عصبی گفتم: ببین چی میگم حاجی، اولا کسی نیستی که بتونی واسه یه مرد عاقل و بالغ امر و نهی کنی، دوما وقتی میگه بیطرفه یعنی واقعا هست و نیاز نداره که خودشو به تو ثابت…
رایان به عقب انداختم و غرید: نفس!
– چیه؟ اگه تو نمیتونی از خودت دفاع کنی من نمیتونم شاهد تحقیر شدنت باشم.
بعدم بیتوجه به عوض شدن رنگ نگاهش به کنار پرتش کردم و رو به مرده که عصبی نگاهم میکرد گفتم: اوکی شدی یا تکرار کنم؟ حالا هم تو برو رد کارت.
یه دفعه سیلیای حوالهی صورتم کرد که از شدتش سرم گیج رفت و بخاطر انگشتر توی دستش گوشهی لبم پاره شد که انگار جگرمو کندند؛ روی زمین پرت شدم و از درد و سوزش چشمهامو روی هم فشار دادم.
صدای داد رایان بلند شد.
– نفس؟
تند کنارم نشست و بازوهامو گرفت.
– خوبی؟
خون گوشهی لبمو پاک کردم که سوزش اخمهامو به هم گره زد.
با نفرت بهش نگاه کردم.
پوزخندی کنج لبش نشست و دستهاشو توی جیبهاش کرد.
– فکر کردی کی هستی که اینجور با من صحبت میکنی؟
رایان: میریم از اینجا.
خواست بلندم کنه که دستشو پس زدم و بلند شدم.
از درون انگار میسوختم و تا یه کاری نمیکردم آروم نمیشدم.
با نفرت گفتم: معذرت خواهی کن.
ابروهاش بالا پریدند و شروع کرد به قهقهه زدن.
– بچهها این نیم وجبی بهم میگی معذرت خواهی کن!
صدای خندهی اون دوتا شعلهی بیشتری شد روی آتیش درونم.
یه نیم وجبیای بهت نشون بدم که به این ضرب المثلی که میگه ” فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه” یقین پیدا کنی.
رایان خواست مچمو بگیره که کنار کشیدم.
عصبی گفت: بیا بریم.
– یه لحظه صبر کن.
خم شدم و کفشهای پاشنه بلند مشکیمو درآوردم و کنارم گذاشتم.
رو به روش وایسادم و پوزخندی زدم.
– باشه، خودت خواستی.
و تو یه حرکت مشتمو با تموم قدرت به زیر چونهش کوبیدم که با سر روی زمین رفت و صدای بمی که ایجاد کرد باعث شد توجه عدهای رو بهمون جلب کنه.
فرصت حرکتی از کسی ندادم و با تموم عصبانیتم لگدی به صورتش زدم که چرخیده شد و دادی کشید.
دستهاشو روی صورتش گذاشت و از درد به خودش پیچید.
همه قفل کرده نگاهمون میکردند، بدتر از همه رایان بود.
با حس اینکه یکی از اون دوتا داره به سمتم میاد سریع سر بالا آوردم.
با عصبانیت غرید: دخترهی عوضی!
و تا اومد مشتی بهم بزنه مچشو گرفتم و پیچوندم که صدای دادش بلند شد.
لگد محکمی به شکمش کوبیدم و به عقب پرتش کردم که اون یکی سریع گرفتش.
خداروشکر لباسم آنچنان تنگی هم نبود که نشه هیچ فنی رو انجام داد.
یه دفعه نمیدونم چی شد که یکی زیر پام زد که با سر روی زمین فرود اومدم و از درد نفسم رفت.
همون منصور درحالی که بینیشو گرفته بود به کمک اون دوتا بلند شد، پاشو بالا برد اما تا اومد روی شکمم فرود بیاره محکم به زیر پاش زدم که دوباره افتاد.
با هر دردی که داشتم سریع بلند شدم.
یه لحظه نگاهم به رایان افتاد که دیدم هنوزم قفل کردهست.
حقم داره!
خواستم سرمو بچرخونم اما با مشتی که توی صورتم فرود اومد به شدت روی زمین پرت شدم و از درد نفسم بالا نیومد.
منصور غرید: میکشمت.
به سمتم اومد و خواست بلندم کنه اما یه دفعه یکی سرشو گرفت و محکم به میز کوبید که با دیدن رایان تعجب کردم.
عصبی گفت: جرئت داری بهش دست بزن.
