سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
پوزخندی زدم.
– پلیس؟! من حتی نتونستم درس بخونم بچه پولدار، مثل تو نبودم که پولو پارو کنم و مفت مفت بدم واسه درس خوندن! همون دبستانشم به زور رفتم، اونوقت تو میگی پلیس؟
بازم نگاهش تغییر نکرد.
– پس حتما از هوا اینکارا رو یاد گرفتی؟! میدونی اون تیراندازیای که کردی کار یه آدم حرفهایه؟
نیم قدم بهش نزدیک شدم.
– تو هیچی از گذشتهی من نمیدونی، اوکی؟
دست به سینه شد.
– پس بگو ببینم، چجوری پول گیر آوردی که تونستی همچین چیزایی رو یاد بگیری؟
– من پولی واسش ندادم.
با نگاهی که یعنی خر خودتی نگاهم کرد.
– بدون پول؟
به سمت کمد رفتم.
حتی واسه اینکه اگه یه زمانی مجبور شدم جلوش نشون بدم که همه چیز بلدمم نقشه کشیده بودم.
نشستم و در چوبی داغونشو باز کردم.
عکس یه مرد اروپاییو برداشتم و بلند شدم.
به سمتش رفتم.
عکسو رو به روش گرفتم که ازم گرفتش و بهش نگاه کرد.
– کیه؟
– الکساندر، کسی که بعد از فوت مامان و بابام تنها دلخوشیه من بود، همسایمون بود اما مثل دخترش دوستم داشت، قبلا یه دختر داشته که بخاطر تصادف میمیره، همیشه میگفت شبیه اونم، یه زمانی رئیس یه باند بزرگ بوده اما شریکش بهش نارو میزنه و بدبختش میکنه، اینطور میشه که میاد تو محلهی فقیر نشین، تموم چیزهایی که بلدمو از اون یاد گرفتم.
شک توی نگاهش خیلی کم رنگتر شده بود.
انگار یه جورایی قانعش کرده بودم.
– الان کجاست؟
غم و نفرتو توی صدام ریختم.
– مرده، کشتنش.
اخم کرد.
– کی؟
به دیوار خیره شدم و با نفرت لب زدم: الیور ویلیامز.
دقیقا دست گذاشتم رو اسمی که خودشم به شدت دشمنشه.
فهمیده بودم یکی از دشمنای خونینشه.
لحنش رگهی عصبی پیدا کرد.
– الیور؟
بهش نگاه کردم.
– آره، میشناسیش؟
عصبی خندید.
– کیه که نشناستش! پسرهی حقه باز عوضی.
– اگه میدونی کجاست بهم بگو، میخوام بکشمش، اونقدر ازش متنفرم که بخوام تیکه تیکهش کنم.
کمی بیحرف بهم چشم دوخت.
خداکنه با این داستان ساختگیم زودتر بهم اعتماد کنه و بذاره توی باندش بیام.
– باید یه سری چیزا رو بهت بگم.
بعد مچمو گرفت و به سمت در کشوندم.
– اما نه اینجا.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه.
انگار وقتش رسیده.
از خونه که بیرون اومدیم یکی از آدماشو کنار در دیدم.
رادمان وایساد.
– میریم کافهی همیشگی.
با همون حالت رسمیش گفت: پشت سرتونم قربان.
بازم مثل کش شلوار دنبال خودش کشیدم.
در ماشینو واسم باز کرد که ابروهام بالا پریدند.
با اخم روی پیشونیش گفت: بشین.
نشستم که در رو بست.
ماشینو دور زد و نشست.
بلافاصله استارت زد و به راه افتاد.
به صورتش نگاه کردم.
جدیت خاصی توی چهرهش بود که حالا دقیقا شبیه یه رئیس نشونش میداد.
**
چند دقیقهای میشد که نشسته بودیم.
اون حرفی نمیزد و منم سوالی ازش نمیپرسیدم.
تموم مدت نگاهش میخ میز بود و با اخم انگشتهاشو روی میز میکوبید.
دیگه کم کم داشت حسابی حرصم میگرفت.
پوفی کشیدم و روی صندلی جا به جا شدم اما اصلا توجهش بهم جلب نشد.
