بدون دیدگاه

رمان مرد قد بلند پارت 7

3.9
(15)

به دستاش نگاه میکنم…جعبه ی شیرینی!…ناپلئونی خریده باشه یعنی هنوزم دوسم داره!

هرچقدر نزدیک ترم میشد ته گلوم میسوخت…چه رابطه ای باهم داشتند؟؟ بی منطق تر از من و این سنگ جا مانده توی گلوهم مگر پیدا میشد؟

_بریم…بیا دیگه…

کنارم قدم میزنه…مثل همیشه آروم و طمانینه…سلام میکنند بهش…مثل همیشه…مردهای همسایه…

جلوی در که ایستادیم…به لطف کفش چند سانتی رها فاصله ی قدیِ شاید زیادمون کمتر شده بود…

_خانوم میبینی که دستم پره..کلیدو از کاپشنم در بیار…

با لبخند نگاهم میکنه و منم راضی میشم به قبول خواسته اش…اما همینکه دستمو توی جیب کته اش میبرم خجالت میکشم!! من از کوهیار خجالت میکشم؟؟ دستمال کاغذی و یه نخ سیگار هم توی جیبش بود…تنها تنها ؟!

کلید و توی قفل چرخوندم و با اشاره اش وارد خونه ی قدیمی و چند سال ساخت شدم…بوی کاج بزرگی که توی باغچه خونه حسابی قد علم کرده بود تو مشامم پیچید…من با کاج خاطرات دارم!!

گوشه حیاط یه تخت گذاشته بود…اون موقع ها نداشتیم…شاید مهتا خانوم دوست داشته! گلدون های بنفشه ی کنار حوض یخ بسته از سرما فانتزی جالبی بود…

جلوتر از من وارد خونه شد…درو باز گذاشت…دلم میخواست توی حیاط میموندیم…دوست نداشتم دوباره وارد اون خونه بشم…من از گذشته ام فرار میکردم و اون هر لحظه بیشتر به من نزدیک تر میشد. کفشامو از پام کندم و چهار زانو روی تخت نشستم…تکیه امو به دیوار دادم…

یه خورده که گذشت اومد…

به حماقت خودم میخندیدم…دروغ بهم گفته بود! خودش اون روز جلوی خونه ی مجد گفت ساکن کرج شده…من چقدر ساده ام!

_چرا اونجا نشستی…سرما میخوری دختر…اهل شلغم و پیازم که نیستی…بابای رها خانوم درمیاد تا تو رو روبه راه کنه.

داشت سنگ اون روزای خودش رو به سینه میزد .نگاهمو ازش گرفتم و دربرابر شوخی و خنده ی کنج لبش با اخم گفتم

_دوست دارم اینجا بشینم…ناراحتی نیا!

صدای شالاپ شالاپ دمپاییش نزدیک تر شد و بعد…

_پس تا تو رادیوی منو درست میکنی من برم چایی بریزم!

رادیو…رادیوی قدیمی یادگار پدرش…یه بار که با ناراحتی گفت خرابه برای خوشحال کردنش چند ساعت توی اتاقم موندم و با پیچ و سیم های رادیو ور رفتم تا…نمیدونم چجور میشد که هربار پیچ گوشه چپ این رادیو شل میشد و من با شرطه ها و شروطه ها براش درست میکردم…حالام…

پیچ گوشتی ریز رو از جیب پیرهن مردونه اش بیرون آورد و کنار رادیو گذاشت .بعدم رفت و من دست به کار شدم…مشکلش بزرگ تر شده بود…سر و صداهای عجیبی از داخلش به گوش میرسید با حوصله بازش کردم و هرپیچ از جا دراومده رو با حوصله سر جاش میشوندم…امید داشتم به رو به راه کردنش…

_نشد؟

سینی چایی رو کنارم گذاشت و خودش هم …همون فاصله ی همیشگی…همون خط قرمز همیشگی…

_الان درستش میکنم…

_بهتره رو به راهش کنی وگرنه از شیرینی ناپلئونی خبری نیست!

میر غضب شده بودم با نگاه هایم…لبخند زد و لیوان چاییش رو به لب زد…

_چایی داغش میچسبه…خب آوا خانوم…یه خورده غر بزن…نمیخوای باور کنم که زبونتو موش خورده؟! بنده به شخصه خیلی نیش این زبونو خوردم…جاش هنوز هست…نشون بدم؟!

اهمیت ندادم به حرفاش و به کار خودم ادامه دادم…همینکه هنوزم میدونست ناپلئونی رو میپرستم جای امید داشت مگه نه دلم؟!

_تموم شد…فکر کنم درست شده باشه…

_دستت طلا خانوم!

سرمو که بالای آوردم نگاهشو خیلی زود ازم دزدید…به رو به روش خیره و شد و من به نیمه ی صورتش…این چین و چروک ها اون روزام بود؟؟

_خب دیگه چه خبر؟

تکونی به خودم میدم تا لیوان چایی رو بردارم…داغِ خیلی…

_محیط ِ کارت چجور جاییِ؟ اصلا از کارت راضی هستی؟

بازم نگاهم نمیکنه…اما من…فقط به هوای “دلم” کمی… نگاهش…مردمک های چشمام هایش روم ثابت میشه و اینبار من رو برمیگردونم…

_خوبه!

_خب خداروشکر…شیرینی نمیخوری؟

_نه!!! دیگه دوست ندارم…

جلوی چشم های من بعد از چند لحظه دوتا از شیرینی های توی ظرف به سمت باغچه پرت میشوند!

با تعجب بهش خیره میشم و اون فقط لبخند میزنه…

_منم دیگه دوست ندارم!

میترسم…ترسناک شده بود…مثل همون روزی که بابت خواب بد شب قبلم بهش زنگ زده بودم و بعد یه مشت حرف با ربط و بی ربط بهش خبر دادم میخوام خودمو بکشم و از زندگی ساقط کنم…همون روزی که توی حموم نشستم و با تیغ تیز و برنده چند خط روی دستم کشیدم و بعد…وقتی چشم باز کردم صورت عبوس و ارغوانیش جلوی چشمام نقش بست…وقتی پا توی خونه اش گذاشتم عربده ای سرم کشید که هیچوقت…که هیچوقت از یاد نمیبرم! هم اون داد و بیداد رو هم آشتی دلنشین بعدش رو..

_برکت خدا بودا…بی تربیت!

بلند شدم و پا برهنه به سمت باغچه رفتم..با دهن نفس کشیدم بس که از بوی کاج اونم به این نزدیکی واهمه داشتم…شیرینی های دوست داشتنی رو برداشتم و برگشتم…دیدم که سرشو پایین انداخته…

_ناراحت نشو…میشه خوردش…

بلند شد و رو به روم قد علم کرد…

_اینارو نمیخواد بخوری…کثیف شدن…

از دستم گرفت و من از تماس دست های پر محبتش سر به زیر انداختم…

_مهتا کی میاد؟!

_دیگه باید پیداش بشه…بریم داخل اینجا سرده…

جمله اولش پتک محکمی به سرم زد…دوباره حمله ی مورچه های پر قوم و خیش…از جایی نزدیک گردنم راه افتادند و به فرق سرم رسیدند…

_ازدواج کردی؟

_آره..مگه خودت نگفتی اگه دوست دارم و میخوام راحت باشی ازدواج کنم؟! منم به حرف تو گوش کردم! بی خیالت شدم!

یه قدم بهم نزدیک تر شد…من خشکم زده بود…

_خودتم گفتی دنبالت نگردم چون دیگه دوست نداری با من زندگی کنی…به خوشبختی رسیدی آوا خانوم؟…الان همه چی خوب و روبه راهه؟ پس چرا اینقدر لاغر شدی؟ زیر چشماتم…اصلا الان که نگات میکنم میبینم شبیه همون روزی شدی که برای اولین بار اومدی اینجا…

سنگی که توی گلوم جا خوش کرده بود تکونی به خودش داد…بالاتر اومد…نزدیک چونه ام…برای همینم میلرزید…بد موقع اومده بودم که طلبکارانه حرف میزد…

_به جای این حرفا بگو تا زنت نیومده رامو کج کنم برم…تعارف داری بامن؟

کلافه نفس رو بیرون میفرسته و دست به پهنای صورت نمناکش میکشه…تو این هوای سرد چه وقته عرق کردن بود؟؟

_باید یه لیوان آب یخ بخورم…

دست به سینه جلوش سر تکون میدم و نگاهش…

_ببخشید…چرت و پرت گفتنمو بذار پای اینکه نمیدونم از کجا شروع کنم…

روی میز میشینه و چنگ به موهای پرش میزنه…سفیدی ها بیشتر به چشمم میاد…من پیرش کردم؟!

_برم برات آب بیارم؟

_بیا بشین اینجا میخوام حرف بزنم…

میشینم اما با فاصله…نگاهم میکنه…دقیق…رو تک تک اجزای صورتم دنبال چی میگرده نمیدونم…

_من ازدواج نکردم! هیچوقت…اول تو باید بگی اما فکر میکنم بهتر من حرف بزنم…تو زنگ زدی و بعد اون حرفای بی ربط و احمقانه یهو…یه دفعه دود شدی رفتی هوا!! یه هفته بعدش برگشتم و زمین و زمانو بهم دوختم! هیچکس جوابگو نبود…نه مریم نه فرهاد…یه مشت حرفای صد من یه غاز بهم زدن و من هر روز که بیشتر دنبالت میگشتم کمتر پیدات میکردم…به هرجایی که فکرشو بکنی سرک کشیدم اما تو نبودی…دیوونه شده بودم…حتی پزشک قانونی ام رفتم…تا اینکه فرهاد گفت برم پیش پدرت…آرزو میکردم مرده باشی اما پیش اون نامرد…نرفته بودی…خوشحال بود که گمت کرده بودم!! مردک ناجور تازه از زندان آزاد شده بود و برای عیش نوش خودش دنبال توام گشت! دیگه ناامید شده بودم…نبودی به قرآن…حتی به عقل خودم شک کرده بودم و دائم از خودم میپرسیدم “آوا” واقعیت داشت؟!

