#نفس
دستهامو با لباس خشک کردم و نفس راحتی کشیدم.
بالاخره تموم شد.
خسته و کوفته از آشپزخونه بیرون اومدم.
هنوزم تلوزیون روشن بود و داشت فیلم میدید.
این خسته نشد اینقدر فیلم دید؟
بیتوجه بهش به سمت در رفتم اما چند قدمی برنداشته بودم که بلند گفت: نفس؟
چرخی به چشمهام دادم و بهش نگاه کردم.
از جاش بلند شد.
– میرم روی حیاط، یه قهوه واسم بیار.
بیا! شانسم نداریم که! تا اومدم برم استراحت کنم باز کار دستم دادند.
به اجبار سری تکون دادم که به سمت در رفت.
یعنی هنگ کردما!
چی شد که باز بهم گیر نداد و نگفت نشنیدم چی گفتی؟!
خواستم بچرخم که اون چرخید.
– دوتا قهوه بیار.
بازم سر تکون دادم که بازم بیتفاوت رفت.
با ابروهای بالا رفته وارد آشپزخونه شدم.
عجب!…
سینیو روی میز کنار تاب گذاشتم و یه فنجونو به دستش دادم.
– میتونم برم؟
به کنارش اشاره کرد.
– بشین.
نالیدم: بذار برم خستهم.
– میگم بشین.
پوفی کشیدم و با فاصله ازش نشستم.
با ابروهای بالا رفته گفت: نزدیکتر.
کمی نزدیک شدم.
– نزدیکتر.
نوچی گفتم و کمی نزدیک شدم اما آخرش خودش به زور به خودش نزدیکم کرد و دستشو پشت سرم روی تاب گذاشت.
با اینکه اخلاقش بهتر شده بود اما هنوزم که نزدیکش میشدم استرسم میگرفت.
دیگه حرفی نزد و به رو به روش خیره شد.
کمی با پاش تابو تکون داد.
نگاه ازش گرفتم و به ماه کاملی که بین تعداد کمی ستاره میدرخشید چشم دوختم.
طبق سرگرمی این چند وقتم انگشت شستمو بالا بردم و یه چشممو بستم و سعی کردم ماهو پشت انگشتم پنهان کنم
صدای خندهی آرومش بلند شد.
– متفاوتی نفس!
چشممو باز کردم و بهش نگاه کردم.
– از چه لحاظ؟
موهای به هم ریخته شدمو پشت گوشم برد.
– همه لحاظ.
چونمو گرفت و با شستش گونمو نوازش کرد که اگه بگم حس خوبی نداشت دروغ گفتم.
– تو این سالها اولین دختری هستی که حس میکنم میتونم درست و حسابی باهاش حرف بزنم.
– منم میخوام حرف بزنی، نمیدونم تو گذشتهت چه اتفاقی افتاده اما اینو میدونم که از بس با کسی حرف نزدی اینا توی قلبت تلبنار شدنو تو رو خشن کردند.
ابروهاشو بالا داد.
– اینطوری فکر میکنی؟
سرمو تکون دادم.
– اوهم.
دستشو دور شونهم حلقه کرد.
– اگه بخوای میتونی باهام دردودل کنی، قسم میخورم هر چی گفتیو همین جا چال کنم و به کسی نگم.
– یعنی میگی بهت اعتماد کنم؟
بازم سرمو تکون دادم.
نگاهش که به سمت لبم رفت بیاراده استرسم گرفت اما زود نگاهشو به چشمهام دوخت.
– بگذریم از اینا، گفتم بیای اینجا چون میخوام درمورد یه چیز دیگه باهات حرف بزنم.
کلا بادم خالی شد.
منو بگو دارم با کی احساسی حرف میزنم!
– فرداشب قراره یه مهمونی برم و…
پریدم وسط حرفش و با استرس دستهامو تکون دادم.
– نه نه نه، نگو که میخوای منو ببری! همون مهمونی هم واسه هفت جدم…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– ببند بذار حرفمو کامل کنم.
با استرس نگاهش کردم.
– میخوام به عنوان نامزدم ببرمت.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– جانم؟! نامزد؟!
سری تکون داد.
– به نظرت اونوقت اونایی که میدونند من بردتم باور میکنند؟
خونسرد گفت: کسایی که تو اون مهمونی بودند تو این مهمونی نیستند.
– از کجا میدونی؟
– از اونجایی که اون شخص میزبان با اونهایی که تو مهمونی بودند دشمن هم دیگند.
سردرگم گفتم: پس چرا تو هم اینوری هم اونور؟
– چون من خودمو قاطیه کثافت کاریاشون نکردم، بنابر این با همشون رابطهی خوبی دارم.