درآخر با حرص روی میز کوبیدم؛ چند تا میز اطرافمون از ترس به بالا پریدند اما اون یه مقدارم عکس العمل نشون نداد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و خواستم حرفی بزنم اما بالاخره نگاهشو بهم دوخت.
– فراموشش کن.
اخم کردم.
– یعنی چی؟
– فعلا چیزی بهت نمیگم، بذار موقعش برسه.
کم کم داشت خونم به جوش میومد.
با فکی قفل شده غریدم: پس مرض داری این همه وقت منو اوسکل کردی؟ اصلا بگو ببینم تو چرا اینقدر مشکوکی؟ اون دو نفر کی بودند؟ هان؟
اخمی کرد.
– به وقتش بهت میگم.
عصبی گفتم: باشه هر طور راحتی، اما…
کتمو برداشتم و از جام بلند شدم.
– میرم تو همون خونهی خراب شده تا وقتش برسه و یه بارم توی خونهت پا نمیذارم.
چرخیدم که برم اما برای اولین بار صدای پر تحکمشو شنیدم.
– بگیر بشین وگرنه خودم میشونمت.
ابروهام بالا پریدند.
انگار کم کم داری خود اصلیتو نشون میدی جناب رادمان شاهرخی!
موضع خودمو حفظ کردم و به سمتش چرخیدم.
– حرفی داری بگو.
به صندلیم اشاره کرد و شمرده شمرده گفت: گفتم… بگیر… بشین.
با کمی مکث نشستم.
روی میز خم شد و انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– تا فردا بهم فرصت بده، باید از یه چیزی مطمئن بشم بعد بهت میگم.
کمی خیره نگاهش کردم و درآخر گفتم: قبوله.
لبخند محوی زد.
با لرزش گوشی داغونم از توی جیبم بیرونش آوردم و به صفحهش نگاه کردم اما با دیدن شمارهی مامان که ذخیرهش نکرده بودم رنگ از رخم پرید.
آروم باش آرام، تا تو سوتی ندی چیزی نمیفهمه.
– کیه؟
سعی کردم عادی باشم.
– خالهم، انگار باز میخواد بازپرسیم بکنه.
اخم کرد.
– جوابشو نده.
از جام بلند شدم.
– کاش میشد ندم اما ممکنه باهام لج بکنه.
کتمو پوشیدم.
-همین جا جوابشو بده خب!
– نمیخوام صدای آهنگو بشنوه، فکر میکنه اومدم پارتی اونوقت هر چی بگی که اینجا کافهست قبول نمیکنه!
پوفی کشید.
– خیلوخب برو.
چرخیدم و به سمت در رفتم.
کمی که ازش دور شدم شمارهی مامانو گرفتم.
خدایا به امید خودت، سوتی ندم حله، حسابی زرنگه سریع بهم شک میکنه.
به نزدیکی در که رسیدم صداش توی گوشم پیچید.
– سلام.
بعد از اینکه یه دختر و پسر وارد کافه شدند بیرون اومدم.
– سلام مامانم، خوبی؟
– بدک نیستم، انگار رفتی اونور یادت رفته خانوادهای داری!
گوشیمو بین شونه و گوشم گیر دادم و درحالی که زیپمو بالا میکشیدم گفتم: این چه حرفیه آخه؟ با دوستم درگیر درس خوندنیم، داریم درسا رو مرور میکنیم که وقتی دانشگاه شروع شد یادمون نره.
به آسمون نگاه کردم و بیصدا نالیدم: ببخشید خدا، ببخشید مامان.
– درمورد دوستت از عطیه شنیدم، میگه دختر خوبیه، خیلیم ازش تعریف میکنه.
نفس راحتی کشیدم.
– اما…
بازم استرس تو جونم افتاد.
– میدونی که من زود به کسی اعتماد نمیکنم، اینکه عطیه بگه خوبه دلیل نمیشه که منم بخوام همینطوری بهش اعتماد کنم، یه کم کارام زیاده، وقتی حلشون کردم میام پاریس.
انگار یه سطل آب جوش ریختم روی سرم.
میون مردم همون جا کنار در کافه روی زمین فرود اومدم و یکی محکم زدم تو سرم.
گاوم زایید! اونم پنج قلو!
هل کرده گفتم: چیزه… مامان ببین، واقعا خوبه… یعنی اصلا نیاز نیست که بابا رو تنها بذاری بیای.
صداش جدی شد.