نگاهم کرد…لبخند بی رنگش رنگین کمون روزای دلواپسیم بود…درست مثل الان…

_نبودی به خدا…هیچ جا نبودی…من فکرشم نمیکردم از تهران رفته باشی…اون روز که آدرستو پیدا کردم یه حسرتی توی دلم نشست که کاش بیشتر میگشتم…شده بودی یه سوزن تو انبار کاه…مریم و مقصر میدونستم …برای همینم هیچوقت نتونستم ببخشمش…فرهادم با اون زندگی خوبی داره…دورا دور یه وقتایی با فرهاد حرف میزنم…ایران نیستن…خلاصه کنم برات…تو رفتی و منم تنها شدم…میبینی که…این خونه هنوزم رنگ و بوی تو رو داره…درخت گل یخ رو دیدی؟؟ بوشو حس کردی…تو رفتی اما من به خاطر تو…

نگاهم به درخچه ی گوشه حیاط افتاد…چطور ندیدمت؟

شوق بوییدن گل یخ از روی تخت بلندم کرد…راه افتادم به سمت درخت خوش بوی خونه اش! رو به روش زانو زدم و با ولع عطرشو بلعیدم…بوی بهشت میداد…بوی این خونه…بوی زمستون همیشه بهار این خونه…یادم رفته بود؟! قطره ی اشک برای آب دادن گل ها نبود…برای ریشه ی سوخته تنم بود که با هیچ خورشید و آب حیاطی سبز نمیشد..

_این چند سال عوضت کرده آوا..گل یخو یادت رفته بود! شیرینی ناپلئونی ام که دیگه دوست نداری…از همه بدتر و تعجب آور تر این قطره هاست…هر کدومشونو میخرم! یه قیمتی بده که مشتری شم باز…حالا هر کدومشون چند؟!

لبخند میزد و من اشک میریختم…لبخند میزد و من تاسف میخوردم به حسرتی که سالهاست توی دلم کاشته بودم…لبخند میزد و میگفت ” در داره طاقچه داره…کلید تو صندوقچه داره درشو وا کن …این …تو … دا…ره…!

و من نگاه میکنم به دو دست مشت شده ی جلوی چشمانم…کدامشان گل یخ دارد و کدام پوچ است؟!

_خانوم مهندس…مهندسی شدی دیگه؟؟! چشم منو دور دیدی؟! گفتی میرم ریاضی میخونم که بتونم تو کنکور انسانی درصد ریاضیمو بالا بزنم! بیخود عربی سوم دبیرستانو باهات کار کردن مگه نه؟! حیف اون همه آرایه تشبیه مکه یادت دادم…قول داده بودی ادبیات بخونی…منو پیچوندی فدای سرت..

آه ِ از ته دل کشید و چشم باز و بسته کرد…

_انتخاب کن…گل یا پوچ؟! بخون شعرو تا پیداش کنی…

کنارم دو زانو نشسته بود و دست هاشو نزدیک ترم آورد…زیر لب شعری که چند لحظه پیش برام یادآور کرد خوندم…رسیدم به دست راست…

فین فین کردنم صدای بلند خنده اش رو همراه داشت…

_بچه دماغوی تخس…بگو کدوم؟!

_اینه…راستیِ

بازش کرد…غنچه ی گل یخ با یه کلید…

_این چیِ؟

_نمیدونم خانوم مهندس…!

شوخی میکرد…کارش این بود… هربارکه میدید حال خوشی ندارم دست دامن شوخی و خنده میشد…

_نمیخوای دفعه دیگه پشت در بمونی! امروز دیر رسیده بودم میرفتی…اینجا مال توام هست…منم همیشه اینجام…هروقت که بخوای میتونی بیای و بگی این پنج سال چجوری بدون من روز و شب کردی! اگه مرام اون روزاتم داشته باشی بهم میگی کی جای منو واست پر کرده! الانم میریم لم میدیم به تخت و یه چایی دبش میخوریم …بعدم یه گور بابای نثار این دنیا و متعلقاتش میکنیم…چطوره؟

سر تکون دادم و کلید و رو خیلی سریع از کف دستش برداشتم و تو جیب کاپشنم گذاشتم…! به روم نیاورد لپ های گل انداخته امو…موافق بودم…امروز اصلا حرفم نمی اومد بیشتر دوست داشتم رو به روی هم بشینیم و چایی بنوشیم…حرفم نزنیم…فقط همو نگاه کنیم..

مرد قد بلند

موهای کوتاه تا روی پیشانیش رو کنار زد و دوباره به نقطه نامعلوم کف حیاط خیره شد…

_سرد شد…

یه قلپ خورد و طبق حدسم صورتش مچاله شد…

_تو چاییت باز دارچین ریختی؟ یادت رفته من بدم میاد نه؟؟

وقتی عصبانی میشد برای من و این دل خنده دار ترین صورت برافروخته ی یک زن تجسم میشد…

_نخیر میخواستم غرغراتو به من بزنی شب سر رها خانوم نق نزنی! بچه جون یه ساعته داری نق میزنی…قرار بود فقط چایی بخوریم!! بهتر نیست یه خورده از خودت بگی؟

اخماشو باز که نکرد هیچ…! انگشت اشاره اشو جلوی روم تکون داد و تهدیدوار گفت

_نخیر…!!من کی غر زدم که این بار دومم باشه؟ تازه دیرم شده .باید قبل رها برسم.

لیوان چاییش رو توی سینی گذاشت و دلا شد تا کفش هاشو پا کنه…صدای قرچ قرچ کردن قند بزرگی که توی دهانش گذاشته بود شنیده میشد….صدبار بهش گفته بودم این عادت بدشو بذاره کنار…خوبه از دندون درد و دندونپزشکی وحشت داری ُ اینطوری قند میخوری…

بلند شدم و رو به روش ایستادم…بچه تخس و یه دنده نمیذاشت یه دقیقه با خیال راحت به چشماش نگاه کنم…بس که رو برگردوندی گردن درد نمیگیری؟…

_منو بی خبر نذار…رسیدی زنگ بزن …باشه؟

کفش های پاشنه بلندشو که حتم داشتم برای خودش نیست به پا کرد…بازم ازم کوتاهتر بود

_قد کشیدی؟!

نمیدونم چه اصراری داشت به اینکه پیش روم لبخند نزنه…سرپایین انداخت و با لحن جدی جواب داد

_مال این کفشاست…تازه واسه خودمم نیس…مال رهاست.اما تو آب رفتی!

ابروهای پهنشو بالا انداخته بود که زدم زیر خنده…یاد اولین باری که دست به ابروش برده بود و مدرسه اش منو خواسته بود افتادم…

_به چی میخندی خوش خنده؟ هان؟

دستامو به نشونه تسلیم بالابردم…

_هیچی فقط یاده بار اولی افتادم که ابروهاتو برداشته بودی!

خنده روی لبم ماسید وقتی اخم کرد و پشت بندش صورتش گل انداخت…حواسم به این پنج سال دوری نبود! حواسم نبود این دوری باعث خیلی چیزا شده…باعث فراموش شدن روزایی که…

_دیگه باید برم..خدافظ

_بیام تا مترو برسونمت؟

_نه…

_حالا میموندی یه قهوه ترکم میخوردیم! هوا هنوز روشنه بعدم اگه بخوای خودم تا کرج میرسونمت

_خدافظ…

بی توجه به منی که هنوز نزدیک تخت خشکم زده بود در حیاطو باز کرد…

_بداخلاق! آدم با محبت محبت بدست میاره!

کیفشو روی شونه اش انداخت و با زهرخند همیشه آشنایش گفت

_من دیگه مریض تو نیستم دکتر!

تلخ شده بود…بیش از حد…تقصیر من چی بود هنوزم نمیدونم اما این لحن حرف زدن حقم نبود…

_مزاحم که نشدم! اما وقتتو گرفتم…حتما کار داشتی..ببخش!

_سرکار نمیرم..از صبح تا شب خونه ام…تو بالکن اتاق تو! نمی بخشمتم…!

شونه بالا انداخت و چشم باز و بسته کرد…

به در تکیه دادم و سر خم کردم…

_برو میخوام از دور نگات کنم…

تخت بخواب شب ها، که ما هیچ خاطره ی ثبت شده ای تو دنیا نداریم! هیچ کدوم از خیابونای این شهر کذایی به نام من و تو نیست! تازگی ها “کذایی” رو به “لعنتی” ترجیح می دم؛ “لعنتی” رو بس که سر هرچیزی تکرار کردم عادی شده و عمق فاجعه رو نمی رسونه!… ما تمام خاطراتمان رو توی چهاردیواری های بین خودم و خودت حبس کردیم؛ خاطراتی که ماه بودن، اما دنیا هیچ وقت ما رو با هم ندید!… با هم بودنمون خوابی بود که من “دیدم” و تو “شنیدی” و گفتی: خیر باشه!!!..