هنوزم گیج بودم.
این چجور خلافکاریه آخه؟!
خندید.
– هنوزم نفهمیدی نه؟
– راستش… نه.
بازم خندید.
– بیخیال، مهم نیست این چیزا رو بفهمی، پس، فردا شب به عنوان نامزدم همراهمی، دلیل اینکه تو رو انتخاب کردم چون میدونم اینقدر ازم بدت میاد که قرار نیست دم پرم بشی و هوا ورت داره.
خوبه خودشم میدونه ازش بدم میاد.
– از کجا میدونی ازت بدم میاد؟
به کنار چشمم زد.
– چشمهات.
دست به سینه درست نشستم و حق به جانب گفتم: تقصیر خودته، بخاطر اخلاق و رفتارته جناب ارباب.
به سمت خودش کشیدم و نزدیک صورتم لب زد: اگه درستشون کنم چی؟ هوم؟
با ابروهای بالا رفته نیم نگاهی بهش انداختم.
– عمرا نمیتونی.
– تو اگه باهام لج بازی نکنی و اعصابمو به هم نریزی چرا که نتونم.
خندید.
– اما خب، انگار تو نمیتونی اینکار رو نکنی.
سعی کردم نخندم.
– چون تحمل حرف زور ندارم.
– خب اگه بهت زور نگم چی؟
متعجب نگاهش کردم.
یعنی بعضی وقتها کاملا میزنه به سرش و یه رایان دیگهای میشهها! بیشترم شبا.
یه کم از قهوهشو خورد.
– بهت زور نمیگم در عوض هرشب کنارم بخواب.
اخمهام شدید در هم رفت و با حرص گفتم: تو همون زورتو بگو.
یه ابروشو بالا داد.
– منظورم رابطه نیست خنگه، منظورم کنارم خوابیدنه.
از اینکه ضایع شدم دهنم بسته شد.
بازم از قهوهشو خورد.
– نظرت چیه؟
– نخیرم، من کنار یه پسر نمیخوابم تازشم به تو اعتمادی نیست یهو آمپرت میزنه بالا و بدبختم میکنی.
نگاهش شیطون شد.
– خب هروقت آمپرم زد بالا میگم یکی از اون سه تا بیاد درستم کنه، چطوره؟ بیشتر باهات راه بیام؟
از این بعیده! حتما یه نقشه ای تو اون مغز خرابش داره.
سرمو بالا انداختم.
– نوچ.
بعد دست به سینه درست نشستم.
بلند شد که با استرس تو تاب فرو رفتم.
منی که مثل چی ازش میترسم آخه چطوری دهن به دهن این میشم؟ خودمم تو خلقت خودم موندم بخدا!
فنجونشو روی میز گذاشت و بازم نشست.
– نفس؟
با استرس نگاهش کردم.
– بله؟
آی خدا اون نگاهش!
– من اربابتم نه؟
– چیزه… خب، اینطور میگند.
– پس…
جوری بهم نزدیکتر شد که یه پاشو بین دوتا پام گذاشت.
– من هر چی بگم باید بگی چشم.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
این قلب لعنتی انگار مشکل داره با این که با هربار نزدیک شدنش اینطوری تند میزنه.
یقهمو لمس کرد.
– چشمتو نشنیدم.
معترضانه گفتم: ببین، بازم داری زور میگی، بعد نگو تقصیر منه!
– منم گفتم اگه پیشنهادمو قبول کنی دیگه بهت زور نمیگم.
نالیدم: خیلی بدی!
اونقدر با دکمهی بالاییم ور رفت که آخرش باز شد.
همین که رفت سراغ دکمهی بعدی سریع مچشو گرفتم.
– تو هم گفتی کنارت بخوابم نه اینکه دکمهمو باز کنی!
– تو همیشه بخاطر این از برده شدن میترسیدی که یکی دخترونگیتو ازت بگیره، درسته؟
مضطرب سری تکون دادم.
بیتوجه به فشارای دستم به مچش اون دکمهمم باز کرد که دلم هری ریخت.
– من میتونم بهت قول بدم که کاری باهاش نداشته باشم…
امیدوار نگاهش کردم.
– اما…
دستش رو دکمهی بعدیم نشست.
– در مقابلش تو باید شبا رو کنارم بخوابی.
ملتمس نگاهش کردم.
– اگه پیشنهادمو رد کنی همین امشب میشه آخرین شب دخترونگیت.
نفس تو سینهم حبس شد.
– پس تصمیم بگیر.
