درنیومد با بهت زل زده بود تو چشمام نگاهمو به سختی ازش گرفتم و با سرعت از اون خونه زدم بیرون درست مثل روز اول.

امید به لیلا گفته بود برگشته شهرش.همین یه ذره آرامشی که از هوای این شهر هم می گرفتم دود شد.بی قرار وعصبی شده بودم با کوچکترین چیزی می زدم زیر گریه طفلی عمه فکر می کرد بخاطر این مدت نبودنمه که حالا هم که برگشتم لیلا داره ازدواج میکنه و تنها می شیم اعصابم تحریک شده .لیلا سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت یه جورایی خودشوبخاطر اون مدت سرزنش می کرد.تنها کسی که با تعجب و بدبینی نگاهم می کرد لاله بود.امکان نداشت از کنارم رد بشه و چند ثانیه با دقت بهم خیره نشه

سه روزی از برگشتنم گذشته بود.بخاطر سرخود خوردن قرصا کم اشتها شده بودم و تموم طول روزگیج وکسل و حالت تهوع داشتم.عمه اینا انقدر درگیر بودن که دقت نمی کردن ظرف غذام و تو پلاستیک خالی می کردم و دور می ریختم.

به اصرار عمه لباسمو پوشیدم تا برای انتخاب مدل مو و آرایشم دستم باز تر باشه شانس اوردم چون جا باز کرده بود و مثل دو ماه پیش تو تنم خوب نمی ایستاد .کمی تنگش کردم تا اندازه بشه.مدل خاصی در نظر نداشتم تصمیم گرفتم لباسم و نشون آرایشگر بدم هرجور خودش پسندید مدل بده.

***

انگار دستام سرده سردن انگار چشمام شب تارن

آسمون سیاه ابر پاره پاره شرشر بارون داره میباره

حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین /تنها خاطراتم تو بودی فقط همین

گفتی برو تنها بمون/با غصه ها همرا بمون

دیگه نمی تونم خسته خستم/طلسم غم رو زدم شکستم

داره چشمام ابر بارون/رو گونه هام شده روون

رفتی و رفتی تنها می مونم/تا آخر عمر واست می خونم

حالا رفتی و من تنهاترین عاش….

گوشی هدست از گوشم کشیده شد .با وحشت به کنار دستم نگاه کردم.لاله با اخم و عصبانیت بالا سرم ایستاده بود.تو همین هاگیر واگیر فقط همین و کم داشتم بره رو اعصابم!!

-داری چه علطی میکنی نمیبینی دارم آهنگ گوش میدم.

پوزخندی زد و گفت:چرا هم دارم می بینم هم شنیدم…

-شنیدی؟؟

-صدا گریه هات خونه رو برداشته بود.با تعجب دست کشیدم به صورتم صورتم خیس از اشک بود .با دستام صورتم و پاک کردم. بدون توجه به لاله که هنوز بالا سرم ایستاده بود چشمام و بستم .

با پاش محکم زد به تخت با عصبانیت سرجام نشستم داد کشیدم:دیگه چـــه دردته؟؟؟

یه قدم عقب رفت اول با تعجب و بعد با کنجکاوی نگاهم کرد و لبخند مستاصلی زد و گفت:مَن؟؟؟یا تو؟؟؟

-برو بیرون لاله حوصله تویکی رو ندارم!

-فقط من و ؟؟حوصله کی رو داری از وقتی اومدی مث سگ فقط پاچه این و اون و گرفتی؟؟حالا به من میگی چمه ؟؟خودت چه دردتــــه صدای زار زار گریه کردنت خونه رو برداشته بود…شانس اورد ی مامان خونه نیست وگرنه سکته ش می دادی!!

عمـــه…چشمام و بستم نقش چشمای همیشه مهربون و لحجه ی قشنگش موقع چشمون سیاه گفتنش قلب بزرگ وسینه ی پر مهر و محبتش که امن ترین جای شب گریه های بچگیم بود بازم فشار اشک پشت پلکم زیاد کرد.نمی خواستم جلوی لاله گریه کنم.باهمون چشمای بسته گفتم:

-برو بیرون لاله ،برو تنهام بزار، دیگه خفه می شم صدام در نیاد فقط برو!!

چند دقیقه اتاق تو سکوت رفت.تخت تکونی خورد و چشمامو باز کردم و ناخودآگاه گفتم:با لباس نشین رو تخت لباسات آلودست!!

به سرعت از جاش پرید رد اشک و از گونه هام گرفت به چشمام رسید.

یا من مشکل شنوایی پیدا کرده بودم یا صدای لاله از بغض می لرزید:داری با خودت چیکار میکنی نارگل!؟

-نمیدونم..هیچی ..برو بیرون چیزیم نیست!

جلو پام رو زمین بین تخت منو لیلا نشست و دستای سردمو گرفت و با غمگین ترین لحنی که ازش سراغ داشتم گفت:

-هرچی میخوای بگی بگو هرچی..فقط نگو…نگو..نگو نارگل..درگیر اون پسره شدی…

چرا همه فکر می کردن نباید اون پسره رو دوست داشته باشم اون پسره شوهر من بود کسی بود که باهاش نفس کشیده بودم کنارش زندگی کرده بودم کنارش انگیزه هامو پیدا می کردم ..کنارش دلیل زندگی کردن پیدا می کردم …کسی که با رنگ چشماش دنیام رنگ می گرفت..اون پسره عشق من بود..چرا هیچکس نمی فهمید!!

از فشار بغض گلوم درد گرفته بود .دستم و از دستش بیرون کشیدم و از جام بلند شدم و به پشت پنجره اتاق رفتم پرده رو کنار زدم حیاط نیمه آفتابی تنها منظره ی جلوی چشمام بود.سکوتم جواب سوالش بود.

-تو دیگه چرا نارگل تو چرا نارگل!!!!؟؟

سر داغم و تکیه دادم به شیشه پنجره و چشمام و بستم.

-نگو که خوشحال نیستی که باور نمی کنم!

به ثانیه نکشید که شونه هامو از پشت گرفت و محکم روبری خودش قرارم داد و دندونای کلید شده گفت:منظورت چیه؟؟

دست گذاشتم تو سینه ش و با سستی به عقب هولش داد یه خرده تکون خورد.تکیه مو دادم به دیوار با زهر خند ادامه دادم!

-خوشحال نیستی ..منم عاشق کسی شد که دوستم نداره..مثل تو!!

یه طرف صورتم سوخت.با وحشت زل زدم به به روبروم لاله از زور خشم و عصبانیت قرمز شده بود و با تحقیر سرتاپامو نگاه میکرد.با صدای فریادش تکونی خوردم:

-خفــه شو!!خفه شو..خفه شو…فکرکردی انقدر بچه م بشینم وقتمو حروم نفرین کردن تو بکنم..احمق !!احمق!!! احمق!

دور خودش تو اتاق می چرخید و فریاد می کشید انگار بدجوری رو بدترین نقطه ضعفش گذاشته بودم.

