**
پشت در وایسادم.
یعنی الان در بزنم؟
نه بابا خوابه که.
دستگیره رو گرفتم.
خدایا به امید خودت.
در رو باز کردم و وارد شدم.
به تختی که گوشهی اتاق درن دشتش بود نگاه کردم.
جوری که دستش زیر بالشت بود خواب بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.
کنارش وایسادم.
حالا چی صداش بزنم؟
پوست لبمو کندم.
درآخر با صدای نسبتا بلندی گفتم: آقای ارباب؟
اما هیچ عکس العملی نشون نداد.
دستمو روی بازوی ورزیده و لختش گذاشتم و تکونش دادم.
– الو؟
اما بازم هیچی.
نفس پر حرصی کشیدم.
پتو رو از روش کنار زدم اما با دیدن اینکه لباسی تنش نیست هینی کشیدم و چرخیدم.
لعنتی! اینم جزو همون دسته از مرداست که با بالا تنهی لخت میخوابند!
آروم چرخیدم و بهش نگاه کردم.
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
عجب هیکلی بابا!
انگشتمو آروم روی کمرش کشیدم.
عجب پوستی هم!
به خودم اومدم و انگشتمو گاز گرفتم.
اینکارا چیه؟ آدم باش!
مشتمو جلوی دهنم گرفتم و صدامو صاف کردم.
محکم به کمرش زدم.
– نمیخوای بلند بشی؟
اما فقط غلط زد.
به طور نمادین ناخونهامو توی صورتم کشیدم.
– ای خدا! آرام دوم گیرم افتاده.
آستینهامو بالا زدم.
– باشه خودت خواستی.
دستهامو به هم کشیدم و یه دفعه محکمتر از قبل جوری که پوستش بدجور صدا کرد به کمرش زدم که بیچاره از خواب پرید و گیج و متعجب نیم خیز شد.
آستینهامو پایین کشیدم و دست به سینه وایسادم.
– چه عجب بیدار شدید جناب ارباب، گلوی خودمو پاره کردم!
هنوزم گیج بود.
با صدای گرفتهای گفت: چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
یه ابرومو بالا دادم.
– دیشبو یادت نیست؟ توی باغ.
انگار تازه ویندوزش بالا اومد که تعجب از توی نگاهش پرید.
نفسشو به بیرون فوت کرد و دستهاشو به صورتش کشید.
کمرشو ماساژ داد و با اخمهای درهم گفت: چقدر میسوزه!
خندم گرفت که لبمو گزیدم.
مشکوک بهم نگاه کرد.
– تو زدی؟
هل خندیدم و عقب عقب رفتم.
– چیزه، حالا که بیدار شدی من میرم پایین.
چرخیدم و خواستم برم که با تحکم گفت: وایسا.
آب دهنمو به زور قورت دادم و به سمتش چرخیدم.
بهم اشاره کرد.
– بیا.
آروم به سمتش رفتم.
خدایا خودمو سپردم به خودت.
کنار تخت که وایسادم یه دفعه دستمو گرفت و خمم کرد که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم.
شال دور گردنمو که بخاطر کبودی با بدبختی پیداش کرده بود با یه حرکت از گردنم کشید که لبمو گزیدم.
لبخند بدجنسی روی لبش نشست.
– چقدرم کبود شده!
دستشو آروم بهش کشید.
با حرصی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: الان محبورم تا چند روز شال گردن دور گردنم ببندم.
به چشمهام نگاه کرد.
– شال گردن چرا عسلم؟ دیدن کبودی تو این عمارت واسهی همه عادیه.
با حرص گفتم: اما من خوشم نمیاد.
نگاهش مرموز شد.
– چرا؟
دهن باز کردم چیزی بگم اما نتونستم.
بیشتر خمم کرد و خیره به لبهام گفت: نکنه میترسی فکر کنند با هم رابطه داشتیم؟
خونم به جوش اومد که دستشو به شدت پس زدم و درست وایسادم.
– نخیرم، اصلا هم اینطور نیست.