اون دستمم روی مچش گذاشتم و چشمهامو بستم.
– چرا یخ کردی؟
یکی نیست بگه آهای آدم عاقل دخترونگی واسه یه دختر همه چیزشه.
دستهامو از مچش آزاد کرد اما دستهامو توی دستهاش گرفت که از گرمیش انگار وجودم گرم شد.
– چیزی واسه ترس و استرس وجود نداره، پیشنهاد عاقلانهای دارم بهت میدم نفس، به هیچ یک از بردههام این پیشنهاد رو ندادم، پس ازش استفاده کن.
چشمهامو باز کردم.
– چرا این پیشنهاد رو به من میدی؟
چند ثانیه خیره به چشمهام سکوت کرد و درآخر گفت: نمیدونم… جوابتو بگو.
از طرفی نمیخواستم قبول کنم و از طرفی مجبور بودم.
– باشه، قبول میکنم.
نگاهش رنگ پیروزی گرفت.
– عالیه، حالا هم باهام میای.
– میشه بذاری از فردا شب؟ لطفا.
از جاش بلند شد که انگار تازه تونستم راحت نفس بکشم.
– قبوله.
نفس عمیقی کشیدم.
واقعا نمیدونم قراره سرنوشتم تا کجا بدبختی بریزه روی سرم!
از جام بلند شدم.
– فردا شاید تا بعدازظهر برنگردم اینجا پس همین الان چندتا اطلاعاتو بهت میدم که وقتی رفتیم اونجا سوتی ندی، مهمونی، مهمونیه یکی از پرنفوذترین آدمای دبیه، یکی که تا میتونی نباید باهاش در بیوفتی، به شدت باهوشه، اسم و فامیلش الیور ویلیامزه، بیست و نه سالشه، یه خواهر داره و یه برادر، اون و خواهرش از یه مادرند اما اون برادره از یه مادر دیگهست، اسم خواهره جسیکاست و اسم برادره هم آرمینه، بهت هشدار میدم که تو اون مهمونی به هیچ کسی اعتماد نکنی، چون همشون یه عوضیند، اگه که میخوام برم فقط بخاطر اصرار الیوره، تو رو هم میبرم که خواهرش ول کن من بشه، همهی حرفهام که واست واضحه دیگه، نه؟
– آره، فهمیدم.
– خوبه، میتونی بری بخوابی.
از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
خواستم سینیو بردارم اما خودش برش داشت که با تعجب نگاهش کردم.
– خودم میبرم، برو بخواب دیر وقته.
لبخندی از ذوق زدم.
چرخید و همونطور که یه دستی دکمههاشو باز میکرد به سمت ساختمون رفت.
کاش همیشه اینقدر خوب بودی، اونوقت حسابی دوست داشتنی میشدی.
به سمت اتاقکمون رفتم و دکمههامو بستم.
نمیدونم چرا هر موقع چهرشو که میبینم حس میکنم شبیه یکیه اما هر دفعه هر چقدر فکر میکنم نمیفهمم شبیه کیه.
#آرام
از دانشگاه بیرون اومدم.
بلافاصله سوار یه تاکسی شدم و آدرس شرکت رادمانو بهش دادم.
کلاه گیسو از سرم کندم و کنارم پرت کردم و عینک آفتابیمو توی کیفم گذاشتم.
نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
اینم حل شد.
رفتم ثبت ناممو پس گرفتم، من و نفس هدفمون این بود که باهم پزشکی بخونیم و پیشرفت کنیم نه بی هم.
*****
در اتاقشو زدم که صداش بلند شد.
– بفرمائید داخل.
در رو باز کردم و وارد شدم.
طبق معمول از پشت پنجره و از اون ارتفاع سرگیجهآور بیرونو نگاه میکرد.
در رو بستم و صدامو صاف کردم که انگار فهمید منم و تند به سمتم چرخید.
با لبخند به سمتم اومد.
– سلام.
لبخندی زدم.
– سلام.
بهم که رسید دستشو دور کمرم حلقه کرد و گونمو بوسید که خیلی سعی کردم لبخندمو نگه دارم.
– چیزی میخوری؟
– نه، راستش اومدم تا درمورد همون محمولهای که قراره به یکی از شریکات بدی ببره دبی حرف بزنیم.
اخم ریزی کرد.
– اتفاقی افتاده؟ کسی خطا کرده؟
– بهت میگم.
به صندلیها اشاره کرد.
– بشین.
کیفمو روی صندلی گذاشتم و نشستم.
خودشم نشست و دستهاشو توی هم قفل کرد.
– بگو.
– طبق اطلاعاتی که بهم رسیده اون شریکت هم داره با تو کار میکنه و هم الیور.