-تو بیشعور چی از من می دونی هان!!چطور جرئت میکنی منو متهم کنی؟؟ منو؟؟؟منی که یه عمر بچگی مو با توی لعنتی قسمت کردم!!منی که مادرم عوض شب خوابیدن کنار من سه ساله تموم وقتشو پای تو میذاشت ..من که خواهرم کارامو انجام می داد چون مادرم بخاطر تو شبا رو بیدار می موند..منی که ..من ی..که ..هرچی داشتم با تو قسمت کردم..عشقم جلوی همه از تو می گفت و من سکوت می کردم..بخاطر تو بخاطر توی….توی بی لیاقتی که …زل میزنی تو صورت من ..و میگ..ی..میگ..ی من ..من ..

صدای جیغ لیلا باقی حرفاشو نیمه تموم گذاشت .با وحشت زل زده بودم بهش نگاه میکردم که کف اتاق نشسته بود و گریه می کرد…می خواسم نزدیکش برم، برم بگم متاسفم بگم..ممنونم از همه ممنونم

یه قدم برنداشته بودم جلو چشمام سیاه شد و هیچی نفهمیدم

چشمام و باز کردم نور چشممو زد.به سختی دستمو بالا بردم حائل چشمام کنم که صدای خواب آلودی گفت:

-نکن همچین از ته می کنیش!

سرمو کج کردم لاله با قیافه خواب آلود و چشمای غمگین و آزرده و خسته نگاهم می کرد رو صندلی نشسته بود و پاهاشو به لبه ی تخت من زده بود.

دست مو نگاه کردم به سرم وصل بود.

-چراغ کورم کرد.خاموشش کن!

-نمی شه قراره پرستار بیاد ازت آزمایش خون بگیره !

با چشمای گرد شده نگاهش کردم.لبخند خبیثانه ای زد و ابروهاشو بالا بالا انداخت!

-لالــــه!

-جان لاله!!

لبخند رو صورتم نشست هروقت امین و صدا می کردم هم همینجور جواب می داد!

-من از سوزن می ترسم!!!!

با صدا خندید و گفت:میدونم!چیکار کنم رفیق فابریکت دکترت و شستشو داد که ضعف کرده یعنی چی دلیل منطقی بیار!دکترت هم درخواست آزمایش داد!

-رفیق فابریکم؟؟

-امین!

آهانی گفتم و بلافاصله گفتم:اون از کجا فهمید؟

-سرم درد گرفت نارگل چقدرحرف می زنی تو مثلا مریضی ها!چه میدونم لیلا زنگ زد بهش!

-خودش چرا نیومد!!

-من نذاشتم!

قاطع و محکم گاهی وقتا که جدی می شد از لحاظ اخلاقی کپی برابر لیلا می شد.

-اوه پس حسابی درگیری داشتین!

-نه بابا اندازه این صحبتا نیست بهش گفتم داره ازدواج میکنه دیگه مسئولیت تو با منه پس بهتره دخالت نکنه!!

خنده م گرفت.دست آزادمو گذاشتم جلو دهنم و خندیدم.با دیدن خندم از جاش بلند شد لبه ی تخت نشست و گفت:ها کجاش خنده داره؟!؟!

-هیچی اینکه همه واسه استقلال و آزادی من نقشه کشیدن این وسط منم بوق!!

اخمی به ابروهای باریک و نازکش نشوند و گفت:آزادیت مال خودت من فقط نمی ذارم دیگه اتفاقی برات بیوفته!!

خندم و خوردم و دست گذاشتم رو دستش و گفتم :بابت صبح ببخشید من واقعا بی لیا..

دست گذاشت رو لبم و مجبور به سکوتم کرد:زر نزن، حق داشتی ..اونقدر این دوسه سال خودم بابت احساسم عذاب کشیدم که دلم نمی خواست هیچوقت تو درگیر مردی بشی!

صدای سرفه یی از جا پروندش امین تو چارچوب در ایستاده بود و با اخم نگاهشو بین جفتمون می چرخوند.

-به به به می بینم که کلاس آموزش های عشقی راه انداختین.یه ندا هم به من می دادین لاله خانم!

-سلام

روکرد به من و گفت:تو خفه شو فعلا !!با لاله خانم بودم!

صدای آروم سلام گفتن لاله لبخند کمرنگی رو لبا امین نشوند لاله سربزیر و آروم کنار تختم ایستاده بود.

-منم آدمم ها!!سلام کردم بعدشم تو خودت ختمشی داداش کلاس نمی خوای

معذب دست کشید تو موهاش و گفت:

امین-کی گفته ثابت کن!!

-وای راست میگی هی یادم میره من فرشته م!!

امین-وای مامانم اینا همین توهم ها رو میزنی همچین بلائی سر خودت میاری کارت به بیمارستان میکشه!!

-بیخیال امین یه خرده کم خوابی گیج و ویجم کرده روزا!!

امین-جدی؟؟من و دکتر هم خر!

لاله که تااون موقع ساکت بود گفت:درست صحبت کنید اینجا بیمارستانه یکی رد میشه میشنوه زشته!

امین-اشکال نداره دکتر ازدوستامه!میخواستم مسئله رو حسابی کالبد شکافی کنم واسه نارگل کوچولوی قصه!

-کوچولو خودتی!

خندید و گفت:فقط 15 سانت از امید کوتاه ترم یعنی انقدر معلومه!

-نه اون خیلی درازه!

لاله-نارگــل!!!این چه طرز صحبت کردنه!

-به من چه اینو میبینم دهنم خود به خود باز میشه!

امین –برو ببینم تو خودت دیکشنری دوپای حرفای بی تربیتی هستی دامن منو لکه دار نکن!

یه لبخند خبیثانه زدم که چشماشو ریز کرد و خواست برگرده به لاله چیزی بگه که با دیدن اخمای درهم لاله و قیافه ی غضب آلودش دهنشو بست.

دری زده شد و دکتر وارد شد.قد کوتاه بود شاید ده سانت از من کوتاهتر بود بهنظرم برا یه مرد کوتاه بود .عینکی بود و موهای زیتونی و کوتاه شده ش اولین عامل جلب توجهش بود.بینی کشیده و بلند داشت لب و دهن مناسب برعکس تنه ش صورتش بزرگ بود و بزرگ میزد.تقریبا سی و چند ساله می زد.لبخند زنان سمت لاله رفت و با گفتن:خسته شدین کاشکی میرفتین استراحت می کردین! باعث شد ابروهای من و امین باهم بالا بره و به همدیگه نگاه کنیم.لاله از خجالت تشکری کرد و سرشو زیر انداختو

امین هم هم نفسی کشید و گفت:پرهام جان مریض یکی دیگه ست ها!!

دکتر یه نگاه خونسردانه به امین کرد و نگاهشو به من داد :بیماری این خانم در حیطه تخصص من نیست.براشون از متخصص اعصاب نوبت گرفتم.

-همزمان من و امین و لاله باهم تقریبا داد زدیم:چی؟

دکتر یه لبخندی به سه تامون زد و انگار که منو امین مجسمه ایم زل زد به لاله و توضیح داد که عامل بیهوش شدنم ضعف اعصاب بوده وفشار پایینم با سرم و تغذیه درمان میشه اما لرزش دستام باید با یه متخصص در میون گذاشته بشه!

بی اختیار نگاه هرسه مون به دستام که کنار دستم در حال لرزیدن بود قفل شد.

فقط همین یه قلم و تو بدبختی هام کم داشتم که همه فکر کنن دیوونه م دیگه هیچی!دستامو زیر پتو قایم کردم و لبخند مسخره ای به هر سه شون تحویل دادم و گفتم:

-چیه خب سردمه!

