دوباره با تو چه خوبه حالم
داشتن چشمات شده خیالم
تموم فکرم پیش چشاته
چه حس خوبی توی نگاته
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
دوباره پخش رو خاموش کرد..با حرص گفت :تو اهنگه دیگه ای نداری به جز اینا؟..
نوید با تعجب نگاهش کرد..من که این پشت از زور خنده داشتم منفجر می شدم..همه ی ترانه ها توشون یه اسمی از بهار می امد اینو هوایی می کرد..
وای اینجوری که حرص می خورد بیشتر خنده م می گرفت..
دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو می خندیدم..
نوید :چرا دارم..صبر کن الان میذارم..ولی خداوکیلی تو هم امروز یه چیزیت میشه ها..افتادی تو دره سرت به جایی نخورده؟..
–تو به اینش کاری نداشته باش..یه اهنگ درست و حسابی بذار..اینا چیه گوش میدی؟..
–مگه بده؟..
–نه..
–پس چی؟..
با کلافگی گفت :تو چکار داری؟..اهنگتو بذار..
–خیلی خب ..باز گوشت تلخ شدی؟..
بازم اهنگو عوض کرد..
گوشم از این حرفا پره,قلبتو باور ندارم
می خوام یه بارم که شده,من تورو تنها بذارم
می خوام که به نداشتنت,یه ذره عادت بکنم
میرم شاید با رفتنم,فکر تو راحت بکنم
می خوام که به نداشتنت,یه ذره عادت بکنم
میرم شاید با رفتنم,فکر تو راحت بکنم
یه ذره عادت بکنم
رفته بودم تو حس که دیدم دوباره پخش خاموش شد..
نوید با حرص داد زد :چته تو؟..بذار بخونه دیگه..هی خاموش می کنی می زنی تو حال ادم..
–اینا چیه گوش میدی؟..یه اهنگ درست و حسابی نداری؟..
–مگه چشونه؟..عاشقانه میذارم میگی نذار..نفرت میذارم بازم میگی نذار..برات بندری بذارم؟..
اریا نگاه جدی بهش انداخت..
من که این پشت از بس خندیده بودم اشک از چشمام جاری شده بود..
پشت اریا نشسته بودم..برای همین نوید منو نمی دید..
خداییش کارای این جناب سرگرد هم باحال بودا..
کلا با خودش هم درگیره..بیچاره پسر خاله ش ..
بالاخره رسیدیم تهران..
نوید یا همون سروان محبی جلوی خونه ترمز کرد..
-ممنونم..زحمت کشیدید..بفرمایید تو..
نوید :نه ممنون..باید بریم..
-خداحافظ..
–خداحافظ..
از ماشین پیاده شدم..اریا هم از ماشین پیاده شد..درو نگه داشت و رو به روم ایستاد..نگاهش برام سنگین بود..تحملشو نداشتم..
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:از اینکه توی این مدت بهم کمک کردید ممنونم..هم برای این چند روز و اینکه باعث شدید بی گناه به زندان نیافتم وهم اینکه..هم اینکه اون شب..توی مهمونی..
ادامه ندادم..خودش منظورمو فهمید..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش ..ولی حالت صورتش جدی بود..
–نیازی به تشکر نیست..من وظیفه م رو انجام دادم..
اروم سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..یعنی همه ی کاراش از روی وظیفه بود؟..ولی..ولی..نگاهش..دیشب خونه ی کدخدا..حالتاش..خدایا گیج شدم..
نمی دونم تو نگاهم چی دید که با همون لبخند گفت :برو تو..سرما می خوری..زیاد بهش فکر نکن..خداحافظ..
بعد هم بی معطلی سوار ماشین شد وبه سروان محبی گفت که حرکت کنه..
مات و مبهوت سر جام وایساده بودم ..ماشین حرکت کرد..رفت و رفت و.. رفت تا اینکه از پیچ کوچه رد شد و دیگه ندیدمش..
ولی تنم از حرفش لرزیده بود..(زیاد بهش فکر نکن..خداحافظ)..خدایا حرفاش چه معنی می داد؟..
من..من..من دوستش دارم..اره..چرا به خودم دروغ بگم؟..چرا رو راست نباشم..چرا پنهونش کنم؟..
من..سرگرد اریا رادمنش رو دوست دارم..احساسم ..تک تک سلول های بدنم داره این دوست داشتن رو فریاد می زنه..قلبم..اون هم بی تابه..
حالا چی میشه؟..یعنی دیگه نمی بینمش؟..اون فردا میره..پس..
بهار همه چیز تموم شد..سرگرد برای همیشه از توی زندگیت رفت..رفت..
اشک تو چشمام حلقه بست..هنوز هم وسط کوچه ایستاده بودم..به سرکوچه نگاه کردم..
زیر لب با بغض گفتم :خداحافظ..
به طرف در رفتم و زنگ رو زدم..دستام می لرزید..
هم قلبم شکسته بود و هم ذوق داشتم مامان رو ببینم..
در کل دوتا حس ضد ونقیض..هم ناراحت بودم و هم خوشحال..
*******
سکوت سنگینی فضای ماشین را فرا گرفته بود..اریا دستش را به لبه ی پنجره تکیه داده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است..