هر لحظه منتظر عصبانی شدنش بودم اما فقط خونسرد نگاهم کرد.
– خب؟
با تعجب گفتم: خب؟! همین؟!
چرخ کوتاهی به صندلیش داد.
– اوه! یادم رفته بود که بگم نفوذیمه.
با ابروهای بالا رفته گفتم: واقعا؟
سری تکون داد.
– به انبارا سر زدی؟
– یکی دوتاشو آره.
لبخندی زد.
– میدونستم که از پس اینکارا به خوبی برمیای، خیالمم راحته که مواظب خودتی.
به زور لبخندی زدم.
به ساعت مچیش نگاه کرد.
– پنج دقیقه دیگه یه جلسه دارم، میمونی یا میری خونه؟
– میرم خونه.
از جاش بلند شد.
– پس با سهراب برو، از این به بعد محافظته.
اخمهام درهم رفت.
– من نیاز به محافظ ندارم.
کتشو برداشت و به سمتم اومد که بلند شدم.
با اخم گفت: دیگه این کشور برات خطرناکه آرام، لج بازی نکن!
با حرص گفتم: رادمان!
چند بار انگشتشو به لبم زد.
– حرف نباشه، برو پارکینگ، اونجا منتظرته.
بعد به سمت در رفت که نفس پر حرصی کشیدم و لگدی به صندلی زدم.
عالی شد! گاوم زایید اونم شش هفت قلو! حالا بپا هم دارم، دیگه چی بهتر از این؟!
#مطهره
وایسادم که بقیه هم وایسادند.
– میخوام برم دستشویی.
مهرداد چمدونمو گرفت.
– برو زود بیا.
از بقیه جدا شدم و به سمت دستشویی فرودگاه که تابلویی به سمتش راهنمایی میکرد رفتم.
از استرس قلنج دستمو شکستم.
وارد دستشویی شدم و بلافاصله گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و به شخص مد نظرم زنگ زدم.
واسه بار اول جواب نداد.
خواستم دوباره شمارشو بگیرم که خودش زنگ زد.
نفس عمیقی کشیدم و تماسو وصل کردم.
صبر کردم خودش حرف بزنه.
– بهم زنگ زده بودید، امری دارید؟
آخ که چقدر ازش بدم میاد.
– هنوزم دبی زندگی میکنی؟
صداش جدیتر شد.
– به جا نیاوردم.
با پام روی زمین ضرب گرفتم و با کمی مکث به اجبار منفورترین کلمهی زندگیمو گفتم: زن نیمام.
صداش متعجب شد.
– نیما شاهرخی؟!
– آره.
انگار هل کرد.
– س… سلام خانم، واقعا تعجب کردم، چی شده بعد از این همه…
– دبی هستی یا نه؟
– بله خانم چطور؟
کوتاه به بیرون سرک کشیدم و بعد گفتم: میخوام یه کلت واسم جور کنی.
– به روی چشم، شما دبی هستید؟
– آره، جور که کردی بهم پیام بده خودم جایی که باید بیای رو بهت میگم، با شروین در ارتباطی؟
– بگی نگی آره.
پوست لبمو کندم.
صدامو دقیقا شبیه به وقتهایی که تو باند بودم و تهدید میکردم تغییر دادم.
– پس بهتره بهت گوشزد بکنم که هیچ کسی از این قضیه خبردار نشه، بفهمم شروین خبردار شده که من اینجام خودت بهتر میدونی که چی میشه.
– خیالتون تخت خانم، کسی چیزی نمیفهمه.
– خوبه، منتظر خبرتم.
بعد نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم.
گوشیو به کف دستم کوبیدم.
مهرداد اشتباه میکنه، ما دقیقا اومدیم تو دل جنگ، اینجور باندا رحم حالیشون نیست، قرار نیست به خوبی و خوشی نفسو پیدا کنیم، اگه هنوز رئیسهاشون همونایی باشند که بیست و دو سال قبل بودند پس خوب میشناسنم و شاید این شناختن زیاد به نفعم نباشه.
#آرام
درحالی که زخم زیر آرنجمو میدیدم و بهش دست میکشیدم از پلهها پایین اومدم.
– بانوی جوان؟
با شنیدن صدای یه مرد سریع سرمو به سمتش چرخوندم که با دیدن یه مرد تقربیا سن بالای فوق العاده خوش پوش و خوش هیکل و البته به چشم پدری هنوزم جذاب بود ابروهام بالا پریدند.
بیشترم موهای هنوز پرپشتش که چند تار ازشون سفید شده بود جذابش میکرد.