نمی دونم می دونی با نه؟ دیوونه که می شم، شب هایی که شب تر از شب های دیگرند، شعر رو میشونم به آونگی تو خلا،می نویسمت اونقدر، که از نفس بیفتی! می نویسمت اونقدر، که سیاه شه این گرگ و میش ِ دم ِ صبح که دیوونه ترم می کنه هر صبح! نمی دونم می دونی یا نه!؟ گفته بودم دوست ندارم شب های که شب تر از شب های دیگرند، صبح بشه!؟ بلند می شم راه می رم، از این دیوار به اون دیوار، از اون دیوار به این دیوار، به خودم قول می دم تعداد قدم های رفتن و اومدنم یکی باشن هر بار! بازی احمقانه ایِ، که می پرونه از سرم تو رو! باید به تو فکر نکرد، باید تو رو به آونگی تو خلا نشوند، و گذاشت جادو کنی همه ی زندگیم رو!

جادوگر که می خونمت انتظار دارم با جاروی دسته بلندی پر بکشی بالای بی قراری هام، بدونی کجای کدوم لحظه، دقیقا چند درجه بیشتر دوستت دارم و کجا چقدر کمتر؟! تو این چیزها رو می دونی؟! تو می دونی چقدر دوستت دارم؟

بهم زنگ نزد بگه رسیده یا کی رسیده…اخلاقشو میشناختم…میدونستم وقتی به کاری اجبارش میکنی سرباز میزنه …

چشمم به ساعت دیواری اتاق بود که صدای گوشیم بلند شد…گوشیو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره ی آوا به حرفای دو دقیقه پیشم خندیدم! باید احتمال این روهم میدادم که این دختر غیرقابل پیش بینیِ…

_سلام خانوم…

_یادم رفت زنگ بزنم!

_سلام عرض کردم خانوم!

زیر لب “ای بابایی” گفت و به زور جواب داد…

_سلام جناب دکتر!

_آفرین حالا شدی شبیه همون خانوم مهندسی که عصر دیدم….کی رسیدی دختر خوب؟

_خیلی وقته یعنی دو ساعت بعد اینکه از خونه ات رفتم…تازه یه کاریم کردم که خیلی خوشحالم!!

همینکه داشت دو کلام بیشتر از احوالپرسی های معمول باهام حرف میزد جای شکر داشت!

_جدا؟! چیکار؟

_برای خواهرم تخت خریدم!! باید بودی میدید چقدر ذوق کرد…کم مونده بود اشکش دربیاد…

میخندید…خوشحال بود بابت خوشحال کردن خواهرش…

_آفرین به تو…خب یکی ام برای خودت میخریدی…

_آخه اونقدر که پول نداشتم…همینم با پولی که مجد داده بود خریدم…الانم رها با خیال راحت رو تختش خوابیده داره …

چقدر خوب بود که رودربایستی های بی موردش رو کنار گذاشته بود…بچه ی تخسِ کوچولو از نداری هاش واسه من میگفت…

_رو زمین بخواب…منم رو زمین میخوابم تازه واریس پامم اذیتم نمیکنه.

_راستی گردنت بهتره؟

با خنده گفتم

_از پام حرف زدم تو یاد گردنم افتادی؟

_یهو تو راه یادم اومد…بهتر ِ نه؟

_دروغ بگم خوبم راست بگم خوب نیستم…مثل همون روزاست…

_خب دیگه من برم…کاری نداری؟

_نه …شبت بخیر…

_مال توام همین که گفتی…

اینو گفت و گوشی ُ قطع کرد…حالش خوب بود وگرنه از آوا بعید بود این درد و دلُ این احوالپرسی…

شنیدن صداش روحیه بهم داد…برای خودم غذا گرم کردم تا شاید بعد یه هفته شام نخوردن بشه یه دلی از عزا درآورد…!

اینبار که زنگ گوشیم خورد فکر کردم بازم آواست اما…

_جونم عرفان؟

_چی می لمبونی؟

_باورت میشه دارم شام میخورم!

_جناب سیبیل همچین میگی انگار هیچوقت غذا نخوردی…نهار خوردنتو که دیدم!

_امروز حالم خوبه نمیخوام حال خوشمو خراب کنی…

_اولا الان شبه نه روز…دوما چی شده که حالت خوش شده؟! چیزمیز زدی؟

_مگه من مثل توام؟! خدایی که من دارم میدونه چجوری حال بنده اشو خوب کنه…

_خداتو دو دستی بگیر یه وقت فرار نکنه!… آوا رو دیدی؟

لقمه تو دهنم موند…آوا به عرفان میگه مجد اونوقت این بشر…

_بگو نصفه شبی چیکار داری که زنگ زدی…

قهقه سر داد…

_ناقلا…پاشو بیا اینجا منو شاه پسرم هواتو کردیم…اومدی ها…

_باشه میام…!

_ایول چه عجب باز مثل دخترا ناز نکردی…بجنب پس…سر رات ذغالم بگیر امیر امروز بلال بلال میکرد واسش خریدم…

_بابای مهربون شدی…تو چرا سرخوشی…

_بیا تا بهت بگم..

_باشه.فعلا

***

مهربون شدنا ماهی یه بار دوبارِ عرفان هم برای من خوب بود هم برای امیرارسلان…

امیر کل ساعتی که بیدار موند با ورج و وورجه کردناش به قول عرفان پدر جفتمونو درآورد…آخر شبم مجبورم کرد ببرمش استخر… از بس به موهای روی سینه ام چنگ انداخت سینه ام سر شده بود…

بدم نمی اومد بعد هربار تکرار این کار بدش یه پس گردنی نثارش کنم…موجود دوپا تا خنده های بی ربط باباشو میدید جریح تر میشد برای اذیت کردنم…به اندازه ی کافی آتیشش رو که سوزوند اعلام خواب آلودگی کرد…همینکه خوابید یه آرامش عجیبی توی خونه حکمفرما شد…آرامشی که تو سکوتش من و عرفان بدجور غرق شده بودیم…

لحاف ضخیمی که عرفان آورده بود به خودم پیچیدم تا سرما نخورم…با این هوای سرد بازم دوست نداشتم برم تو محیط سربسته…برای من شب قداست داشت…تاریکیش…سکوتش…حتی سنگینیش…حیف که برای اوا هرشب یعنی تنهایی…ترس…نفرت…وحشت…زی ر یه آسمون زندگی میکنیم و هرکدوم یه سرنوشت داریم…

_ساکتی دکتر؟

مقابلم نشست…از سرما نوک بینیش سرخ شده بود…شایدم چشم هاش…

_تو خوبی؟؟

روشو برگردوند و بعد چند لحظه دوباره بهم زل زد…

_امروز خیلی اتفاقی نگارو دیدم!

نگاهم به صورت خندونش ثابت موند…پس این بریز و به پاش به هوای نگار خانوم بود…

_چه خوب…حرفم زدید؟

زانوهاشو به سمت شکمش خم کرد…فکر کردم شاید سردش شده باشه…لحافو از دورم برداشتم و روی شونه هاش انداختم…

_نوک بینیت قرمز شده…

_تو نمایشگاه دیدمش…اول اون منو دید…اولش گفتم شاید به هوای اینکه بذارم امیرو ببینه داره سرم شیریه میماله و تحویلم میگیره اما تو حرفاش فقط یه بار از امیر پرسید…بیشتر درباره ی خودم پرسید و وضعیتمون تو نمایشگاه…تو فکر میکنی داره خرم میکنه؟!

با بدبینی های لعنتی سراغش اومده بود…این منفی نگری ها و گاهی شک ُ تردید هاش نگار رو عاصی کرده بود…

_تو یعنی بعد این همه سال زنتو نمیشناسی؟

کنارش نشستم و یه برگ از سیگارمو به لب زدم…فندک توی جیبم گیر افتاده بود…به زرو بیرونش آوردم..

_نمیدونم…فقط میدونم امروز حالم خیلی خوب بود…

حرفی نزدم تا دوباره خودش گفت

_تو همیشه میگی “آدم نتیجه کاراشو تو همین دنیا میبینه” ممکنه نگارم مثل منکه با زنای دیگه رابطه…

نذاشتم جمله اش رو کامل کنه…

_هیس پسر خوب…! زن تو آدم نجیبیِ…

_امروز که دیدمش خیلی دلم میخواست به همکارا نشونش بدم و بگم “زنمه”…ولی اون به یکی از همکاراش منو معرفی کرد…نگفت دوستِ…غریبس یا آشنا…جلوی اون بچه اسکل با اون چشمای زلش گفت “شوهرم هستن!”…

خنده ی کنار لبش پررنگ تر شد…منم از خنده ی اون خنده ام گرفت

_کره خر همیشه بهش مش یخی می اومد! بدم میاد وقتی جلوش دست و پامو گم میکنم.

این بدبختی همه ی مردا عاشق بود…با همه صلابت و سنگینیشون..با همه ی ادعاهای مردونه اشون پای علاقه و عشق که وسط می اومدن حال و روزی مثل عرفان نصیبشون میشد…

برام حرف زدنش جالب بود…تعریف و تمجیداش از خانومش…به رسم و ادب خودش حرف میزد…انگار نه انگار من یه مرد غریبه ام…خودش فهمیده بود بعضی وقتا زیاده روی میکنه با خنده میگفت “فکر میکنم اومدم پیش مشاور…بزن به حساب مریض بودنم”…میون حرفاش نمی اومدم…نظر بی مورد نمیدادم…میگفت و بعضی میخندید…دیدم یکی دوبارم بغض کرد…قصه عشق و علاقه اشو به زنش از زبون فرهاد شنیده بودم…از اون عاشقای دلخسته بودند که بابت ازدواجشون پل های پشت سرشونو خراب کردن…نه پدر و مادر عرفان راضی بودن نه پدر و مادر نگار…پاشونو تو یه کفش کرده بودن که همو میخوان…

میون حرف زدناش از نگار منم یادِ…کاش وقتی زنگ زد صداشو ضبط میکردم…به مرد بودن خودم شک کردم این روزا…بس که بعضی وقتا یاد دختری میکردم که براش زندگی کردم…بالاتر از اینم مگه میشد…به یادش…به احترامش…حتی وقت نبودنش نتونستم اسم کسِ دیگه ای رو به زبون بیارم..دل بسته بودم به دختری که هنوزم منو فقط “دکترش ” میدونست….من مثل عرفان فکر نمیکردم…من راضی بودم به اینکه حتی آوا منو “دوستش” معرفی کنه…

دلم می خواد برم توی کما چندسال بعد بیدار شم! روزا نمی گذرن…گیر کردن…چسبیدند به تنم و چندشم می شه ازشون، مثل هوای شرجی جنوب وسط ظهر مرداد شدن این روزا! ظهر مرداد توی کیش بودی مثلا؟

انگار توی ظرف چسب راه می ری!، هوا به تنت می چسبه و غلظتِ لزج و چسبندش سراسر چندش و کلافگیِ، نمی شه نفس کشید…روزها چسبیدن به تنم و نمی گذرن…روزها کند شدند مثل دندون هایی که یک عالمه گوجه سبز خورده باشند!

