بدون دیدگاه

رمان مرد قد بلند پارت 8

4.4
(11)

_تو همیشه خیرت به من رسیده…امروزم خیلی خوشحال شدم که تو زنگ زدی و بعدم فهمیدی من کجام…خوشحالتر شدم شنیدم هزینه بیمارستانو حساب کردی! چون دوست نداشتم دوستام پولشو داده باشن…اما مارو آوردی خونه ی خودت که چی بشه؟…نمیگی رها با خودش چی فکر میکنه؟ نمیگه منی که با همه مردای این زمین مشکل دارم چرا سرمو مثل چی انداختم پایین و اومدم خونه ی تو؟ به فکر جواب پس دادنای من بودی؟

دستامو بغل میکنم و به دیوار تکیه میدم…داشت خرم میکرد نه؟! در اتاقو باز کردم و رها رو صدا زدم…آوا با تعجب از روی تخت بلند شد و نزدیکم اومد…

_چیکارش داری؟!

رها که رسید رو در روشون کردم…

_رها خانوم شما از آوا سوالی پرسیدید؟!

تای ابروشو با تعجب بالا انداخت و مثل بچه هایی که برای حرف زدن به اجازه بزرگترشون نیاز دارن به آوا نگاه کرد…بینشون ایستادم تا آوا رو نبینه…

_منو نیگاه کن…منو تو مگه تو ماشین باهم حرف نزدیم؟ برای چی آوارو سیم جیم کردی که چرا راضی شده بیاد خونه ی من؟!

چشماش هرلحظه گرد تر شد تا به آخرین حدش رسید…

_به خدا من هیچی نگفتم…اصلا اومدیم تو اتاق من داشتم درباره سفیدی های موهای شما باهاش حرف میزدم …خودش یهو ویشگونم گرفت…به خدا داشت دستمو میکند که چرا راضی شدم بیاریمون اینجا…راست میگم جون رها!

کنترل خنده اونم جلوی دختر شیطون و بانمکی مثل رها کار هرکسی نبود…! خوشحال بابت پیروزی بدست اومده به سمت آوا برگشتم…گوشه ی لبش میخندید…

_خب…مشکل حل شد! ایشون فقط با سفیدی موهای من مشکل داره…

کنار رها ایستادم و با خنده دست به موهام کشیدم…

_فکر کنم مشکلم با رنگ مو حل بشه نه؟!

میبینم که آوا داره خودخوری میکنه…صدای قهقه ی رها که میپیچه میخندم و میگم

_به چی میخندی؟

ضربه آرومی به بازوم میزنه و میگه…

_ این موهات خیلی ام خوشگله رنگ بذاری بهت نمیاد….

مچ رها رو از روی مانتوش گرفتم …نباید با آوا تو اتاق تنها می موند وگرنه قطعا دیگه به این شادی نمیخندید!

_بیا بریم تا جفتمونو با اون چشاش نخورده…

بنده خدا با ترس برگشت به صورت آوا نگاه کرد…مچ ظریف دستشو آروم فشار دادم و کنار گوشش گفتم

_تو گشنه ات نیست؟…منکه از ظهر هیچی نخوردم…

در اتاقو پشت سرمون بستم و دستشو ول کردم..

_منکه دست و پام داره ضعف میره…چی تو خونه داری؟ سر نیم ساعت برات یه غذای خوشمزه درست میکنم…

وارد پذیرایی که شدیم به مبل راحتی دونفره اشاره کردم….

_تا توام یه چرتی بزنی خودم یه غذای خوب درست میکنم…البته تو اتاق منم میتونی استراحت کنی ترجیحا پیش اوا نرو!

با خوشحالی دستاشو بهم زد

_آخ جووون غذا…فقط برنجتون دودی نباشه ها…آوا لب نمیزنه…کرفس و باقالی ام دوست نداره…اگه سالادم گذاشتی توش خیار ریز نکن جدا براش حلقه حلقه بذار…تو ماستشم یه خورده نعنا بریزی خوشش میاد…راستی گل پرم داری؟!

بعد چند وقت از ته دل خندیدم…تنها شباهت این دوتا خواهر رک و صریح حرف زدنشون بود و بس…حتی زحمت مقدمه چینی ام به خودش نداد

همه ی مواردی که ذکر کرد رو از بر بودم…یادم نمیره دفعه اولی که ماست و خیار آورم سر میز قیافه ی آوا چه شکلی شد…یا اون روزی که برای اولین بار با چه اشتیاقی دستور پخت کرفسو یاد گرفته بود و برای خودمون گذاشتم…آوا موقع خورشت ریختن فقط از آبش ریخت و سبزی کمش.وقتی بهش گفتم کرفسا رو تازه گرفتم خرد کردم خیلی رک و جدی گفت ” حالم از کرفس بهم میخوره”…! برنج دودی ام که اصلا خودم هم نمیپسندم…

رها رفت توی اتاق من تا بخوابه…یکی از لباسامو بهش دادم تا بپوشه…وقتی اومد تو آشپزخونه تا آب بخوره لباسو توی تنش دیدم…توش گم شده بود!! شکایتم کرد که منه مَرد باید جرئت کنمو برم تو اتاق آوا از اونجا براش لباس دخترونه بیارم نه اینکه همچین چیزی بدم تنش کنه… اما حقیقت ماجرا این بود که خودمم جرئت نمیکردم همچین کاری کنم..

با موادی که تو خونه داشتم تصمیم گرفتم برای شام قیمه بادمجون بذارم…آشپزی کردنو دوست داشتم اما نه برای تنها خودم…یه وقتایی که دستم به کار میرفت و چیزی درست میکردم یا میبردم خونه عرفانو دور هم میخوردیم یا یه کم ازش میخوردم و مونده اشو چند وقت تو فریزر نگه میداشتم..امشب حال خوبم تو آشپزی بی تاثیر نبود…قبلش وضو گرفتم …طبق عادت همیشه ام…از مادرم به خاطر داشتم قبل از آشپزی کردن وضو میگرفت و مدامم صلوات میفرستاد…

کاهو چینی تو یخچال داشتم…شستم و ریز خوردش کردم..رها یادش رفت بگه آوا دوست نداره کاهو درشت درشت خورد بشه…

عرفان کجا بود تا تزئینه روی سالاد و ماستم و ببینه؟! براش عکس گرفتم با وایبر فرستادم…بیدار بود ….زود نوشت…

“الان مهمون کی باشن که شما به اون هیکل گندت تکونی دادی؟!”

“هرکی که از تو خیلی عزیز تره برام…دیدی که واسش چه کرده ام!!؟؟”

“مرتیکه حال و حولتو نصفه شب از طرف بردی بعد نمیخواستی همچین چیزی جلوش بذاری؟! ضعف کرده بود نه؟؟:)”

با آدم منحرف هیچوقت نمیشه جدی حرف زد…

“”اولا که آدمی که ضعف میکنه بهش ماست و سالاد نمیدن بخوره دوما شبت بخیر”

وایبرمو قطع کردم و برای چند لحظه ای روی مبل دراز کشیدم…چشمام سنگین شده بود که سایه ای روی صورتم افتاد…

چشم بسته گفتم…

_بیدار شدی آوا ؟!

_اوهووم!!

ساعد دستمو از روی چشمام برداشتم …با اخم ساختگی نگاهش کردم…

_باز که این کلمات سخیفو وارد زبان فارسی کردی!

لحافشو دور خودش پیچیده بود…کمر صاف کرد و یک کلام به زبون آورد…

_من این کلماتِ سخیفو که خوب بلدن حرص تورو دربیارن دوست دارم…

“آوا”

خونه اش خیلی سرد بود…لحاف پیچ رو به روش نشستم

_سرده خونه ات…

کمی مکث کرد و یهو انگار که چیزی به ذهنش خطور کرده باشه گفت

_وای حواسم نبود شوفاژ اون اتاق خاموشِ…سرما نخوری؟

میشینم روی مبل یه نفره ی و پوزخند تلخی روی لب هام جا خوش میکنه…

_این سرما کجا…سرمای اون روزا…

میون حرفم میاد…مثل همون روزایی که میشستم کنارش و مینالیدم از روزهایی که به سختی

گذرونده بودم…

_مگه قرار نبود گذشته ها تو فراموش کنی…باز که افتادی تو کار نبش قبر! اینجوری بخواد پیش بره باید یه چند وقت بیارمت خونه ام دوباره روز از نو روزی از نو!

شیطنت توی صداش بامزه بود…هرچند به مرد قد بلند من نمی اومد!

_به کمک نیاز دارم…من…

کاری میکردم درست مثل زدن شاهرگ خودم بود…میخواستم کوهیارو از زندگیم حذف کنم…به چشم هاش که نگاه میکنم زبونم بند میاد برای زدن حرفی که میدونم ناراحتش میکنه اما چاره ای نیست…بعد این همه سال دوری کوهیار هنوز همون طور صدام میزنه…هنوزم همون طور نگام میکنه…من نمیخوام به من فکر کنه…همینکه این زندگی مثل همون روزا سرپا نگه داشته چه معنی میده…جز این که منتظر بوده من برگردم…؟! اصلا مگه من کیم؟ یه دختر مریض روحی و روانی؟ چه ارزشی دارم که کوهیار بخواد بشه مرد زندگیم…؟! لیاقت من یکی مثل بابامه…شایدم هرمز! لابد لایق اون زندگی بودم که خدا برام رقم زده بود…وگرنه اونکه جز حکمت بنده هاش چیزی نمیخواد…حتما کاری کرده بودم که تقاصش به اون کثافت ختم شده بود…

_کجایی خانوم مهندس؟

_اینجام…میدونی چیِ…شدم شبیه آدمی که از هرچی فرار میکنه بیشتر بهش نزدیک میشه..مثلا نمونه اش همین الان…از تو و زندگیت فرار کردم اما دوباره…

_ناراحتی الان اینجایی؟!

وای خدا…کمکم کن که بگم…این دروغ گردن خودت چون خودت مجبورم کردی به قبول این باختن…

_علیرضا ناراحت میشه!