این چجوری راحت اومده توی خونه؟ چقدرم شبیه یه نفره!
با اخم گفتم: ببخشید شما چجوری راحت وارد خونه شدید؟
دقیق به چهرهم نگاه کرد.
– رادمان خونهست؟
لباسمو پایینتر کشیدم و رو به روش وایسادم.
– کی هستید؟
به سر تا پام نگاه کرد.
– رادمان نامزد کرده که خبر ندارم؟
با تحکم گفتم: میگم کی هستید آقای محترم؟
بازم دقیق به صورتم نگاه کرد.
انگار قصد داشت از توی چهرهم یه چیزیو بفهمه.
– تو اول خودتو معرفی کن.
چقدرم پرروعه!
دست به سینه مغرورانه گفتم: همه کارهی رادمانم، حالا شما خودتونو معرفی کنید.
لبخند محوی زد.
– همه کارشی؟
– دقیقا.
دستهاشو داخل جیبهای کت چرمش برد.
– خانم همه کاره، اول برو رادمانو صدا کن بعد میفهمی.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
همینجوری مثل گاو سرشو پایین انداخته اومده تو، اونوقت اون به من دستور میده!
با حرص پنهانی گفتم: نیست، هنوز شرکته.
خونسرد سری تکون داد و به سمت مبلها رفت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– پس برو واسم یه قهوه بیار تا خودمو معرفی کنم.
یعنی چشمهام گردتر از این نمیشد.
این دیگه کیه؟!
روی مبل نشست که عصبی به سمتش رفتم.
– منو با خدمتکار این خونه اشتباه گرفتی حاجی! حالا میگی کی هستی یا نگهبانو صدا کنم؟
پا روی پا انداخت و با خونسردی حرص آوری نگاهم کرد.
– عجولی! زودم عصبانی میشی، خوب نیست یه دختر تو این سن زود اعصابش بریزه به هم!
ناخونهامو توی پوست کف دستم فرو کردم و بدون توجه به سوزشش گفتم: ببین، فکر نکن حالا که سنت بیشتر از منه قراره هیچی بهت نگما!
– پررو هم که هستی.
دیگه خونم به جوش اومد که یقهشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش که بوی عطر تلخ و گرمش توی بینیم پیچید.
– من اصلا اعصاب مصاب ندارم، پس بگو کی هستی.
– اگه خطری واستون داشتم نگهبانا بهم اجازهی ورود میدادند؟
حس میکردم الکی عصبانی شدم اما بازم به خودم حق میدادم که از پرروی این آدم غریبه عصبانی بشم.
لبخند محوی زد.
– چشمهات منو یاد یه نفر میندازند.
یه دفعه بازوهامو گرفت و با یه فن سریع پا زیر پام انداخت و روی مبل انداختم که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم.
تو صورتم خم شد که با استرس نگاهش کردم.
– مواظب کارات باش خانم کوچولو، من از بیاحترامی خوشم نمیاد.
بعد بلند شد و به سمت تلوزیون رفت که نفس پر حرصی کشیدم و روی مبل نشستم.
– پس بگو کی هستی؟
کنترل رو برداشت و به سمتم چرخید.
– در یک کلام، پدر رادمانم، نیما شاهرخی!
انگار نفسم قطع شد.
اخمهام از هم باز شدند و شکه جوری که حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی بهش نگاه کردم و قلبم انگار بهونهای دستش دادند که ضربانشو تا هزار برسونه.
نیما شاهرخی؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مثل همیشه عالییییییییییییی 😍😍😍😍
سلام عالیه لطفا هرروز دو سه پارت بزارید ممنون*-*
واییی نیما آزاد شد؟؟؟
خیلی دلم میخواد بدونم بقیش چی میشههههه
واااای چه هیجان انگیزززززز
مرسی نویسنده عزیز و ادمین جووون
سلام ممنون بخاطر رمان خوبتون.لطفا سایتی رو معرفی کنید که بتونم رمان دانشجوی شیطون روکامل بخونم.
بیگ لااااایک
شما هرروز پارت گزاری میکنید؟؟
سلام ادمین عزیز خیلی ممنون بابت پارت گذاریتون ادمین جان اگه میشه لینک کانال تلگرامتون رو بدید لطفااا
https://t.me/romanman_ir
ببخشید کى پارت جدید رو میزارید من هر روز أین سایت و چکمى کنم خواهشا زود به.زود پارت ها.رو بزارى
چرا پارت بعدی رو نمیزارید؟
سلام ببخشید پارت جدید رو کی میزارید ؟
هر وقت پارت بیاد