امین تکونی خورد و به سمت دکتر رفت و بازوشو کشید و با گفتن “باقی حرفا مردونه ست” از اتاق بیرون بردش.دکتر که از رفتن ناراضی بود با دست تکون دادن از لاله خداحاظی کرد و خواهش کرد در اولین فرصت باهاش تماس بگیره.با بسته شدن در اتاق نگاه من و لاله به هم قفل شد و همزمان زدیم زیر خنده

لاله-این دوونه کی بود دیگه؟

-اونوقت که شماره گرفتی باید اینو میدونستی؟؟

یکی زد رو شونه م گفت:هوا تزریق میکنم تو سرمت ها نارگل با من از این شوخی ها نکن طرف کارتشو داد منم گرفتم گفتم شاید بدرد بخوره چه میدونستم این یارو حالش خوب نی!

-خب پیاده بشین!

یه نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:اینجا چه خبره؟؟قرار بود بریم خونه!

نگاهی بهم کرد و لبخند زد و گفت:عین گرسنه های افریقایی پوست و استخون شدی میریم یه دل و جیگر میزنیم بعد میریم خونه!

از آینه نگاه به لاله که عقب نشسته بود کرد و گفت:قبول؟؟؟

لاله نگاهی به ساعت مچی ش کرد و با گفتن باشه از ماشین پیاده شد.

از تصور خوردن حالم میخواست بهم بخوره .به ناچار از ماشین پیاده شدم.امین درا رو قفل کرد وارد مغازه شدیم.بو به مشامم خورد دستم و گذاشتم جلو دهنم معدم میسوختحالم داشت بهم می خورد.لاله بازومو گرفت گفت :حالت خوب نیست؟!

سری تکون دادم و از مغازه بیرون زدم و لاله داشت چیزی به امین می گفت از دور نگاهشون کردم لاله به زور تا شونه های امین میرسید بماند که کفشاش تخت بود اما خب قدش کوتاه بود درکل!

امین یه نگاهی از دور به من کرد و سری تکون داد و داخل رفت لاله هم بیرون اومد صورتش گل انداخته بود .کنارم نشست و نفس عمیقی کشید.می تونستم حسشو درک کنم .وقتایی که نزدیک کیان بودم انگار که عطرش تمام مشاممو میگرفت لذتی بود که ..

-خوبی؟؟

چشمامو باز کردم و سر تکون دادم

-هی عین این لال ها سر تکون نده.حرف بزن.

نگاهش کردم با نگرانی تو چشمام خیره شده بود به صدایی که می لرزید گفتم:

-نــه!!هیچوقت به این بدی نبودم!!

نزدیک ترم شد و سرمو بغل کرد و آروم گفت:قول بده فراموش کنی خب!همه چی رو …تمام این 6 ماه گذشته رو فراموش میکنی و مثل قبلا همه انرژی تو واسه اذیت من میزاری باشه!!!!؟؟

عقبم گرفت و چشمای خیسم نگاه کرد و گفت:قول میدی؟؟

لبخند تلخی زدم یه جای قلبم دلم برای اون دیوونه ی زنجیری محصور تو قلبم تنگ شده بود دلم برا فریاد زدن هاش برا دلشوره هاش برا استرس لذت بخشش برا اون لذت شور و شیرین تنگ شده بود…

-تو تونستی من بتونم؟!

نگاهش غمگین شد آهی عمیق کشید و گفت:گاهی وقتا باید بخاطر خودت به تقدیر رضایت بدی تا نابودت نکنه….منم نتونستم اما باهم سعی می کنیم باشه از امروز به بعد .باشه؟!

جوابش قطره اشکی بود که رو گونه م فرود اومد.صدایی عوض من جواب داد:

-من هم قول میدم…

هر دوتامون به امین که کنارمون ایستاده بود و دست به سینه غمگین نگاهمون می کرد نگاه کردیم.روی پا کنارمون نشست دست انداخت پشت کمرم و گفت:

-منم..یه نفر و خیلی دوست داشتم..دارم…اما…حالا که با تقدیر نمیشه جنگید..من هم قول میدم فراموشش کنم.دستشو جلو اورد که دست بده:مرد و مردونه!

بغضم شکست اشکام صورتم و خیس می کردن …هق هقم بلند شد لاله پیشونی شو به سرم تکیه داد.امین هم دست گذاشت پشت کمرامون و دوتامونو که گریه میکردیم بغل کرد.

-ببخشید آقا

امین برگشت عقب و نگاه کرد پسر شاگرد مغازه بود توضیح داد آمادست و با کمک امین یکی از میز هارو بیرون اوردن و سه تا صندلی گذاشتن.امین رو کرد به ما دوتا که عین عذادارا تو بغل همدیگه بودیم گفت:خب دیگه عذاداری بسه از هرچی بگذریم بحث شکم و سخن غذا خوشتر ست…

یه سنگ ریزه برداشتم و براش پرت کردم جابجا شد و گفت:عزیزم نشون گیریت ضیفه بیا جیگر بزن نور چشمات زیاد بشه!

با اینکه فکر می کردم نمی تونم چیزی بخورم امین و لاله مثل بچه ها نوبتی لقمه دستم می دادن.

تو راه برگشت لاله توضیح داد که از جریان بدحال شدنم کسی جز امید و امین و لیلا خبر نداره از صبح نبودنم و هم امین با بهونه خرید لباس رفع و رجوع کرده بود.

وقتی رسیدیم خونه عمه خوابیده بود.لیلا سرشو با دستاش گرفته بود و منتظر نشسته بود!

با دیدنم از جاش بلند شد و با نگرانی تو صورتم خیره شد

-چیزیم نیست لیلا خوبم..با امین رفتیم جیگر خوردیم..خیلی خوش گذشت جای تو، امید خالی بود..مگه نه لاله؟؟

لاله کفشاشو تو جاکفشی گذاشت و با تکون دادن سرش به سمت اتاقش میرفت که صدای لیلا سرجاش میخکوبش کرد:

-بابت جر و بحث صبح جفتتون به من توضیح بدهکارین..لاله اون چرت و پرت ها چی بودن داشتی فریاد میکشیدی؟؟

لاله با همون خونسردی اعصاب خورد کن همیشگیش زل زد به لیلا و گفت:خودت میگی چرت و پرت!!!پس ارزش تکرار کردن ندارن

عقب گرد کرد بره اتاقش که لیلا داد زد:از صبح سرم داره منفجر میشه اینه جواب من!!

-بی خیال لیلا!!!ما یه گفتگوی خواهرانه هم تو این خونه نباید داشته باشم

لبه سمتم برگشت و گفت:گفتگوی خواهرانه؟؟؟امید میگفت صدای لاله تا خیابون می اومد.به این میگین گفتگو؟؟پس جنگتون چیه!!!

لاله-جنگی در کار نیست و نخواهد بود..یه سری سوتفاهم بود که برطرف شد حالا هم بهتره بزاریش بره استراحت کنه دکترش میگفت اعصابش ضعیف شده!

لاله رفت. من و لیلا تنها موندیم.

-من حالم خوبه فقط این روزا بدخواب شدم تو هم که قراره بری ..حس می کنم قراره تنها بمونم

بهم نزدیک تر شد و بغلم کرد.