کمرشو صاف کرد …دیدم تعجب جفت چشماشو …بهت نگاهش وادارم کرد به ادامه دادن…باید تا تو حال و هوای خودش مونده بود حرفامو میزدم..

_راستش یکی از همکارای شرکت چند سال پیش ازم خواستگاری کرد…یعنی همون روزایی که هم دانشکده ای بودیم…تو بهتر میدونی که من چه مشکلی دارم! اما راستش خسته شدم از زندگی…میخوام ازدواج کنم…با کسی میدونم دوسم داره…خب علیرضام تا الان هرکاری کرده برای خوشی من بوده…

سرمو پایین انداختم و ادامه دادم…

_بد اخلاقی هامو میبینه اما بازم میاد سمتم…مدام به فکرمه…هواسش به غذا خوردنم …لباس پوشیدنم حتی نفس کشیدنم هست! اینا معنیش یعنی دوسم داره دیگه؟!..میخوام به خودم یه فرصت بدم…کمک میکنی که برگردم به زندگی مگه نه؟! تو خودت میگفتی خوشبختی من آرزوته…مگه نه؟

_با اون پسره خوشبخت میشی؟!

ناراحتش کردم…خدا ازم نگذره که هروقت پامو تو زندگیت گذاشتم زندگیتو زیر و رو کردم…میبخشی منو…مگه نه؟!

_اوهووم…

_چرا اونوقت؟!

_چون…از گذشته ام هیچی نمیدونه…هربار که میبینمش یاد هیچی نمی افتم…هربار که میبنمش شروع نمیکنه به نصیحت کردن چون مریضش نیستم!…هربار که میبینمش به این نتیجه میرسم ما به هم میایم!! هم قد و قوارمون یکیِ هم سنمون!!…اون حالا حالا ها وقت داره واسه بابا شدن! منم وقت دارم واسه پیدا کردن خودم…بهم آرامش میده…اعتماد به نفس…همیشه هوامو داره…تا چند وقت پیش تردید داشتم…بین یه احساس دیگه گیر کرده بودم…باید انتخاب میکردم…منم…انتخابمو کردم..علیرضا میتونه حالمو خوب کنه!

هرجمله ام تیر ِ زهرآلودی شد به قلبش…بد زدم…خیلی بد

وقتی از روی مبل بلند شد مسیر رفتنشو نگاه کردم…چه ابهتی برام داشت هر روز وقتی از ماشینش پیاده میشد و تا جلوی در مدرسه همراهم می اومد…همینکه بقیه مردا بلند تر بود ترسمو میریخت…بهم اعتماد به نفس میداد…

یه وقتایی سر کلاس میرفتم تو بحر نگاه های مهربون و سنگینش…یه وقتایی اونقدر تو حال و هوای خودم غرق میشدم که معلم از دستم شاکی میشد و کار به تذکر میرسید…اصلا همینکه میدیدم مادر بچه ها میان و باهاش حرف میزدن یا وقت ازش میگیرن دختراشونو که میشدن هم کلاسی های من ببرن برای ویزیتش بهم برمیخورد…

دلخور و ناراحت میشدم…میترسیدم اون دختر بور مدرسه که خیلی از من خوشگل تر بود بره مطب کوهیار و مثل من عاشقش بشه! هر روز که کوهیار قرار میشد یکی از بچه ها رو ویزیت کنه مثل جذامی ها میشدم!! منتظر میموندم تا فردا صبحش وقتی اون دختر اومد مدرسه ببینم چیزی از کوهیار میگه!؟

دو تا از همکلاسی هام هفته ای یه بار میرفتند مطبش…اون دوتا خیلی مغرور و خود خواه بودن…دوست پسرم داشتند تازه!! هی به خودم میگفتم اونا یه مردی دارن که مثل کوه پشتشون باشه…اونا که عاشق کوهیار نمیشن! اما میدیدم که با آب و تاب برای دوستاشون تعریف میکنند که به دکتر چی گفتن و اونم تو جواب چی گفته!!

بعضی حرفایی که میزدن از همون حرفایی بود که کوهیار تو خونه به منم میزد…بابت اینم دلخور میشدم…میگفتم باید بین منو اونا یه فرقی باشه…چه دلیلی داره حرفایی که به من میزنه رو به اونام بگه…

اون دوتا مثل من روانی نبودن…میگم روانی چون یه روز که تو حیاط مدرسه جمع شده بودیم بچه ها به شوخی داشتن درباره هیکل و اندام هم نظر میدادن…شادی …اسمش خوب یادمه…اون دست میزد به تن بچه ها میگفت سایز تنشون خوبه یا نه…همون لحظه که اومدن از پیششون برم دستشو گذاشت روی سینه ام و رو به بچه ها گفت ” این خوبه!!”

یه لحظه نفهمیدم چی شد…فقط دماغ خونی شادی یادمه و لگدی که به کمرم خورد!!

چند نفری دورم گرفتند و شروع کردند به گفتن ” روانی…روانی”…

بین بچه ها هیشکی دوسم نداشت…دو زانو روی زمین نشستم و اونا …هرکدومشون یه تیکه متلکی بهم انداخت…نمیدونم کدوم مادری از زیر زبون کوهیار کشیده بودکه نسبتش با من چیِ…کوهیارم اعتماد میکنه و بیمارمه!

بچه ها میگفتند “روانی” من ناخونامو زیر دندون خورد میکردم…

بچه ها میگفتند ” روانی” من به یاد وقتایی که بابام به سمتم هجوم میاورد تا کتکم بزنه لباسمو توی دستم مشت میکردم…

بچه ها گفتن “روانی” و من همیشه “روانی” موندم…!!

من هنوزم همون آدمم…خشک و سرد…بی احساس و یخ…منتهی کمتر به چشم بقیه میام شاید به این دلیل که شبیه من زیاد شده!…دیگه کسی از سردی نگاهم تعجب نمیکنه…وهم من از رابطه تبدیل شده به غرور…همه فکر میکنند مغرورم که اینطور رفتار میکنند…هیچکس نمیدونه تو دلم چه خبره…مگه نه کوهیار؟!

تو آشپزخونه واسه خودش اینطرف و اونطرف میرفت…مدام دست به گردنش میکشید و گاهی ام ناله میکرد…معلوم بود بیخودی داره خودشو به درو دیوار میزنه…چند دقیقه نگاش کردم…دلم براش تنگ شده بود…کاش میشد بابت این همه سال زحمتی که حتی پدر و مادرمم برام نکشیدنش دستاشو میبوسیدم…کمترین کاری بود که ازم برمی اومد!

دستاشو به روی اپن عمود کرد…چشم هاش از عصبانیت سرخ شده بود…دستشو با خشونت پشت گردنش کشید و گفت

_برو رها رو صدا کن…گشنه اش بود…

بی حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم…قصدم این بود وقتی درو باز کردم با کنجکاوی اتاقشو از نظر بگذرونم اما با دیدن رها اونم با چشمای باز دم پنجره هیچی ندیدم…

_نخوابیدی؟

صورتش خیس اشک شده بود…از کنار پنجره رد شد …آروم آروم خودشو تو بغلم جا کرد …با پشت پام درو بستم…نوازش کردن بلدم! دستمو آروم پشت کمرش کشیدم…

_چی شده؟! نبینم اشکتو آدم فروش!

میون گریه خندید…سرشو خم کرد روی شونه ام…بچه شده بود…

_آوا چی میشد ما خونواده داشتیم؟! پدر و مادر!! ما هیچ کدومشونو نداریم…میدونی امروز وقتی فهمیدم بردنت بیمارستان یه آن به این فکر کردم که باید به مامان خبر بدم یا بابا؟!…به این فکر کردم که من همه پولامو خرج لباسم کردم! به این فکر کردم بچه های شرکت باید پول دوا درمون خواهرمو بدن…دلم گرفت از مامان…

شدت گریه اش بیشتر شد…محکمتر بغلش کردم و صورت خیسشو بوسیدم…

_به مامان زنگ زدم میگم آوا حالش بد شده بردنش بیمارستان…بیا دنبالم پولم بیار…وای آوا…به من میگه “مگه خودش پول نداره؟”

فین فین کنان ادامه داد…

_بهش گفتم حقوق این ماهو نگرفته با پول کار قبلیشم واسه من تخت خریده…بیــــا…نیومد آوا…زجه زدم نیومد…التماسش کردم نیومد…دیگه دوسش ندارم…لیاقتش همینه که هرچند ماه یه بار برم بتیغمش با پولش برای خودم لباس و کفش بخرم! لیاقتش همینه…فکر کردی واسه چی هردفعه با تو یه دعوایی میگیرم و میرم پیشش؟؟ هان؟؟ میرم که ازش پول بتیغم…خیلی نامرده…بدتر از باباست…فقط تو خوبی..

صدای گریه اش اونقدر بلند بود که کوهیار بشنوه…دعا دعا میکردم نیاد تو اتاق…نمیخواستم خواهرم از آغوشم بیرون بیاد…

_گریه نکن…اشکال نداره…ما همو داریم مگه نه؟

هق زد…

_اگه امروز یه بلایی سرتو می اومد من چیکار میکردم؟! به کی پناه میبردم؟

_هیس…بسه دیگه…یه امشب اومدیم خونه ی این بنده خدا نذار سفره ی دلمون براش روشه…

_امروز که کوهیار اومد اولش خیلی شوکه شدم..هاج و واج مونده بودم که با تو چه نسبتی داره..اما همینکه سامان اومد گفت هزینه بیمارستانو پرداخت کرده و با یه دکتر درباره ی تو حرف زده یه ذوقی تو وجودم اومد…آخه وقتی رسیدم بیمارستان داشتم از حال تو میپرسیدم که پریسان گفت ” پول که آوردی؟”..خب من هیچی تو کیفم نبود…مردم از خجالت…سناهم به روی خودش نیاورد تا سامان شاید دلش برام سوخت گفت “پولش با من”…اگه بدونی چقدر خوشحال شدم پولو بچه های شرکت ندادن…خدا خیرش بده…

_تو این دوره زمونه برادر به برادر یه هزاری ام قرض نمیده…چه برسه به دوستای ما…اشکال نداره…

خسته شدم از ایستادن…به ناچار دستمو روی شونه اش گذاشتم و فاصله گرفتیم…لب تخت کوهیار نشستیم…اشکاشو با دستم پاک کردم!! سرشو گذاشت رو شونه ام..آخ چقدر دلم میخواست منم های های گریه کنم…اما مگه میشد؟!