دندون هات کند شدند با گوجه سبز؟ روی اعصاب نیست؟! می خوام برم توی کما چند سال بعد بیدار شم، نشستم توی ظرف چسب و زل زدم به گوشیم! هر مسیج تبلیغاتی وسوسم می کنه بکوبمش توی دیوار خورد شه…!

نکنه اگر از بیرون به خودم نگاه کنم خندم بگیره؟ نکنه توی سر تو اساسا نیستم و نبودم؟ نکنه شوخی کرده زندگیم با من؟ نکنه؟ نکنه؟ نکنه؟ اما نه، چیزی که من احساسش می کنم، حتما هست!…

قدیما حالم که بد میشد اینطوری به خودم دلداری می دادم: بلند شو جمع کن خودتو خجالت بکش دنیا رو جنگ و فلاکت و گرسنگی و بدبختی و درد و زندان و بیمارستان و تیمارستان برداشته اون وقت تو رو ماتم گرفته برای این روابط ساده؟ فدای سرت که نشد، فدای سرت که خوب شد تشکر کرد رفت، بشین برای دل پدری که پسرش رو تولد 18 سالگیش به جرم قتل غیرعمد ثابت نشده اعدام می کنن گریه کن، بشین برای زنی که به جرم نوشتن و حرف زدن در زندان سیاسی شکنجه اش می کنند گریه کن، برای بچه های گرسنه گریه کن، برای بچه های سرطانی و مادرشون گریه کن، و اونقدر به بدبختی های اخبار فکر می کردم که شرمنده شم از اندوهِ خودم!… این بار اما جواب نمی ده، این بار هرچه جنگ و زندان و بدبختی و فقر و دردِ لاعلاج و مرگ و قبرستان و اوین و آفریقا و اعدام توی سرم می ریزم هنوز اندوهِ من غالبه! نمی دونم چه مرگم شده … فقط همینو می دونم که من احساست می کنم پس هستی!

آوا

یک ساعت میشد از سر زمین لواسون یکی از مشتری ها برمیگشتیم…پریسان از بس کلاژ و ترمز گرفته بود حسابی دمغ و پکر شده بود…رفتنمون ضروری نبود اما یه سری طراحی هارو باید برای صاحب زمین میبردیم…یه جورایی گدایی به حساب می اومد …اصلا از کار امروزم راضی نبودم…دوست نداشتم برای اون مردک شیکم گنده با اون دندونای کثیفش که موقع خندیدن دلمو زیر و رو میکرد توضیح بدم که طرح پاساژ جدیدش رو چجوری زدیم …حتم دارم اصلا نمیفهمید ما داریم چی میگیم…

یکی دوبار که پریسان گوشه گوشه ی پاساژ نیمه کارش ایستاد و براش توضیح داد مثلا اون قسمت قراره چی بشه و چطور طراحی شده…از نگاه های تیز و دقیقش روی تن پریسان حالم بد شد…دیگه نذاشتم پری از جاش جُم بخوره و خودم دست به کار شدم…توضیحات دقیقی بهش ندادیم چون حس کردم اصلا روی زمین نیست!! بلکه رو هوا واسه خودش سیر میکنه…آخرسرم چه اصراری کرد برای گرفتن شماره موبایل پریسان…منم جای پریی جواب دادم کار داشتید با شرکت تماس بگیرید به ایشون وصل میکنند…

_آوا بیا آشپزخونه …

صدای سنا باعث شد از تجسم دوباره ی قیافه ی اون مرد دست بکشم…وارد آشپزخونه شدم…پریسان سرشو روی میز گذاشته بود و سنا دم گاز ایستاده بود…روی یکی از صندلی ها نشستم و برای خودم خط های فرض کشیدم…

بغیر از ما سه تا کسی تو شرکت نبود…همه رفته بودن پیِ یه کاری….

_نکن آوا…

اینبار پریسان به صدا دراومد…گذرا نگاهش کردم و دستامو بغل کردم…

_خوبی پری؟

سری تکون داد و دست زیر چونه اش برد…

_من قبلا هم شرکت این یارو رفته بودم…مرتیکه پسراش بدتر از خودشن…تو به محمد بگو دیگه مارو نفرسته سراغش…این شرکت غولتشن زیاد داره…علی یا سامان برن…

_باشه میگم…دفعه پیش تنها رفته بودی شرکت این یارو؟

سرشو به سمتم چرخوند …چشماشو ریز کرد و گفت

_منظورت چیِ؟

شونه بالا انداختم…

_مرتیکه داشت میخوردت…اه از ظهر حالت تهوع گرفتم …!!

_آخ چون کی کیو میخواست بخوره؟!؟

هردو نگاهمون به سمت سنا چرخید…لیوان های شیشه ای و کاملا قدیمی شرکت رو جلومون گذاشت و با خنده گفت

_نسکافه بخورید بگید چتونه؟!…باز پاچه همو گرفتین؟

پریسان جای من جواب داد…

_سنا امروز ملکی ُ دیدیم…دوباره از بس نگام کرد حالم بد شد… آوا که ولش میکرد میزد ناقص میکرد اون قیافشو…

سنا لیوان نسکافه رو نزدیک لبش میاورد که گفت

_ای جونم ملکی…خیلی دلتون بخواد…قربون اون شیکم برامدش برم…وای سفیده بچه ام!…تازه گوله نمکِ

سه تایی زدیم زیر خنده…اما من فقط برای چند ثانیه…نمیدونم چرا یهو یاد هرمز افتادم…اونم…شکم برآمده…سینه های مثل زن برجستهو پایین افتاده…تنش …

_وای آوا دفعه اولی که اومده بود اینجا هر کدوم از ما که مثلا از اتاقامون اومدیم بیرون تا بهش خوشامد بگیم یه دل سیر نگاهمون میکرد…اونوقت به پسرا محل سگم نداد…

_پس مرتیکه سابقه داره تو چشم چرونی…بذار دفعه دیگه یه کاری میکنم کل پول پاساژشو خرج صورتش کنه!

با حرف من سنا و پریسان دوباره زدن زیر خنده و به این باور رسیدم احمقانه ترین خنده های یه دختر به همین حرفاست! به همین خیال پردازی های به ظاهر با مزه و در عم وحشتناک…

سنا درحالی که خنده اشو کنترل میکرد گفت

_نگو جون من…باور کن اینجور آدما خیلی جذابن..

راه گلوم برای پایین فرستادن نسکافه ام بسته شد…! دوست خوبم…دوست شیطون و همیشه همراهم من خوابیدم…نه یه بار …چندین بار…جذابیتی تو وجودشون نیست…جذاب تویی وقتی که از درد ناله میکنی و اون بیشتر غرق لذت میشه…

سنا سرخوش تر نزدیکم شد و روی صندلی ِ رو به روم نشست…

_فکرشو بکن…مثلا با یکی مثل سامان بخوابی! خب اون همه چیو بلده…مطمئن باشی تویی که جلوش کم میاری…تازه اون موقعست که اعتماد به سقفت میرسه دم پارکت خونه ات!

پس توام که وا دادی خانوم!! چه دلیلی داشت …توام مثل من تو کوچه یخ بسته بودی که راضی شدی؟؟…توام مثل من زیر کتک های بابات عقلتو از دست داده بودی که راضی شدی؟

جمله اش که تموم شد پریسان صدای خنده اش به جیغ تبدیل شد..اما نمیدونم چرا من داشت گریه ام می گرفت…

دوباره نگاهش به سمتم چرخید و با صورت برافروخته بابت خنده های بی دلیلش گفت

_حالا تو فرض کن یه شب ملکی بهت افتخار بده…اصلا اون شب شبِ تو میشه…میتونی با هرکاری که میکنی یه دور بفرستیش رو هوا و بعدم به مخ بکوبونیش زمین..تو گیر همچین آدمایی نیفتادی تا به خودت ببالی..

جفتشون مثل دیوونه ها میخندیدن و من هرلحظه بالا اومدن چیزی از گلوم رو حس میکردم…نمیدوست این جماعت گریه صفت وقیح تر از پسرهای امروزی پیش میرن…نمونه اش دست به صیغه شدن حاجی های محل!!