– وقتی میگم میام یعنی میام، پس لازم نیست واسه من روضه بخونی، اوکی شدی مامانم؟
با حالت گریه بازم زدم توی سرم که اینبار حسابی درد گرفت.
بیاد بدبخت میشم، همهی نقشههام برباد فنا میره.
#مطهره
تماسو قطع کردم و گوشیو روی میز گذاشتم.
خوشی زیادی زده زیر دلش نمیخواد برم اونجا، اما آرام جون هر جایی بری ولت نمیکنم.
پرده رو کشیدم و به محدثه که درست مثل یه تیکه گوشت بیجون روی تخت افتاده بود نگاه کردم.
بازم اشک نگاهمو پر کرد.
کنارش نشستم و دستشو گرفتم.
– محدثه؟
بیروح نگاهم کرد.
– نکن اینکار رو با خودت، با اینکارات نفس پیدا میشه؟
اشک توی چشمهاش جوشید.
بغضم گرفت.
– ماهانو دیدی، قبلا چندتا تار موی سفید توی سرش بود و الان چندتا؟
بیرمق لب زد: بچمو بردن مطهره! اگه تا الان بیآبروش کرده باشن چی؟
اشکی از گوشهی چشمش پایین اومد.
دستمو کنار صورتش گذاشتم و اشکشو با شستم پاک کردم.
دیدنش توی این حال داغونم میکرد.
– باید خودتو سرپا کنی، قراره تا چند روز دیگه هر چهارتامون بریم دبی که دنبال بچهت بگردیم، اگه این حالی باشی ماهان اجازه میده که بیای؟
با بغض چشمهامو بست.
دستشو محکم گرفتم.
– پس قوی باش لعنتی، این حال تو داره هممونو از پا درمیاره، امیدوار باش، همونطوری که نیما رو انداختم زندان، همون طوری هم نفسو پیدا میکنم، اینو بهت قول میدم، پس الان بلند شو قربونت برم، بیا بریم یه چیزی واست بپزم بخوری.
لبشو به دندون گرفت.
با التماس گفتم: لطفا، تا وقتی که ماهان از شرکت برمیگرده قدرتتو برگردون که اونم امیدوار بشه، نذار بیشتر از این زجر بکشه.
چشمهاشو بست و سعی کرد بلند بشه که کمکش کردم.
*******
خسته و کوفته از ترافیک لعنتی تهران وارد اتاق شدم و شالو از سرم کندم.
لباسهامو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم.
در کمد رو بستم که نگاهم به گاو صندوق تو دیواری خورد.
با کمی مکث کلید در جلوشو از زیر تخت برداشتم و بازش کردم.
رمزشو زدم که با یه تیک باز شد.
نفس عمیقی کشیدم و درشو باز کردم.
با دیدن کلتی که سالهاست بهش دست نزدم تک تک صحنههای زجرآور گذشته توی ذهنم نقش بست.
دستمو به سمتش بردم تا برش دارم اما پشیمون شدم اما آخرش طاقت نیاوردم و برش داشتم.
روی تخت نشستم و بهش زل زدم.
انگار بهتر شد که گذاشتم آرام بره پاریس وگرنه نمیتونستم جلوشو بگیرم که همراهمون نیاد.
انگشتمو روی ماشه گذاشتم.
متنفرم از تموم باندای خلاف، سعی کردیم دیگه هیچ کدوممون درگیرش نشیم اما تقدیر لعنتی بازم ما رو درگیرشون کرد و آرامشو از زندگیمون برد.
– مطهره؟
با صدای مهرداد مثل مجرما از جا پریدم و بیاراده دستمو روی ماشه فشار دادم که جیغی کشیدم اما با یادآوری اینکه خالیه از ته دل نفس آسوده کشیدم.
– چیه توی دستت؟
هل کرده دستمو پشت سرم بردم.
– هیچ… هیچی.
جدی به سمتم اومد که عقب عقب رفتم.
کتشو روی تخت انداخت.
– ببینم.
با استرس گفتم: بیخیال، میذارمش سرجاش.
با برخورد کمرم به در گاو صندوق نفس تو سینهم حبس شد.
بهم رسید و دستشو پشت سرم برد و یه دفعه اسلحه رو از دستم کشید که لبمو گزیدم.
دندونهاشو روی هم فشار داد و کلتو توی صندوق پرت کرد.