نوید نگاه مشکوکی به او انداخت..می خواست حرفی بزند..انچه در دلش بود وبه ان شک داشت..
از وقتی به اریا گفته بود می خواهیم برگردیم..حال و روزش تغییر کرده بود..
بالاخره طاقت نیاورد وسکوت بینشان را شکست..
–اریا..
اریا نگاهش را از بیرون گرفت و به او دوخت..
-چیه؟..
–چیزی شده؟..
دوباره به بیرون خیره شد و نفس عمیقی کشید :نه..
–ولی من مطمئنم یه چیزیت شده..احساس می کنم دیگه اون اریای قبل نیستی..چرا انقدر تو خودتی؟..
-گفتم که چیزی نیست..
بالاخره حرفی که در دلش بود را به زبان اورد :اریا داری به بهار سالاری فکر می کنی؟!..
نگاه تندی به او انداخت و گفت :چی داری میگی؟!..
–من تورو خوب می شناسم..می دونم ادم احساساتی نیستی..می دونم زود تصمیم نمی گیری..31 سالته و می تونی بهترین تصمیم رو بگیری..
اریا به رو به رو نگاه کرد وبا صدای گرفته ای گفت :خب چرا اینا رو به من میگی؟..
نوید بی مقدمه گفت :چون حتم دارم عاشق شدی..
اریا با اخم نگاهش کرد ..
پوزخند زد وگفت :کم چرت بگو..من و عشق و عاشقی؟..یه چیزی بگو بگنجه..
–چرا نمی خوای بفهمی؟..تو هم ادمی..احساس داری..مطمئنم توی این مدت که با بهار بودی بهش دلبستی..به هر حال اون هم دختری نیست که نشه بهش علاقه مند شد..خانم و با شخصیته..
اریا به تندی گفت :نوید بسه..انقدر از اون نگو..چیزی بین ما نیست..
–هست..وگرنه تو انقدر تغییر نمی کردی..همین که اهنگ میذاشتم و توش اسم بهار رو می شنیدی عصبی می شدی..کدوم ماموری با کسی که قبلا بهش اتهام وارد شده اینطور برخورد می کنه که تو می کنی؟..درسته از اتهام مبرا شد و معلوم شد بی گناهه ولی قبول داشته باش که تو زیاده روی می کردی..گاهی می دیدم که همه ی فکر وذکرت شده بود بهار سالاری و اثبات بی گناهیش..برای اینها چه دلیلی داشتی؟..
-یه دلیل محکم..
–خب بگو تا من هم بدونم..
اریا بی مقدمه داد زد :نوید بهار دختر سامان سالاریه..می فهمی؟..
نوید نگاه گنگی به او انداخت وگفت :خب باشه..مگه سامان سالاری کیه؟..
کلافه دستی بین موهایش کشید وگفت :سامان سالاری..اقابزرگ..اون کارخونه..دوسته..
میان حرفش پرید وبا تعجب گفت :اهــان..حالا فهمیدم..مطمئنی خودشه؟..
-مطمئن مطمئنم..من با مادرش حرف زدم..اون هم با نشون دادن مدارکی بهم ثابت کرد بهار دختر سامان سالاریه..
نوید به فکر فرو رفت ..هر دو سکوت کرده بودند..
اریا :حال فهمیدی چرا بهش کمک کردم تا بی گناهیش ثابت بشه؟..با شناختی که روی کیارش داشتم مطمئن بودم بهار هم یه قربانیه..با کمی تحقیق پی بردم اونا چه خانواده ای هستن..بعد هم با دستگیریه اون زن فهمیدم واقعا بی گناهه..
نوید دوباره مشکوک نگاهش کرد وگفت :خب اون موقع به خاطر سامان سالاری بود..الان چرا گرفته ای؟..از وقتی ازش جدا شدی حالت گرفته ست و به اسمش هم حساسی..
-اینطور نیست..اشتباه می کنی..
–نه اریا اشتباه نمی کنم..من باهاش زیاد برخورد نداشتم ولی خودت می دونی به خاطر محیط کارمون انقدر با ادمای جور واجور برخورد داشتم که به راحتی می تونم تشخیص بدم کی چقدر بارشه ..بهار دختر خوبیه.. ولی..
اریا سریع نگاهش کرد وگفت :ولی چی؟!..
نوید با لبخند گفت :برات مهمه بدونی؟..
اریا اخم کرد و جوابش را نداد..
–خیلی خب میگم ابروهاتو گره کور نزن که باز کردنش مصیبته..ولی اریا اگر بهش احساس داری بهتره فراموشش کنی..اون نه..
اریا متعجب نگاهش کرد وگفت :چرا؟!..
نوید کمی نگاهش کرد.. بلند زد زیر خنده وگفت :دیدی مچتو گرفتم؟..پس بهش یه حس هایی داری ..
-هر جور دوست داری فکر کن..فقط دلیلشو بگو..
با شیطنت ابروشو انداخت بالا و گفت :من دوست دارم همینجوری فکر کنم..
اریا سکوت کرده بود..