-بخدا به هزار تا در بسته بسته زدیم این طبقه بالا رو بخریم نزدیک تر باشیم بهتون نشد طرف آب شده بود رفته زیر سنگ.فکر کردی من دوست دارم تنهاتون بزارم. بیماری قلبی ماما،دیابتش،آینده تو،کلاسهای لاله و خونه نبودنش ..از تصورش سرم داره منفجر میشه

-نگران نباش لیلا من که هستم پیش عمه میمونم حواسم بهش هست

سرمو از بغلش جدا کرد و به صورتم خیره شد لبخندی زد و گفت:واقعا؟؟

-آره من ..من…هیچوقت تنهاتون نمی زارم هیچوقت…

***

– اعتراف کن دلیل این دعوت شاعرانه چی میتونه باشه!بزار خودم بگم امممم نکنه میخوای به لیست عشاق امسالم اضافه بشی..وای ببخشید امین جون دیر اومدی لیست بسته شد!

یه نگاهی به اطرافش کرد و با جعبه دستمال کاغذی روی میز یکی زد توسرم و خندید :باز تو روت خندیدم پررو شدی!!

ارنج هامو رو میز و دستامو تو هم مشتشون کردم زیر چونه م گذاشتم و گفتم:خب منتظر اصل مطلبم!!

نفس عمیقی کشید و گفت:می ترسم ناراحت بشی از شنیدنش..

-به نظرت الان چی دیگه میتونه از این که هستم ناراحت ترم کنه ..بگو امین راحت باش!

دست کرد تو جیبش و یه جعبه گذاشت رو میز یه نگاه به جعبه کردم و با تردید برش داشتم و گفتم:خب این چیه؟؟

-بازش کن!

در جعبه رو باز کردم یه جفت گوشواره با آویزای کوتاه بلند با حروف اسمم بود .بی اختیار خندیدم و گفتم: وای چه خوشکله !!

-مال توهه.تولدت مبارک قشنگم !

دستام سر شد .چشمام به سوزش افتاد 9 اسفند تولدم بود…سالگرد مرگ مادرم…سالگرد فرار پدرم..سالروز از دست دادن خوشبختی که میتونستم داشته باشمش….

جعبه رو میز گذاشتم و دستشو رو میز گرفتم:میدونستی هیچکس بجز تو با این سر نترست جرئت نکرده بود تولدمو تا بحال تبریک که هیچ کادو هم بهم بده!!؟؟

نگاهشو به اشکای رو گونه م داد و گفت:میدونم…

نگاهشو به چشمام داد و گفت:حق داری ازم ناراحت باشی اما بدون قصد فقط خوشحال کردنت بود

با گریه خندیدم :میدونم مرسی، مرسی امین جان!!هیچ وقت فراموش نمی کنم محبتتو ولی هدیه تو قبول نمی کنم!!

نگاهش رنگ تعجب گرفت :میدونم تعجب کردی میدونم کارم بی احترامیه ولی..

-نارگل من اینو مخصوص تو سفارش دادم..برش دار بخدا دوست دختر به اسم نارگل ندارم وگرنه میدامش به او..

حرفشو قطع کردم دستشو فشار دادم و آروم گفتم:من همچین روزی با ارزش ترین کس زندگیمو از دست دادم امین..تا ابد هیچوقت دلم نمی خواد همچین روزی از کسی چیزی بگیرم.میفهمی!!

سرشو تکونی داد و به میز نگاه کرد.نفس عمیقی کشیدم.دستمال کاغذی برداشتم و همونجور که اشکامو پاک می کردم گفتم:گندت بزنن می گفتی میخوای اشکم و در بیای لااقل آرایش نمی کردم الان شبیه اجنه میشم

ریز خندید وآروم زیر لبی گفت:بودی

-چیزی گفتی؟؟

-نه بابا خواستم بگم هر خوشکلی عیبی داره

خواستم جوابش بدم گوشیم زنگ خورد لیلا بود.

-سلام

-سلام خوبی کجایی نارگل؟؟

-با امین کافی شاپ بعدشم میخوایم بریم سینما بعدش هم شهربازی کمتر از ده هم خونه نمیام تو هم بهتره بجای ردیابی من بری استراحت کنی فردا روزبزرگیه که خسته نباشی.خسته میشی سگ میشی پاچه همه رو میگی عروسی رو به دهن همه زهر میکنی بعدش..

-خفه شو دیگه..

-اوپس لیلا بی ادب می شود باید فیلمشو بدم بسازن

امین میخندید و سر تکون میداد.

-زودتر بیا خونه یه امشبه رو خونه باش

-بی خیال بابا دیدن نداری که..

-نارگــل!!

-باشه باشه سینمارو بیخیال میریم شهربازی بعد میگم امین برسونم خوبه!!

-آره خوبه مواظب خودت باش ..نارگل؟!

-جانم؟؟

-هیچی..

-چیه لیلا بگو نخور حرفتو!!

-هیچوقت قول بده هیچ وقت یادت نره چقدر دوست داریم..بلافاصله گوشی رو قطع کرد.باتعجب به گوشی نگاه کردم.عجب!!

اینم یه نوع ابراز احساسات از نوع لیلایی بود.

-بریم ؟؟

-اول چرخ و فلک!!

خندیدو گفت:بریم ببینم واسه من نرخ تعیین نکن!

از جام بلندشدم و گفتم:تولدمه امشب هرچی بگم باید همه گوش بدن وگرنه گریه میکنم..

بغض تو گلوم نشست حیف مادر هم ندارم بغلم کنه آروم بگیرم.یکی زد پشت شونه م :

-بریم انقدر فکر و خیال بی خودی نکن یه گله آدم مثل کوه پشتتن انقدر به چیزایی که نداری فکر نکن یه خرده به چیزایی که داری فکر کن!

-گفتی گله منظورت دقیقا چی بود!!

دستمو کشید و گفت:بیا بریم انقدر فک نزن!

سه ساعت تمام هرچی بازی بود بقول امین بجز اونایی که مال بچه های زیر 7 سال بود و بازی کردیم.انقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت.خوش گذشته بود.خوب بود که عوض بغض کردن فریاد بزنی.خوب بود به چیزایی که دارم فکر کنم ..خوب بود قدر چیزایی رو که داشتم و میدونستم.امین..لیلا لاله عمه..همه و همه!!

کیان راست میگفت.باید همه رو باهم نگه می داشتم و در عین حال هم خودمو وابسته به هیچ کس نمی کردم.باید یاد می گرفتم!!

***

امین در خونه نگه داشت . از ماشین پیاده شدم.از ماشین پیاده شد.نگاهش کردم :

-بفرما تو دم در بده

خندید و گفت:کیک که بی کیک!! لااقل یه چایی تو خونتون پیدا میشه یا نه!؟

در ساختمون و به محض اینکه بازش کردم ساختمون تاریک شد.سرجام کپ کردم.به ثانیه نکشید که رو دیوار چراغای ریز قرمز رنگ که چشمک می زد روشن شد.تولدت مبارک نارگل دیوونه!