_میگم آوا..کاش ماهم یه برادر مثل کوهیار داشتیم…هر وقت از اتاق تو می اومدم بیرون و میدیدم که طول راهروی بیمارستان رو راه میره و مدام به اتاقت نگاه میکنه ته دلم یه حسی بهم میگفت “باید یه چیزی باشه که تو ازش بیخبری!”…حالا هم همین حسو دارم…یه چیزی هست که لابد من نباید بدونم…نمیخوام عصبانیت کنم…نمیخوام ناراحتت کنم…شاید به خاطر اینکه از بودن کوهیار خوشحالم…مثل داداش نداشته ام دوسش دارم…اصلا دوست دارم زودتر فردا برسه برم به پریسان و سنا پز داشتنشو بدم…فقط الان که فکر میکنم کاش ماشینش پراید نبود!

خنده ام گرفت از حرفش…

_تو که پراید دوست داشتی…

اونم خندید…

_آره اما اونجوری دیگه حسابی پزشو میدادم…میگفتم فامیلمون خونه داره…ماشین داره…خوشگله…مرده…مثل کوهه!

جفتمون آروم خندیدم…روی موهاشو بوسیدم و گفتم

_بهشون بگو …دکتره!…چند ترمم اون ور آب درس خونده!

سرشو بالافاصله از روی شونه ام برداشت و با پشت دست روی بینیش کشید…

_راست میگی؟

_اهووم…مطب داره…! میتونیم پریسان و سنارو ببریم درمونشون کنه…! روانپزشکه کارشم خیلی خوبه!

دوباره غش غش خندید و با خوشحالی بغلم کرد…

_وااای پس یه دفعه بگو همه چی تمومه…فدا سرش ماشینش پرایدِ…عوضش آدم با سوادیِ…اونم چی…دکی…واااای

_میگم این جناب دکی شام پخته…پاشو بریم بخوریم که خیلی دستپختش خوبه!

مرموز نگاهم کرد…لب گزیدنش معنی خوردن حرفشو میداد…با انگشت اشاره ام لبشو از زیر دندونش بیرون کشیدم…

_نخور حرفتو…بگو…

_تو از کجا میدونی دستپختش خوبه؟!

کم نمیارم…با اعتماد به نفس جواب دادم…

_چون هنوز زن نگرفته! در ضمن لاغرم نیست…مهمتر از این دو دلیل؟

ریز خندید و صداشو پایین آورد…

_تو رو دوست داره! زنش میشی؟ دیگه اونجوری تنها نمیشیم…منم صاحب داداش میشم…

به حرف های رها نباید خندید باید گریست! زود…تند…سریع…وصله پینه میکنه همه رو!

_بچه جون تو کار خواهرت دخالت نکن…بعدم علی رضا رو چیکار کنم؟

به نشونه فکر کردن لباشو جمع کرد و دور تا دور اتاق رو از نظر گذروند…

_خب آخه کوهیار مَرده…علی بچه اس…مثل منه! مامانیِ…یا میدونی از سنشم کمتر نشون میده…همیشه سناهم میگه که تو کنار علی بزرگتر نشون میدی…هم رفتارت هم چهره ات…علی ام خوبه ها اما به درد تو نمیخوره…من وقتایی که بهت پیله میکردم برای این بود که میرم پیش مامان تنها نباشی…! تازشم تو با کوهیار خیلی راحت تر از علیرضایی…من از اون پنج سال هیچی نمیدونم..توام که فقط درباره پدر و مادرش گفته بودی که تو سانحه رانندگی میمیرن…تو نگفتی اون خانواده که تورو نگه داشتن پسر و دخترم داشتن…خب مسلما باید با کوهیار به خاطر همون پنج سال راحت باشی هم حس میکنم توام دوسش داری…مگه نه؟!

چه جالب!! پس رها اینطور فکرکرده…چه خوب!!

بعد چند وقت عمیق نفس میکشم…نفسامو فوت میکنم تو صورتش و موهای رو پیشونیش پخش و پلا میشه…

_علیرضا رو رد کنم درباره ی این آقا وقت واسه فکر کردن داریم…

صورتمو با دستاش قاب کرد و یه دونه از اون ماچای گنده نثارم میکنه…

_دوست دارم هلو…

میوه ی مزخرفی که بی نهایت از شنیدن اسمش حالم دگرگون میشه!

سر میز غذا خیلی ساکت بودم…کوهیار اما گه گداری جوابی به شیطنت های رها میداد…به ظاهر میخندید…این آرامش همیشگیش بهترین قرص آرامبخش من میشد حتی اون روزایی که اینقدر دوسش نداشتم و فقط بهش وابسته شده بودم…

هی اومدم نبینمت، هی نشد! هی اومدم در و دیوار و هوا را نگاه کنم به جای تو، هی نشد! حالا ها هیچ دوستت دارمی نمی چسبه دیگه، مگه از احساس تو گذر کرده باشه و خبرش به استحضار من رسیده باشه!

می دونی آقا؟… متولد شدم برای اذیت کردنت…برای دلخور کردنت…برای سنگ انداختن میون چرخ زندگیت…برای نفس بریدنت…برای از زندگی انداختنت ….ببینم اصلا تو… تو چیکار می کنی وسط شب و روزای من که هر کاری می کنم این یه جو عقل سر جاش بموند نمی شه که نمی شه!؟

با این همه چه آرامش غریبی داره این باورپذیر بودن حرفات…این مکث میون حرفات…این نگاه های غریبه ی همیشه آشنا…!

شام خوشمزه ای که گذاشته بود راحت از گلوم پایین نرفت…عذاب بدی گرفته بودم…ناراحتیش ناراحتم کرد اما کاری از دستم بر نمی اومد…چون دوسش داشتم این تصمیمو گرفتم وگرنه منکه…

_دستت درد نکنه…عالی بود…خودم واست یه زن خوب میگیرم !

تا کوهیار جواب شوخی رها رو بده دو تا بشقاب برداشتم و از سر میز بلند شدم…شنیدم که کوهیار گفت

_نوش جونت…این آشپزی رو به خاطر همخونه ای با یه آدم خیلی بد غذا یاد گرفتم…! یادش بخیر!

رها خندون و شاد دوباره پرسید…

_همخونه ات زن نداره؟!

کوهیار یه طوری خندید که یه آن ته دلم یه حسی گفت ” راضی بود به رفتنت”

بشقابا رو آب میزدم که صدای سرخوش رها اینبار نزدیکتر به گوشم رسید…

_وااای چی میبینم…آوا داره ظرف میشوره؟!

بدون اینکه نگاهش کنم خیلی جدی گفتم

_میخوای یه عکس بگیر بذار تو اتاقت!

چند لحظه بعد فلش دوربین تو صورتم خورد…کوهیار دوربین به دست کنار اپن ایستاده بود…دوباره مکث نگاهش…

_من بقیه اشو میشورم …

داشت می اومد سمتم که سریع دستمو آب زدم و از سینک فاصله گرفتم…

_میشورم خودم…توام خسته شدی…

بدون اینکه نگاهم کنه اسکاج و برداشت..

_خب تو بشور اونم آب بکشه..زودترم تموم میشه…همه خسته ایم…

همینکه رها این حرفو زد کوهیار جابجا شد …

_راست میگه…بیا!

خواستم نگه پر حرصمو به رها بندازم که باز جلوی خودمو گرفتم…اون شیطنت همیشگی خودش رو داشت…این من بودم که همیشه ی خدا…

_بیا دیگه…

کنار کوهیار رفتم…معذب بودم از این نزدیکی…هربار که بشقاب کفی رو توی سینک کناری مینداخت ازش فاصله میگرفتم تا بهم نخوره…هربار که بشقابی رو آب میزدم منتظربه دستام خیره میشد و بعد اینکه آب کشی بشقاب تموم میشد نوبت به خودش میرسید…

به این فکر کردم که چقدر تو اون پنج سال کنار هم ظرف شستیم!! باهم…من روی کابینت میشستم و یه جوری ظرفارو آب میزدم که شلوارم خیس میشد و کوهیارم غر میزد “سرما میخوری”

_ما صبح میریم!

_هرجور راحتید…

اینقدر زود و تند جوابمو داد که یه آن شوکه شدم…سنگینی نگاهمو فهمید که سرشو بالا آورد و نگاهم کرد…

_چیزی شده؟!

نتونستم مثل خودش تند و سریع جواب بدم…حتی با یه ذره بی خیالی…کوهیار بود و من به توانایی ذاتیش ایمان داشتم!

_نه!

_پس لطف کن اینارو آب بزن …

نگاهم به دوتا لیوان توی سینک خشک شد…چقدر راحت شده بود…انگار یه باری رو از روی دوشش برداشته باشم باهام حرف میزد! شاید تو رودربایستی مونده بوده که این چند وقت…

_ حالا توام حرفاتو زدی فکر کنم منم باید یه چیزایی رو بگم..

نگران رها بودم که شاید حرفامونو بشنوه…منکه نمیدونستم کوهیار قراره چی بگه…کمی از سر شونه های بلندش فاصله گرفتم تا رها رو ببینم…نبود!

_خوابه..رو مبل کناری…

دستامو آب زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم..بالا سر رها که رسیدم صدای کوهیار دوباره به گوشم خورد…

_بیدارش کن بره تو اتاق…میخوام باهات حرف بزنم.

دستوری که حرف میزد میترسیدم..