با همون لبخندش گفت: باشه.
باز روی تخت دراز کشید که ابروهام بالا پریدند.
به سمتی اشاره کرد.
– برو تو حموم وانو واسم آماده کن، آبش ولرم باشه.
با تعجب گفتم: اینم خودت نمیتونی انجام بدی؟!
با اخمی که کرد به غلط کردن افتادم.
– زود باش نفس، زود.
نفس پر حرصی کشیدم و به سمت حموم رفتم.
زیرلب گفتم: تنبل بیخاصیت!
وارد حموم شدم که با دیدن اطرافم کلا پاهام میخ زمین شدند.
جلل خالق! اینجا حمومه؟!
اون شیرای طلایی! وان به اون خوشگلی که دورش تزئین شده بود.
اون اسپندها و گلدونهای سفید روش!
لعنتی انگار بهشت بود، یعنی کوفتت بشه.
شیر آبو باز و تنظیمش کردم و بعد گذاشتم که وان پر بشه.
دور حموم چرخیدم و توی کمدهاشو نگاه کردم.
همه امکاناتی پیدا میشد.
درحال فضولی کردن بودم که با شنیدن صداش مثل مجرما از چا پریدم و به سمتش چرخیدم.
– دیدن زدنت تموم شد؟
هل کرده گفتم: چیزه، اینجا خیلی خوشگله واسهی همین…
تازه متوجه فقط یه شورت پاش شدم که هینی کشیدم و دستهامو روی چشمهام گذاشتم.
جلوی یه دختر مجرد این وضع اومدن چیه آخه؟
نمیگی چشم و گوشم باز میشه؟
از فکر خودم خندم گرفت.
حس کردم که داره بهم نزدیک میشه.
– حالا چرا چشمهاتو گرفتی؟
– اول ببین وضع خودتو!
انگار رو به روم وایساد.
– اینکه خوبشه، میخوای بدترشو بهت نشون بدم؟
با حرص پامو به زمین کوبیدم.
– خیلی پررویی!
صدای خندهی آرومشو شنیدم.
مچهامو گرفت و سعی کرد دستمو پایین ببره که با حرص گفتم: اول برو کنار من بدون نگاه کردن بهت از کنارت رد میشم.
– دستتو بردار ببینم.
شمرده گفتم: ن… می… خوام.
مچهامو ول کرد اما یه دفعه به عقب پرتم کرد که با برخورد کمرم به دیوار نفس تو سینهم حبس شد.
اینبار دستهامو پایین بردم و با استرس چشمهامو باز کردم.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و با نگاهی که کم از هیز بودن نداشت به چشمهام زل زد.
– تو این حموم، من و تو تنها، وان تو رو میطلبه، لباساتو درار.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و جوری زبونم قفل شد که دیگه نتونستم حرفی بزنم.
کنار لبمو نوازش کرد.
- زود باش خوشگلم.
همین کلمهی حرفش کافی بود تا ضربان قلبمو روی هزار ببره.
با تته پته گفتم: شو… شوخی می… میکنی دیگه؟!
سرشو تکون داد.
– نه.
نالیدم: نه، توروخدا رایان من…
با فهمیدن اینکه اسمشو گفتم سریع دستمو روی دهنم گذاشتم و با استرس نگاهش کردم.
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
کم کم زبون باز کردم و با لکنت گفتم: من.. من فقط…
– یه بار دیگه بگو.
چون نمیدونستم این حرفش از روی تهدیده یعنی اینکه بگم معذرت میخوام یا واقعا میخواد بگم سکوت کردم.
آرنجشو به دیوار تکیه داد که درست تو حصار بدنش افتادم.
حسابی گرمم شده بود.
– میگم یه بار دیگه بگو.
– چی… چیو؟ اسمتو؟
– اوهم.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– واقعا میگی یا اینکه میخوای آتو ازم بگیری یه بلایی سرم بیاری؟
موهامو پشت گوشم برد.
– بگو.
اما اصلا زبونم نمیچرخید که بگم.