چراغا به ترتیب روشن شدن چراغ راهرو چراغ پارکینگ.خانواده عمه سها و سامان و سورنا خانواده امید خاتون جون و امید و لیلا که با چشمای خیسش تو بغل امید بهم نگاه می کرد.کنارش عمه ندا رو از روی صندلیش بلند شد لاله هم کیک به دست از واحد عمه بیرون اومد و تو راهرو به من که تو چارچوب در مات و متحیر ایستاده بودم نگاه می کرد و غمگین لبخند می زد.

مغناطیس نگاهی مجبورم کرد به تاریکی کنار دیوار خیره بشم .مردی یه قدم برداشت و نور چهرشو روشن کرد .”کیـــان”

بی اختیار یه قدم عقب برداشتم صدای آخ امین بلند شد:

-تف به ذات اون کره خری که کفش پاشنه بلند برا خانوما رو طراحی کرد.استخون پام پورد شد.

برگشتم نگاهش کردم پام رفته بود رو پاش.با گریه خندیدم :

-حقتونه تا شما باشین راست و بدون پنهان کاری چیزی رو از کسی قایم نکنین!

امین منو دور زد و رفت سمت عمه :میبینی عمه سه ساعت عین بچه 8 ساله بردمش پارک خانم شاکی هم هست.

عمه و خاتون شروع کردن قربون صدقه ش سورنا که از سامان بزرگتر بود جلوتر اومد و دستشو دراز کرد و گفت:سلام تولدت مبارک دختر دائی!

سامان از پشت داد زد:تبریک منم بپذیر نارگل دیوونه!

صدای قهقهه لاله بلند شد میدونستم این شیرین کاری ها زیر سر خودشه.نگاه عمه سها کردم غمگین نگاهم می کرد.با سورنا دست دادم و داخل شدم و به سمت عمه سها که بزرگتربود رفتم و سلام کردم.

عمه سها-سلام به روی ماهت !تولدت مبارک باشه دخترم!

لبخند مستاصلی زدم و به شوهرش هم سلام کرد.عمو مرتضی مرد مهربون و خون گرمی بود.پاشو تو جبهه از دست داده بود وبا پای مصنوعیش از جاش بلند شد و برعکس عمه گرم و بامحبت سرمو بوسید.

سرمو زیر انداختم و بغل عمه ندا فرو رفتم .تمام زندگی مو مدیون این زن بودم .مدیون قلبش ،نیتش،مهربونیش…

شونه هاش لرزید و لرزید و لرزید.باهم گریه می کردیم.دستی رو شونه م نشست :

-ای بابا ندا خانم بزار ماهم تولد دخترمونو تبریک بگیم.

با خاتون جون دست دادم و تشکر کردم.نفر بعدی امید بود.لاله از پشت سرم رد و کیک و رو میز وسط حیاط گذاشت .تموم سعیم برای خنده لبخند غمگینی شد.دستشو از دور لیلا برداشت و یه قدم جلوتر اومد و بعلم کرد سرمو بوسید.چشمامو بسته بودم.

لاله راست میگفت باید فراموش میکردم باید بدی هارو فراموش می کردم.

آروم زیر گوشم گفت:تا من زنده م نفس می کشم نمی ذارم هیچی تو گلوت گیر بکنه…بعضی دردها درد رشدن .درد دارن اما واسه بزرگ شدن آدمو آماده می کنن.

یه قدم عقب رفت و لیلا بغلم کرد و پیشونیم و بوسید و گفت:تولدت مبارک راستی معرفی میکنم …آقا آرش از دوستای امید از جایی برای عروسی ما اومدن گفتیم امشب و با ما بگذرونن.رو کرد به مرد نیمه تاریک روشن زندگیم و گفت:اینم دختر داییم نارگل

سامان باز داد زد:البته دیوونه ش سانسور شدا!

امین ته خیار شو پرت کرد سمت سامان گفت:باز به دختر 8 ساله من چیز گفتی!!

سورنا یکی زد پس گردن برادرش و گفت:نمیبنی واسه یه بار تو عمرش ساکته حتما باید صداشو در بیاری تا سردرد بگیریم!

صداها دور و دورتر میشد تمام حواس ذهنم پیش کسی بود که با تمام قوا برای به آتیش کشیدن سعی و تلاشام برای فراموش کردنش جلوم ایستاده بود یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود چارشونه تر و جذاب و خواستنی شده بود.چشماش برق میزد موهاشو کمی بلند شده بود ازکنار چشمش کنار زد و دستشو جلو اورد و بالبخندی که قلبمو تو سینه به آتیش می کشید گفت:

-سلام آرش هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم……

دست لرزون وسردمو جلو بردم و تو دست گرم و محکمش گذاشتم.فشار کوچیکی به دستم داد و سری تکون داد.

همین !!! تبریک نگفت؟؟میدونست!!میدونست این تبریک ها بیشتر غمگینم میکنه!!میدونست…خوب میدونست..همه چیز و میدونست!!

صدای لاله تلاقی نگاهمونو برید .لباس سبز روشن پوشیده بود مثل همیشه خوشکل و خواستنی شده بود دست به سینه نگاهم می کرد.یه قدم جلو رفتم از جاش تکون نخورد یه قدم دیگه تکونی به خودش نداد اشک و لبخندش باهم قاطی شد.بغلش کردم سفت و محکم آروم زیر گوشش گفتم:اعتراف می کنم همیشه ازمن خوشکل بودی.امین عاشق رنگ سبز این رنگیه!

صدای من گشنمه امین با چشم غره خاتون و خنده ی عمه یکی شد.از بغل لاله بیرون اومدم عجیب بود حتی سلام هم نکرد.این خواهرا امشب عجیب شده بودن!

لیلا با خنده جلو اومد و چاقو رو دستم داد…رفتم پشت میز و چشمامو بستم باید چه آرزویی می کردم؟؟

کیان کنار امید ایستاد لیلا فیلم می گرفت .سامان امین سورنا هر سه با حالت مسخره ای بشقاب چنگال به دست منتظر برش من بودن.خندم گرفت .

نگاه عمه ندا کردم هنوز آروم آروم گریه می کرد.طفلک گناه داشت آینه ی دقش شده بودم سالها… مرگ بهترین و صمیمی ترین دوستش ،سالها حسرت دیدن تنها برادرش پیرش کرده بود… میتونست مثل عمه سها به فکر دادنم به خانواده مادریم بیوفته .اما مرد و مردونه پای بزرگ کردنم ایستاد.این بزرگترین آروزم بود خوشحالی و خوشبختی کسائی که دوسشون دارم.

به آسمون نگاه کردم و گفتم:هیچوقت تولد نداشتم و الان نمیدونم باید چه کار کنم اما تو یه همچین شبی اعتراف می کنم بخاطر داشتن همچین خانواده یی خوشحال و خوشبختم..مرسی

چاقو رو کیک گذاشتم خواستم ببرم صدای سلامی توجهمو به منبع صدا جلب کرد.

تو چارچوب در مرد شماره یک زندگیم با چشمای خیس وغمگین ایستاده بود با حسرت نگاهم می کرد.

نمی تونستم ازش چشم بردارم.کنار شقیقه هاش سفید شده بود و پیر تر از عکس تو فیسبوکش بود.قد بلند و هیکل درستی داشت برعکس هم سن و سالاش شکمی، چربی اضافه ای نداشت پیرهن آستین کوتاهی با جین پوشیده بود و طبق شنیده هام همونجور خوشتیپ و جذاب بود.