به کمک دست نیم خیز شدم.
انگار تموم اتفاقات تو صدم ثانیه میوفتادند.
یه دفعه اون دو نفر به سمتش دویدند که با درد گفتم: رایان پشت سرت.
سریع چرخید اما تا بخواد کاری بکنه اون دوتا هم زمان لگدی بهش زدند که به سمت منصور پرت شد.
منصور از پشت محکم گرفتش و غرید: هردوتون حکم مرگ خودتونو امضا کردید.
ترس وجودمو پر کرد.
بلافاصله یکیشون مشت محکمی به صورت رایان زد که سرش چرخید، چشمهاشو روی هم فشار داد و به ثانیه نکشیده خون از دماغش پایین اومد.
این دفعه دیگه واقعا از اوضاع وحشت کردم.
اینکه کسی کمکمون یا دخالت نمیکرد عجیب بود.
تا بخواد مشت دومو بکوبه سریع بلند شدم و بشقابیو برداشتم و تو سرش کوبیدم که آخ بلندی گفت، خم شد و سرشو گرفت.
***********
درحالی که خودشم درد داشت یخو روی گونم گذاشت که از درد به مچش چنگ انداختم و صورتم جمع شد.
– من خوبم واسه خودت بذار.
با اخم ریزی گفت: من خوبم.
دستمالو برداشتم و به گوشهی لبش کشیدم که اخمهاش به هم گره خوردند.
برخلاف چند دقیقه پیش عمارت غرق در سکوت بود.
الیور دعوا رو که خوابوند ادامهی مهمونیو هم کنسل کرد.
حالا تنها توی عمارت من بودمو رایان و آرمین و الیور و دوست دخترش و جسیکا و خدمتکارا و نگهبانا.
هنوزم هردومون نفس نفس میزدیم.
آرمین با یه کیسهی یخ دیگه بهمون نزدیک شد و سری به عنوان تاسف تکون داد.
– نگاشون کن!
یخو به سمت رایان گرفت که خودم ازش گرفتم.
یخو روی پیشونی رایان که حسابی ورم کرده بود و کبود شده بود گذاشتم.
یه بند لباس من که پاره شده بود، لباس خودشم که بخاطر کشیدن یقهش دکمههاش کنده شده بودند.
صورتامونو که دیگه نگم.
یعنی داغون بودیما.
البته خود اون سه نفرم که بعد از جدا کردنمون توسط الیور و آرمین و یه نفر دیگه از مهمونی رفتند دست کمی از ما نداشتند، مخصوصا منصور که به لطف من خون صورتشو پر کرده بود.
آرمین کنارمون نشست و عصبی گفت: چرا با منصور درافتادی رایان؟
فکر کردم الان همه چیو گردن من میندازه اما برخلاف تصورم گفت: زیاد از حدش داشت زر میزد.
بعد به چشمهام نگاه کرد که از شرمندگی سرمو پایین انداختم.
آرمین: امیدوارم نقشهای واست نکشه، حواستو جمع کن.
جدی گفت: جمع هست، نگران نباش.
بعد چونمو گرفت و سرمو بالا آورد و باز یخو روی گونم گذاشت.
آرمین: بلند شید بیاین تو اتاق من صورتاتونو بشورید، الیور گفته امشبو همینجا بخوابید.
رایان با اخم گفت: ازش تشکر کن و بگو قبول نکردم.
آرمین با تحکم گفت: با این حالت نمیذارم برگردی رایان، توان یک ساعت و نیم رانندگی کردنو نداری، همینجا میخوابی حرفم نباشه.
بعد از جاش بلند شد.
– بلندشید میریم اتاق من.
رایان پوفی کشید و بلند شد که به یه صندلی دست گذاشتم و به هر جون کندنی بود بلند شدم.
رونم بخاطر لگد اون منصور عوضی حسابی درد میکرد.
به سمت پلهها رفتند که به زور پامو تکون دادم اما از دردش انگار هلاک شدم.
لبمو محکم به دندون گرفتم و آروم قدم برداشتم.
رایان انگار متوجه دور بودنم ازشون شد که وایساد و چرخید.
به سمتم اومد.
– نمیتونی راه بری؟
– نه.
زیر بازومو گرفت و کمکم راه برم اما بازم فشار روی رونم میومد و درد میگرفت.
آخرش طاقت نیاوردم و نالیدم: رونم رایان.
وایساد.