وقتی اینجوری جدی میشد میترسیدم…

وقتی دیگه تو نگاهش مهربونی نبود میترسیدم…

پیشونی رها رو که بوسیدم چشماش تکونی خورد…آروم صداش زدم و بهش گفتم بره توی اتاق تا راحت بخوابه…مثل بچه ها لباشو ورچید و گفت “توام بیا”

درمونده به کوهیار نگاه کردم…سر تکون داد و مشغول کارش شد…

با رها روی تخت دو نفره ی کوهیار که هیچوقت دلیل دو نفره بودنش رو نفهمیدم و قبول نکردم دراز کشیدیم…

مثل همیشه زود خوابش برد..

وقتی برگشتم تو پذیرایی کوهیار روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود…چند لحظه تو همون حالت بهش خیره شدم اما تا دستشو برد پشت گردنش چشمش به چشمم افتاد…

_میترسی ازم!؟

سر تکون دادم…

_بیا بشین…بیا که حرف دارم…

با تردید رو به روش نشستم…میز بینمونو با خشونت کشید کنار و دستاشو روی دو لبه مبل تک نفره گذاشت . با یه حرکتش مبل رو کامل سمت خودش کشوند…

اگر مردی که زانوهام به زانوهاش چسبیده بود…کوهیار نبود…تا الان صدبار مُرده بودم و زنده شده بودم…!!

هیچوقت اینطور ندیده بودمش…یادم نمیاد روزی میون این پنج سالو که اینطور با خشم فروخورده بهم نگاه کنه..

_میترسم ازت! اینجوری نگام نکن…

نفسشو طوری بیرون فرستاد که فکر کردم تمام امشب بازدم نداشته…صورتش برافروخته بود…پاهام و از ترس و استرس تکون میدادم که یهو دستاش روی پام نشست…جایی نزدیک زانوهام…وحشتم بیشتر شد…من از نزدیکی با هر مردی میترسم…حتی از کوهیار…حتی از کوهیار…حتی…

_خیلی خوب …نترس…

دستاشو از روی پام برداشت…درست و دقیق جای دستاش روی پام میسوخت…این حرارت برای جای دست مردی بود که همیشه محکم دستمو گرفته بود…اما حالا…نکنه اونم هوای رفتن افتاده تو سرش؟!

بازم دستش پشت گردنش رفت…باز و بسته شدن چشماش نشون از درد همیشگیش میداد…

_پنج سال نبودم چون تو نبودی…یه بار گفتم چقدر دنبالت گشتم…یه بار گفتم توام حق داشتی همون یک بار باور کنی راست میگم…حرف الانم درباره ازدواجه!! مگه نمیگی میخوای به خودت یه فرصت دوباره بدی؟ چرا نمیخوای این فرصتو به جفتمون بدی؟!

ناباورانه به لبهاش خیره شدم…فرصت دوباره یعنی ازدواج با خودش؟

_اینجوری نگام نکن! من از مشکل تو خبر دارم…باهم راحت باشیم؟!…تنها مشکلی که تو داری نزدیکی با …

لب گزید و سر پایین انداختم…

_به اندازه کافی درباره ی اون…ببخشیدا اما چرت و پرتایی که به زبون کوچولوت اومد فکر کردم!!! بازم شدی بچه تخسی که به خاطر دور انداختن مداد رنگی سبزش لج کرده بود و دو روز لب به غذا نزد!! من بزرگت کردم آوا…شاید به حرفم بخندی اما راسته…خودتم میدونی…تو وقتی تو این خونه اومدی شکل موقعی ام که برای همیشه رفتی نبودی…

فقط موندم من کی بهت یاد دادم که اینقدر سرد باشی؟! منکه بهت محبت کردم…محبت کردم چون نمیخواستم یه سنگی بشی مثل پدر و مادرت…مثل مادربزرگت…مثل اون بی وجدان…ولی داری میشی!…بی احساسی…بی رگی! انگار برات مهم نیست قراره زندگیت چی بشه…حرف از مَردی میزنی که میدونم اصلا قبولش نداری و ندارم! تو بیمارستان دیدمش…از اون پسراست که تو نظر مادرش خوب و ماهه…نمیتونه زندگی جمع کنه…اینو خودتم میدونی…اصلا بحثمم این نیست…بحثم دروغه! اینم یادت نداده بودم که مثل اینکه خوب یاد گرفتی…صاف صاف تو چشمای من نیگا میکنی میگی میخوام ازدواج کنم با فلانی؟ فلانیم خیلی دوست دارم! تف به ذات فلانی که بابت دک کردن من اسمش به زبونت اومد!

هربار که صداش بلند و بلند تر میشد محکم تر نوک انگشتامو به کف دستم فشار میدادم و خودم رو بیشتر به مبل نزدیک میکردم..

_مشکل تو با من چیِ؟ سِنم؟! قدم؟!احمقانه نیست؟ تو که تبر برداشتی افتادی به جون ریشه ی من…خیالت راحت چند وقت دیگه کمرمم خم میکنی…این توانایی و تو وجودت میبینم!

سرمو بیشتر به سمت گردنم فرو میبرم…خجالت زده ام…کم اوردم…

_بچه…!! من با تو زندگی کردم…از اون چشات میفهمم درباره کسی که داری حرف میزنی چه حسی داری…مثلا هربار درباره مادرت حرف زدی هیچ برقی تو چشات نیومد…حتی اشکی ام جمع نمیشد…بس که به اون زن بی احساس و بی تفاوت بودی…اما خواهرت…رها…اسمشم میاری میفهمم که نیمه جونت بهش بنده…آوردن اسم اون مردُ میذارم به پای شوخی ! شوخیت قشنگ نبود..با این کارم بانمک نمیشی…

صداشو پایین تر آورده بود اما من بازم دستپاچه به زانوهاش خیره شده بودم…جرئت نمیکردم سر بلند کنم و حداقل نیم نگاهی…دوست نداشتم تو این حالت تصویری ازش گوشه ذهنم بمونه….کوهیار همیشه مهربون بود و آروم…چی شد یهو؟!

_من دوسِت دارم! خوب میدونی…بهتم فهموندم…سختمه بخوام مدام به زبون بیارم نه واسه غرور و این لقب مزخرف…. بلکه همیشه اعتقاد داشتم این جمله هربار که به زبون بیاد از قلب بیرون میره…جای این جمله تو قلب آدماست..منم مستثنی نیستم…اگه واقعا سنم زیاده که هست بحثش سواست…دست من نبود چنتا بهاری که قبل تو دیدم! اما اینو خوب میدونم تو اگه روز ام بخوای با مردی زندگی کنی من باید اون مردو ببینم و باهاش حرف بزنم…بازم میدونی چرا؟!

بهتره بگم…امشب برای اولین بار احساس کردم تو توی یه سنی توی بچگیت موندی! ببین زندگی زناشویی فقط اون چیزی که تو ازش واهمه داری نیست…همه چیز نیست اما هست! نمیتونی انکارش کنی…تو با هرمردی ازدواج کنی باید بدونی که بالاخره باید کنارش…بخوابی!

تپش های قلبم گوش خودمو کر کرده بود…راست میگفت…من همه ی ترسم..تمام دلیل فرارم از کوهیار همین بود!! منکه میدونم هیچ مردی کنار من خوشبخت نمیشه…! کنار یه آدم سرد مزاج و تندخو…کوهیار تنها مرد دوست داشتنی زندگی زنانه ی من به حساب می اومد…بعد از اون هیچکس به چشمم نیومد…حتی هیچوقت به هیچکس جز خودش فکر نکردم…چه تعارفی با دلم دارم مگه؟! حرف دلم بی ربط نیست…این تپش قلبم بی ربط نیست…میبینمش آروم میشم…میبینمش دلم هوایی حرفاش میشه…اون تو اوج نبودنش باز کنارم بود…هر لحظه تو خوابم…خیالم…نفسم…

_ما میتونیم مثل همون پنج سال باهم باشیم! البته نه دیگه قراردادی…رسمی…! به حرفم فکر کن…من میدونم که دوسم داری!

_ندارم!

صدای خندیدنش رو شنیدم و شاکی نگاهش کردم…

_به چی میخندی؟ راست میگم…

از اون مرد با صورت ارغوانی حالا کم کم دارم همون مردی رو میبینم که همیشه هست…

_به من که نمی تونی دروغ بگی…

بغ کردم…دوست نداشتم به روم بیاره دوست داشتنشو…اما به رو آورد! یاد حرفای رها افتادم…حرف از برادر بزرگتر میزد…از بودن یه مرد کنار جفتمون…خواهرم اینبار با من فرقی نداشت…با منی که همیشه حسرت داشتن یه برادر داشتم…برادر بزرگتر از خودم که دستمو بگیره…همراهم باشه…کمکم کنه…تنهام نذاره…حالا این حسرت مال خواهرم شده بود…خواهر معصوم و قشنگ من…امشب با حسرت خوابید…حسرت داشتن یه مرد کنارش…یه مرد نه از جنس همسر…نه از جنس شوهر…بلکه از جنس برادر…من اگه با کوهیار ازدواج کنم خواهرم به آرزوش میرسه…من اگه با کوهیار ازدواج کنم دل همیشه آشوبم آروم میشه…من اگه ازدواج کنم هرشب باید با ترس همخوابگی سر به بالین بذارم؟!

برای اینکه تیر آخرو بزنم گفتم

_شرط دارم واسه ازدواج…

خنده روی لبش به سرعت جمع شد…ابروهای پهن اما مرتبش از هم فاصله گرفتند…

_میشنوم…

_اول این مبلو بده عقب!

با تعجب به پاهام نگه کرد و سر تکون داد…مبلو برگردوند سرجاش…میزم همینطور…این از اولین قدم!

دستاشو توهم قلاب کرد…خوشحال به نظر میرسید…من خوشحال تر!!!!

_شرط اول…من کار نمیکنم…نه توی خونه نه بیرون…با هیچ کس دلم نمیخواد رفت و آمد کنم…از مهمون و مهمون بازی خوشم نمیاد…کوه و درکه و سینما و رستوران و کافی شاپ و از اینا متنفرم…

خندید…روی لبش دست کشید و بازم خندید…

_تنبل…بیرون که نمیخوام کار کنی…اما تو خونه…نمیدونم وجدان زنونه ات قبول میکنه من خسته کوفته بیام خونه برم تو آشپزخونه؟! گزینه های بعدی ام از اول میدونستم…تو اصلا عوض نشدی …چه اصراری داری بگی من همه چیو یادم رفته؟!