عمه سها از جاش بلند شد و به سمتش رفت گریه کنون دست انداخت گردنش و شروع به بوسیدن سرو صورتش کرد.

دستای عمه سهارو بوسید و به سمت عمه ندا یه قدم برداشت عمه ندا نفر بعدی بود که به سختی از جاش بلند شد و با گریه و خنده بغلش کرد و سرشو بوسید.

نگاه ناباورم تو جمع چرخید امین متفکر به یه کاشی زل زده بود.امید به صورت لیلا زل زده و لیلا با دهن باز به صحنه ی استقبال پدرم زل زده بود.لاله تکیه به دیوار داده بود و توی تاریکی آروم آروم گریه می کرد.سامان با گوشیش فیلم می گرفت.سورنا با لبخند به صحنه ی مقابلش نگاه می کرد.تنها نگاه مات و غمگین روی صورتم کیان بود که با نگرانی نگاهم می کرد و منتظر عکس العملم بود.

چاقو رو تو سینی کنار کیک گذاشتم و به سختی پاهایی که مثل یه تیکه آهن به زمین چسبیده بودن و تکون دادم و راه افتادم از روبروی کیان رد شدم با نگاه میخکوبش دنبالم میکرد .امید متوجهم شد امین سرشو از زمین بلند کرد خاتون از جاش بلند شد .دستای عمو مرتضی تو هوا برای دست دادن باهاش خشک شد.لاله تکیه شو از دیوار برداشت .از کنار همه رد شدم پیچ راهرو و گذشتم چشمام فقط در واحد عمه رو می دید .

یه لحظه در خونه مون باز شد تصویر مادرم با لباس سفید که لبخند غمگینی به لب داشت تو آستانه دیدم قرار گرفت.

انگار مادرم هم برای استقبال شوهرش اومده بود.

صداش گرم و با حرارت بلند شد:

-دخترم!!!

برگشتم به طرفش چشماش پر از پشیمونی و حسرت بود دستاش و برای بغل کردنم از دور باز کرده بود.

انتظار داشت برم تو بغلش؟؟؟ بغلش کنم گرم و با محبت بگم سلام بابا جون خسته نباشی چرا انقدر دیر اومدی بازم خوب اومدی هنوز کیک و نبریده بودم…یا نه بگم…دلم برات تنگ شده بود…یا نه بپرسم خانواده ش کجاست ؟؟؟ چرا برادرام و با خودش نیورده بود؟؟؟هووی مادرم کجا بود؟؟؟کسی که پدرم و این همه سال پابند خودش و بچه هاش کرده بود کجا مونده بود؟؟

با صدایی که به سختی لرزششو کنترل میکردم گفتم:

-اینجا چه غلطی می کنی!؟

-نــارگـل!!!!

صدای فریاد عصبی عمه سها هم باعث نشد چشمامو از چشماش بردارم.دستاش کنارش افتادن .یه قدم به طرفش برداشتم :

-نگو بخاطر من اومدی.. .فریادم به جیغ منتهی شد : بگو بخاطر چی بعد از این همه سال باید الان بیای !!

یه قدم بهم نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت:

-فکرکردم دوستیم!!!

-دوست؟؟با صدای بلند بلند شروع کردم عصبی خندیدن :فکر کردی با 4 بار چت کردن یادم میره این همه سال واسه خودت در حال عشق و حال بودی !!

عمه سها با عجله نزدیکش شد و بازو شو عقب کشید و در جوابم گفت:

-درست حرف بزن دختره ی گستاخ آدم با پدرش اینجور حرف نمیزنه!!!

-تو چی میگی دیگه؟؟اگه به تو بود که منو همون بچگی پرت کرده بودی در خونه خانواده یی که مادرم بخاطر برادرت ازش طرد شده بود..تو چی میدونی از خانواده ؟؟؟برادرت هم یکی مثل تو!!

دست عمه سها تو هوا برای سیلی زدن بهم تو هوا نگه داشته شد.دست عمه سهارو بوسید و عقب کشیدش تو صورتم ایستاد واسه نگاه کردن بهش باید بالا رو نگاه می کردم.با همه ی نفرتم زل زدم تو صورتش.با خستگی لبخندی زد و گفت:

-نیومدم با این حرفات عقب بکشم..اومدم هرچی میخوای بگی ..هرکاری میخوای بکنی ….بعدش که هرچقدر خواستی تلافی کردی باید باهام بیای بین خانواده ی واقعیت زندگی کنی….

پوزخندی زدم و دستمو رو سینه ش گذاشتم و گفتم:

-خانواده ی واقعی من پشت سرته!!دوتا خواهر دارم که با دنیا عوضشون نمی کنم یه مادر مهربون باقی حرفمو با تمام توانم از ته دل جیغ کشیدم :و پدری که سالهاست مرده…

برگشتم سمت خونه عمه مادرم هنوز تو چارچوب در با لبخند نگاهم می کرد.بهش لبخندی زدم و یه قدم به سمتش برنداشته بودم که جلو چشمم سیاه شد.

با صدای گریه ی کسی چشمام و باز کردم همه جا تاریک بود و نوری از در بازاتاق به داخل می اومد..تکونی به دستم دادم صدای گریه رو قلبم چنگ میکشید.آروم با بی حالی پرسیدم:

-کی اونجاست؟؟

صدای گریه قطع شد و چراغ بالا سرم روشن شد چشمامو بستم و دستمو حائل صورتم کرد.چراغ خاموش شد و صدای خسته و دورگه لیلا از گریه بلند شد:

-حالت خوبه؟؟؟خوبی نارگلم!!!همه رو کشتی از ترس!!نارگل!

نمیدونستم چجور باید خفه ش می کردم تا دونه به دونه سوالاشو جواب بدم.

-یکی یکی بپرس!

-حالت خوبه؟!

-خوبم سردمه یه کم

پتورو تا روی شونه م بالا کشید و دوباره پرسید:داشتیم میمردیم از ترس!!

-تو میدونستی قراره بیاد!!

-نه بخدا نمیدونستم قراره برای تولد بیاد. واسه فردا دعوت بود.مامان دعوتش کرده بود ..چند روزی میشه ایرانه!!!

-نباید به من میگفتی؟؟

-فرصت نشد…دیدی که!!

-کیان و چی؟؟؟

-اونم که …امید دعوتش کرده بود برا عروسی .ظهر زنگ زد آدرس خواست. امید هم بهش گفت امشب تولده اونم گفت دوست داره باشه

-تو چرا اینجایی مگه فردا عروسیت نیست؟؟

خندید و گفت:البته اگه منظورت امروزه آره امروز عروسیمه.چند ساعت بیشت رتا صبح نمونده

-من خوبم بهتره دیگه بری خونه استراحت کنی وگرنه خسته میشی سگ میشی پاچه میگیری عروسی رو به دهن هممون زه..

دست گذاشت رو لبم.

-میدونم داری چه فشاری رو تحمل میکنی نارگل درک میکنم لازم نیست به رو خودت نیاری من با دیدن یهویی دایی داشتم سکته می کردم چه برسه تو که..تو که…

-هیچوقت منتظرش نبودم

-نارگل!!

-هیچوقت فکر نمی کردم بتونم از نزدیک ببینمش،تو صورتش تو چشماش نگاه کنم و بهش بفهمونم چقدر دلم از دستش خونه!!