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد و به سمت آرمین که منتظر وایساده بود رفت.
با تردید دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
وارد آسانسور شدیم.
آرمین دکمهی طبقهی دو، در سه رو زد.
درست رو به روی اتاقش بیرون اومدیم.
نگاهی به راهرو انداختم.
رو به روی هر اتاق یه در آسانسور بود که با هر کلید مخصوصی که میزدی آسانسور بالا میومد و سمت اون اتاق حالا به سمت چپ یا راست کشیده میشد.
آرمین در رو باز کرد که رایان وارد اتاق شد.
با دیدن اینکه اتاق تموم تکنولوژیهای جدید رو داره نیشم باز شد.
جون بابا! حتی منم اینا رو نداشتم.
رایان روی تخت خوابوندم.
– ممنون.
سری تکون داد و کنارم نشست.
آرمین در یه کمد رو باز کرد.
– میری حموم؟
رایان: اگه لباساتو میدی آره.
خندید.
– بیا انتخاب کن.
از جاش بلند شد و به سمتش رفت.
دستی به تشک حالت برجسته کشیدم.
از اینایی که موقع زمستون گرم و موقع تابستون خنک میشد بود.
ولی چه فایدهای واسهی اینجا داره؟ اینجا که سرد آنچنانی نمیشه.
ولی نه، مثلا وقتی کمرت درد بکنه آی حال میده که روی یه چیز گرم بخوابی.
– واسه نفسم لباس میاری؟
بهشون نگاه کردم.
– میرم از خواهرم بگیرم.
زود گفتم: نه نه نه، نمیخوام، خوشم نمیاد لباس یکی دیگه رو بپوشم، مخصوصا لباس اونی که میخواد کلمو بکنه.
آرمین به رایان نگاه کرد.
مظلوم به رایان نگاه کردم.
- همین لباس اگه بندشو فاکتور بگیریم خوبه.
رایان: میتونی از دوست دختر الیور بگیری؟
آرمین: آره.
رایان به من نگاه کرد.
– لباست روی اعصابه.
بعد به سینهش اشاره کرد که نگاهم به سمت یقهی خودم کشیده شد.
با دیدن اینکه خاک به سرم تیکهای از بالا تنم معلومه لبمو گزیدم و سریع یقه رو بالاتر کشیدم.
آرمین: حالا بیارم یا نه؟
رایان: آره، ممنون.
آرمین سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
رایان به سمتم اومد و کنارم نشست.
بخاطر وضعیت قبلی یقهم جرئت نگاه کردن مستقیم به چشمهاشو نداشتم و خجالت میکشیدم.
چونمو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
– فردا میبرمت بیمارستان، بدجور با سر رفتی روی زمین.
از اینکه نگرانم بود حس خوبی پیدا کردم.
– لازم نیست، من خوبم، واقعا میگم، اگه چیزی بود سرم گیج میرفت.
سری تکون داد.
با شرمندگی گفتم: معذرت میخوام، تقصیر من شد اما دست خودمم نبود، اینکه دیدم اونجوری داره تحقیرت میکنه خونمو به جوش آورد و دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.
لبخند محوی که زد از چشمم دور نموند.
– بیخیالش، دیگه گذشته.
بهم نزدیکتر شد.
پایین لباسمو گرفت که بالا بزنه اما زود مچشو گرفتم و با تعجب گفتم: چیکار میکنی؟
– میخوام ببینم چه بلایی سر رونت اومده.
با تته پته گفتم: ن… نه دیدن نداره… خوبه.
اخمی کرد.
– میخوام ببینم.
بعد مچشو آزاد کرد و دامن لباسو بالا زد که از خجالت لبمو گزیدم.
حالا خوبه شورت پام بود.
دستشو روی کبودیم کشید که آخ آرومی گفتم.
سرشو بالا آورد.
– ضرب دیده، یه حموم آب گرم واسش خوبه.
سری تکون دادم.
بازم نگاهشو به رونم دوخت که با استرس گفتم: دیگه… دیگه بسه نگاه کردن، نه؟
بعدم سعی کردم دامنو پایین بکشم.
دستش که روی اون یکی رونم نشست دلم هری ریخت.
اون یکی دستشو به قفسهی پشت سرم گذاشت و به چشمهام نگاه کرد.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
دقیق به چشمهام زل زد.
انگار سعی داشت یه چیزیو از توی نگاهم بفهمه.