گوشمو نوازش کرد.
– منتظرم.
با تردید به چشمهاش خیره شدم.
درآخر عزممو جمع کردم و آروم گفتم: رایان.
اصلا نمیتونستم تشخیص بدم که نگاهش یعنی چی.
– اسممو قشنگ میگی.
حسابی تعجب کردم اما بروز ندادم.
زیر نگاه عجیبش جو خیلی سنگین بود، جوری که انگار هوا هر لحظه کمتر میشد.
نفس بریده گفتم: می… میتونم برم؟
با همون نگاه کرد.
– اوهم.
– خب… خب پس برو کنار.
در کمال ناباوری کنار رفت.
با تعجب نگاهش کردم.
با ابروهای بالا رفته گفت: نمیری؟
خودمو جمع کردم.
– چرا میرم.
بعد تند به سمت در رفتم و یقهمو تکون دادم تا خنک بشم.
این چش شده؟ دیشبم دیوونه شده بود!
از حموم بیرون اومدم و در رو بستم.
زیادی مهربون نشده؟ نکنه نقشهای داره؟
زیر لب نالیدم: وای خدا!
#آرام
کلید رو وارد قفل اون خونه خرابه کردم و چرخوندم.
در رو باز کردم و گفتم: به خونهی داغون من…
سرمو چرخوندم اما با دیدن رو به روم زبونم بند اومد و با بهت به اطراف نگاه کردم.
کنارم وایساد و با تعجب گفت: خونهت اینقدر بینظمه یا بینظم شده؟
بهت زده زمزمه کردم: اینجا چه خبره؟
کیفمو انداختم و جلو رفتم.
انگار یکی اومده اینجا و همه جا رو زیر و رو کرده.
حیرون دور خودم چرخیدم.
با فکری که به ذهنم رسید مشکوک بهش نگاه کردم.
با اخم همه جا رو از زیر نظر میگذروند.
به سمتش رفتم و عصبی گفتم: کار توعه؟ تو به آدمات گفتی بیان خونهی منو بگردن؟
با تعجب گفت: چی میگی؟ من چرا بخوام اینکار رو بکنم؟
یقهشو گرفتم و غریدم: به من دروغ نگو، فکر کردی نفهمیدم که…
خواستم بگم که دزدیدنم کار تو بوده اما خیلی زود به خودم اومدم و سکوت کردم.
عصبی به چشمهاش زل زدم.
جدی گفت: چرا بخوام تو خونه و زندگی تو سرک بکشم؟ هان؟ به من بگو، چرا؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و یقهشو ول کردم.
خداروشکر تموم مدارکی که ثابت میکنه من آرام رادمنشم نه آرام شمس پیش خودم نگهشون داشتم، فقط مدارک جعلی اینجا بوده.
– برو ببین چیزی ازت نزدیده باشند.
با یادآوری مدارکای جعلیم سریع به سمت کمد رفتم.
در نیمه بازشو باز کردم که با دیدن اینکه سرجاشونند از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
به سمتم اومد.
– همه چیز هست؟
سری تکون دادم.
حتما میخواسته ببینه چیزی ازم پیدا میکنه یا نه… اما نه، چرا باید اینطوری تو خونهم سرک بکشه؟ چرا باید نشونهای از کسی اومدن توی خونه بذاره؟
با اخم نگاهش کردم.
اگه کار این نبوده پس کار کیه؟
اونم اخم کرد.
– حرفی داری؟
دهن باز کردم حرفی بزنم اما یه دفعه در به طور وحشیانهای باز شد که هردومون از جا پریدیم و سریع بهش نگاه کردیم.
دو نفر اسلحه به دست وارد شدند که قلبم از کار افتاد.
یکیشون که درست مثل دزدای دریایی یه چشمشو بسته بود با پوزخند روی لبش گفت: به به رادمان خان! بالاخره تنها گیرت آوردم.
رادمان دستشو پشت سرش برد و کلتشو گرفت.
