سیاوش داد میکشد:
– چرا بمیرم؟ چه مرگته آرش داری عصبیم میکنی؟
آرش مثل بچه های خطاکار این پا و آن پا میکند.
میداند خونش حلال است اگر سیاوش بفهمد اما برای نجاتش چارهای دیگر ندارد.
یک ضرب می گوید:
– قرص ریخته بودم توی سوپت!
چشم سیاوش وحشت زده گرد میشود.
با لکنت میگوید:
– س… سیا… سیانور؟
آرش پوکر فیس نگاهش میکند.
– آخه ولیعهد امپراتوری گوگوریو هستی بخوام شورش کنم سیانور بریزم تو غذات؟ قرض ضد افسردگی ریختم توش الکل خوردی…
حرفش تمام نشده بود که سر سیاوش گیج میرود و جلوی چشمش سیاه میشود.
در یک لحظه پخش زمین میشود.
آرش ترسید آیلین را صدا میزند:
– آیلین بیا بدبخت شدم. کشتمش! داداشمو کشتم!
– بابا غلط کردم دیگه! سه روزه باهام قهر کردی… زشته مرد. از خدا بترس!
سیاوش با غیظ نگاهش میکند.
– داشتی میکشتیم آرش حالیته؟
آرش چرخی به چشمش میدهد.
– گفتم ببخشید دیگه… چرا ناز میکنی؟
سیاوش فحشی زیرلب میدهد و صورتش را برمیگرداند.
آرش گند زده بود یک تنه به برنامههایش با آن ایدهی خلاقانهاش.
یک ماه گذشته بود و هنوز نتوانسته بود سیاوش را مجاب کند باهم به ایران برگردند.
جهانگیر دیوانهاش کرده بود بس که زنگ میزد.
نقشهی جدیدی که برای سیاوش کشیده بود، بس بی رحمانهتر و دیوانهتر از قبلی بود اما، با فکر به اینکه چارهی دیگری ندارد خودش را آرام میکرد!
نفسش را با حسرت بیرون میفرستد.
در نقشش فرو میرود و با لحن بغض داری میگوید:
– حالا نیا بریم ایران… بعد که فهمیدی دلیل اصرارم چی بوده، کی ضرر میکنه؟ من یا تو؟
سیاوش مشکوک نگاهش میکند.
– چی میگی؟ چه دلیلی؟
یک لحظه از سرش میگذرد همه چیز را بگوید و خیال خودش را راحت کند.
اما هنوز به آن درجه بیشعوری نرسیده بود اگر خدا میخواست!
و دچار بیشعوری بدتری بود.
با لحن غمگینی میگوید:
– نمیخواستم بهت بگم ولی… بابا داره میمیره!
چشم سیاوش گرد میشود.
– آرش برو خودتو سیاه کن. حنات دیگه پیش من رنگی نداره!
آرش به ظاهر بی تفاوت و ناراحت شانهای بالا میاندازد.
– به جهنم باور نکن. ولی دکترا جوابش کردن. مامان بهم گفت. من خودم میرم ایران تو هم بمون همینجا در کنار افسردگیت، با حسرت ندیدن پدرت برای آخرین بار هم دست و پنجه نرم کن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.