– چطور اینقدر حرفهای بودی؟ فناییو که بلدی کمتر کسی دیدم که بلد باشه، مثل زنای خلافکار، همونقدر بیرحم و دقیق!
ابروهام بالا پریدند.
– زنای خلافکار؟!
سری تکون داد.
با همون حالت گفتم: من و دختر عموم از بچگی زن عموم بهمون اینا رو آموزش داده.
خندیدم.
– اما زن عموم خلافکار نیست! خودشم وقتی دانشگاه میرفته از مربیش یاد گرفته، کلاسشو رفته.
ابروهاش کوتاه بالا پریدند.
– بعضی از فنایی که رفتی یه سری فنای به خصوصیه که بیشتر بین خلافکارا رایجه چون بدجور باید دل انجام دادنشو داشته باشی، معمولا مربیای هم اینا رو یاد نمیده، دیدی که نزدیک بود منصور بمیره! خون از صورتش پایین میومد.
شونهای بالا انداختم.
– من از اینا خبر ندارم، واسه منکه دل داشتن یا نداشتن نمیخواست، یه سری فن عادیایه دیگه! چرا اینقدر بزرگش میکنی؟!
با تعجب خندید.
– فن عادی نفس؟!
بیتفاوت گفتم: آره دیگه، از دورهی راهنمایی بلدم، عادیو راحته.
اخم ریزی کرد و شستشو به چونهش کشید.
– زن عموت چیکارهست؟
– موسسهی خیریه داره.
– عموت چی؟
– شرکت تبلیغاتی.
سردرگم گفتم: چرا اینا رو میپرسی؟
جوابمو نداد و به جاش گفت: گفتی زن عموت اینا رو بهت یاد داده؟
سری تکون دادم.
– آره، تازه تیراندازی هم اون بهم یاد داده، میگفت بهتره دختر همه چیز بلد باشه.
ابروهاش بالا پریدند اما زود اخم کرد و گفت: اسم و فامیل زن عموت چیه؟
– مطهره سادات موسوی.
اخمش عمیقتر شد و به تخت چشم دوخت.
زیر لب گفت: مطهره سادات موسوی؟
لب باز کردم که حرفی بزنم اما با صدای در سکوت کردم.
رایان دامنو پایین کشید اما تا خواست بگه بیاد تو دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم: صبر کن با این دکمه بازش کنم.
توجهی به قیافهی متعجبش نکردم و از صفحهی لمسی کنار تخت دکمهی باز شدن در رو زدم که با یه تیک باز شد.
آخیش، چقدر دلم واسه این دکمهی اتاقم تنگ شده بود.
آرمین در رو باز کرد و با یه سری لباس روی دستش به داخل اومد.
در رو بست و لباسا رو روی تخت انداخت.
– یه چند دست بهم داد، با توجه به اینکه قراره واسه شام بریم رستوران ببین کدومشو میخوای.
خواستم ببینم که رایان روی دستم زد و با اخم ریزی گفت: خودم انتخاب میکنم.
با حرص نگاهش کردم.
خودشو به سمت لباسا کشید.
دست به سینه منتظر بهش نگاه کردم.
اونقدر لباسها رو نگاه کرد که دیگه صبرم لبریز شد و به سمتش رفتم.
یه شلوار لی و لباس آستین بلند کرمی که روش به طور خوشگلی با نخهای طلایی براق کار شده بود رو از بین لباسا برداشتم و گفتم: دو ساعت داری یه لباس انتخاب میکنیا! تو بری خرید چی میشه اوه اوه!
چشم غرهای نثارم کرد و بلند شد.
آرمین با ابروهای بالا رفته گفت: رایان، مطمئنی این بردته؟
دندونهامو روی هم فشار داد.
رایان: آره خب.
به من نگاه کرد.
– تا حالا ندیدم بردههات اینطوری باهات حرف بزنند!
از روی تخت بلند شدم.
– خب حالا ببین.
یه ابروشو بالا انداخت که خونسرد گفتم: والا!
رایان بازومو گرفت.
- اینقدر حرف نزن بیا بریم حموم.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟ حموم؟ با تو؟
بازومو کشیدم و عقب عقب رفتم.
- عمرا! من کی با تو حموم رفتم؟
حرص نگاهشو پر کرد و کوتاه به آرمین که خندون نگاهمون میکرد انداخت.
لباسامو بغل کردم.
– نمیام برو.
پوست لبشو کند و انگشت اشارشو تهدیدوار به سمتم تکون داد.