نوید :اریا تو به 3 دلیل نمی تونی به بهار حتی فکر کنی..اولین دلیل که خب مشخصه..13 سال اختلاف سنی..درسته به چهره ت نمیاد و خیلی کمتر بهت میخوره ولی بازم 13 سال اختلاف کمی نیست..دلیل دوم و سوم خیلی خیلی مهمه..یعنی اصلا نمی تونی نادیده بگیریش..دومین دلیل اقابزرگه..عمرا اگه بذاره تو با بهار ازدواج کنی..دلیلش رو خودت بهتر می دونی لازم نیست من..بگم..
اریا با لحنی که هم جدی بود وهم گرفته گفت :می دونم..همه ی اینارو می دونم..
–ولی دلیل سوم رو نمی دونی که اگر بگم واویــلااااا..
چشمانش را ریز کرد وبا کنجکاوی پرسید :چی می خوای بگی؟!..باز چه خبر شده؟!..
— فکر نکنم خوشحال بشی ولی دلیل سوم که از اون دوتا دلیل خیلی مهمتره..وجود بهنوشه..اقا بزرگ تو فامیل چو انداخته که تو و بهنوش نامزد کردید..دیگه نمیشه کاریش کرد..
اریا بلند داد زد :چـــــی؟!..
نوید هل شد و فرمان را چرخواند به راست و ترمز کرد..
–چته تو؟..نزدیک بود تصادف کنیم..
با خشم غرید :نوید یه بار دیگه بگو چی گفتی؟..یالا دیگه..
–خیلی خب اروم باش..اقابزرگ بین فامیل پخش کرده که تو و بهنوش نامزد کردین..
اریا از زور خشم سرخ شده بود..چنگی بین موهایش زد و گفت :اخه چرا؟..چرا دست از سر زندگی من بر نمی داره؟..چرا عذابم میده؟..
–خودت می دونی چرا..اقابزرگ هر کاری می کنه تا به خواسته ش برسه..حتی از بچه هاش هم می گذره..این خصلتیه که جد در جد گشته و حالا رسیده به اقابزرگ و داره رو بچه های بیچاره ش پیاده می کنه..
اریا سرش را بلند کرد..دستی به صورتش کشید و به صندلی تکیه داد..
با لحنی محکم و قاطع گفت :ولی من این اجازه رو بهش نمیدم..نمیذارم با زندگی من هم بازی کنه..من مردم.. 31 سالمه..دختر نیستم که بخوان به زور ازدواج کنم..مطمئن باش نمیذارم به هدفش برسه..
نوید در سکوت ماشین را روشن کرد..
به خوبی می دانست که اریا هر حرفی بزند سر ان می ایستد..
در دل گفت :خدا اخر و عاقبت همه ی مارو با این اقابزرگ و قانون های مزخرفش بخیر کنه..
فصل دوازدهم
چند دقیقه پشت در معطل شدم..پس چرا کسی در رو باز نمی کنه؟..نگران شده بودم..
دستمو گذاشتم رو زنگ و پشت سر هم فشار دادم..همین که دستمو برداشتم در باز شد..
صورت رنگ پریده و نگران مامان رو درست رو به روی خودم دیدم..
با دیدینش زدم زیر گریه ..زیر لب زمزمه کردم :مامـــان..
چشماش به اشک نشست..چونه ش می لرزید..بغض کرده بود..در کامل باز شد..دستاشو از هم باز کرد..
با گریه رفتم تو بغلش..همونطورکه تو بغلش بودم اروم منو کشید تو حیاط و در رو بست..
صدای پر از بغضش توی گوشم پیچید :بهارم..عزیزدل مادر..کجا بودی؟..خدایا شکرت که نمردم و دخترمو دیدم..
از تو بغلش اومدم بیرون وبا هق هق گفتم :مامان دلم خیلی براتون تنگ شده بود..دیگه هیچ وقت تنهاتون نمیذارم..به خدا قول میدم همیشه پیشتون بمونم..ببخشید من دختر خوبی براتون نبودم..
گریه م شدت گرفت..
صورت مامان خیس از اشک بود..سرمو گرفت تو سینه ش وهمونطور که نوازشم می کرد گفت :این چه حرفیه می زنی دخترم؟..تو عزیزدلمی..پاره ی تنمی..من و تو کسی رو جز هم نداریم..همه چیزه من تویی دخترم..اینو نگو..
سرمو بلند کردم و گونه ش رو بوسیدم..
-الهی قربونتون بشم..چرا انقدر ضعیف شدی مامان؟..
لبخند محوی نشست رو لباش ..اشک هاشو پاک کرد وگفت :دخترم بیا بریم تو..بیرون سرما می خوری..امروز سوز بدی داره..
من هم اشکامو پاک کردم ولی هنوز هق هق می کردم :مامان چی شده؟..دارین یه چیزی رو از من پنهون می کنید درسته؟..
–نه دخترم..بریم تو بهت میگم..
کمی نگاهش کردم..دستشو گذاشت پشتم و با هم رفتیم تو..
دیدم داره میره سمت اتاقش..دنبالش رفتم..یه قرص ازتو جلد در اورد و لیوان ابی که روی میز کنار تختش بود رو برداشت و خورد..
صورتش جمع شده بود..انگار داره درد می کشه..
به طرفش رفتم و شونه ش رو گرفتم ..کمک کردم بنشینه رو تخت..
-مامان حالت خوب نیست؟..
–خوبم دخترم..فقط یه کم تنم درد می کنه..چیز مهمی نیست..خودتو ناراحت نکن عزیزم..