خواستم برم تو اتاق که سنا دستم و کشید و روی صندلی افتادم…

_بقیه اش مونده…کجا؟؟؟

اینبار رو به پریسان کرد و گفت

_وای پری فکر کن از اون لبخندای دخترکش نثارت کنه…

چشماشو یه حالتی بین مستی و هشیاری کرد و ادامه داد…

_ فکر کن اولین حرفی که بهت میزنه چیِ؟

اون دوتا از شدت خنده سراشونو روی میز گذاشته بودند و من به هرمز و اولین بار فکر کردم…

پریسان زودتر جلوی خنده اش رو گرفت…با همون حال گفت…

_میگه عزیز دلم…عشقم…هلو…جیگر…خوشگل م…خانومم…

هرکدوم از این کلمات رو که میگفت سنا سر تکون میداد و میگفت “نه”…شاکی شد و گفت

_برو گم شو پس چی میگه؟

سنا قیافه جدی به خودش گرفت…تای ابروشو بالا انداخت و با حالت اغواگری گفت…

_بیا بغلم که…!

یه آن احساس کردم هرچی از دیشب خوردم داره به دهنم نزدیک میشه…عق اولو که زدم دوییدم سمت دستشویی…

درو پشت سرم قفل کردم .همینکه خواستم سرم رو زیر شیر آب ببرم هرچی خورده بودم به سمت دهنم هجوم آورد..

پاهام میلرزید…روی زمین نجس دستشویی ولو شدم و زیر دلمو محکم گرفتم…فقط یه بار بالا آوردم…دفعه های بعد عق میزدم…تهوع لمس هرمز دوباره سراغم اومد…

سنا به در میکوبید و صدام میزد..صدای “آوا” گفتن های پریسان رو میشنیدم…

همه چی مثل روز اول یادم اومد…بار اولش خیلی سخت بود…من هیچی نمیدونستم…من از ترسم چشم و دهنمو با هم بسته بودم…

اون مرد همه چی از زن بودنم رو از بر بود…

میخواستم به سنا بگم…بلدن…همه اشون…کوچیک و بزرگ نداره…اون ماییم که نمیدونیم چرا زن شدیم…چرا بارور این مردهایی هستیم که رحم ندارن..این ماییم که بلد نیستیم سردی و گرمی یعنی چی…اونا همه چی رو از برند…اگه دست به لباسشون نمیبرن و منتظرن تو کاری کنی برای فروریختن اعتماد به نفس توئه…برای بالابردن خودشونه…برای نشون دادن نیاز توئه نه خودشون…

عق میزدم به یاد هرباری که زیر دست و پاش له شدم و هیچکس صدای زجه هامو نشنید…عق میزدم به یاد تنی که برای تنم بی اندازه بزرگ بود…عق میزدم به یاد تنم که ساده لمس شد و ساده پژمرد…عق میزدم به یاد همه مردهایی که توی خواب میدیدم برای لمس تنم با پدرم پول جابجا میکردند…

شیر ابو باز کردم و شیلنگ آب رو روی کثیفی در و دیوار گرفتم…تمیزش کردم…مثل همون روز که اتاق هرمز رو از خون و تهوعم پاک کردم…

یه لحظه نفسم بند اومد…آنا روی زمین افتادم…خس خس های همیشه آشنای من به گوش میرسیدند..گردنم رو کشیدم …باریکه ی گردنم رو از زمین فاصله دادم و سرم روی زمین فشار دادم…دست تمیزمو روی گردنم کشیدم سعی کردم نفس بکشم…نمیشد…نفسم راهی نمیشد…انگار پشت یه سد بزرگ نگهش داشته بودن…

دست و پا میزدم از بی نفسی…شبیه ماهی که از تنگ آب بیرون افتاده باشه…اون از ترسش اونطور دست و پا میزنه و من از شوق مردن…

_آوا باز کن درو…غلط کردم آوا…مرگ من بیا این دور باز کن ببینم چت شد…

دست دراز کردم …با نوک انگشتام پایین درو لمس کردم… پایین در اتاقم شبیه این نبود…کمی از زمین فاصله داشت…به یاد شبی که توی اتاقم هرمز…

یادم اومد صبح همون روزو…بند انگشتام خونی شده بود بس که چوب زیر درو میون دستام فشار داده بودم…

با نوک انگشتام به در زدم…ساکت نمیشدند تا صدای خس خس هامو بشنون…تنم تکون های آخرشو میخورد…دست و پام بی هدف و بی سرانجام تکون میخوردند و من با خیال راحت از هر کبودی و سیاهی چشم بستم…

بدنم به شدت کوفته شده بود…حس کسی رو داشتم که ماشینی با سرعت بالای هشتاد بهش زده و شایدم یک دور دنده عقب گرفته و از روش رد شده…پلک هام خیال باز شدن نداشتند.. حواسم پیِ نفسی بود که راحت بالا و پایین میشد…

_آوا به هوش اومدی؟…صدامو میشنوی…رها دستشو تکون داد…

لای پلکامو به زور باز کردم…نور مستقیمی که به چشمم میخورد باعث شد خیلی زود ببندمشون…

_آوا؟!

صدای پر بغض رها انگیزه ای داد برای تلاش دوباره …اینبار سرمو خم کردم و پلک هامو باز…صورت پر از اشک و سرخ رها پیش روم ظاهر شد…

_چی شدی تو؟…من که مُردم و زنده شدم تا تو چشم باز کنی…

سرشو روی سینه ام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن…تموم بدنم درد میکرد…زیر مشت و لگد کی بودم؟!

نا نداشتم تا دستمو بالا بیارم و خواهرمو نوازش کنم…حتی نا نداشتم حرف بزنم و بگم ماسکو از روی دهنم بردارند…

سنا رنگ پریده نگاهم میکرد…کم کم یادم اومد…صدای خنده هاش…ماجرایی رو تعریف میکرد که من درست عکسش رو تجربه کرده بودم…

_خوبی قربونت برم…چی شد یهویی؟؟…الان بهتری؟

پلک هامو باز و بسته میکنم…اشک هاشو پاک میکنه و از اتاق بیرون میره…دست راستمو به سختی تکون میدم و روی شونه ی ظریف و لرزون رها میذارم…

_ره…رها…

سربلند میکنه و بغضش بی صدا میشکنه…

_دکترت گفت دیر آورده بودنت میمردی…!

میخندم…عجیب نبود حرف دکتر…دست و پا زدنم رو توی دستشویی به یاد داشتم…دنبال بوی بد روی تنم میگشتم! اما لباس بیمارستان تنم بود و برعکس بوی عطر میدادم…انگار نه انگار…

رها بی وقفه گریه میکرد تا وقتی پریسان و سامان اومدن توی اتاق…سنا پشت سرشون درو بست و گفت

_بخیر گذشت…

پریسان نزدیک تختم اومد و نگاه کوتاهی بهم انداخت…شاید خجالت کشید! یه گوشه ایستاد و سرپایین انداخت…رها همچنان سرش روی سینه ام گذاشته بود و زار میزد…سنا توی یخچال دنبال چیزی میگشت که سامان کنار تختم ایستاد …

_بهتری؟

سرتکون دادم و با چشمام رها رو نشونش دادم…دستشو رو شونه ی رها گذاشت و گفت

_پاشو…تو بغیر گریه کار دیگه بلد نیستی…پاشو ببینم این جون نداره توام افتادی روش؟

رها از جاش تکون نخورد…با التماس دوباره به سامان نگاه کردم که خودش دست به کار شد و رها رو از سر شونه هاش گرفت و اروم به سمت عقب کشید..

رها و پریسان روی مبل دو نفره ای که کنار تختم گذاشته شده بود نشستند…با خودم حساب کتاب این بیمارستان و این مبل شیک رو میکردم!! جا قحط بود؟؟! بیمارستان آدمایی مثل من بیشتر از شریعتی و امام خمینی نیست! مارو به از ما بهترون چیکار؟

سنا دستمو گرفت و کنار گوشم گفت…

_فکر نمیکردم چرت و چرت گفتنام حالتو بد کنه…ببخشید

بوی عطر شیرینش چشمامو به خواب دعوت میکرد…دلم میخواست بازم بخوابم…شاید یه خواب عمیق…

گونه امو بوسید و گفت

_استراحت کن قربونت برم…

به رها نگاه کردم که سر روی شونه ی پریسان گذاشته بود و باز چشم بسته اشک میریخت…خوابم می اومد…خسته بودم…خسته …

با سوزش شدیدی که توی دستم حس میکردم بیدار شدم…هوای اتاق کاملا تاریک شده بود…تنها نور اتاق برای لامپ کم نور بالای سرم بود و بس…

پرستار اخمویی که به سِرم توی دستم ور میرفت بدون اینکه نگاهم کنه گفت

_اقا دیگه میتونید ببرینش…سِرُمه توی دستش تموم شده…

گفت آقا؟!

گردنم درد میکرد…یه نقطه از سرمم که دوباره مورد هجوم مورچه ها قرار گرفته بود بدتر…

منظورش به آقا کی بود؟!

_برای همینم اینقدر به دستش ور رفتید تا بیدار شه؟

صدای علیرضا رو شنیدم اما گردنم به شدت درد میکرد…نتونستم سرمو بچرخونمو ببینمش…عصبانی بود…

پرستار چشم و ابروی درست و درمونی براش رفت و چسب زخم رو محکم روی دستم فشار داد…اینم تلافیِ دعواشو سر من خالی کرد…!

ماسک اکسیژنو از روی دهنم برداشت و از اتاق بیرون رفت…چند لحظه بعد علیرضا از جلوی روم رد شد و به سمت همون قسمتی رفت که مبل گذاشته بودند…دیدم که دلا شد و گفت

_رها پاشو…رها …

اهمیتی بهم نمیداد!! از چی دلخور بود یا ناراحت برام مهم نبود…رها بلند شد و موهای پخش و پلاشو با کش سرش جمع کرد و شالش رو روی سرش انداخت…علیرضا همون لحظه سربلند کرد …نگاهش مثل همیشه نبود…سنگین نگاه کرد…اخم روی صورت داشت…

_بیرون منتظر میمونم تا بیاید…

دستورم داد!!