چرخید و به سمت حموم رفت که نفس آسودهای کشیدم.
وارد حموم شد و در رو بست که اداشو درآوردم: بیا بریم حموم… عمرا!
با صدای آرمین بهش نگاه کردم.
– چیکار کردی که با این کارات اخلاقش سگ نمیشه؟
- این همیشه اخلاقش…
صداش بلند شد: میبندی یا بیام برات ببندمش نفس؟
لبمو گزیدم.
آرمین خندید و تکیهشو از دیوار گرفت.
رو به روم وایساد.
-چطور اون فنا رو بلد بودی؟
-خب… زن عموم بهم یاد داده، اونم از مربیش یاد گرفته، کلاسشو رفته.
با اخم شستشو به لبش کشید.
– مطمئنی تو کلاس بهش یاد دادن؟
چرخی به چشمهام دادم.
– نکنه شما هم میخوای بگی این فنا رو هر کسی بلد نیست؟
ابروهاشو بالا داد.
– از کجا فهمیدی؟
– رایانم همینو میگه.
حسابی تعجب کرد.
- رایان؟!
لبمو گزیدم.
– خب… چیزه… همونی که همه بهش میگند ارباب.
با تعجب خندید.
– تو دیگه کی هستی؟! من موندم چرا رایان هیچی بهت نمیگه! اون که خیلی رو این چیزا حساسه، یادم میاد یکی از بردههاش کلی با کاراش کفریش کرد که آخرشم فروختش.
حق به جانب گفتم: آره میدونم، ولی منکه کاریش ندارم!
با تمسخر گفت: هان دقیقا مشخصه!
چپ چپ بهش نگاه کردم که خندید.
کوتاه به در حموم نگاه کرد.
– تا شام آماده میشه بریم یه کم قدم بزنیم.
روی تخت نشستم.
– حس قدم زدن ندارم.
یه ابروشو بالا انداخت.
– ازت خواهش نکردم.
خونسرد گفتم: من که بردهی تو نیستم که ازت اطاعت کنم.
حرص نگاهشو پر کرد.
پررو اومد و کنارم نشست.
– برده نداری؟
بهم نگاه کرد.
– نه.
تعجب کردم.
– مگه میشه؟
– خب آره، چرا نشه؟ از برده بازی خوشم نمیاد.
متعجب به رو به روم نگاه کردم.
– عجب!
– خانواده داری؟
باز داغ دلم تازه شد.
آروم لب زدم: آره.
– میخوای برگردی؟
با غم نگاهش کردم.
– بیشتر از هر چیزی که فکرشو بکنی، هر روز اینجا انگار هزار سال واسم میگذره.
لبخند غمگینی زد.
نکنه بشه رو این حساب کرد؟ نکنه این شانس نجاتم باشه؟
نگاهشو ازم گرفت و از جاش بلند شد.
به سمت در رفت و در رو باز کرد.
– نمیای پایین؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که باشهای گفت و از اتاق بیرون رفت.
نفس پر غمی کشیدم.
مامان جونم چقدر دلم واسه خوابیدن روی پات تنگ شده، چقدر تار به تار موهام دلتنگ نوازشهای دستته؛ دلم واسه آغوش بابام داره پر پر میزنه.
یعنی میرسه روزی که دوباره کنارتون باشم؟
چشمهای پر از اشکمو بستم تا به گریه نیوفتم.
خدایا میدونم بندهی چندان خوبی واست نبودم، شایدم این بلاهایی که سرم اومده چوب کارای خودمه، نمیدونم چیکار کنم که کمکم کنی، خودت یه راهنماییای بهم بکن.
#مطهره
کتابی که بینش اسلحه جاساز بود رو ازش گرفتم.
– یه سوال میپرسم راستشو بگو.
– بفرمائید.
نگاهی به اطراف انداختم و بعد دقیق به چشمهاش نگاه کردم.
– میدونی که نیما آزاد شده؟
سری تکون دادم.
– بله.
– تو شمارمو بهش دادی؟ هیچ کسی جز خانوادم و تو شمارهی دبیمو ندارند.
– باور کنید نه خانم، اصلا چندان ارتباطی باهاشون ندارم.
تهدیدوار نگاهش کردم.
– تو دادی؟
– به عیسی مسیح قسم که نه.
قانع شدم.
مسیحیها هیچوقت این قسمو به دروغ نمیخورند.
روی میز بیشتر خم شدم.