ابرهامو و شونه هامو باهم…همزمان بالا انداختم…

_من حرفمو زدم…

_باشه… قبول…

مشتاقانه نگاهم میکنه و من جلوی اشتیاقمو خیلی وقت پیش گرفتم…

_دوم…نه عروسی میخوام نه جشن خودمونی…خواهرم با ما زندگی میکنه تا هروقت که ازدواج کرد…

خیلی راحت و بدون فکر به حرفام سرتکون داد دوباره…

_جفتش قبول…اولی که خیلی به نفع منه دومیم رو چشم!

کلافه شدم از این باشه و قبول گفتنش…چه دلیلی داره مصر بودنش؟!

_اما سومی…من هیچوقت زنت نمیشم…!! یعنی ….

به صورتم نگاه میکنه اما جایی جز چشم هام…

_دوست ندارم بهم دست بزنی…میدونی که حتی از روبوسی ام بدم میاد! ولی ناراحت نباش…بهت اجازه میدم با هرکسی که خواستی رابطه داشتِ…

میون حرفم اومد…دستشو روی لبش گذاشت…

_هیس…هرچیزی به زبونت میاد نباید بگی…من تو این مدت که تو نبودی حتی نتونستم جای تو به کسی فکر کنم…حالا بیام وقتی تو کنارمی…پیشمی…با یکی دیگه…

منم جبران کردم…میون حرفش پریدم…

_از چی فرار میکنی…نیازِ!!من نمیخوام تو نیازتو سرکوب کنی…اینم باید بدونی هیچ کمکی بهت نمیتونم بکنم جز اینکه اجازه بدم با هرکسی که دلت خواست باشی اما نه توی این خونه…یه طوریم باهاشون باش که من نفهمم…!

_شرط آخرته؟

_اوهوم…

با تردید نگاهم کرد…دلم میگفت “قبول کن جون من!” عقلم میگفت ” قبولم کرد تو باز سنگ بنداز”

_قبول…از اولشم خودم گفتم مثل همون پنج سال بدون هیچ ماجرایی کنار هم زندگی میکنم اما باز خودت گفتی منم باز میگم چشم! اما دوست ندارم منو مثل بقیه مردای تو زندگیت بدونی…یا حتی باهاشون مقایسه کنی…من کوهیارم…نیگام کن؟! فقط نسبت به اون روزا یه خورده موهام سفید شده…! با رها حرف میزنم راضی بشه به رنگ گذاشتن! شاید بهم اومد تو عاشقم شدی!

خنده هاش معنی خندیدن به روزاشو میداد…شبیه همون خنده های آخرشبِ من…که به زندگی ِ نکبتم میخندم و گاهی قهقه میزنم…بیچاره این مرد که بازیچه ی مغز پوچ و سیاه من شده…بیچاره این دل من که اسیر جسم سرد تو خالی شده…بیچاره خودم که نمیدونم میخوامت یا نمیخوامت!

_من بازم باید فکر کنم کوهیار…!

_تا کی…؟! یه روز…دو روز…یه هفته…دو هفته؟!

_شاید خیلی دور…خیلی ام نزدیک…نمیدونم فقط بذار فکرامو بکنم..

_اگر فکر رهایی…رها بامن…کم کم رفت و آمد کنیم حضور منو میپذیره…

نمیدونست که رها تو خیال خودش منو با لباس عروس کنار این آقای قد بلند فرض کرده بود…!

_برو بخواب…صبحم حلیم بگیرم؟!

میدونه چی دوست دارم…میدونه وقتی اینطور مظلوم و با وقار بهم خیره میشه بند دلم که هیچ همه قلبم کنده میشه…اون همه چیو میدونه و من انگار هیچی…

اونقدر تو فکر و خیال خودم رفته بودم که نفهمیدم چجوری چشم باز کردم و دیدم لب بالکن خونه اش ایستادم و سیگار میکشم…

تازه وقتی به سیگار توی دستم نگاه میکنم و مارک دانهیلی که تازه خریده بودم رو میبینم …یادم می افته که از کمد کوهیار دزدکی کیفم رو برداشتم! مارک سیگارمو عوض کرده بودم…تصمیم سختی بود اما فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم هروقت اراده کنم از دوست داشتنی ترین کوچک قلم های زندگیم دست میکشم اینکارو کردم…

با خاکستر و ته سیگارای زیر پام میشد یه قول دو قول بازی کرد! چنتا کشیدم که نفهمیدم؟!

” کوهیار”

نزدیک اذان بود که برای برداشتن جانمازم در اتاقو باز کردم…آوا روی تخت خودش چمپاته زده بود…اول یه لحاف روش انداختم و بعد سراغ جانمازم…

باز که سیگار کشیدی…!

همینکه نزدیک عسلی گوشه کنار تخت رفتم بسته سیگار دانهیلشو زیر پام رفت

خیلی نه ولی بالاخره جز سیگارهای گرون قیمته ، خوش طعم و بوی زننده ای نداره جز سیگارهای داغ و باعث حرارت و خشکی حلق میشه ، این سیگار مخصوص آدمهای منزوی و گوشه گیرِ ، این گوشه گیری عموما از خستگی و تلاش زیاد بعد از کلی شکست احساس میشه ، مصرف کننده دانهیل ساکت ِ ولی مطمئنا حرفهای زیادی از زندگی برای گفتن داره مثا آوای من…دیر ارتباط برقرار میکنه ولی زمانی که اتفاق افتاد تا آخر رفاقت هست خصوصیات دانهیل شبیه مونتانا ست اما نکته مهم جلوتر از مونتانا و بعد از وینستون عقابی کمترین آمار ترک سیگار رو داره…

حالا من با تو و این سیگار چیکار کنم؟! خودت بگو…شکایت تو رو پیش کی ببرم…؟ آدم نمیشی بچه…؟! چقدر میخوای منو پیر کنی؟! بس نیست درد روحت که میخوای جسمتم از کار بندازی…

با شال خوابیده بود …تازه یادم افتادم شوفاژای اتاقش بسته اس…بازشون کردم و بعد هواگیری از شوفاژا از اتاق دل کنده ام…!

راحت بخواب که من هنوز بیدارم…

خوابیدی و خوابم نمی بره. خوابیدی و نمی دونی می نویسم. خوابیدی و نمی خوای بدونی که می نویسم؛ نمی خوای بدونی نوشتن همه ی دنیای منِ. خوابیدی و خیال می کنی دیوونه و خل مشنگ شدم که کتاب می خونم و می خوام شاعر بمیرم!

خیال می کنی دیوانم که دلم می خواد روزی هزار بار مهربون بشی… مهربون بشم… مهربون بشیم…! خیال می کنی چیزی برام مهم نیست؛ و بیچاره تو که نمی دونی دقیقا همین چیزهایی که برای من مهمِ مهم ترین چیزهای مهم ِ دنیاست!!

خوابیدی و دوست دارم بدونم هر لحظه کجایی و داری چیکار می کنی و دوست نداری بدونی توی دل صاحب مرده ام چه خبرِ! خوابیدی و آدم کوتوله های ذهن تو که همیشه درگیر هوس و مستی اند، پریدن این بار توی سر من!

رخنه می کنن تا مغز استخوان ِ بودنم؛ و مدام نق به جون من می زنن که تو چیزی از من نمی دونی؛ که تو به خوشبختی های کوچیکِ من به چشم حماقت نگاه می کنی و من به تعریفِ تو از “زندگی ِ جهنمی” می گم “زندگی ِ بهشتی”! نق می زنن که نه تو ربطی به من و رویاهام داری، نه من ربطی به تو و رابطه هات!

با حرفای تلخت چطور کنار بیام؟ با سردیت چطور؟! آدم کوتوله ها نق به جونم می زنن که ببین پسرکِ دیوونه، دست از رویاهات برنداریا… دیوونه نشی ها… بیخیال شو!

خوابیدی و نمی دونی چه خبر ِ توی شب بیداری های من، خوابیدی و نمی دونی چقدر دوریم از هم! من از ابروهای الکی در هم کشیده شده ی تو نمی ترسم. من از بی حوصله گی های تو دلم می گیرِ. خوابیدی و نمی دونی من هنوز چقدر تنهام!

خوابیدی و نمی دونی چقدر شبیه خودم نیستم توی خونه ی تو!!

خوابیدی و نمی دونی چقدر چشم هام می سوزِ و خوابم پریده رفته نشسته روی دورترین درختِ بلند زمین و تبدیل به نحس ترین جغد جهان شده!! راستی می دونستی من همیشه سر درد دارم!؟

می دونستی دوست داشتنم الکی الکی مثل الکل می پرِ اگر دوستم نداشته باشی!؟

می دونستی دیوونگیم حد ندارُ و عاشق موسیقی و بارونم!؟ می دونستی چقدر دلم می خواد گم شم توی تن کسی و پیدا نشم هرگز!؟ آن قدر که خدا خیال کنه ما دو تا را اشتباهی یکی خلق کرده!!

خبرهای من خبرهای عجیبی ست. من خواب های عجیبی می بینم که تو اسمشان رو گذاشتی خواب های تخ…ی! اون روزا که مدام این کلمه در قبال تعریف خواب هام از زبونت ادا میشد…هنوزم همین عقیده رو داری؟!

خبر های من خبر حادثه ی حضور توست! خبر حادثه ی زمین خوردنِ دختر بچه ی ته چشم هات؛ خبر سرگیجه ی من از نصفِ بیشتر حرف های بی فکرت؛ و معادلاتی که هیچ جور با هم جور در نمی آد ! خبر ترس من از اشاعه ی افسردگی ِخودم، افسردگی ِ تو…؛ ترس من از تنهایی من، تنهایی تو… و هزار و یک ترس ِ به قول خودم تخ…ی دیگر!