رها بلند شد و فین فین کنان به سمت کمد رفت…مانتو شلوار از خونه برام آورده بود…یادمه ظهری این تنم نبود…

کف دستامو روی تخت گذاشتم و به سختی بلند شدم…دوباره ضعیف شده بود و آخ که چقدر بدم می اومد از این ضعف سنگین!

_فدات بشم عزیز دلم…ببین رون پات چقدر کبود شده…خوردی زمین نه؟!

_یادم ننداز رها…تنم کن..!

میدیدم که دونه دونه ی اشکاش روی لباسم میریزه و بی حرف تلاش میکنه تا بدون درد کشیدنم لباس هامو تنم کنه…شالمو که روی سرم انداخت دلا شد و کفشمو پام کرد…

_علیرضا چشه؟!

_هیچی!

_این هیچیِ تو یعنی همه چی…بگو وگرنه باهاش برنمیگردم…اخلاقمو که میدونی رها

رو به روم ایستاد و دوباره دست به سمت شالم برد…موهامو کامل تو داد و پایین اشلم رو محکم تر بهم پیچید…

_آخه یه آقایی زنگ زده بوده به موبایلت خودشو معرفی نمیکنه…با تو کار داشت سناهم اینقدر تو حال و هوای خودش بوده که گفته دارن میارنت بیمارستان…همین!

با اینکه مسلما اون مرد کوهیار بوده و هیچ ربطی به علیرضا و حتی بقیه نداشته اما…

_حالا به بقیه چه ربطی داره؟

نگاهش دو دو میزد…لحنم تند نبود اما ترسیده بود!

_آخه اومده بوده بیمارستان!!…همزمان با خودتون میرسه

چشم هام گرد شدند…هاج و واج به لب های رها خیره شدم…چی گفت؟!

_اون موقع هم که بهوش اومدی تو بیمارستان بود…! وقتی اومد تو اتاق تو دوباره از هوش رفته بودی…خیلی نگرانت بود…از منم مدام میپرسید چی شده! سنا براش توضیح داد که یهو حالت بد میشه و میری تو دستشویی…اما اون انگاری باور نکرده بود…موند تا وقتی که دکترت اومد فشارتو گرفت و گفت اوضات بهتره…هزینه هارم حساب کرده رفته…علیرضا خیلی شاکیِ!

همه جمله هاش یه طرف این آخری…به اون چه ربطی داشت که حالا ناراحت بشه یا شاکی؟! یعنی من حق ندارم کسی رو داشته باشم که نگرانم باشه؟!

_به علی ربطی نداره…الانم آژانس بگیر خودمون میریم خونه…فهمیدی؟

_آوا بدترش نکن…اون مرد قد بلنده کی بود؟!

لبخند عمیقی روی لبم نشست…رهام مثل من صداش زد! مرد قد بلند!

_میخندی آوا؟!

نمیتونستم جلوی خنده امو بگیرم…از یه طرف خنده دار بود زنگ زدن بی موقع کوهیار و از یه طرفم لقب همیشه آشنا!

_بریم…

خوشحال بودم از اینکه هزینه بیمارستان به این گرونی رو نه علیرضا حساب کرده نه هیچ کدوم از بچه های شرکت…هرچند باید با کوهیارم حساب میکردم…

علیرضا حسابی شاکی بود…حتی یه نظرم نگاهم نکرد…جلوتر از ما راه میرفت که صداش زدم…ایستاد اما برنگشت…خودم رفت جلوش…سعی کردم بد باهاش حرف نزنم…نمیدونم شاید اونم سنگ خودشو به سینه میزد…کنف شده بود!

_خودمون میریم…دیگه به تو زحمت نمیدیم …تا همینجاشم ممنون!

اخماشو درهم کشید…زل زد به چشم هام و خیلی سنگین جواب داد..

_زحمت نیست! بریم…

خواست از کنارم رد بشه که از مقابلش کنار نرفتم…

_علی…وایسا…خودمون میریم…از همینجا آژانس میگیریم…

کلافه اش کردم…با حرص دست به ته ریشش کشید…

_پس من مزاحمم؟! هرجور راحتی…خدافظ

گفت و با تنه ی ظریفی که بهم زد تکون محکمی خوردم…رها بازومو گرفت…

_چشه این احمق؟!

ته دلم راضی بودم به اتفاقی که افتاد…

_ولش کن…

رها صورتمو بوسید و باهم به سمت پذیرش رفتیم…

با رها منتظر ایستاده بودیم تا پرستار بهمون خبر بده که ماشین کی میرسه…پرستار بهمون گفت بریم جلوی درب بیمارستان و از همونجا سوار ماشین بشیم…

تو آسانسور به اندازه همون مسیر کوتاه چهارطبقه روی زانوهام نشستم…رها دستاش میلرزید…رنگ و روشم شاید بدتر از من بود…

_پاشو آوا جان…

دستای سردشو کف دستم گذاشت و بلندم کرد…موقع بیرون رفتن از آسانسور با خنده بهش گفتم

_یخبندونه؟!

تیکه ای که انداختمو رو هوا زد و گفت

_نکه خودت یخ نیستی؟!

آروم آروم به سمت خروجی در میرفتیم که لحن صدای آشنایی میخکوبم کرد…

_آوا جان…؟!

هر دو به سمت صدایی که از پشت سرمون به گوش رسید برگشتیم…کوهیار !

_آوا همین آقاهه بودا…

دست رها بیشتر به دور بازوم حلقه شد…کوهیار چند قدم نزدیک تر شد و شاید به اندازه فاصله یه بند انگشت نوک کفش هامون ایستاد…موهای شونه نشده اش…لباس آستین کوتاه سفید و بازوی سرخش نشون میداد با عجله از خونه بیرون اومده…حتی فرصت نکرده چیزی رو لباسش بپوشه تا سرما نخوره…

_چی بگم بهت؟!

نمیدونم چرا ولی…یه لحظه ته دلم…چی میگن بهش؟! قنج؟! آره…شاید همون…قنج رفت واسه لحن دلواپسش…

رها بیشتر بهم چسبید…نگاهش به سمت رها کشیده شد..شاید همون باعث شد یه قدم به عقب بره …

_آوا میشه بگی این آقا کیِ؟!

بالاخره این سوال پرسیده شد؟! سوالی که همیشه هروقتی که به سرم میزد تا درباره کوهیار به رها بگم با خودم تکرارش میکردم…بگم دوست؟! بگم همخونه؟! بگم دکتر؟! نمیگه مرضت چی بود که این شده دکترت؟!

کوهیار نگاهشو از خستگی چشمام گرفت و رو به رها گفت

_یه آشنای قدیمی…قدمتشم برمیگرده به اون سال هایی که شما از آوا دور بودی…

بعد رو کرد به منو با لبخند گفت

_آوا جان نمیخوای منو معرفی کنی؟! بقیه اشو از زبون شما بشنوه بهتره ها…

توپو انداخت تو زمین من…به نظرم رسید توضیح کوتاه خودش مکفی بود…

_ کوهیار ایزد پناه…همون آشنای قدیمی!

به روم لبخند زد و رها راحت تر از قبل با خوشرویی گفت

_آوا درباره شما به من چیزی نگفته بود…درکل از دیدنتون خوشحالم…امروز خیلی بهمون کمک کردید…ممنون

کوهیار با همون لحن صمیمی و خودمونی خودش جواب رها رو داد…

_شما که بهتر از من خواهرتونو میشناسید…مصداق ” از دل برود هرآنکه از دیده برفت” کاملا تو وجود ایشون صدق میکنه…چند وقت نبودم ایشون یادی ازم نکرد…تازه پیداشون کردم…

صدای خنده ی رها که به گوشم خورد ته دلم قرص شد به اینکه کنارم هست…دستش هنوزم میلرزید…سردی دستاشو از روی مانتومم میتونستم حس کنم…دستشو هنوزم دور بازوم نگه داشته بود که گفتم

_رها خودم میام…

محکمتر گرفت…

_نه چیو خودم میام…تو آسانسور نا نداشتی رو پات وایسی…

کوهیار کنارم ظاهر شد و بازومو میون دست پهن و گرمش گرفت…

_من کمکش میکنم…تو راحت باش!

لحن صمیمی حرف زدنش به رهاهم سرایت کرد…

_دستت درد نکنه…تا دم همین ورودی بیمارستان کمک کنی کافیِ…آخه گفتیم آژانس بگیرن برامون…

دست کوهیار دور بازوم پیچیده شد و فشار محسوسی به دستم داد…

_من میرسونمتون…بفرمایید…

باز ازش فاصله میگرفتم و اونم نزدیکم نمی اومد…فقط بازوم توی دستش بود…اما دلم…خوش به حالش شد باز…

آرم نزدیک گوشم گفت

_سیگار کشیده بودی که حالت بد شد؟!

_نه!

_پس چی؟

_هیچی…

اخم کرد و قدم هاشو تند تر کرد…به طبعش منم سریعتر قدم برداشتم…جلوی در بیمارستان با نگهبان صحبت کرد …

همینکه کوهیار رفت تا ماشینشو از پارکینگ بیاره رها شروع کرد به سیم جیم کردن…

_چند سالشه؟! زن داره؟…تحصیلکردس؟ کی دوباره دیدیش…؟ چنتا خواهر برادرن؟…اصلا چرا درباره اش به من نگفته بودی؟…چقدر مهربونه آوا! فقط بدیش اینه یه خورده قدش بلنده…ماهم که کوتاه!

_تو کوتاهی من کوتاه نیستم! صد و شصت سانت دارما!