-یعنی چی چیز مهمی نیست مامان؟..شما داری درد می کشی؟..دکتر هم رفتی؟..
–تازه امروز از بیمارستان مرخص شدم..ولی چیز مهمی نبود..کمی نگرانت شدم حالم بد شد همین..
بهت زده نگاهش کردم..مامان تا امروز بیمارستان بوده؟..خدایا چی می شنوم؟..پس اون دلشوره ها..نگرانی ها..اون خواب..بی مورد نبود..
دستامو دورش حلقه کردم وگفتم :من که الان پیشتم ..پس غصه نخور..الهی فداتون بشم..
دستشو گذاشت رو دستم وبا لبخند گفت :خدا نکنه عزیزم..خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت..از اینکه ازاد شدی خدارو هزاران بار شکر می کنم..
کمی سکوت کردم ..بعد از چند لحظه گفتم :مامان به همسایه ها چیزی نگفتی؟..
–نه..خداروشکر کسی نفهمید..
نفس راحتی کشیدم..حالا که مطمئن شده بودم دخترم..دیگه نمی خواستم یه بی ابرویی دیگه به بار بیاد..
–دخترم این مدت کجا بودی؟..چکار می کردی؟..
قبلا اریا بهم گفته بود که به مادرم چی باید بگم..برای همین با لبخند گفتم :تو ستاد بودم مامان..یه سری کارها مونده بود برای ازاد شدنم باید می موندم..
–مگه دادگاه حکم ازادیت رو صادر نکرد؟..پس چرا باز نگهت داشتن؟..
-نمی دونم مامان..من که چیزی از قانون سر در نمیارم..
اروم سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
از جام بلند شدم و رختخوابشو مرتب کردم ..
شونه ش رو گرفتم وگفتم :بخواب مامان..
–نه دخترم..هنوز شام درست نکردم..
-خودم درست می کنم..شما استراحت کن..
–تو تازه اومدی خسته ای عزیزم..
-نه مامانی..خسته نیستم..تازه شما رو دیدم انرژی گرفتم..بخوابین..
دراز کشید..حالت صورتش جوری بود که نشون می داد داره درد زیادی رو تحمل می کنه..
-مامان به هر چی نیاز داشتی صدام کنی..باشه؟..
–باشه دخترم..خودتو خسته نکن..
به روش لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون..
رفتم تو اتاق خودم..وای دلم برای مامان.. خونمون..حیاط..درخت ها و گل های توی باغچه ..اتاقم..واسه همه چی تنگ شده بود..خداجون بازم شکرت..
لباسام همون لباسای دریا بود و یه مانتو هم ماه بانو بهم داد که میخوام بیام بپوشم..
از تنم در اوردم..در کمدمو باز کردم و یه بلوز وشلوار که ترکیبی از رنگ های قرمز و مشکی بود رو اوردم بیرون وپوشیدم..
موهای بلندمو شونه زدم و پشت سرم با کش بستم..پوست دستم و صورتم کمی خشک شده بود..کرم مرطوب کننده رو برداشتم..بوی خیلی خوبی می داد..کمی ریختم کف دستم و به دست و صورتم مالیدم..
کارم که تموم شد از اتاق رفتم بیرون..حالا چی درست کنم؟..من و مامان هر دو ماکارونی دوست داشتیم..تصمیم گرفتم همونو درست کنم..
تازه ماکارونی رو اماده کرده بودم که زنگ در رو زدن..هوا تاریک شده بود..رفتم تو اتاق مامان..خواب بود..یه شال بلند انداختم رو سرم و رفتم تو حیاط..
از پشت در گفتم :کیه؟..
2بار به در زد..
وااااا..چرا جواب نمیده؟!..
دوباره گفتم :کیه؟!..
بازم 2 بار به در زد..یعنی کی می تونست باشه؟!..
دو دل بودم که باز کنم یا نه؟..
دوباره 2 بار زد به در..
دستمو بردم سمت قفل و اروم بازش کردم..
کمی لای در رو باز کردم..کسی نبود..یعنی چون معطل کردم رفته؟!..
در رو کامل باز کردم..خواستم توی کوچه سرک بکشم که یهو یکی جلوم ظاهر شد و گفت :سلام خانم..
جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو سینه م..وای خدا..مردم..این دیگه کیه؟!..
کوچه تاریک بود..کسی هم که جلوی در بود واز صداش فهمیدم مرده بالا تنه ش تو تاریکی بود..چهره ش رو نمی دیدم..
-شما کی هستین؟!..
کمی اومد جلو..
صورتش تو نور قرار گرفت..
با دیدنش دهانم باز موند..
– شما اینجا چکار می کنین؟..
–می تونم بیام تو؟..
– البته..بفرمایید..
اروم از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..یه نگاه تو کوچه کردم و در رو بستم.. تکیه ش رو داد به درخت و نگاهم کرد..
–سلام..
لبخند زدم وگفتم :ببخشید یادم رفت..سلام..خوبین؟..
— نه دیگه..باید بگی “سلام..خوبی؟..”..چه زود باهام غریبه شدی؟..حتی صدامو هم تشخیص ندادی..
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم :اخه..حواسم نبود..یعنی فکر نمی کردم تو باشی..وقتی گفتی(سلام خانم)..از بس جدی و سرد به زبون اوردی نتونستم تشخیص بدم..