با نگاه عصبی دستشو به در صندوق کوبید و گفت: چندبار بهت گفتم که نمیخوام سر وقت این صندوق و این کلت کوفتی بری؟ هان؟
– مهرداد…
بلند گفت: چندبار؟
سرمو پایین انداختم.
غرید: وقتی که آموزش آرام تموم شد مگه بهت نگفتم که دیگه نمیخوام دستت به اسلحه بخوره؟
بازم سکوت کردم.
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– جواب منو بده.
با درد قدیمی قلبم گفتم: چرا؟ چون یادت میوفته که زنت دوتا آدم کشته؟ چون یادت میوفته که دوبار دست به دست شده، چون…
دستشو محکم روی دهنم گذاشت و با فکی قفل شده گفت: خفه شو.
اشک نگاهمو پر کرد.
فشار دستشو بیشتر کرد که حسابی درد گرفت اما خم به ابرو نیاوردم.
عصبی گفت: تو قاتل نیستی، هیچوقت نبودی، به درک که دو بار اسم یه لندهور شناسنامهتو سیاه کرده، به درک، مهم اینه که تو از اولشم مال من بودی، مهم اینه که سالهاست کنارمی، خانم خونمی، زنمی، میگند هر چیزی آخرش به صاحبش برمیگرده، اگه غیر از اینه بگو.
چشمهامو بستم و لبهامو با بغض روی هم فشار دادم.
سرمو گرفت و کشیدم توی بغلش که بغضم شکست و صدای هق هق آرومم بلند شد.
دستهاشو حریصانه دور تنم حلقه کرد.
– سالهاست که دیگه هیچ خری نتونسته تو رو ازم بگیره و نمیخوامم دیگه همچین اتفاقی بیوفته، عاشقتم لعنتی درکم کن که نخوام زنم سمت چیزی بره که میدونم حسابی توش خطر داره.
دستهامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو تو سینهش پنهان کردم که صدای گریهم خفه شد.
موهامو کنار زد و کنار گوشم گفت: تو ازم یه توله داری، همین مهمه.
میون گریهم خندیدم.
– یه توله که درست ترکیبی از مامان و بابای شرشه.
باز خندیدم.
صورت خیس از اشکمو عقب بردم و مشتمو به سینهش کوبیدم.
– شر بودن خودتو به من نچسبون.
ابروهاش بالا پریدند.
دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و همونطور که اشکهامو پاک میکرد گفت: نه بابا! فقط من شر بودم؟! خودت با اون کارات پس چی بودی؟
اخم ساختگی کردم.
- مگه چیکار کردم؟
به صورتم نزدیک شد.
– توت فرنگی ریختن تو شربت اون دختره مدلینگ، آتیش پرت کردن توی ویلا.
لبمو گزیدم تا نخندم.
سرشو کج کرد و نزدیک به لبم گفت: چرب کردن صندلیم توی دانشگاه.
اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده که سعی کرد نخنده.
– آره بخند عشقم، پس مجازاتشم بکش.
فرصت تحلیل حرفشو بهم نداد و بلافاصله لبشو با قدرت روی لبم گذاشت که صدای خندم خفه شد.
دستمو توی موهاش که هنوزم مثل سی سالگیش پرپشت بود فرو کردم.
کمرمو گرفت و همونطور که میبوسیدم روی تخت خوابوندم.
نفس که کم آوردیم از هم جدا شدیم.
به چشمهام خیره شد و طبق عادت همیشگیش کنار لبمو نوازش کرد.
– ببین مهرداد…
نفس عمیقی کشیدم.
– دبی که میریم شاید مجبور باشم دستمو سمت اسلحه ببرم.
اخم ریزی کرد.
– نه مجبور نمیشی چون ما داریم میریم نفسو پیدا کنیم نه اینکه جنگ راه بندازیم!
#رایان
پشت سرش دست به سینه و با اخم وایسادم.
– سلام.
پیپ کنج لبشو پایین آورد و به سمتم چرخید.
– سلام پسرم.
به سمتم اومد و به صندلیهای جلوی میزش اشاره کرد.
– بشین.
میدونستم میخواد درمورد چی حرف بزنه و همین کلافم میکرد چون جوابم همونی نبود که اون میخواد.
نشستم که خودشم پشت صندلیش نشست.