خبر های من به درد خودم می خوره فقط ! تو بخواب، تو چه می دونی چقدر دلم می خواد روی پاهام خوابت برده باشه و نوازشت کنم، روی تختِ لعنتیت بخواب و من گیتار گوش می دم و… به زودی زود دوباره بدبختانه صبح می شه!!

چند ساعتی بعد نماز چشم روی هم گذاشتم…هشت صبح برای خریدن حلیم بیرون رفتم…آوا حلیم دوست داشت…زیاد نمیخورد اما همون یه ذره رو همیشه با اشتها میخورد…همینم جای شکر داشت…

کلید رو توی قفل حیاط نچرخونده بودم که در باز شد…رها با موهای درهم و برهم بلندش …با خنده ی پهن روی لبش درو باز کرد…

_سلام…صبت بخیر…فکر کردم از دست منو خواهرم فرار کردی…

حلیم و نون تازه رو از دستم گرفت…

_بی حجاب میای تو حیاط همسایه ها نگات میکنن!

لحنم صمیمی بود…ناراحت نشد…

_اولا جواب سلام واجبه…دوما همسایه هاتون مثل خودت نجیبن…

با خنده از جلوی در کنار رفت…کنارم قدم برداشت تا به تخت حیاط رسیدیم…

_ببین براتون چه کردم…چایی با دارچین…نون و پنیر…گردو ته کابینتت پیدا کردم…تخم مرغ آب پز برای خودم و خودت که ورزشکاری…عسل یه خورده داشتی آوردم منو آوا که دوست نداریم گفتم شاید تو دوست داشته باشی…حلورده نداشتی نخریدی ام!! با این مهمون نوازیت…

نمیتونستم جلوی خنده امو بگیرم…

_به خاطر یه حلورده؟! خب الان میرم میخرم…

تا اومدم برم سمت در پلیورمو چنگ انداخت…

_نمیخواد کوهی…همینام از سرمون زیاده…کی مثل تو ما دوتا رو تحویل گرفته تا حالا؟! بشین همینجا تا آوارم صدا بزنم…

ظرف حلیمو نزدیک بینی اش آورد و عمیق نفس کشید و بعد تند تند از پله ها بالا رفت…

جمله عجیبی به زبون آورد…باورش سخته که این دوتا خواهر اینقدر تنهان…

لب تخت نشستم و یه تیکه گردوی کوچیک تو دهنم گذاشتم…اینم تلخ بود!

_سلام!

کاملا معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده…

دوباره حوله رو محکم روی صورتت کشیدی؟! چونه و گونه ات سرخ ِ سرخِ بد عنق…

_سلام..صبحت بخیر…هوا سرده برو یه چی بپوش بیا

انگشت اشاره اش تا به اندازه ی یه بند انگشت توی چشمش فرو رفت!

_مجبور بودی اینجا به ما صبحونه بدی؟! یخ میزنیم که…

همینطور که از پله ها پایین می اومد جوابشو دادم…

_رها خانوم زحمت کشیده…واقعا که بعضیا باید یاد بگیرن!

تا اومد اعتراض کنه صدای خنده های بلند رها به گوشش رسید…پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و جلوی در با صدای بلند گفت

_زهرمار! بار آخرت باشه این منو مسخره میکنه تو میخندیا!

منتظر موندم تا اگر دعوا بالا گرفت عذرخواهی کنم و همه چی فیصله پیدا کنه اما رها یاد گرفته بود باید با آوا چطور رفتار کنه…

صورت آوا رو محکم بوسید و گفت

_قربون اخم و تخمای اول صبحت بشم.خوشگلم…ببین کوهیار برات حلیم خریده..والا ما که دوست نداریم! فقط تویی که با اشتها میخوریش…

پایین اومدنش از پله ها آخر خنده بود…میدیدم که رها داشت به کمرش میزد تا بیاد سمت تخت…رها حلیمو وسط سفره گذاشت و برای آوردن چایی دوباره رفت…

وقت مهربونی و خوش خلقی نبود!! دیشب به اندازه ی شیش هفته ی اون پنج سال سیگار کشیده بود!! در وافع خودکشی کرده بود اونم دم گوش ِمن!

_باز سیگار میکشی؟!

یه طوری نگام کرد که انگار نه انگار اون باید جای من حساب ببره…

_دوست داشتم…نکه تو نمیکشی!

خشونت توی صدام لازم بود…

این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست خانوم!

_من بکشم..من آسم ندارم اما تو داری…ماشالا دیگه به یه نخم راضی نمیشی…میدونی دیشب چنتا کشیده بودی؟! شیش تا!

بی خیال شونه بالا انداخت و صاف صاف تو چشمام زل زد

_تو بگو هفتا…دلم میخواست!

باز به روش خندیدم…باز جلوش کوتاه اومدم پرو شد!

به سمتش خیز برداشتم…ناغافل! جا خورده با چشمای گرد نگام کرد…

_تو یه بار دیگه سیگار بکش ببین من چیکار میکنم! این تهدیدمو جدی بگیر آوا…میدونی روی سگم بالا بیاد چی میشه…نه؟!

قسم میخورم اولش ترسیده بود اما دوباره زل زد به چشمام و گفت

_نه! ندیدم سگ شدنتو…چجوری میشی؟ …

امروز از اون دنده بلند شده بود…کاملا از پوزخند روی لبش میشد فهمید… با ضرب انگشت اشاره امو روی شونه اش زدم..

_نگاه کردنت درست نیست..واسه دعوا با من شروع خوبیِ به زل زدنت ادامه بده اما بدون اینطور نگاه کردن درست نیست…تو که از دل بقیه خبر نداری!

منظورمو فهمید…! باید قبل تر از اینا میدونست تو این جامعه زل زدن اونم با چشمای وحشی خاکستری میتونه چه معانی داشته باشه!

سرجام که نشستم دیدم با خیال آسوده تر نفسشو بیرون فرستاد…گونه اش سرخ شد…کف دستاشو روی صورتش گذاشت و برای چند لحظه چشماشو بست…

_بار آخرت باشه سیگار میکشی…با زبون خوش پنج سال بهت گفتم گوش ندادی…دیگه قراره بهم نزدیکتر بشیم..من حق دارم نگرانت باشم…اگه میخوای خودشکی کنی راه های بهتری ام هست! تو که یکی دوبار امتحان کردی…نا امید شدی رفتی سراغ این!؟

لرزش دستاشو دیدم…تو صداشم موج میزد وقتی گفت

_اعصابم خورد بود نفهمیدم چنتا پشت سرهم کشیدم…همین! بزرگش نکن.

به نتیجه ای که میخواستم رسیدم…لقب خوب و درشان آوا نیست اما باید بگم ” گریه وحشی” دست از چنگ انداختن به صورت خونی و زخمیم برداشت!

_حلیم بریز برای خودت…نکنه دیگه اینم دوست نداری…

اگه آوا نبود میگفتم حتما بغض کرده اما…شک داشتم ! کاملا مشخص بود که بهش برخورده…

ناز و ادا که بلد نیستی اما با اکره حلیم کشیدنت نشون داد دلخور شدی! باور کن برات لازمه…نباید فکر کنی همیشه هرچی تو بگی و بخوای باید بشه…اگه اون چیزی که میخوای درست و منطقی بود به روی جفت چشام اما سیگار…نه درسته نه منطقی…نکش بانو!

_از این به بعد منم نمیکشم..اصلا دوتایی می افتیم تو ترک! خوبه؟

نه نگاهم کرد نه جوابی داد…حتی شونه هاشم…

قهر کردی؟

_تا یه چیزی ام میگم زود بهت برمیخوره…لوس شدی؟!

جمله ی آخرمو دقیقا طوری گفتم که میدونستم خوشش نمیاد…نرم تر شد…دیگه نه به ابروهاش برای بالا رفتن زحمت داد نه به چشماش برای زل زدن…

رها اومد با یه نیمچه شالی که روی سرش انداخته بود…لبخند رضایتمندی روی لبم نشوند وقتی کاپشنمو از آویز برداشته بود و با خودش آورده بود! نه برای من…برای خواهرش…

_ببخشیدا…این دم دست بود برای آوا آوردم…توکه سردت نیست؟!

_نه…دستت درد نکنه…تو زحمت افتادی…باور کن یه توکه پا اومده بودیم خودتو ببینیم…

غش غش میخنده و به بازوی آوا میزنه…آوا زورکی خندید…

مجبوری میخندی یا حرفم با مزه بود؟

_میگم کوهیار تو دکتر چی بودی؟!

برعکس آوا که از وقتی سوار ماشین شده بود لام تا کام حرفی نزده بود رها یه بند گفت و خندید…

سرشو از بین دو صندلی جلوی ماشین بیرون آورده بود و خیره نگاهم میکرد …

_حالا کی گفته من دکترم؟!

خنده سر داد و با لحن شیطنت آمیزی گفت

_آوا…راسته؟!

_روانپزشکم…فضولیت خوابید بچه؟!

_واای چه جالب! تا حالا یه روانپزشک از نزدیک ندیده بودم…

انگار که روح یا جن دیده باشه یه طوری به بازوم دست زد و آخرسر به تشری که آوا بهش زد و از چشم من و آئینه ام دور نموند دستشو برداشت…

_مطبت کجاست؟…منشی نمیخوای؟ راستی ویزیتت چنده؟!

به سوالاش جواب دادم…

_چند ساله در مطببو تخته کردم! منشی ام در اینصورت ندارم!

بخاطر ریزش برف و یخبندون سرعتمو به پایین ترین حد خودش رسونده بودم…

_چرا دیگه مطب نمیری؟

لحن تند و صدای بم آوا رو که شنیدم خیالم راحت شد! مهم بود براش که چرا دیگه مطب نمیرم…همینم کافیِ….

_تو که بهتر میدونی…همون دوستم که همخونه ام بود یه مشکلی تو بچگی براش پیش اومده بود.اصلا همخونه شدیم تا من درمونش کنم! اما نشد…!! بعد این همه سال دیدمش میبینم باز سرخونه اولشه…دیگه چه انتظاری از خودم دارم که مریضای جورواجورو درمون کنم؟!