تکیه ش رو برداشت وبه طرفم اومد.. رو به روم ایستاد..
— حواست کجا بود؟..
نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم :هیچ جا..حال مادرم زیاد خوب نیست..نگرانشم..
نفس عمیقی کشید وگفت :خدا بزرگه..عاقبت همه ی ما رو فقط اون می دونه..
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م وسرمو بلند کرد..مجبور شدم نگاهش کنم..لبخند دلنشینی روی لباش بود..یه لحظه به لباش خیره شدم..بعد نگاهمو توی چشماش دوختم ..برق خاصی داشت..
به خاطر سکوت سنگینی که بینمون به وجود اومده بود معذب بودم..
— نمی خوای بدونی برای چی اومدم اینجا؟..
اروم گفتم :چرا..خیلی دوست دارم بدونم..واقعا فکرشو نمی کردم..
— اومدم خداحافظی..فردا دارم بر می گردم..
نگاهم گرفته شد..وقتی اینا رو می گفت لبخند نمی زد..جدی بود..
-خب..شما که امروز جلوی خونه از من خداحافظی کردی..
–اره خداحافظی کردم..ولی نه درست و حسابی..
-درست و حسابی؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..متوجه منظورش نشدم..
از تو جیب کتش یه بسته کادو پیچ شده در اورد و به طرفم گرفت..
با تعجب اول به خودش وبعد به کادوی توی دستش نگاه کردم..
-این چیه؟!..
–نمی دونم..باز کن ببین چیه..
-برای منه؟!..
–نه برای مادرم خریدم..خواستم نظرتو بدونم..
نگاهش کردم وگفتم :خب اگر برای مادرتونه که نمی تونم بازش کنم..کادوش خراب میشه..
–اشکالی نداره..دوباره میدم کادوش کنند..
همه ی اینا رو با لحن جدی می گفت..باورم شده بود..
–بگیر دیگه..بازش کن..ببین سلیقه م چطوره؟..
ارم دستمو بردم جلو و کادو رو گرفتم..بازش کردم..سعی می کردم کادوش خراب نشه..هر چند باز می برد می داد درستش می کردن..
به جعبه ی مکعبی شکلی که تو دستم بود نگاه کردم..روکش مخمل زرشکی داشت..اروم بازش کردم..اوه..
یه گردنبند بود..درش اوردم ..جلوی صورتم گرفتم..چه خوشگله..اسم (الله) به زیبایی می درخشید..
–چطوره؟..
-خیلی خوشگله..مبارکش باشه..سلیقه ت حرف نداره..
با لبخند زل زده بود به من..گردنبند رو گذاشتم توی جعبه و به طرفش گرفتم..
از دستم گرفت ودرشو باز کرد..گردنبند رو اورد بیرون..به صورت 7 جلوی صورتش گرفت..
با کمال تعجب دیدم به طرفم اومد..هیچ حرفی نمی زد..منم هیچی نمی گفتم..کلا مات و مبهوت سرجام مونده بودم..گوشه ی شالمو گرفت و اروم از روی سرم برداشت..
راستش خجالت کشیدم..می دونستم هنوز بهش محرمم و این کاراش اشکالی نداره..ولی یقه ی لباسم زیادی باز بود..هیچ جوری هم نمی شد بپوشونمش..خداروشکر پشتم وایساده بود و نمی تونست ببینه..
سردی زنجیر رو روی پوست گردنم حس کردم..یه حسی بهم دست داد..شوق داشتم..
-این..گردنبند ماله منه؟!..پس..
نذاشت ادامه بدم..قفل گردنبند رو بست و سرشو اورد پایین..گرمیه نفسش می خورد به گوشم..احساس گرما می کردم..
زمزمه وار گفت :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..برش گردون..
با تعجب گفتم :چی رو؟!..
–پلاک..
پلاک رو گرفتم توی دستم وپشتش رو نگاه کردم..اسم( بهار) با خط زیبایی روش حک شده بود..ذوق کرده بودم..تو دلم غوغایی بود..کلی جلوی خودمو گرفتم که جیغ نکشم..اینکه مورد توجهش بودم بهم انرژی می داد..
لبخند بزرگی روی لبام نشست..
-ممنونم..واقعا خوشگله..ولی این کادو مناسبتش چیه؟..
–مهریه ت..
چشمام گرد شد..
-مهریه ؟!..
تو گوشم گفت :اره..من تورو صیغه ت کرده م..باید مهریه ت رو بدم..
–ولی من فقط 5 روز بهت محرمم..2 روزش که تموم شد..
-می دونم..ولی این لازمه..
تو دلم گفتم :هیچ هم لازم نیست..ما همین جوری محرم شدیم..نیازی به مهریه نیست..ای کاش به جای همه ی اینها می گفتی منو دوست داری..منو می خوای..میخوای باهام بمونی..من خودتو می خوام..فقط وجوده خودتو..
شونه م رو گرفت و اروم برم گردوند تا گردنبند رو به گردنم ببینه..یادم رفته بود یقه م زیادی بازه..نگاهش از روی چشمام سر خورد پایین..روی گردنبند خیره موند..پوستم سفید بود و گردنبد زیر اون نور کم درخشندگی خاصی داشت..