– ببین چی میگم، یعنی اگه نیما بفهمه که من اینجام با همین کلتی که خودت بهم دادی خلاصت میکنم، میدونی که تو هر سوراخی بری پیدات میکنم.
ترس نگاهشو پر کرد.
– نیما نباید بفهمه وگرنه میاد و بخاطر کاری که میخوام بکنم تو دردسر بدی میوفته.
تند گفت: چشم خانم خیالتون راحت.
صاف نشستم.
– خوبه.
خواستم برم اما با یادآوری یه چیز منصرف شدم.
– هنوزم جاستین رئیس یکی از باندای پاریسه؟
متفکر دستی به ته ریش بورش کشید.
انگار یه چیزی یادش اومد که به حرف اومد.
– نه، باند رو داده دست پسر بزرگش.
ابروهام بالا پریدند.
– الیور؟
– بله.
متفکر شستمو به لبم کشیدم.
– که اینطور!… یه کاری برات دارم، اگه خوب انجامش بدی پول خوبی بهت میدم.
چشمهاش برقی زدند.
– شما امر کنید.
– هر جور شده میخوام یه ملاقات با الیور واسم ترتیب بدی.
با تعجب گفت: اما اون خانواده همیشه دشمن خونین ارباب بوده و هست، بفهمه شما کی هستید تو بد دردسری میوفتید!
– بهشون بگو یه کار مهمه، قبول میکنند، منم از پس خودم برمیای، پس انجامش میدی یا پولامو به یکی دیگه بدم؟
هل کرد.
– نه نه، انجامش میدم یه دوست دارم میتونه ردیفش کنه.
لبخند رضایت بخشی زدم.
– خوبه، پس منتظر خبرتم.
سری تکون داد.
– چشم.
از توی کیفم مقداری دلار درآوردم و روی میز گذاشتم.
– برو حساب کن.
بعد روبند حریر مشکیمو بستم و کتابو برداشتم، از روی صندلی بلند شدم و به سمت در رفتم.
اگه اون شماره رو نداده پس کی داده؟
پوزخند محوی زدم.
یادت رفته که اون نیمای عوضی رو نباید دست کم گرفت؟
به ساعتم نگاه کردم.
یازده بود.
دقیق یه ساعت دیگه مهرداد و حمید برمیگردند پس هنوز وقت دارم.
داشتم از کنار یه پسر رد میشدم که یه دفعه حالا نمیدونم از عمد بود که همونطور که سرش توی گوشی بود به دیوار تکیه داد و پاشو بیشتر دراز کرد که پام به پاش گیر کرد؛ با ترس هینی کشیدم و تا اومدم با صورت پخش زمین بشم سریع بازومو گرفت و دستشو دور کمرم حلقه کرد که از ته دل نفس آسودهای کشیدم و کتابو محکم گرفتم.
به عربی گفت: واقعا معذرت میخوام خانم.
دستهاشو با حرص پس زدم و درست وایسادم.
به سمتش چرخیدم و اومدم یه چیز بارش کنم اما با دیدن نگاه شرمندهش منصرف شدم.
نمیدونم چرا یه لحظه با دیدن نقش صورتش قفل کردم و نفس تو سینهم حبس شد.
دستشو جلوی صورتم تکون داد.
– خانم؟
به خودم اومدم و چندبار پلک زدم.
به عربی گفتم: یه کم دقت کنید.
با وایسادن یه پسر دیگه کنارم بهش نگاه کردم.
نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد رو به پسره با اخم گفت: چی شده؟
فارسی که حرف زد ابروهام بالا پریدند.
– چیز خاصی نیست، اشتباه از من بود.
یه دفعه صدای جیغ یه دختر بلند شد که سریع به سمتش چرخیدیم.
پشتش بهمون بود و یه مرد یقهشو گرفته بود و عصبی حرف میزد.
دختره به فارسی و البته صدای آشنایی داد زد: رایان کمک!
مثل همیشهی توی این سالها با شنیدن این اسم دلم هری ریخت و غم عالم روی قلبم گذاشته شد.
رایان، پسر کوچولوی مامان.
اشک توی چشمهام جوشید.
سرمو پایین انداختم و خواستم برم اما با دویدن همون پسره به سمت دختره به شدت سرمو بالا آوردم و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی.
نزدیک بود کتاب از دستم در بره اما سریع گرفتمش.
با چشمهای پر از اشک یه قدم به سمتشون برداشتم.