جدی گفت: کی هستی؟
با ترس آروم آروم به رادمان نزدیک شدم اما یه دفعه اون یکیشون کلتو سمت من گرفت و داد زد: سرجات وایسا.
سرجام میخکوب شدم و با استرس به رادمان که اخم عمیقی روی پیشونیش بود نگاه کردم.
مرده کمی نزدیکتر شد.
– منو یادت نمیاد؟
بعد چشم بندشو بالا برد که رد زخم بزرگ اما قدیمیو روی پلکش دیدم.
پوزخندی رو لب رادمان نشست.
– خسرو!
مرده: خودشم نامرد.
اخم ریزی کردم.
اون یکیشون خشن گفت: کلتتو بنداز تا یه گوله حروم این دختره نکردم.
خون تو رگم یخ بست.
اونقدر ترسیده بودم که کل بدنم یخ کرده بود.
مثلا منه احمق نقشه دارم که وارد یه باند بشمو اینقدر از این موقعیتها میترسم!
رادمان دندونهاشو روی هم فشار داد.
– به اون کاری نداشته باش، باهم حرف میزنیم.
خسرو داد زد: اسلحتو بنداز.
رادمان چشمهاشو بست و بازم دندونهاشو روی هم فشار داد.
مرده ضامن کلتشو کشید که بیاراده یه قدم به عقب رفتم.
– میدونی که کشتنش مثل آب خوردن میمونه، نه؟
لباسمو توی مشتم گرفتم.
رادمان با همون چشمهای بسته کلتشو بیرون آورد و روی زمین انداخت.
– خوبه، بندازش اینور.
چشمهاشو باز کرد و لگدی به کلت زد که به سمت مرده پرت شد.
عصبانیت توی نگاهش بیداد میکرد.
الان این شخصیت عصبیش خوب به خلافکارا میخوره، شیطون که میشه آدم شک میکنه خلافکاره.
خسرو با سر به من اشاره کرد که اون یکی به سمتم اومد.
رادمان غرید: اگه یه تار مو…
خسرو: نترس، نمیخواد بکشتش، فقط میخواد ببینه اسلحه داره یا نه.
با چشمهای پر از ترس به نزدیک شدنش نگاه کردم.
قلبم انگار میخواست از قفسهی سینهم بیرون بزنه و دستهام عرق سرد کرده بودند.
بهم که رسید مشغول گشتنم شد که از برخورد دستش به تنم با چندشی چشمهامو روی هم فشار دادم.
لعنت بهت رادمان که آدمات همراهت نیستند، تو ججور رئیسی هستی که بادیگارد نداری و واسهی خودت تنها ول میچرخی؟
از عمد دستشو رو بعضی نقاط بدنم بیشتر فشار میداد.
آخرش طاقت نیاوردم و رفتم تو جلد همون آرام پسر کتک زن.
به شدت به عقب پرتش کردم و رک داد زدم: کثافت داری منو میگردی یا دستمالی میکنی؟
دستشو بالا برد که بزنه اما خسرو با تحکم گفت: نزن، بیارش.
با نفرت با اون نگاه هیزش نگاه کردم.
بازومو گرفت و وحشیانه به سمت خسرو بردم.
رادمان عصبی گفت: طرف حسابت منم نه اون.
رگ شقیقهش حسابی باد کرده بود و از حالتش معلوم بود اینبار این اتفاق جزو نقشهش نیست.
خسرو: انگاری این دختره واست ارزش داره رادمان جون! چون چند روزیه دیدم همه جا همراهته، منم خواستم بیشتر درموردش بفهمم.
با نگاه چندشی نگاهم کرد.
– که فهمیدم خونهش اینجاست.
با فکی قفل شده گفتم: نگاه کثیفتو از روم بردار عوضی.
اما برعکس بیشتر بدنمو رصد کرد.
دوست داشتم چشمهاشو از حدقه دربیارم.
مرده درحالی که با اون دست گندهش هردو مچهامو گرفته بود کلتشو طرف رادمان گرفت.
– جم بخوری میزنمت.