-عـــزیزم!!

قطره اشکم تو شقیقه م گم شد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:زنگ بزن آژانس برو خونه!!خواهش می کنم!!معذبم می کنه اینجا بودنت !

-میمونم..

-من نمیخوام بمونی میخوام تنها باشم باید فکر کنم!!برو لیلا برو.

-باشه حالا که اینجوری میخوای باشه میرم امید پایینه تو ماشینِ.فردا میبینمت سعی کن خوب استراحت کنی!

سرمو تکونی دادم با خستگی کیفشو برداشت و خداحافظی کرد و رفت.

بغض تو گلوم شکست و هق هق گریه م که بلند شد با دستم جلو دهنمو گرفتم صدا بیرون نره…

***

سردی چیزی دور پام احساس کردم چشمامو باز کردم سایه ی مردی کنارم باعث شد خودمو با ترس عقب بکشم.

صدای آشنایی گفت: آرشم !!

تو جام تکونی خوردم.رو صندلی کنار تخت نشست .تو تاریکی صورتشو نمی دیدم .آرنجاشو رو زانوهاش گذاشته بود و سرشو با دستاش گرفته بود.سرمو کج کردم و نگاهش کردم .دلم میخواست از این حالتش یه عکس بگیرم پاهای کشیده و بلندش حالت خمیدگی شونه و سر سنگر گرفته بین دستاش غمگین ترین صحنه یی بود که تو عمرم می دیدم .ناخودآگاه اشکام دونه به دونه تو موهام گم میشدن.

-متاسفم

سرشو بلند کرد چونه شو با دستاش گرفت و گفت:تو واسه چی؟؟

-واسه اینکه نتونستم ببخشمش!

نفسشو پرت کرد بیرون و به تکیه گاه صندلی پلاستیکی بیمارستان تکیه داد و پارو پا انداخت و گفت:

-دفعه اولی نیست که ناامیدم میکنی!

نگاهمو ازش گرفتم به سقف خیره شدم و چشمام و بستم.

-خیلی سخت بود..

-سخت نبود..قبول کن نمیخواستی ببخشیش!

از جاش بلند شد و رو لبه ی تختم نشست و ادامه داد:اون نارگلی که من شناختم بدتر از اینا رو هم بخشیده بود..آدمایی که لیاقت بخشیده شدن رو نداشتن و بخشیده بود…چرا انقدر نسبت به پدرش کم لطفه من سوال شده برام!!

-تو هیچ از نارگل نمیدونی؟؟!

-باشه قبول بگو بدونم قانعم کن!!

-اون…. اون منوبا بی رحمی گذاشت و رفت

-نارگل وقتی یه مرد باشی… عاشق زنت باشی… از دستت بره دنیا برات بی ارزش میشه..اینو باید یه مرد باشی تا درک کنی!!

-بعدش چی بعدش راحت واسه خودش ازدواج کرد

-ازدواج نمیکرد مادرت برمیگشت؟؟؟

-نـــه معلومه که نه ولی من و هم به امان خدا با خیال راحت ول نمی کرد!!

-مگه خودت نگفتی بعد از ازدواجش اومد ایران تا با خودش ببرت پیش خودش؟!

-چرا ولی کی ؟؟بعد از هشت سال؟؟؟

-به نظرم باید حق بدی به پدرت هشت سال طول کشیده تا بتونه با نبود مادرت کنار بیاد بعدش هم برای شروع دوبارش خواسته باهاش باشی خودت قبول نکردی !

-همه…می گفتن چون شبیه مادرم بودم دوستم نداشت

-این چه حرف احمقانه ایه وقتی عاشق مادرت بوده چجور تورو دوست نداشته من مطمئنم داشتن تو موهبت بوده براش!از کجا میدونی شاید اینکه طاقت اورده هم بخاطر تو بوده!!

-چرته!!

یکی آروم زد رو پیشونیم گفت:با من درست حرف بزن!

-نمی خوام!!! پاشو برو بیرون… تو اصلا اینجا چیکار می کنی ؟؟؟برا چی برگشتی؟؟ ..مگه نمیخواستی بری پیش خانوادت برو دیگه!!

-باشه عصبانی نشو.همین که در مورد حرفام فکر کنی در مورد پدرت برام کافیه..چون اگه انصاف بدی اینکه پدرت اجازه داده این همه سال پیش عمه و دخترعمه هات باشی و مجبور به تحمل نامادری نشی این از خودگذشتگی پدرت و نشون میده..بهتره احساساتت و کنار بزنی و بین دو کفه مزایاهای موندنت و اگه پدرت بزور میبردت و بسنجی..ببینی کدومش بیشتر خودخواهیه اینکه از خودش گذشت و گذاشت تا بین همجنس های هم زبونت زندگی کنی یا اینکه بخاطر خودش و علاقه ش بهت بزور می بردت….عاقلانه درموردش به قضاوت بشین نارگل اون پدرته!!

خندید گفت:حالا نوبت استیضاح منه؟؟؟!!دستی کشید بین موهاشو گفت:

من هم اینجام چون اگه من نمی موندم امید باید جای لیلا می موند. فردا روز خسته کننده ایه برا جفتشون پس بدون از اعصابم مایه گذاشتم موندم پیش تو…

خنده شو خورد و به سمت پنجره رفت و پشتش ایستاد و به تاریکی زل زد و گفت: و به این دلیل برگشتم چون با ارزش ترین چیز زندگیمو اینجا جا گذاشته بودم ویادم رفته بود یه خداحافظی درست حسابی بکنم!

برگشت نزدیکم شد و با صدای غمگین و آزرده ای ادامه داد:

-تنها یادگاری که از خواهرم برامون باقی مونده بود.خیلی برام عزیزو باارزشه!میدمش به تو چون تو خیلی منو یاد اون مینداختی همیشه..همون قلب بزرگ ..همون شیطنت ها..همون بازیگوشی ها…همون روح پاک و دست نخورده …انگار خود آرزو برام زنده شده بود…

و اگر رفتم چون بی طاقت دیدن کسائی شدم که یک سالی میشد ندیده بودمشون..

آه عمیقی کشید و گفت:بیرونم…الانم بگیر تخت بخواب فردا باقی حرفامونو میزنیم .پتورو کمی بالا کشید و بدون حرف رفت!!

نفس حبس شدمو رها کردم تو تخت نشستم و تندتند اشکامو با آستین لباسم پاک میکردم.

فکرکرده من خواهرشم؟؟؟من که خواهر نیستم؟؟؟من زنشم!!!

من زنشم؟؟؟خدایا تو بگو مگه من زنش نیستم!!!!

با درد چشمامو باز کردم .

اتاق تاریک بود و فقط نورمهتاب کف اتاق روبروی پنجره رو روشن میکردو باد پرده ی توری اتاق و به بازی گرفته بود .سردم بود بدنم درد میکرد و باید از جام بلند میشدم لباس میپوشیدم دستمو رو تشک تخت گذاشتم و بلند شدم زیر شکمم تیر کشید که باعث شد خم بشم آروم تراز تخت پایین بیام.چشمم بهش خورد سمت راست تخت برهنه طاق باز خوابیده بود و آروم و منظم نفس میکشید.