اما نه مطهرهی احمق، صدها رایان توی جهانه چرا الکی به دلت صابون میزنی؟
اشکی از دریای چشمهام روی گونهم چکید.
جوری بحث بالا گرفته بود که مردم دورشون جمع شده بودند، طوری که خودشون زیاد تو دیدم نبودند.
سرمو پایین انداختم و با قلبی که درد میکرد از کافه بیرون زدم.
علاوه بر بارون اشکهام رو بندمو خیس کردند.
خدا لعنتت کنه نیما، خدا لعنتت کنه که بچمو ازم گرفتی.
با فکری که از ذهنم خطور کرد سریع وایسادم و با صورت خیس از اشک گوشیمو از کیفم درآوردم.
روشنش کردم و از اسکرینی که از شمارهی نیما گرفته بودم شمارشو تایپ کردم و انگشتمو بردم تا روی سیم یک لمس کنم اما وسط راه پشیمون شدم.
طاقت شنیدن صدای نحسشو بعد از بیست و دو سال نداشتم.
صدای هق هقمو خفه کنم.
اما چیکار کنم که دیگه نمیتونم نبود بچمو تحمل کنم؟
آخرش طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم.
با دست لرزون گوشیمو روی گوشم گذاشتم.
قلبم بیخود و بیجهت روی هزار میزد.
کلی بوق خورد تا اینکه صدای منفورش بعد از سالها توی گوشم پیچید که نفسمو قطع کرد.
هنوزم صداش به همون مرموزیت گذشته بود.
– ببین کی زنگ زده! ملکهی عزیزم!
چونم از بغض لرزید و بیمقدمه گفتم: بچمو کجا بردی؟ رایانمو کجا بودی؟
– هی، آروم باش خانمم، جاش خوب و امنه.
با گریه داد زدم: بچهم کجاست نیما؟ بیست و دو سال منو از داشتنش محروم کردی، بیست و دو سال دارم تو دلتنگیش میسوزم.
– من چی؟ منم بیست و دو سال از دلتنگی تو سوختم.
کنار پیاده رو به دیوار تکیه دادم و عاجزانه نشستم.
اصلا واسم مهم نبود که زیر این بارون دارم موش آب کشیده میشم و مردم به عنوان یه بدبخت و بیچاره بهم نگاه میکنند و از کنارم رد میشند.
کتابو روی پام گذاشتم و با گریه و التماس گفتم: بچمو بهم برگردون.
– وقتی بچمونو میبینی که برگردی پیشم.
دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسه.
– وگرنه هیچ وقت رایانو نمیبینی و هیچوقت هم نمیفهمی که کجاست.
اینو گفت و درحالی که با بیرحمی خنجریو توی قلبم فرو کرد تماسو قطع کرد.
از لرزش دستم گوشی از دستم در رفت و کنارم پرت شد.
دستهامو روی صورتم گذاشتم و از ته دل زار زدم.
#آرام
وارد بالکن بزرگ هال شدم که بالاخره پیداش کردم.
دیوونه بدون هیچ پتویی و فقط با یه لباس بافتنی طوسی به جای نشستن روی صندلی روی سکوی کنار گلا نشسته بود و پاشو روی صندلی گذاشته بود.
از خیرگیش به یه نقطهی نامعلوم مشخص بود حسابی توی فکره.
دمپاییمو عوض کردم و بعد از بستن در کشویی هال به سمتش رفتم.
چهرهش غم زده بود.
کنارش نشستم.
حتی متوجهمم نشد!
تکونش دادم.
– الو؟
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد.
– سرده برگرد داخل.
پتوی روی شونمو روی شونهی خودمو خودش کشیدم.
– خوبه.
لبخند کم رنگی زد و بازم به برجهای سر به فلک کشیدهی نورانی نگاه کرد.
از سرما دستهامو لای رونهام بردم.
– به چی فکر میکنی؟
آروم لب زد: هیچی.
ابروهامو بالا انداختم.
– هیچی؟
بازومو به بازوش زدم.
– بگو دیگه.
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.
پایینتر رفت و با گذاشتن سرش روی شونهم از میزان پروییش تعجب کردم.
خواستم شونمو بالا بندازم که سرشو برداره اما با گرفتن یه دستم تو هردوتا دستای یخ کردهش نمیدونم چرا منصرف شدم.
دستمو بالا برد و بوسهای بهش زد که ناخودآگاه لبخند محوی روی لبم نشست.