میخ گردنم شده بود..دیدم که داره صورتشو میاره جلو..حرکاتش نرم واروم بود..به صورتی که قلبم توی سینه م به سرعت می تپید..هیجان داشتم..می لرزیدم..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد..منو به خودش فشرد..نزدیک نزدیکش بودم..توی اغوشش..خیلی گرم بود..ادکلنش بوی خیلی خوبی می داد..
سرشو خم کرد و روی گردنم رو بوسید..ناخداگاه چشمامو بستم..
زیر گوشم زمزمه کرد :بهار..گردنت چه بوی خوبی میده..
سرشو بلند کرد..نگاهش کردم..حس می کردم چشماش خمار شده..به خاطر کرمی که به صورت و دستم زده بودم و کمی هم به زیر گردنم مالیده بودم..پوستم بوی خوبی گرفته بود..
چند لحظه توی چشمای هم خیره شدیم..
–منو ببخش..
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :چرا؟!..
محکم منو به خودش فشار داد وگفت :فقط منو ببخش..
قبل از اینکه بذاره من حرفی بزنم لباشو گذاشت روی لبامو منو بوسید..یه بوسه ی نرم و دلنشین..وجودمو به اتیش کشید..دوباره بوسید..
لباشو کمی دور کرد وگفت :از روی هوس نیست..باور کن از روی هوس نیست بهار..ای کاش..ای کاش..
دوباره لباشو گذاشت رو لبام..چشمای هر دومون بسته بود..اینو وقتی با چشمای خمار نگاهش کردم فهمیدم..منم چشمامو بستم..با ولع لبامو می بوسید..قلبم تو سینه م بی قراری می کرد..
دستامو اوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم..تنش داغ بود..از روی لباس هم می شد تشخیص داد..
لباشو از روی لبام برداشت..ولی هنوز چشماش بسته بود..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد :ای کاش میشد مال من باشی..ای کاش می تونستم نگهت دارم..ای کاش می شدی بهارم..ولی..نمیشه..نمی تونم..تو حیفی..
حرفاش داشت دیوونه م می کرد..چرا اینا رو میگه؟..چرا گیج و سردرگمم می کنه؟..چرا منو نمی خواد؟..چرا میگه نمیشه؟..
انگار سکوتم بیانگر خیلی حرفا بود که خودش ادامه داد :نه که نخوام..نمیشه..من از تو بزرگترم..مشکلاتم زیاده..شغلم دستامو بسته..نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..پس..
سرشو بلند کرد وصورتمو گرفت تو دستاش..اشکام صورتمو پوشونده بود..
با دیدن صورت خیس از اشکم با صدای گرفته ای گفت :چرا گریه می کنی؟..درک کن..بفهم که نمیشه..
پشتشو کرد به منو..اخماش تو هم بود..اروم رفتم جلو و از پشت بغلش کردم..وجودم به وجودش بسته بود..حس می کردم اگر ازم دور بشه می شکنم..خورد میشم..
-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا..
صداش گرفته تر شده بود :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید..یه روزی..
– صبر می کنم..می مونم..می خوام ماله تو باشم نه هیچ کس دیگه..
اروم برگشت..خیره شده بودیم تو صورت هم..
به نرمی منو کشید تو بغلش وسرمو چسبوند به سینهش..صدای قلبشو می شنیدم..محکم به دیواره ی سینه ش می کوبید..
–اخه من چطور از تو دل بکنم؟..من 13 سال ازت بزرگترم دختر..
– برام مهم نیست..
–من توی زندگیم مشکل زیاد دارم..درگیری هام با خودم و خانواده م کم نیست..
-مشکلاتت رو با هم برطرف می کنیم..
–بهار من یه پلیسم..شغلم هم برای خودم خطرناکه هم همسرم..ودر اینده برای بچه هام..نمی تونم جونت رو به خطر بندازم..
-این همه پلیس ازدواج کردن..خوشحال و خوشبخت هم کنار زن و بچه شون دارن زندگی می کنن..من و تو هم مثل همونا..می تونیم اریا..میشه..
نفسشو داد بیرون و حلقه ی دستشو محکمتر کرد..خودمو سفت چسبوندم بهش..دوست نداشتم ازش جدا بشم..بهترین جای ممکن تو دنیا برای من اغوش اریا بود..اینو الان به راحتی درک می کردم..
با لحن قاطعی گفت :دیگه نمی خوام بری تو باند کیارش..نمی خوام بهشون نفوذ کنی..براش یه تصمیمات دیگه دارم..
سرمو بلند کردم ..ولی هنوز تو بغلش بودم..
-ولی من می خوام ازش انتقام بگیرم..اون باعث و بانی تمومه عذاب هاییه که من کشیدم..
اخم کمرنگی کرد وگفت :ولی من نمیذارم..قصدم این بود تورو بفرستم تو یه گروهه وابسته به کیارش که باهاش سر وکارنداشته باشی..اونا نمی تونستن شناساییت کنند..کیارش خیلی کم به اونجا رفت و امد می کنه..ولی الان اینو نمی خوام..چون جونت..وجودت..همه چیزت برام باارزشه..هیچ وقت نمیذارم اینکارو بکنی..
از اینکه این همه براش مهم بودم ..خوشحال بودم..