پیپشو روی میز گذاشت و انگشتهاشو توی هم قفل کن.
– میدونم که اونقدر عاقل و بالغ شدی که بخوام بحثشو شروع کنم، یادته که دو سال پیش بهت گفتم صبر میکنم تا بتونی پیشرفت کنی و جایگاه خوبیو توی این کشور پیدا کنی؟
با اخم گفتم: یادمه.
– آموزشت دادم تا یه روز به عنوان رئیس باند معرفیت کنم.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
– تو الان بیست و دو، بیست و سه سالته و حسابی هم باهوشی پس توانایی اداره کردنشو داری، وقتشه که دیگه جا پای پدرت بذاری و خوشحالش کنی.
نفس عصبی کشیدم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
– میخوام یه مهمونی ترتیب بدم و به تموم کسایی که باهامون ارتباط دارند بگم که تو رئیس جدیدی.
با قاطعیت گفتم: نه.
ابروهاش بالا پریدند.
از جام بلند شدم.
– نه محمود خان، من عمرا اگه خودمو قاطی همچین کارای پر دردسری بکنم.
نگاهش جدی شد.
– اوج گندکاری من برده بازیه که تو این کشورم چندان جرمی محسوب نمیشه، دلم نمیخواد خودمو درگیر کاری بکنم که معلوم نیست عاقبتش چیه، شرکتم داره رو روالش میچرخه و به اندازهی کافی پول دارم و…
یه دفعه دستهاشو روی میز کوبید و داد زد: تو حق انتخاب نداری، تو آموزش دیدی واسهی همین موقع!
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– کی گفته حق انتخاب ندارم؟ هان؟ اینکه نخوام خودمو درگیر خلاف بکنم باید کیو ببینم؟ اینکه نخوام دم پر الیور و اون باند مزخرفش بشم باید کیو ببینم؟
عقب عقب رفتم و با قاطعیت و حرکت دست گفتم: دور منو خط بکش، من رئیس بشو نیستم.
غرید: رایان!
توجهی نکردم و از اتاق بیرون زدم که داد زد: رایان، کاری نکن که مجبور بشم مجبورت کنم.
عصبی در رو محکم بستم که بلندتر فریاد کشید: رایان؟
#آرام
از جام بلند شدم و با بهت ساختگی گفتم: منظورت چیه؟ یعنی… یعنی توهم خلافکاری؟!
خندیدم.
– داری چرت میگی!
جدی نگاهم کرد.
– به قیافهی من میخوره که بخوام شوخی کنم؟
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
– نکنه… نکنه منو گول زدی تا بفرو…
محکم گفت: نه، هیچوقت بهش فکر نکردم.
عقب عقب رفتم.
– پس چرا رئیس یه باند باید دلش واسه یه فقیر بسوزه؟
بلند شد و به سمتم اومد.
– چیزی واسه ترسیدن وجود نداره آرام، بهت کمک کردم چون تو هم مثل من بیکس بودی، چون… چون واسم خاصی.
با خورد کمرم به کمد دستهامو جلوی خودم گرفتم و با ترس ساختگی گفتم: بهم نزدیک نشو.
دستهامو روی دهنم گذاشتم.
– وای خدایا باور نمیشه که این همه مدت کنار یه خلافکار بزرگ بودم!
دستهاشو تکون داد.
– آروم باش، قسم میخورم که آسیب و ضرری واست ندارم، برعکس، میخوام کنارم باشی چون بعد از سالها حس میکنم که واقعا یکیو دارم.
چقدر خوب حرف میزنه! واقعا حرفهاش واسه اغوا کردن یه دختر کافیه!
آروم بهم نزدیک شد.
– نترس، خب؟
به کمد چسبیدم و چشمهامو بستم.
– همیشه تو نظرم اینه که خلافکارا یه تفنگ بیرون میارند و راحت آدم میکشند، بخدا من نمیخواستم سر راه تو قرار بگیرم.
گرمای حضورشو حس کردم.
– تو رسما دیوونهای، نه؟
دستهامو روی صورتم گذاشتم.
– برو عقب رادمان، وای خدا باور نمیشه که الان دارم با یه خلافکار حرف میزنم.
خندید و مچهامو گرفت.