_اوهوکی…این جناب آقایی که من دیدیم حداقل صد و نود داره…کاش کفش پاشنه دار میپوشیدیم..الان با خودش میگه اینا خانوادگی کوتاهن…موهاش چقدر خوشگل بود آوا…وای اینقده خوشم میاد تو موهاشون سفید درمیارن…راستی نگفتی چند سالشه؟

از دست رها خنده ام گرفته بود…

_چهلو داره!

_چهل؟؟ زیاد نیست؟! زن گرفته؟! مَرده ها نه؟

_رها زن نداره…دیگه ام ازم سوال نپرس…باور کن جون حرف زدن ندارم…فقط یه چیزی…جواب بقیه رو چی بدیم؟!

ماشین کوهیار که از پارکینگ بیرون اومد رها با خنده گفت

_پرایدم که داره!!! میدونه من عاشق پرایدم….بچه هارم بی خیال…میگم فامیل دورمون بوده…چند وقته از خارج اومده …همین…مگه باید همه چیزو واسه بچه ها توضیح داد؟

کوهیار دوتا بوق زد و رها دستمو گرفت…سوار ماشین که شدیم سرمو رو شونه رها گذاشتم…حالا فکر میکردم همه چی بهم ریخته بود…درسته که میتونستم همین آشنای قدیمی رو بهونه کنم برای رها و یه جورایی پیغام برسونم به علیرضا که بره پی زندگی که لایقشه…اما کی پیدا میشد که کوهیارو از زندگیم دور کنه؟

زنگ زدن کوهیار اونم تو اون شرایط…تلفن جواب دادن سنا بازم تو اون شرایط…همه شدن علامت سوالی گوشه ی ذهنم…

_آوا مگه نباید اسپری آسمت همیشه همراهت باشه؟…دوستت میگفت تو کیفت نبوده…جز دو بسته سیگار و یه کیف پول!

لحن توبیخ کننده اشو به خوبی میشناختم…اسم سیگارو یه طوری آورد که رها رو بندازه به جونم…

_وای آوا تو مگه باز سیگار میکشی…آخه چرا با خودت اینجوری میکنی…دفعه آخری که رفتیم دکترت چی گفت؟! نگفت نصف این خس خسای موقع خوابت واسه همین سیگاراس؟ تو قول دادی به من که دیگه نکشی…

بی توجه به کوهیار که از آیینه ماشینش بهم خیره شده بود گفتم

_من هروقت دلم بخواد سیگار میکشم..توام دم گوشم گریه نکن…کر شدم…

درد و دل کردنش با کوهیار شروع شد…

_به خدا آقا کوهیار این دختر سرتق تر از این حرفاست…منه احمقم یه وقتایی میفهمم سیگار کشیده اما میبینید که…یه طوری رفتار میکنه که جرئت نمیکنم ادامه بدم..خسته ام کرده به قرآن…هم دوسش دارم هم ازش میترسم..

چشمامو بستم آرزو کردم کاش کسی بود گوشامو میگرفت تا حرفای رها رو نشنوم…کوهیار جوابی نداد و رهاهم سرشو روی سرم گذاشت…

بازم دلم خواب میخواست..حالا با خیال راحت میتونستم دوباره چشم روی هم بذارم…

“کوهیار”

خوشحال بودم از اینکه حالا کنارشم…دیر رسیدم…همیشه دیر میرسم اما وقتی ام که میام باز همه دنیارو طلبکارم…

خوشم نیومد!! از هیچ کدوم همکاراش! مخصوصا اون پسره ی مذهبی! حالا یه طور میگم مذهبی که انگار خودم مقلد شیطانم…نمیدونم چرا نه از نگاهش به آوا خوشم اومد نه از لحن حرف زدنش با خودم!!!

مدام “شما شما ” میکرد…جوجه مهندس جلوی من قد علم کرده بود…یه طوری دم گوش رها پچ پچ میکرد که دلم میخواست برم بهش بگم ” من همه کاره ی آوام…تو رو سننه؟”

وقتی دیدم بالا سر آوا ایستاده و بهش زل زده میخواستم برم داخل اتاق و بکشمش یه گوشه و بگم ” تو چیکارشی که اینجوری دلواپسش شدی…جز یه دوست ساده؟!”

پا تو اتاق نذاشتم چون زیر نگاه های سنگین اون پسره و بقیه اشون عصبانی شده بودم و هرلحظه احتمال این رو میدادم که کنترل این اعصاب و روان از دستم خارج بشه…همون یه باری که رفتم بالا سرش یه طوری نگاهم میکردند که انگار دوتا شاخ دارم و یه دم دراز!!

پسره وقتی اومد سمتم و موقع درآوردن کیف پولش گفت”چقدر هزینه بیمارستان شد؟!” دلم میخواست یه دل سیر نگرانیمو سرش خالی کنم اما با مدل خودم جوابشو دادم…گفتم که” حساب کتاب منو آوا به خودمون مربوطه نه به شما ”

…مردک ادعا برش داشته بود که همه کاره ی این دوتا خواهره…میدیدم زیر چشمی نگاهم میکنند و حرفایی رو به رها میزنند…

رفتارای احمقانه ی زیر بیست سال تو نظرم جولون میدادن …اگه بحث سن و سال نبود بدم نمی اومد پاشنه ی کفشمو میخوابوندم و به حساب تک تکشون رسیدگی میکردم … همون موقعه ام جلوی خودمو میگرفتم تا کارو از این خرابتر نکنم…باید خودمو برای هرجور تنبیهی از جانب آوا آماده میکردم…

پسر اولیم که اسمش سامان بود.خوشم نیومد ازش…بی بوته به نظر میرسید…از اون دسته پسرایی به نظر میرسید که سنگینترین وسیله ای که جابجا کرده بود موس کامپیوترش بود!!

یه سری خصوصیاتش شبیه عرفان بود….راه رفتن حرف زدن … اما همینکه براش مهم نبود من کیم و چی کاره آوام خیالمو راحت کرد!

دخترا…شبیه آوا نبودن…نه لباس پوشیدنشون نه حرف زدنشون نه هیچ کدوم از رفتاراشون…اگه میدونستم تو همچین محیطی میخواد کار کنه حتما اجازه دخالت به خودم میدادم تا مانعش بشم…آدما سرخوش و بی مسئولیتی به نظر میرسیدن…این موضوع رو منی درک میکردم که بیست سال دونسته میون مردم زندگی و کار کردم…تا قبل بیست سالگی برام فرقی نداشت لباس پوشیدن آدما…حرف زدن آدما…اما حالا از صد متری ام میتونم تشخیص بدم این آدم سرش به تنش می ارزه یانه…متاسفانه بین دوستاش شاید خواهرش می ارزید و بس…شایدم اون پسر مذهبی تاحدودی…!!

نیم ساعت میشد که آوا چشماشو بسته بود و دوباره به خواب رفته بود…رها رو میدیم که با تعجب حتی به آیینه ماشین نگاه میکنه…باید باهاش همکلام میشدم تا اعتمادشو جلب کنم..

_رها خانوم آوا خوابید؟!

_وای آره…همه اش خوابش میبره …نکنه باید باز میمونده بیمارستان؟!

_نگران نباش..با اون آرامبخش هایی که بهش تزریق کردن تا صبح میخوابه…

_دکترش گفت دیر میرسوندنش دور از جونش میمرده…

_شما تو شرکت نبودید؟!

_نه…سنا و پریسان پیشش بودن…مثل اینکه درباره ی یه موضوعی حرف میزدن که یهو آوا حالش بد میشه …اگه در دستشویی رو نمی بسته زودترم به دادش میرسیدن…خدا سامانو میرسونه…

_سامان همونیِ که با اون دوتا خانوم اومد بیمارستان؟

_آره…همون…درو میشکونه و آوا رو میاره بیرون…میگفتن صورتش کبود شده بوده…تو کیفشم که اسپری نبوده…سریع میرسوننش بیمارستان…بازم خدا رحم کرد…اگه یه تارمو ازش کم میشد دق میکردم….

_میخواید بریم خونه ی من؟!

دیدم که یهو چشماش گرد شد و با تعجب از توی ایینه ماشین نگاهم کرد…باید مقدمه چینی میکردم…امروز چم شده بود که مدام خرابکاری میکردم و گند میزدم…

_به هوای آوا میگم…پنجشنبه اس و ترافیکه…تا خونه ی من زیاد راهی نیست..فرداهم که جمعه اس هروقت خواستید میتونید برید منزل…خوبه؟!

همزمان که آوا رو نگاه میکرد گفت

_بیدار شه نمیذاره بریم خونه ات…شما آوارو نمیشناسید…عصبانی میشه ها…

پس خودش موافق بود…حقم داشت با رنگ و رویی که از ظاهرش پیدا بود تا نیم ساعت دیگه اینم مثل آوا بیهوش میشد…چه برسه دو ساعت و خورده ایم تو راه باشند …

_غرشو سر من میزنه…هرچی گفت شما بگید من اصرار کردم…اون به فکر خودش نیست…ماکه باید باشیم…رنگ و روی آوا اصلا خوب به نظر نمیرسه…بهتره استراحت کامل داشته باشه…اگه شما مشکلی نداشته باشید خوشحال میشم یه امشبو بد بگذرونید..

مثل آوا خندید…اما نه به قشنگیِ خنده های خواهرش…

_باشه پس هرچی شد پای خودت…منکه فعلا قیافه ام شبیه علامت تعجب شده…

چشماشو لوچ کرد و پقی زد زیر خنده…نگران شدم که نکنه با صدای خنده هاش آوا رو بیدار کنه…منم میدونستم اگر بیدار بشه عمرا با وجود رها پاشو تو خونه خودش بذاره…!

_شما چند ساله دقیق آوای منو میشناسید؟!