لبخند شیرینی تحویلش دادم ..پیشونیمو بوسید..
با لبخند زل زد تو چشمامو گفت :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته..
-منم همینطور..
–می تونی صبر کنی؟..
-تا هر وقت که تو بگی..
–می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟..
-تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم..
— پس صبر کن..من برمی گردم..
لبخندم پررنگ تر شد..گونه ش رو به گونه م چسبوند وگفت :برمی گردم..قول میدم..
-منم منتظرت می مونم..قول میدم..
اروم زیر گوشم گفت :مواظب خودت باش..خداحافظ..
-تو هم مراقب خودت باش..خدانگهدار..
اروم منو از خودش جدا کرد..دل کندن ازش سخت بود..نگاهم نمی کرد..روشو برگردوند وبه طرف در رفت..اشکام جاری شد..انگار یه تیکه از وجودم داره ازم دور میشه..
طاقت نیاوردم..به طرفش دویدم..دستش رو قفل در بود که از پشت بغلش کردم..دلم تابه دوریش رو نداشت..
با پنجه هام به سینه ش چنگ زدم..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..یه دفعه برگشت وبغلم کرد..منو چسبوند به دیوار..به تندی لباشو گذاشت رو لبام و با ولع شروع به بوسیدنم کرد..نمیذاشت تکون بخورم..خودم هم باهاش همکاری می کردم..می خواستمش..با تمام وجودم..
یه اه کوچیک کشید و یه گاز یواش از لبام گرفت..دردم نیومد..به هیچ وجه..
لباشو جدا کرد..نفساش داغ بود..
زیر لب با صدای لرزونی گفت :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..
بعد هم بی معطلی ازم جدا شد وبه طرف در برگشت..سریع قفل در رو باز کرد ورفت بیرون..در محکم به هم کوبیده شد..
وجودم لرزید..رفت..اریا..رفت..خدایا برگرده..قول داد بر می گرده..پس می دونم که میاد..منتظرش می مونم..اون میاد..
همونجا کنار دیوار زانو زدم و دستمو گرفتم به صورتم.. بلند زدم زیر گریه..خدایا برگرده..تنهام نذاره..بهم صبر بده تا طاقت بیارم..می خوام تحمل کنم و صبور باشم..
اریا همه ی عشق و احساس منه..
همه چیزه منه..
همه چیزم..
همونطور که اشکامو پاک می کردم وارد خونه شدم..توی هال نشستم..
نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای ناله ی مادرمو شنیدم.. دویدم..سریع رفتم تو..مامان خم شده بود وناله می کردم..
با نگرانی به طرفش رفتم و کنارش نشستم..بازوشو گرفتم واروم تکونش دادم..
-مامان..مامان..چت شده قربونت برم؟..
زیر لب گفت :درد دارم..
با دست لرزونم یه قرص از تو جلد در اوردم و با لیوان اب گرفتم جلوش..نمی تونست لیوان رو بگیره..خودم براش گرفتم..قرص رو گذاشت توی دهانش و یه قلپ از اب هم پشتش خورد..
دراز کشید..ولی صورتش از زور درد جمع شده بود..ناله می کرد..
گریه م گرفته بود..دستمو گرفت..نگاهم کرد..
با ناله گفت :بالاخره وقتش رسید بهار..
با تعجب گفتم :وقت چی مامان؟!..
–وقتشه همه چیزو بهت بگم..از پدرت..از هویت و گذشته ی من و پدرت..دخترم..توان حرف زدن ندارم..در کشو رو باز کن..کنار تخت..
همون کاری که گفت رو کردم..
–یه کلید زیر اون برگه هاست..یه کلیده کوچیکه..
درسته..یه کلید اونجا بود..برش داشتم..
–از وقتی حالم بد شده اینو گذاشتم نزدیکم باشه..که بعد بدمش به تو..
-این کلیده چیه مامان؟!..
–صندوق توی زیرزمین..توی اون یه صندقچه ی قهوه ای رنگ هست..کلیدش هم کنارشه..همه ی هویته من وپدرت اونجاست..فقط بهم یه قولی بده دخترم..
مات و مبهوت نگاهش کردم..منظور مامان از هویت چیه؟!..
اروم گریه می کردم :چه قولی مامان؟!..
با درد نالید :اینکه هر وقت من تنهات گذاشتم و مردم..بری و اون صندوقچه رو برداری..تا قبل از اون سمتش نرو..
گریه م به هق هق تبدیل شده بود..
-مامان اینو نگو..خدانکنه چیزیت بشه..
–عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..
سرخوردم و از تخت اومدم پایین..سرمو گذاشتم رو تخت..دست مامان توی دستم بود..
-مامان نگو..ادامه نده..
بی توجه به حرف من نالید :وصیت من هم توی همون صندوقه دخترم..بهش عمل کن..
-مامان..
دیگه چیزی نگفت..سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..ولی از روی درد..رنگش به سفیدی می زد..
–قوی باش دخترم..تو دختر محکمی هستی..می تونی با مشکلات مبارزه کنی..صبور باش..
دوباره سرمو گذاشتم روی تخت و زار زدم..
-نه مامان..من بدون تو نمی تونم..تنها میشم..مامان ترکم نکن..توروخدا ..