نگاه سنگین جفتشونو روی خودم حس میکنم…تند حرف زدم مگه؟!

_مطبت همیشه ی خدا شلوغ بود…یادت نیست رو سرت قسم میخوردن واسه درمون مریضشون؟!

دنبال جفت چشماش تو آئینه ماشینم میگشتم…به اتوبان شلوغ و برفی نگاه میکرد بی هیچ حرفی…انگار که از اولم ساکت نشسته بود همونجا…

_من این چیزا حالیم نیست…مطب میزنی میخوام دو تا مریض روانی بیارم واسه درمون! فهمیدی؟ این یه دستور از رهاست

بالاجبار لبم خندید به شوخی رها…

_دیگه حوصله مریضارو ندارم…دلم آرامش میخواد…من با هرپرونده پزشکی که دستم میرسید….

ادامه حرفم با یه گریه کردن با یه بغض کردن ختم میشد اما به زبون نیاوردم.یه جور دیگه ادامه دادم

_یه خورده پول داشتم دادم عرفان بهم سودشو میده.خرجم درمیاد…

_کوهی میگم باید مطب بزنی من دو تا مریض تیمارستانی رو بیارم واسه درمون…دهههه!

با خنده به رها گفتم

_کیا رو میخوای بیاری؟ بگو ببینم بیماریشون چی هست؟ افسردگی نباشه که من بدترم!

جمله آخرم کاملا حالت خبری داشت برای آوا تا بدونه …

_مامان و بابامو!..

_چی؟

_آره به خدا…بابام که داغونه…جرئت نمیکنم پامو تو خونه اش بذارم! مامانمم دست کمی از این روانیا نداره…تعارف که نداریم باهات…مطبتو راه بنداز که منو آوا دلمون مامان بابای صحیح و سالم میخواد!

بچه کوچولوی سر تق سرشو عقب کشید و با بغض ادامه داد…

_هرچقدر پولش بشه من میدم…فوقش دیگه لباس نمیخرم. فقط باید یه کاری کنی که دوسمون داشته باشن.همین

_شما دوتا همین که همو دارید کافیِ…بیا تو با خواهر من حرف بزن شاید سر عقل اومد برگشت ایران منم از تنهایی دراومدم…!

نه رها حرفی زد نه آوا…جلوی در خونه که نگه داشتم آوا تشکر کرد اما رها گفت

_بیا بالا یه چایی بخور…

_ممنون ایشالا هفته دیگه سه شنبه شب شام میام…!!

هم از رک بودنم خنده اش گرفت هم از دعوتی که رو هوا زدم…

_حتما..خوشحالم میشیم…ما که یه دکی بیشتر نداریم..بیا شاید تونستی بعضیارم خوب کنی از این یخ بودن در اومدن!

تیکه آخرشو به آوا انداخت چون بعدش یه مشتم خورد و صدای “آخ” گفتنش دراومد…از ماشین پیاده شدم و مستقیما به آوا گفتم که باهام در تماس باشه…! هرچند شماره ی رها رو پنهونی گرفتم تا اگه آوا جوابی بهم ندادم با رها در تماس باشم…

تو مسیر برگشت رها بهم اس ام اس داد با متنی که برام خیلی تاثیر گذار بود

” سلام کوهی جونم…

من نمیدونم عمق رابطه ی تو و آوا چه اندازس اما اگه برات مهمه باید بگم من خیلی وقتا از آوا فرار میکنم! آره فرار…چون میترسم ازش…چون یه وقتایی حس میکنم براش هیچ چیز و هیچکس مهم نیست…بی انصافی حرفم چون میدونم تو این دنیا منو بیشتر از همه دوست داره…نگرانشم چون خیلی تنهاست…چون من براش حکم یه خواهر ناخونده رو دارم…بعضی شبا تو خواب ناله میکنه و من جرئت نمیکنم بیدارش کنم…بعضی روزا یک کلامم با کسی حرف نمیزنه حتی تو شرکت…باورت میشه حرفاشو تو کتغذ مینویسه میذاره جلوم؟!…نگرانشم و امیدم به توئه که روزایی باهاش بودی که من نبودم…اتفاقی تو اون سال ها افتاده که آوا اینقدر از بابام فراریِ…با خودم میگم مامانمو نمیخواد ببینه چون ده سال دخترشو به امون یه مرد معتاد ِ مفنگی ول کرد و رفت! بابامم یادمه اون روزا هروقت بهونه ای دستش می اومد می افتاد به جون منو آوا…منکه فرار میکردم و یا تو زیرزمین یا زیر تختم قائم میشدم اما آوا…بابامو خیلی دوست داشت…یادمه با مامانم دعواشون میشد میرفت سمت بابا…حالا چی شده که نمیخواد بابامو ببینه…بابام بهم زنگ میزنه و همه اش میگه یه کاری کنم اوا رو ببرم پیشش اما من میترسم آوا رو ببرم …کمکمون کن…با تو طور دیگه ای حرف میزنه…فکر کنم ازتم حساب میبره…الان نمیخوام دلیلشو بدونم …الان واسم حال خوش خواهرم مهمتره…واسه خوب کردنشم حاضرم هرکاری بکنم…کمکم میکنی؟!…”

کمک کردن به آوا بیشتر برمیگشت به خودش…باید میخواست تا میتونستم قدم از قدم بردارم…سختی این دختر قدم هامو کند میکرد و دلم رو گاهی سرد…از قبل هم همینطور بود…بعضی وقتا طوری وانمود میکرد که ایمان میاوردم به دوست داشتنش…بعضی روز ها طوری ازم فرار میکرد که با خودم میگفتم شاید منم شبیه یکی از همون نامردها میدونه…این دو به شک بودنش…این تردید و خیالش همون روزهام همراهش بود…درست مثل الان…

من روی کمک خدا، من روی اون احساسی که ضدِ تمام حرف های نا امید کنندت هنوز توی آغوشت هست، حساب کردم! من یه دستو به خدا، یه دستو به اون احساس عزیزی که توی آغوشت هست، می دم و چشم هامو می بندم و سه تایی با هم آرزوت می کنیم!… کور خوندی؛ حرف های نا امید کنندت زورشون به ما سه نفر نمی رسه! من به برگ های باغچه هم حتی سپردم که توی تیم ما بازی کنن! حسین پناهی رو دوست داری؟ “علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند.” چیزهایی که تو دوستشون داری رو من خط به خط بارها می میرم!… از روزی که شناختمش هر بار که با صدای خودش می گفت “علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند” من دلم لرزید، حالا به حرمت جمع ِ تمام بارهایی که لرزیده و توی تمام اون روزها خدایی نداشتم، به علف ها، به برگ ها، برای اولین بار سپردم که برای من، برای تو، برای ما، دعا کنن! دایره ی واژه های خوبی دارم؟! فقط حرف و نوشته است!؟ واقعی نیست!؟ همون بهتر که تمام عمرم ناله هامو بنویسم و آخرش هم تو تنهایی بمیرم!!؟ مردی که برای خوردن شیربرنج ِ سحریِ مادرش در کودکی، هنوز در شعرهای بزرگسالیش گریه می کنه، همش احساسه. مردی که همش احساسه، حتما راست می گه… حرف های نا امید کنندت هیچ خاصیتی نداره جز اینکه مطمئن ترم کنن، به اینکه عزیزتر از این حرف هایی که به این حرف ها رنگ ببازی!

“آوا”

ساعت یازده کوهیار جلوی در پیادمون کرد…مثل همیشه ته نگاهش پر حرف بود و من چیزی از ادبیات و فلسفه و روانشناسی نمیدونستم و صد سال سیاه هم نمیخواستم بدونم! همینکه لحن صداش توبیخ کننده میشه…همینکه میفهمم با گفته یا رفتارم ناراحتش میکنم تا سر حد دیوونگی بهم عذاب وجدان میده…همین برای عذاب وجدان های بیخ گلو چسبیده ام کافی بود…

صدای زنگ موبایلم خیلی قت بود از توی کیفم در می اومد اما وسوسه ی این تخت نرم و تختی که دیشب هزار تا خاطره رو توی سرم تداعی کرده بود نمیذاشت بلند بشم…

رها گوشی رو آورد…

_رها داری نهار میذاری؟

_آره قربونت برم…کوفته تبریزی بذارم چند ماهه نخوردیم…

_دمت گرم!

گوشی رو گرفتم و به شماره اش نیگا انداختم…”محمد” بود!! یاد حرفای اون روز تو شرکتش افتادم که مدام از حال خوش و ناخوش بچه ها میگفت..حالا خودمم شدم مثل همونا…شرمزده بودم اما اتفاقی ِ که افتاده بود نمی تونستم بابتش خودمو دار بزنم که…

_سلام…

_سلام…آوایی یا رها؟

_شماره کیو گرفتی محمد؟

با صدای بلند خندید و گفت

_میبینم که سالمی زبون تند و تیزتم سرجاشه…چطوری خانوم؟

چقدر مهربون حرف زدن سخته!

_خوبم…تو خوبی؟

_خداروشکر…بچه ها میگفتن بیهوش شدی باورم نمیشد کاش بودم به چشم خودم میدیدم خانوم فولاد زره ام ممکنه غش کنه!!

لوس بی مزه…فولاد زده مامانته شایدم خواهرات..راستی تو عمه داری؟!

_ایندفعه یه دور جلوت غش میکنم پس فردا ناکام از دنیا نری…مسخره!

_آخه من تو رو جای خودم اونجا گذاشتم…منکه غش نمیکنم فکر کردم توام نباید غش کنی…فردا که میای میخوام بیام عیادتت…کمپوت چی دوست داری؟

_سرخوش فردا میام…کمپوتم نمیخوام گل دوست دارم…

_تو یه درصد فکر کن با ماجرای بیمارستان منم بردارم واست رز سرخ بیارم..دیگه اینا باور نمیکنن آخر هفته نامزدی منو عسله فکر میکنن با تو ریختم رو هم!