فقسهی سینهی رادمان از عصبانیت تند تند بالا و پایین میشد و صورت کبودش واقعا ترسناک شده بود.
خسرو کلتشو روی گونهم کشید که سرمو کنار بردم.
– انگار اشتباه فکر میکردم، فکر میکردم واسهی رادمان کار میکنی اما الان میبینم که یه دختر ساده و معمولی هستی.
توی دلم به حرفش پوزخندی زدم.
خندید و به رادمان نگاه کرد.
- دوسش داری؟ بهش گفتی که چیکارهای؟
نگاه رادمان رنگ عوض کرد و به سمت من کشیده شد.
خودمو به نفهمی زدم.
– یعنی چی؟ چی میگی؟
خسرو دستشو روی شونهم گذاشت و به سمتم خم شد.
– تو هیچی از این پسره نمیدونی نه؟
رادمان با عصبانیت گفت: حرفی بزنی قسم میخورم میکشمت.
خسرو بلند خندید.
– انگار متوجه نیستی که جون هردوتاتون الان تو دستای منه!
پشت سرم رفت و موهامو پشت گوشم برد.
حضورش اونم دقیقا پشت سرم حالمو به هم میزد.
سرشو کنار گوشم آورد.
-میخوای بدونی رادمان دقیقا چیکارهست؟
گیج به رادمان نگاه کردم که بیصدا لب زد: باور نکن.
همین که دستشو دور شکمم حلقه کرد و بهم چسبید نفسم بند اومد و صدای داد رادمانو بلند کرد.
– کثافت آشغال حق نداری بهش دست بزنی.
خندید و آروم گفت: کی دلش میاد به این خانم خوشگل دست نزنه؟
حالا ضربان قلبم از قبل هم بدتر شده بود.
لبش که روی گردنم نشست پاهام سست شدند که سریع محکمتر گرفتم.
رادمان زد به سرش و با قیافهای برزخی به این سمت هجوم آورد اما اون مرده درست به کنار پاش شلیک کرد که لرزیدم و اون سرجاش وایساد.
مرده تهدیدوار گفت: جلو نیا وگرنه میزنمت.
خسرو لبشو حرکت داد که بدترین حس ممکن به سراغم اومد و بغضم گرفت.
همیشه از مردا متنفر بودم و حالا داشتم توسط یکیشون دستمالی میشدم!
کم کم داشت میزد به سرم، درست مثل همون موقعهایی که ایران بودم و باعث میشد پسرا رو بزنم و ببرنم بازداشتگاه.
چشمهامو بستم و دستمو مشت کردم.
نمیخواستم جلوی رادمان نشون بدم که حرکات رزمی بلدم اما انگار که مجبور بودم.
لالهی گوشهمو که بوسید دیگه منفجر شدم و تو یه حرکت دستشو گرفتم و خم شدم و جوری از عقب به جلو پرتش کردم که صدای بمی همه جا پیچید.
رادمان شکه بهم چشم دوخت.
سریع لگدی به صورت و بعد دست خسرو زدم که اسلحه از دستش در رفت و دادی کشید.
اون مرده تا بخواد عکس العملی نشون بده رادمان به خودش اومد و سریع اسلحه رو از دستش کشید و بعد لگدی به شکمش زد که روی زمین پرت شد.
اسلحه رو به سمت خسرو گرفتم و ضامنشو کشیدم.
غریدم: هیچ کسی حق نداره از خط قرمزام رد بشه.
خسرو درحالی که بینیشو گرفته بود و خون از بین انگشتهاش پایین میومد با خشم بهم نگاه کرد.
رادمان همونطور که اسلحه رو به سمت اون یکی گرفته بود با بهت گفت: تو چطوری…
جدی گفتم: بعدا بهت میگم، میخوای باهاشون چیکار کنی؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد گوشیشو بیرون آورد.
– کاری که به گه خوردن بیوفتند.
خسرو با درد گفت: حتی اگه بکشیمم روحم ولت نمیکنه عوضی.
هردوشون مثل سگ ترسیده بودند اما میخواستن ادای آدمای نترسو دربیارند.