انقدر زار زدم و گریه کردم و هق هق کردم تا اینکه نفهمیدم کی از حال رفتم..
وقتی چشمامو باز کردم..صبح شده بود..نور افتاب از پنجره به داخل تابیده بود..
سرمو از روی تخت بلند کردم..گردنم خشک شده بود..کمی با دست ماساژش دادم..
به مامان نگاه کردم..چشماش بسته بود..وقت داروهاش بود..باید صبحونه می خورد وبعد قرصش رو می خورد..
اروم تکونش دادم وصداش زدم :مامان..
جواب نداد..
-مامـان..
تکون نخورد..با نگرانی محکمتر تکونش دادم..
-مامـــان..
اصلا تکون نمی خورد..نبضشو گرفتم..نمی زد..دستاش سرد بود..خدایا..مامان..مامـــان..
داد می زدم واسمشو صدا می کردم..هل شده بودم..هم زار می زدم و هم بی قرار بودم..
نمی دونستم باید چکار کنم..دویدم تو حیاط و بلند زدم زیرگریه..
داد زدم :کمک کنید..مامانم مرده..توروخدا یکی به دادم برسه..مامانم..
انقدر جیغ و داد کردم تا اینکه صدای زن همسایه رو از پشت در شنیدم..به در می زد وصدام می کرد..
به طرف در دویدم..همین که درو باز کردم..
با گریه گفتم :توروخدا کمکم کنید..مامانم مرده..مرده..
با نگرانی نگاهم کرد واومد تو..همسایه دیوار به دیوارمون بود..
به طرف داخل دوید..رفت تو..منم پشت سرش رفتم..
نبض مامان رو گرفت..ولی تموم کرده بود..
با چشمای به اشک نشسته نگاهم کرد وگفت :متاسفم بهار جان..
با شنیدن این حرف به چهره ی مامان نگاه کردم و از حال رفتم..دیگه نفهمیدم چی شد..
وقتی بهوش اومدم دیگه کار ازکار گذشته بود..مادرمو به خاک سپرده بودن..بدون من..
طبق گفته ی خانم همسایه من 3 روز بیهوش بودم..همه ش هذیون می گفتم و تب شدیدی داشتم..2 بار بهوش اومدم که به دقیقه نمی کشید دوباره از حال می رفتم..
وقتی بهوش اومدم بی قرار بودم..مامانمو صدا می زدم..
*******
بالای قبر مادرم ایستاده بودم وبه سنگ قبرش زل زده بودم..
زانو زدم..دستامو گذاشتم رو سنگ سرد و در حالی که هق هق می کردم و صدای گریه م سکوت سنگین قبرستون رو می شکست گفتم :مامان بالاخره تنهام گذاشتی..رفتی..نموندی..تو هم پیشم نموندی..مامان ازم خواستی مقاوم باشم..میشم..گفتی محکم باشم..هستم..خواستی صبور باشم..از خدا می خوام بهم صبر و تحمل بده..مامان برام دعا کن..رفتی پیش بابا..تو تنها نیستی ولی من اینجا هیچ کسی رو ندارم..نمی خواستم ازت پنهون کنم..اگر بودی..اگر می موندی..حتما بهت می گفتم که عاشق شدم..بهت می گفتم اریا رو دوست دارم..ولی باید صبر کنم..باید صبور باشم..باید مقاوم باشم و محکم جلوی مشکلات سینه سپر کنم..اگر دعای خیرت پشت سرم باشه می تونم ..مامان برام دعا کن..دعا کن..
پیشونیمو چسبوندم به سنگ و در حالی که از ته دل گریه می کردم با مامان زیر لب حرف می زدم..
*******
تا بعد از مراسم چهلم مادرم سروقت اون صندوقچه نرفتم..نمی دونم چرا ولی حس می کردم خیلی چیزا ممکنه توی اون صندوق باشه که سرنوشتمو عوض کنه..
واقعا نمی دونم چرا این حس رو داشتم..ولی ناخداگاه بود..مبهم بود..
اما با سرنوشت نمیشه جنگید..باید باهاش روبه رو شد..
منم همین کارو کردم..باهاش رو به رو شدم..توش قدم گذاشتم..
توی راهی که از تهش خبر نداشتم..
نمی دونستم چی در انتظارمه..
تقدیر خواب های زیادی برای من دیده بود..
ولی من قدم اول رو برداشتم..
هیچ چیز سخت تر از انتظار نیست
آن هم انتظار لحظه ای که یک آشنا صدایت کند
و به تو بفهماند که دوستت دارد
اما هر چقدر که انتظار هم سخت باشد به آن لحظه زیبا می ارزد
پس انتظار می کشم تا آن لحظه زیبا نصیبم شود
زیباترین عشق و احساس من
پایان جلد اول
به پایان امد این دفتر…….حکایت همچنان باقیست
آخرین دیدگاهها
- خواننده رمان در رمان از کفر من تا دین تو پارت338
- قاصدک در رمان از کفر من تا دین تو پارت338
- قاصدک در رمان از کفر من تا دین تو پارت338
- خواننده رمان در رمان از کفر من تا دین تو پارت338
- Mahan M در رمان شاهرگ پارت103
خب؟جلد دوش چی میشه؟میزارین؟
فردا گذاشته میشه