خواهر دو قلوش خیلی دوست داشت نشون بده آوا فقط برای یه نفره…نمیدونست من قبلا به اسم زدم!

_پنج سال…از پونزده سالگیش تا نزدیکای بیست…چطور؟!

دیدم که سر آوا رو با دستش نگه داشت و روی صندلی ماشین جابجا شد و کمی جلوتر اومد…میخواست آوارو روی صندلی بخوابونه…

چند لحظه بعدش یه جور بامزه ای از عقب ماشین اومد و جلو نشست…بعدم خودش زد زیر خنده…چقدر فرق داشت با آوا…میکشتم خودمو بعضی روزا تا یه لبخند بزنه…

_آخه میدونی چیِ…آوا با مردا اصلا جور نیست…یعنی به بعضیا مثل بچه های شرکت احترام میذاره ها اما براشون اهمیتی قائل نیست…بخصوص نسبت به علیرضا…اصلا چند باری سرهمین موضوع باهاش دعوا کردم…خیلی دختر سردیِ..با منکه قهر میکنه یه زنگم نمیزنه حالمو بپرسه…تازه شبام من بغلش میکنم حس میکنم به زور میذاره سرمو بذارم رو دستش یا حتی موقع بغل کردنش انگار میخواد فرار کنه…اوایل برام مهم نبودا…میگفتم خب خوشش نمیاد زرت و زرت همه رو بغل کنه یا بذاره همه باهاش روبوسی کنند…اما کم کم وقتی اینارو برای مامانم گفتم یه حرفایی زد که منم شک کردم!! پریسان و سناهم میگن که آوا از مردا فراریِ…مثلا تو همین دو هفته ای که اومه شرکت یه بار خودم یواشکی شنیدم که پری به داداشش داشت میگفت آوا از سر نیازش اومده اینجا و علیرضا رو تحمل میکنه…امروزم مثل اینکه سر حرفای سنا یهو حالش بد میشه …پس چرا با شما راحته؟!

بین همه حرفاش یه جمله مهم بود…

به نیم رخش نگاه کردم و خیلی سریع گفتم

_مگه دوستتون چی میگفته که آوا حالش بد میشه؟

چهره اش دگرگون شد …دستپاچه نگام کرد و با صدایی که میلرزید جواب داد…

_راستش….موضوع مهمی نبوده…آخه چجوری بگم…حالا بی خیال بگو چرا با تو راحته؟!

نیم وجبی داشت منو میپیچوند….

_خانوم شیطون…بگو تا بگم…وگرنه اینجوری کلامون میره توهم!

با خنده گفتم که یهو جا نخوره بابت رک بودنم…سرشو به صندلی تکیه داد…

_راستش بحثای زنونه دیگه…مثلا ازدواج و اینا…

_بحث ازدواج میکردن این دختر از هوش رفته؟!

اینبار نتونستم جلوی نگرانیمو بگیرم…آوا تا لبه مرگ پیش رفته بود برای چی؟!

_من نبودم پیششون اما اونطور که سنا میگفت داشتن شوخی شوخی درباره ی رابطه …اصلا میدونی موضوع چی بوده…اینکه ما یه مشتری داریم مرد سن داریِ…خیلی آدم هیز و عوضیم هست…امروز آوا و پری رفته بودن پیش اون…مرتیکه از بس چشم چرونده بوده که حسابی آوا رو عصبانی کرده بود وقتی میرسن شرکت سنا شروع میکنه به چرت و پرت گفتن درباره ی اون مرد و هرکی که باهاش رابطه داشته باشه…بعدم یهو آوا..

ادامه ی حرفاشو نشنیدم…به اون چیزی که میخواستم رسیدم…پس یاد هرمز به این روز انداخته بودتش…یاد هرمز تا لب مرگ برده بودتش…

_حالا شما بگو…چرا آوا باهات راحته؟

دستمو دور فرمون محکم فشار دادم…سفید شدنه دستامو خودم دیدم…بهمم ریخت حرفای این دختر…آوا مستقیما داشت وارد روزای تلخ زندگیش میشد و من بی مصرف…منِ بی خاصیت هیچکاری براش نمیکردم…

_آقا کجایی؟

نگاهش میکنم…اصلا شبیه آوا نیست…حالت چشم های آوا به خاطر گریه های هرشبش که خودم چند سالشو دیده بودم عوض شده بود…لب های همیشه موازی آوا رنگ خنده نداشت…صورت تقریبا پر رها با آوای من کاملا متفاوت بود…شادابی صورت رها اصلا شبیه غم همیشگی صورت آوا نبود…

_همسایه پدرتون بودیم…! درست زمانی که تو مادرت از اون خونه رفتید…

خوشحال از موضوعی که فهمیده بود به سمتم چرخید و گفت

_آهان…شما باید پسر اون خانواده ای باشید که آوا پنج سال باهاشون زندگی کرد …مگه نه؟!

منم خوشحال شدم از کشف دروغ مصلحتی آوا !!

_آره…من همونم…یه خواهرم دارم که ایران نیست…از من آوا گفته بود به شما؟

سر تکون داد و بعد چند لحظه مکث گفت

_نه…اما همینکه میگید همسایه بودید منو یاد اون خانواده انداخت…لابد به همون دلیل همیشگیش هیچوقت از شما برام نگفته…باهاتون جوره ها وگرنه عمرا سوار ماشینتون میشد..همچین حال علیرضای بدبختو گرفت که من فکر کردم دوبرابرشو به شما میتوپه…!

قیافه اش شبیه علامت تعجب شده بو که با خنده گفتم

_خانوم کوچولو..بهتر شماهم استراحت کنید تا برسیم…خسته به نظر میای…

لبخند زد و بعد نگاه کردن به خواهرش چشماشو بست…..

نزدیک خونه که رسیدیم موبایل یه کدومشون زنگ خورد…رها رو صدا زدم گفتم شاید کسی باشه که کار واجب داشته باشه…

موبایلشو خوابالوده جواب داد …هرکی بود که رها به طرز زیبایی پیچوندش و گفت تو اتوبانن و آوا هم حالش خوبه…جلوی در خونه پارک میکردم که تلفنشو قطع کرد …

_رسیدیم؟!

_آره…مادرتون پشت تلفن بود؟!

با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد..رودربایستی و گذاشتم کنار چون نمیخواستم تا صبح به این تلفن و این تماس فکر کنم…به اندازه ی کافی امروز خیالات متفاوتی توی سرم ریخته بودند…

_علیرضا بود!! راستش چون آوا رو دوست…

تو صدم ثانیه به خودم اومدم و بین حرفش پریدم…

_بیشتر از شما که دوسش نداره؟! پیاده شو آبجیِ خوشخوابتو بیدار کن…

جمله اولم رو با خشمی که سعی میکردم بروزش ندم به زبون آوردم و جمله ی دومم رو با لحن آروم و زیر پوستی خودم…!

ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم…آوا که از ماشین پیاده شد رفتم سمت در خونه و کلید انداختم…

دیدم که رها داره باهاش حرف میزنه…سمت جفتشون رفتم و رو به رها گفتم

_کیفتو از ماشین برداشتی؟

رها زود تشخیص داد چه هدفی داشتم از حرفم! سمت ماشین که رفت انگشت اشارمو تهدید وار جلوی اوا تکون دادم…

_ببین… امشب… دقیقا همون یه بار در ساله که من بدجور عصبانیم…!! پس بهتره هیچی نگی آوا…

جوری حرف زدم که حساب کار دستش بیاد…بازم لجوجانه نگاهم کرد اما اهمیتی ندادم …با اومدن رها وارد خونه شدیم…اولین جمله ای که رها به زبون آورد این بود “چه خونه قشنگی داری”

شبیه همین جمله رو آوا هم به زبون آورده بود…

چراغای خونه رو یکی یکی روشن میکردم که بازم رها گفت

_ببخشید مزاحم شدیما…دفعه اولم هست میایم دست خالی خیلی بد شد…شرمنده!

با اینکه اهل این تعارف ها نه هستم و نه میپسندم لبخند میزنم …

_خونه ی خودتونه…بفرمایید…

اونقدری اخم روی صورتم نشوندم که آوا نگاه تیز و خشمگینشو غلاف کنه…

_میتونید برید اتاق لباساتونو عوض کنید…لباس های خواهرم هنوز سر جاشه…!

دروغ گفتم اما آوا راستشو فهمید…بازم با اخم نگاهش کردم…دیگه عصبانی نبود…راحت تر قدم برداشت …

توی آشپزخونه دنبال کتری میگشتم که …

_وای تروخدا بیاید بهش بگید من مخالف بودم…!

کم مونده بود بزنه زیر گریه…کلافه نفسمو بیرون فرستادم و به کابینت زیر سینک اشاره کردم…

_کتری اونجاست…تا آب جوش بذاری منم کله ی این سرتقتو کنده ام! قول…

خنده ی نخودی میکنه و از آشپزخونه بیرون میرم…از نیمه ی باز در میتونم ببینمش…سرشو بین دستاش گذاشته و روی تخت نشسته…

تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم…هنوز درو پشت سرم نبسته بودم که با صدای پایین و دلجویانه به حرف اومد…

_منکه کاری نکردم تو عصبانی شدی!

دست به کمر میشم و سعی میکنم جلوی این دختر خودمو نبازم…

_تو نگاهت پر شماتته! برای چی؟! برای منکه نذاشتم این همه راهو تا کرج برید؟! هیچ میدونی با این ترافیک اگه میخواستم برسونمتون کی میرسید؟! اینه جواب کارای من ؟! آره آوا؟!

انگشتای دستشو به بازی گرفت…سرپایین انداخت و جواب داد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x