رادمان انگار که به یکی از آدمهاش زنگ زد.
اون دوتا نگاهی به هم انداختند که مشکوک نگاهشون کردم.
متوجه دستش شدم که آروم توی کتش فرو میرفت.
ای عوضی!
یه دفعه دستشو بیرون کشید اما تا قبل از اینکه بخوام بفهمم چی توی دستشه به لطف تمرینای سخت مامانم به طور حرفهای به دستش شلیک کردم که صدای فریاد گوش خراشش همه جا پیچید.
مرده با ترس داد زد: خسرو؟!
با نفرت نگاهش کردم.
– شماهایی که مثل آب خوردن آدم میکشید باید بمیرید اما شانس آوردید من مثل شماها قاتل نیستم و نمیکشمتون.
متوجه رادمان شدم که دیدم قفل کرده بهم نگاه میکنه.
بیتفاوت نگاه ازش گرفتم و کلتو سمت اون یکی گرفتم.
– دستاتو بذار روی سرت و بلند شو.
بدون مخالفتی حرفمو انجام داد.
– بچرخ سمت دیوار، یالا.
نگاه پر ترسی به خسرو که از درد به خودش میپیچید انداخت و بعد چرخید.
یه دفعه سه نفر با دو وارد خونه شدند که دیدم آدمای رادمانند.
رادمان اخم غلیظی کرد و نگاه ازم گرفت.
– بی سر و صدا ببریدشون همون جای همیشگی.
چشمی گفتند و به سمتشون رفتند.
تموم گلولهها رو ریختم و کلتو روی زمین انداختم.
با نفرت جاهایی که لبش پوستمو لمس کرده رو پاک کردم.
رادمان کلتشو از توی جیب خسرو برداشت.
اون دوتا رو که بردند جدی به سمتم اومد.
– انگار یه چیزاییو باید واسم توضیح بدی آرام جون.
بیحرف به چشمهای پر از شکش نگاه کردم.
درست رو به روم وایساد و با نگاهی که حالا هزار درجه با قبلانش فرق میکرد گفت: بگو ببینم، نکنه پلیسی خانم کوچولو؟ هوم؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
عالیههه کاشکی امشبم پارت بود😭😭
اووووف خدا دهنمونو سرویس کردین بااین پارت گذشتنتون
عزیزم با این پارت گذاشتن دهنت سرویس شده؟؟!!!!
برو پارتای بقیه رمانا رو ببین ت ۵ روز یا ۱ هفته نصف اینم پارت نمیدن
بین تمام رمانای انلاین ۴ تا سایت اونجور که من دنبال میکنم تنها رمانی که ت ۳ روز این اندازه پارت میده همین رمان معشوقه جاسوسه پس خواهشا نقد بیخودی نکنید تا نویسنده لج نکنه و بعدشم ایستگاه نشیم
واقعا درسته من قبلا از تو کانال میخوندم هر شب به جز جمعه ۴ تا پارت میگذاشت که روی هم میشد یک پارت اینجا واقعا پارت گذاریش عالیه
چون رمانش خیلیییی قشنگه ادم همش میخواد زود بقیشو بخونه
برا جلد قبلی خواننده ها بی احترامی کردن به نویسنده و پارت ها از روزی یک پارت رسید به دو سه روزی یه پارت
شما هایی که برا خودتون حرف میزنید هیچ اطلاعاتی درباره نویسندگی و تایپ کردن و … ندارید لطفا احترام خودتون و بقیه رو نگه دارید کسی که بدون حرف اضافه یا توهین میاد رمان رو میخونه و میره چرا باید به خاطر شماها زمان زیادی منتظر پارت بمونه
زمان پارت گذاشتن نسبت به بقیه رمان ها کمه تازه مقدار متن هم زیاده بقیه رمان ها هفته ای یه پارت میذارن اونم دو خط مثله اینکه رمان هایی که برا خوندنشون کل عمرت رو باید بذاری بیشتر خواننده و طرفدار داره