بگو چرا حالش خوبه…! آقای مهندس خانوم زندگیشونو پیدا کردن…

_به سلامتی…کی هست؟ چند سالشه؟اصلا به من چه!

دوباره شروع کرد به خندیدن…

_نه هنوز کامل خوب نشدی…دختر عمومه…جریان همون بریدن بند ناف به اسم همه…منتهی ایندفعه ما همو دوست داریم…

_مبارکت باشه…خوشبخت بشی…

با خنده گفت

_فردا میام کارتم میارم…راستی یه سوال خصوصی بپرسم!؟

میدونستم سوالش چیِ و درباره ی کیِ…

_کوهیار ایزد پناه…یه آشنای قدیمی با قدمت ده سال تاریخی! بیشتر از همه ی مردهای دور و برم بهش اطمینان دارم و بیشتر از همه بهش احترام میذارم…چهل سالشه و از وقتی یادمه تنها زندگی میکنه…مورد دیگه ام تو سفارشات دوستان بود تا بپرسی؟؟!!

قهقه اش اینبار خیلی دیرتر از قبل بند اومد…

_خیلی خوبی…میگم تو با همه اونا فرق داری میگی نه…راست بگم؟ سنا صبح بهم زنگ زد گفت هرچی سعی کرده زیر زبون رها رو بکشه هیچی نگفته بعدم تو جواب تموم سوالاش گفته تا شنبه صبر کنید…منم زنگ زدم از رها حالتو بپرسم جواب نداد…به سنا زنگ زدم اینارو گفت بعدم خواست من ازت بپرسم…دیوونه فکر کرده بود تو به رئیست همه چیو میگی…

_توام تو مسائل خاله زنکیشون راه دادن؟ خجالت داره واقعا…یعنی من حق ندارم پای یه مرد دیگه رو تو زندگیم وا کنم؟ یا باید از همه اجازه بگیرم…

_به من چه دختر خوب…تو از بس عجیب غریبی اینا تو کف اون آقای محترم موندن…! بیچاره علیرضا نیم ساعت پیش بهش زنگ زدم داغون بود…حالا قضیه ات با این آقا پسر در حد ازدواجه؟!

لپامو پر باد کردم و طولانی بیرون فرستادم…

_وقتی میگم تنها مردی ِ که بهش اعتماد دارم میتونه جواب خیلی از سوالارو بده…مگه نه؟!

_ببخشیدا…میگم بازم به من مربوط نیست اما پس علیرضا چه جایی تو زندگیت داره؟

_هیچ جایی!!! فقط یه هم دانشکده ایِ که چند وقتی ِ همکارش شدم..اینو به گوشش برسون…خودش میدونه از اولم همین جایگاهو داشته…

_باشه بابا…نزن منو…حالا فردا میام که بچه هام زیاد سوال پیچت نکنن…راستی نگفتی چه گلی دوست داری؟

چه دلیلی داشت بهش بگم؟! همون که کوهیار میدونه خوبه…

_تو کمپوت آناناس بگیر چون رها دوست داره…

_حتما…راستی اون مرتیکه ام دیگه طرف قراردادمون نیست…پول حلال در میاریم همه اش مادر و خانوممون فشارشون بالا پایینه چه برسه از اون مرتیکه پول بگیرم…فردا سرحال ببینمتا…فعلا

_خوشحال شدم! فعلا

تا آماده شدن غذای رها خوابیدم و وقتی بیدار شدم رها خانوم پای تلفن داشت مخ یه بنده خدایی کار میگرفت…

برای جمع کردن پول شارژ این ماه راه افتادم تو ساختمون…حق داشتن صداشون در بیاد که چرا اینقدر دیر به دیر میام و به نظراتشون احترام نمیذارم…برای همینم تصمیم گرفتم زودتر یه بنایی رو برای بیرون ساختمون بیارم تا از این حالت دربیاد…میموند حیاط و وضعیت پارکینگ ها…

صحبتام با همسایه ها نزدیک یک ساعت طول کشید…بدتر از فک درد گرفته ام پاهام بود…دمپاییم شالاپ شالاپ صدا میداد تا رسیدم جلوی در خونه میعاد…آخرین نفر بود و همیشه خوش حساب…

به در زدم و بعد چند دقیقه با دهن پر درو باز کرد…

با دست و سرش سعی میکرد حرف بزنه…

_خب! قورت بده لقمه رو الان خفه میشی…واستادم!

بنده خدا زیر نگاه های موشکافانه ام که الکی بیچاره رو زیر ذره بین گرفته بود لقمه اشو جویید و قورت داد…

_ببخشید..داشتم نهار میخوردم…

_خواهش میکنم…شارژ این ماه سی دو هفتصد…

با حالت بامزه ای گفت

_کارت خوان همراتونه؟!

با اینکه مطمئن بودم منو شناخته اما باز خیلی جدی گفتم

_آواما نه رها!

سرخ و سفید شدنش لبخند رضایتمندی روی لبم نشوند…

_سلام عزیزم!! چطور مطوری؟

وقتی خواهرم با پسره اینجوری حرف میزنه خیلی نجیبه که شوخیش به کارت خوان ختم میشه!

میعاد شاید به خاطر حضور من خیلی سنگین جوابشو داد

_ممنون…تو خوبی؟

رها چند دقیقه ای با میعاد خوش و بش کرد و بهش قول داد یه کوفته تبریزی براش بیاره تا شام بخوره و بفهمه دستپخت رها خانوم حرف نداره…

سرغذا موبایل رها زنگ میخورد و بی خیال گوشیِ همیشه همراهش به غذا خوردنش ادامه میداد…

_نمیخوای جواب بدی؟

_نه!

_با من قهری؟

گفتم و به ثانیه نکشید لب های خیسش روی گونه ام نشست…

_تو عشق منی…از دستت دلخورم!

با حرص آستین لباسمو روی لپم کشیدم…

_چطور؟

_کوهیار اینقدر زحمت کشید تعارفش میکردی نهار بیاد…تا حالا کوفته تبریزی نخورده بود!!

دلسوزی رها دل منم سوزوند!

_خودش خسته بود وگرنه می اومد…

_تو میگفتی حتما می اومد.

_سه شنبه جبران میکنیم

_آره…میگیم شبشم پیشمون بمونه هان؟

چشمام چهارتا شد…

_یه کاره تو ساختمون بقیه چی میگن؟

_حرف راستو…میگیم نامزد آواست…تازه یه روزم میخوام یه برنامه بذارم بچه های شرکتم ببیننش.مگه قرار نبود پزشو بدم؟!

برام مهم نبود دونستن نقشه های بچگانه ی رها…اخلاقش که دستم اومده بود برامم اهمیت نداشت بچه های شرکت چه حرفی پشت سرم بزنن…تعجبم بیشتر به خاطر رها بود که چقدر زود و سریع کوهیار جای علیرضا رو توی دلش گرفت…!

صبح به خاطر خراب شدن مترو و چند بار خاموش روشنش با یک ربع تاخیر رسیدیم…تو دفتر روی میز ساعت ورودمونو مینوشتیم که پریسان و سامان از اتاق بیرون اومدن…سلام و احوالپرسی عادیمون با اومدن علیرضا تموم شد!

_آوا چرا طرحای کریمی رو تحویل ندادی؟ پنجشنبه قرار بود روی میزم باشه!

لحن تند و جا زننده اش رها رو بی عکس العمل نذاشت…

_هوی! توقع نداشتی که از بیمارستان بیاد اینجا واسه تو طرح بکشه!؟

چشمای سرخ علیرضا و پف کرده اش سریع گرد شد…

_مگه من با تو حرف زدم؟! تو این شرکت همه اتون منو آدم حساب نمیکنید…وایسید تا محمد بیاد تا اون دستور بده شاید گوش کنید…

من حرفی نزدم رهاهم دیگه چیزی نگفت اما صدای اعتراض سنا دراومد…

_چته تو؟! خوبه ما محمد بیچاره رو اصلا آدم حساب نمیکنیم…همه اش واسه ما حرف حرفِ توئه…بیخود موقع حرف زدنت از فعل جمع استفاده نکن…!! مخاطب تو یه نفره با همون یه نفرم میتونی تو اتاقت داد و بیداد راه بندازی نه اول هفته ی مارو به گه بکشی…

یه خورده رگ بی خیالیم زده بود بالا!! شده بودم شبیه ادمی که با دمش گردو میشکنه…

_بچه ها میشه بگید چرا امروز همه اتون یه جوری نیگام میکنید؟! خبطی مرتکب شدم؟!

سامان پادرمیونی کرد..

_آوا جان تو برو سرکارت حل میشه.

دست به کمر جلوی علیرضا ایستادم تا خوب ببینه طرفش از اول کی بوده و کی هست

_نه سامان جان بذار ببینم خواهر جنابعالی یا اون سنا یا حتی این شازده برای چی دارن با من اینطور برخورد میکنند..ماها خیرِسرمون دوستیم…بهتر نیست مشکلمونو دوستانه حل کنیم؟

باز سامان جواب داد و علیرضا خیره به چشم هام بدون حتی لحظه ای پلک زدن حرف واسه گفتن داشت…

_برو آوا جان…الانم همون کاری که علی میخوادو انجام بده تموم! هان؟

به صورت کمی نگران رها نگاه کردم و برای خودم و زندگیم تاسف خوردم…! ما برای روزای خوشمونم باید به مردم جواب پس میدادیم..

_علیرضا بقیه بچه ها رو به چوب من نزن…الان کارو انجام میدم اگه دیروز دست دست کردم واسش بابت این بود که آخرین بار تو باهاش حرف زده بودی …تو میدونستی متراژ بندی هارو بهتم زنگ زدم جوابمو ندادی وگرنه من فقط دنبال چنتا عدد بودم و مدل سنگا…همین..

یه لحظه حس کردم توقع داشت با توپ پر جلوش بایستم…بابت لحنم جا خورد…

_خب الان بهت میگم..

با دست به در اتاقم اشاره کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x