از یادآوری دیشب غرق خجالت شدم لبمو گاز گرفتم نگاهمو ازش گرفتم به جلو پام دادم به سختی لباسامو از رو زمین پیدا کردم و با درد شروع به پوشیدن کردم.شلوارم و بالا میکشیدم که جلو چشمم سیاه شد که اگه دستمو به دیوار نگرفته بودم زمین میخوردم تکیه مو دادم به دیوار سرم گیج میرفت دهنم تلخ شده بود و زیر شکمم درد میکرد ،سردم بود ولی بدنم خیس عرق بود همونجا نشستم نگاهمو به زمین دوختم جلو چشمام تار شد باز هم آسمون شب چشمام آروم آروم باریدن گرفت.پاهامو جمع کردم توبغلم و سرمو گذاشتم رو پام و چند ساعت قبل و با خودم مرور کردم.

***

جلو آینه وایساده بودم و به چهره ی جدید و تغییر کرده م خیره شده بودم ابروهام نازک و مدل دارشده بودن چشمامو کشیده ترکرده بود. موهای مشکیم حلقه حلقه بالای سرم جمع شده بود و تاج زیبایی رو موهام و بین حلقه های موهام نگین کار شده بود.چشمام و به خواست خودم آرایش عربی کرده بودن و خطرنک ترین عضو صورتم بعد از چشمام که تازه معنی سیاه و وحشی بودنشو درک میکردم لبام بود که رژلب قرمز رنگی با لباسم ست شده بود.

لباسم تن لاغر و کشیده مو جلوه داده بود .لباس نیم دکلته یی بود که از پشت بلند تا پشت گردنم و ازیقه ش قلبی برش خورده بود وتنه ی لباس دنباله ی کوچکی داشت و آستین هاش از تورو وآستر قرمز کار شده بود و لبه های آستین هاش یه حلال به سمت داخل سنگ کار کرده بودم بعلاوه ی پایین دامن پف و تور لباس و کمرش که کمر باریک تر نشونم میداد تودلم به برش عمه احسنت گفتم تمام پستی بلندی های بدنمو خیلی قشنگ به نمایش گذاشته بود .کمر باریکم و عرض شونه های مناسبم بی اختیاریاد پرنسس های کارتونا انداختم و لبخند به لبم اورد خانم آراشگر نزدیکم شد تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت:اگه لباست سفید بود چیزی از یه عروس کم نداشتی!!ماشاا..چشمم کف پات خیلی ماه شدی

برگشتم سمتش و گفتم:یعنی قبلش نبودم دیگه نه!!

خندید و یکی زد رو بینیم گفت:بودی خوشکل الان دیگه ماه شب 14 شدی..نامزدی شوهری کسی میاد دنبالت!!!

لبخندی نمایشی زدم و گفتم نه خودم میرم اگه میشه زنگ بزنید آژانس

-بگم واسه کجا؟؟!

-تالار…

-ممنون آقا همین جا پیاده می شم!

با اون کفشای چند سانتی و دامن تور به جون کندن از ماشین پیاده شدم.در و بستم و به سمت در اصلی تالار رفتم ساختمون سه طبقه ای بود که طبقه ی همکف رستوان و محل پذیرایی از آقایون بود و طبقه بالا که سر و صدا ازش می اومد بدون شک مخصوص خانم ها بود ماشین عروس گل زده کناری پارک شده بود.عجیب نبود دیر رسیدنم وقتی تا دیروقت بخاطر مصرف دارو ها خواب و گیج بودم تا به آماده می شدم برم آرایشگاه دیر شده بود.صدای صحبت کردن کسی می اومد که توضیح می داد از کجاها باید پذیرایی بشه.

مرد کت و شلوار سفید پوش به سمتم برگشت.اوه خدای من این امینه …چقدر جذاب و خوشکل شده بود.نیشم ناخودآگاه باز شد.امین هم که متوجه حضورم و صدالبته لبخندم شده بود با خنده ای که اون چال گونه شو به نمایش بزاره و حسابی دختر کش بشه نزدیکم شد سری خم کرد و گفت:

-چه کمکی از دستم واسه این خانم زیبا بر میآد

خانم زیبا؟؟با دقت بیشتری نگاه چشماش کردم هرچند ثانیه یه بار نگاهش و بین لبا و چشمای آرایش کرده ام در حرکت بود برق شیطنتو هیزی شو از همین فاصله حس میکردم تف تف تف به این خواهر برادری .خنده م گرفت عمرا اگه حرفی نمی زدم میتونست بشناسم!

با ناز سری تکون دادم و بدون توجه به اون همه کلاس گذاشتنش به سمت آسانسور رفتم.

عروسی یکی از دوستای لیلا اینجا بود خوب میدونستم کجا باید برم.هنوز با خیرگی نگاهم می کرد تا در آسانسور بسته شد .تو آینه به خودم نگاه کردم با این فرم ابروهای نازک عمرا اگه بابام هم میشناختم.

آسانسور تو طبقه خانما ایستاد و به محض باز شدن درش سرو صدای کر کننده ای نزدیک بود پرده گوشمو پاره کنه.رقص نور همه جا تاریک کرده بود و همه داشتن وسط خودشو نو می کشتن.جالب اینجا بود که تازه می فهمیدم چرا پایین خلوته همه آقایون بالا کنار خانواد هاشون نشسته بودن.خنده م گرفت لیلا اینجا رو گرفته بود شر عمه دامن گیرمون نشه ببین بدتر شد.

تو اتاقی که برای رختکن در نظر داشتن مانتو و شال مشکی مو از رو موهام برداشتم و بادقت به خودم نگاه کردم گردن سفید و بلندم حسابی وسوسه انگیز شده بود.تو آینه به خودم گفتم:خجالت بکش تو که بدتر از مردایی.یه بوس برا خودم فرستادم و از رختکن بیرون زدم.چند دقیقه رو صندلی نشستم تا هم خستگیم در بره هم چراغا روشن بشه بفهمم چی به چیه!

موزیک تمام شد و همه جا روشن شد.چشمام فقط عروس خوشکل و ملوسی رو می دید که با اون لباس دکلته و سنگ کاری شده ش چشمگیر و بی نظیر شده بود.ابروها شو رنگ کرده بود و موهاشو بالا جمع کرده بود و نیم تاج با شکوهش چشممو از این فاصله هم میزد .

بغض گلومو فشار داد.لیلای من عروس شده بود و می درخشید.دیگه شبا بخاطر روشن بودن صفحه لب تابم نبود بهم غر بزنه .چقدر دلم برا سگ اخلاقی های اول صبحش تنگ می شد.چقدر دلم برا اون صلابت و محکمیش تو تصمیم گیری های خونه که مردونه همه چیز و گردن می گرفت تنگ می شد .هرچه قدر بیشتر بهش فکر می کردم دلم بیشتر براش تنگ می شد.

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم امید دست گذاشته بود دور کمرش و به عکاس لبخند میزدن.

لیلا متوجهم شد ناخودآگاه با بغض خندیدم اول با تعجب بعد با تردید دستشو از پشت کمر امید برداشت و بدون توجه به عکاس که بهش چیزی میگفت.جلو و جلو تر اومد .از بالا تا پایین نگاهم می کرد.دستشو جلو اورد و با اخم ظریفی گفت:

-نارگل؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x