پرستار جلویش را میگیرد.
– آقا شما اول آروم باشید. اینجوری برید داخل سر و صدا کنید بیمار باز بهش شوک وارد میشه.
آرش از کنار پرستار، به داخل اتاق سیاوش سرک میکشد و با ناراحتی میگوید:
– دست و پاش قطع شده نمیخواید ببینم یهو شوکه شم؟ اشکال نداره بگید. من طاقتشو دارم.
پرستارها که نمیدانستند آرش در شرایط استرسزا قرار میگیرد، به صورت پیش فرض، به چرت و پرت گفتن میافتد.
و خودش هم یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمد!
– آقا چرا باید دست پاشون قطع شده باشه؟ مگه تریلی از روشون رد شده؟
آرش با استرس یکبار دیگر درون اتاق سرک میکشد و با حالت هیستریک میگوید:
– من چه میدونم؟ تریلی از روش رد شده؟ نمیذاری برم تو خانوم خب. سوال هم ازم میپرسی؟
پرستار نفس عمیقی میکشد.
به همکارش اشاره میزند تا یک آرامبخش به آرش تزریق کند.
احساس میکرد این رفتار از سر شوکه شدن است.
بیچاره خبر نداشت این طبیعی ترین واکنش آرش بود!
ن
به زور آرامبخشی حواله رگ های آرش میکنند و قول میدهند اگر بگذارد آرامبخش را تزریق کنند، اجازه ورود به اتاق سیاوش را صادر کنند.
بالاخره وقتی وارد اتاق سیاوش میشود، در حالی که آرامبخش ها هنوز اثر نکردهاند، خودش را روی تن سیاوس میاندازد و با بغض می گوید:
– بدبخت… خدا زده…. بابات بمیره برا اون دلت که فرقی با جیگر زلیخا نداره!
اخم های سیاوش در همان حالت بیهوش، از درد درهم میرود.
پرستار وحشت زده آرش را از سیاوش جدا میکند.
اصلا متوجه نمیشود چطور میتواند این مرد گندهی بیش فعال را یک دقیقه جایی بند کند؟!
با وسواس، سیاوش بیهوش را بررسی میکند تا مطمئن شود دستی، پایی، انگشتی چیزی از او کم نشده باشد و به قول خودش برادرش را ناقص به او نیندازند.
– کی به هوش میاد؟
پرستار جواب میدهد:
– چون ضربه به سر بوده، باید منتظر بمونیم تا خودشون بهوش بیان. نمیتونم دقیق بگم.
آرامبخش کم کم روی آرش اثر میکند.
با لبخندی که کم کم کش میآید چشمکی به پرستار میزند.
– میگم پری جون… از این جنساتون که به ما تزریق کردین. بازم دارین؟ این داداش ما شکست عشقی خورده، به هوش بیاد، ببینه نمرده، باز تلاش میکنه خودکشی کنه! یه دز بالاش رو بریزین تو حلقش تا بهوش اومد به قورباغه بگه خان دایی…