– آرام؟
با کمی مکث گفتم: بله؟
– شده یه وقت حس کنی اصلا زنده نیستی؟
لبخند تلخی زدم.
– تا وقتی کنار مامان و بابام و بقیه بودم نه، اما وقتی ازشون دور شدم یه دو سه باری آره.
نفسی کشید که انگار هزارتا حرف واسه گفتن داشت.
– اما من سالهای ساله که حس میکنم زنده نیستم.
از لحنش دلم یه جوری شد و برای اولین بار یادم رفت که رئیس یه باند تبهکاری بزرگه و باعث شد ازش بدم نیاد.
با تردید سرمو به سرش تکیه دادم که لمس موهای سردش روی صورتم حس عجیب و ناآشناییو بهم داد.
چند دقیقهای سکوت بینمون حکم فرما شد تا اینکه زمان مناسبشو دیدم که سوالهامو شروع کنم.
– رادمان؟
شستهاشو پشت دستم کشید.
– هوم؟
– واسه جمع کردن دخترا چقدر گروه توی ایران داری؟
– چی شد که یه دفعه به فکر این افتادی؟!
– خب… کنجکاوم دیگه، تازشم مگه دست راستت نیستم؟ پس باید بدونم.
– یکی.
– رئیس کیه و چجوری دخترا رو جمع میکنند؟
– رئیسش… آم، فکر کنم تازگیا یه نفر به اسم فرهاد شده.
باز اسمش یادم اومد و نفرت تو وجودم شعله کشید.
فرهاد کثافت!
– یعنی چی که فکر میکنی؟!
– کارای برده و اینا رو دادم دست فاستر زیاد توش دخالت نمیکنم.
زیرلب گفتم: دخترهی چندش!
– چندان چندشی هم نیست که میگی.
از اینکه شنید لبمو گزیدم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
عالی بود مثل همیشه ممنون از نویسنده گل و ادمین عزیز
خیلی خوب بود فقد ی یوال همشه سره سه روز و ساعت ۵ پارت گذاری انجام میشه یا که ن؟؟؟؟
عالى بود لطفا چند تا پارت با هم بزار
ساعت ۵ رو نمی دونم ولی تا الان که سر سه روز نویسنده عزیز پارت رو تحویل ادمین داده ادمین هم گذاشته حالا تا بعد باید دید چی میشه
ممنون ازتون.
نویسنده واقعن قلم خیلی خوبی دارند
یکی از بهترین رمانایی هس ک میخونم
رمان جذابیه ممنون از نویسنده عزززیز
بهترین رمانیه که تا حالا خوندمممممم . کاش زودتر پارت می داشتید
واى پارت بعدى چى شد میشه چند تا پارت با هم بزارى ایجورى دیگه هیچکس رمان ها تو نمیخونى خخخخخخخخخوووووواااههههششش میکنم
مرسی نویسنده خانوم و خوشگل و مهربون و آدمین خوشگل بلا راستی آدمین جان شما آقایین یا خانوم؟ چون گفتم خوشگل بلا میپرسم ها
آقا هستم
وای ببخشید توروخدا 🙊🙊🙊🙊
😂 😂 😂
😂😂
پارت هس امروز ادمیییین خان ؟؟؟؟
عالیه خیلی دوستش دارم ممنون ازتون
وای خسته شدم از انتظار
چرا پارت جدید رو نمیذارین؟؟؟؟؟
ادمین خااان پارت جدید نیس امروز ؟😶
ادمین پارت بعدی کی گذاشته میشه؟
پس پارت بعدی چی شد؟😖😶😐👿👿👿
اقا ادمین عزیز ما امروز پارت نداریم؟؟؟
فردا گذاشته میشه
نههههههههههههههههههههه 😭😭😭😭😱😱😱
باش😞😞😞
دقیقا چه ساعتی پارت میذارید؟
ساعت ۴ عصر
سلام رمان خیلی خوبیه و ممنون از نویسنده عزیز
ولی اینکه مطهره صدای نفس بشنوه بعد کنجکاو نشه واسه دیدنش و نره خییییییییییییییلللللللیییییی تخیلیه
سلام من این رمان رو می خونم و چند تا سوال دارم ادمین جان لطف کنید جواب بدید.
نفس دقیقا کجاست؟
رایان و رادمان یک شخصیت هستن با دو اسم یا دو شخصیت متفاوت؟
مطهره دقیقا کیه؟