#part817 مــــــ💄ــــــاتیک
لقمهاش را فرو داد و همانطور که پارچ آب را برمیداشت سعی کرد در مقابلِ حرافی های لادن چیزی بگوید!
_ میدونستی من عاشق دختربچههام؟
لادن جوجه کبابش را در دهانش فرو برد و مسخره نگاهش کرد
_ نمیدونستم! چرا باید بدونم؟
_ شاید چون زنمی…
دخترک چشمانش را در حدقه گرداند و چنگالش را همراه جوجه کباب پایین آورد
اشتهایش کور شده بود!
_ زندگی ما نه معمولی شروع شده ، نه معمولی ادامه پیدا کرده و نه هیچ وقتم معمولی میشه…. پس دنبال سلایق و اطلاعات معمولی نگرد چون به دردمون نمیخوره
ما مثل بقیه نیستیم استاد!
از جا بلند شد و صندلیاش را عقب داد
لیموی قاچ شدهی کنار مخلفات را برداشت و کمی خورد
تمام صورتش از ترشی لیمو جمع شد اما رهایش نکرد
_ در ضمن … پرسیدی چرا خوشحالم!
ناراحت بودم ، دلم تنگ شده بود
اما بعد یادم اومد چطور بهم پشت کردن
ثانیه ای مکث کرد و بعد با خنده ادامه داد
_ پشت کردید! درستش اینه
#part818 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش ابرو درهم کشید
لادن مثل بچه ها لیسی به لیموی دستش زد و ادامه داد
_ نه اینکه عصبی بشم یا بخوام مثل داستانا انتقام بگیرم نه
فقط به خودم یادآوری کردم وقتی سخت ترین روزای عمرم رو تنها گذروندم از این به بعدم میتونم تنها ادامه بدم
تفالهی لیمویش را در ظرف خالی پرت کرد و خندید
_ کسایی که تو ناراحتیم پشتم نبودن لیاقت ندارن تو شادی کنارم باشن … بهشون این اجازه رو نمیدم
ساواش عصبی غرید
_ نمیذاری یک شب مثل آدم کنار هم بشینیم نه؟ حتما باید هنرای قبلیتو یادآوری کنی و برینی به شبمون؟
لادن بیخیال لب هایش را غنچه کرد
_ مودب باش استاد!
ساواش پوف کشید
دیگر میلی نداشت
لقمه نان دستش را روی میز گذاشت و لادن ادامه داد
_ روزی که همه چی برملا بشه شاید دوباره مامان و بابام رو بغل کنم ، شاید باهاتون بخندم و وانمود کنم هیچی نشده اما شما باور نکنید!
هیچ وقت ، هیچ چیز مثل قبل نمیشه
#part819 مــــــ💄ــــــاتیک
خودش را جلو کشید
ساواش با چشمانِ عصبی تماشایش میکرد
_ همتون تقاص پس میدید اما من کاری نمیکنم … من که خدا نیستم!
مثل فیلم و سریالا نمیتونم انتقام بگیرم
تازشم ... هفت تا خواهر دارم!
از اولی شروع کنم انتقام گرفتن تا برسم هفتمی پیر شدم!
خودش خندید و سر تکان داد
_ شما با وجدانتون تقاص پس میدید
نگاهش را در صورت ساواش چرخاند و آرام پچ زد
_ اگر داشته باشید
خودش را عقب کشید و راست ایستاد
ساواش کلافه از جا بلند شد و لادن شانه بالا انداخت
_ نمیدونم چرا دلم خواست این حرفارو الان بهت بزنم!
انگار … انگار یک حسی بهم میگه بزودی همه چیز قراره فرق کنه ساواش
نمیدونم خوب میشه یا نه
شاید یک اتفاق ، یک خبر … نمیدونم
ساواش خسته از کنارش گذشت
_ هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته ، فقط میخواستی گند بزنی به شبمون که موفق شدی!
از بس دیر پارت میاد پارت قبلیو یادمون میره
ممنون قاصدک جان
همیییینننن؟؟؟////: لااقل بعد یک هفته بهتر پارت میدادی ، یکم بیشتر…. 😑 یا حداقل فاصله بین پارت ها رو کم کن ، زده شدم ازش اههه