– بابا من همون رادمانم، فقط واسه بقیه جدیم اما واسهی تو برعکسه، هنوز بهت ثابت نشده؟
دستمو شلتر کردم که پایین آورد.
دو طرف صورتمو گرفت.
– باز کن چشماتو.
نالیدم: نمیکشیم که؟
خندید.
– نه دیوونه!
آروم چشمهامو باز کردم.
یعنی حسابی تو دلم عروسی بود که بالاخره قراره تو باند راه پیدا کنم.
بخاطر لبخند روی لبش و اون نگاهش دلم میخواست اونقدر بزنمش تا صدای… استغفرالله!
– ببین آرام، فکر کنم تو اونقدری بلدی که بتونی کنارم باشی.
الکی تعجب کردم.
– یعنی چی؟
– یعنی اینکه میخوام دست راستم بشی، چون فقط به تو اعتماد دارم.
الکی بیشتر تعجب کردم اما خدا میدونست که دلم میخواست از خوشحالی جیغ بکشم.
-چی میگی تو؟! من بیام خلافکار بشم؟ بیام وسط تفنگ و گلوله بازی؟
– اولش یه کم ترس داره اما کم کم واست عادی میشه، نمیذارم حتی یه تار مو هم ازت کم بشه.
دستهاشو پس زدم و با اخم گفتم: مگه از جونم سیر شدم؟
خونسرد به چشمهام نگاه کرد.
– الیور رو یادت رفته؟ نمیخوای ازش انتقام بگیری؟ منکه خیلی مشتاقم و دارم تلاش میکنم.
سکوت کردم که مثلا دارم فکر میکنم.
تیکهای از موهامو دور انگشتش پیچوند.
– هنوزم نظرت عوض نشده؟
انگشتشو گرفتم و موهامو از دورش برداشتم.
با کمی مکث گفتم: اگه بهم قول بدی که بذاری خودم بکشمش قبول میکنم.
لبخند محوی زد.
– قبول میکنم.
دست به سینه شدم.
– پس حله، هستم اما بدون فقط بخاطر کینهم از الیوره که قبول کردم.
دستمو گرفت که اخمی کردم.
– نگران نباش، با من باش تا به تموم خواستههات برسی.
انگشتهاشو توی انگشتهام قفل کرد که اخمم غلیظتر شد.
دستمو بالا برد و بوسهای بهش زد.
– دیگه از فقر و بدبختی خداخافظی کن، قراره بشی ملکهی من.
اخمهام از هم باز شدند.
یادمه دو باری که مامان تب شدید کرده بود بین هزیونهاش یه چیز رو میشنیدم و اونم “ملکهی من” بود!
– درضمن از دست خالتهم راحت میشی چون تا چند وقت دیگه قراره بریم دبی چون اینجا خیلی سرده و من اصلا هوای به این شدت سرد رو دوست ندارم.
نفس تو سینهم حبس شد و اصلا نتونستم جلوی لبخندی که از سر خوشحالیه رو بگیرم.
میریم دبی؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
ماشاالله پدر و پسر چه به ملکه داشتن علاقه مندن 😐
عاللییی نویسنده عزیز و ممنون ادمین جوون
فقط اینکه ت هر پارت راوی داستان نفس رو هم قرار بده پلییییز
اره واقعا
ادمین
سایت رمان دونی و رمان من مشکل پیدا کردن یا فقط مال من ارور میده؟؟
همه سایتمون با اختلال روبرو هست به زودی مشکل حل میشه
سایتا درست شدن ولی هنوز رمان دونی باز نمیشه! تا چه وقت همینطوریه؟؟رمانای اصلی تو هم سایت رمان دونی هس اگه میشه زودتر درستش کنین
فعلا همشون اختلال دارن مشکل از دیتا سنتر هست منم مث شماها منتظرم مشکل حل بشه
پارت بعدی را کی می ذارید ؟؟
ممنون از نویسنده عزیز و دوس داشتنی و گل. من بخاطر آریا کوچولوم وقت نمیکنم زیاد کامنت بدم ولی بدون ک عاشق رماناتونم و عاشق این پارت گذاری ب موقع و پارتای طولانیتون. مرسی.
آدمین عزیزم پس رمان وان چرا باز نمیشه؟
همه سایتهامون با اختلال روبه رو هست مشکل از دیتا سنتر هست اونا باید درست کنن
پارت بعد کی میذارین