اونقدر سکوتم طولانی شد که نگاه ازم گرفت و آروم لب زد: فکر میکردم رابطهی بینمون فراتر از دوتا دوست و رئیس و زیر دسته، انگار… اشتباه میکردم.
سرشو پایین انداخت و چرخید.
قدمهاش که ازم دور میشدند کاری کرد که از بهت بیرون بیام و به سمتش بدوم.
– رادمان؟
سرجاش وایساد.
بهش که رسیدم پشت سرش وایسادم.
– بهم بگو چرا؟
نیم نگاهی به عقب انداخت.
– چی چرا؟
سکوت کردم.
واسه زدن این حرف تردید داشتم، میترسیدم جوابی بده که طبق تصورم نباشه اما بالاخره عزممو جمع کردم و گفتم: واسه چی از دختری که هنوز چند هفتهست میشناسیش همچین پیشنهادیو میدی؟ اونم عقد و کلیسا!
به سمتم چرخید.
تو دلم انگار رخت میشستند.
– همین چند هفته تو رو واسم ثابت کرده، اونقدری شناختمت که بدونم میتونم بهت اعتماد کنم.
گرهی ابروهام از هم باز شدند و اشک توی چشمهام جوشید.
کاملا بهم نزدیک شد.
– میون دخترایی که دور و ورم بودند تو یه جور عجیبی بدون هیچ حرفی و فقط با رفتارات تونستی قانعم کنی که به پولم چشم نداری، اونقدری که به تو اعتماد دارم به چشمهامم ندارم.
دستمو کنار رونم محکم مشت کردم و آخرین تلاشمو کردم تا نزنم زیر گریه یا اینکه خودمو لو ندم.
با پشت انگشت اشارش گونمو نوازش کرد که چشمهای پر از اشکمو بستم.
– تو خاصی واسم، میدونم که تنها تو رو میتونم به عنوان شریک زندگیم انتخابت کنم، چون پاکی، بیریایی تا حالا خراب بودن دخترای دیگه رو تو وجود تو ندیدم و همین تو رو واسم با ارزش میکنه.
بغضم هر لحظه سنگینتر میشد و میخواستم داد بزنم من اونی نیستم که تو فکر میکنی.
قطرهای اشک از گوشهی چشم لبریز شدم سر خورد و قبل از کاملا پایین اومدنش توسط رادمان از بین رفت.
چونمو گرفت.
– آرام؟
چونم از بغض لرزید.
حتی خودمو لایق جواب دادن بهش نمیدونستم.
مچشو گرفتم و چشمهامو باز کردم.
سعی کردم صدام نلرزه.
– میرم لباسامو عوض کنم.
بعد قبل از اینکه بخواد مانع رفتنم بشه از کنارش گذاشتم و همین که پامو توی خونه گذاشتم بغضم شکست.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و به هر جون کندنی بود از پلههای چوبی بالا اومدم.
عذاب وجدان داشت بند بند وجودمو مثل خوره میخورد… فکر به اینکه اگه بفهمه چقدر بهش دروغ گفتم و دیگه از چشمش بیوفتم جونمو به لبم میرسوند.
****************
#نفس
جلوی پنجرهی تمام قد رو به روم روی تخت نشسته بودم و بالشتمو محکم توی بغلم گرفته بودم.
مدام حرفهای رایان توی گوشم اکو میشد و تا مرز جنون میرسوندم.
یه مقدارم طاقت خراب شدن تموم تصورات ذهنمو نداشتم.
تو این شهر غریب کم کم دلم داشت به رفتارای خوب رایان گرم میشد که تو چند دقیقه همه چیو خراب کرد و حالا وسط این زندون امیدی واسه زنده موندن و زندگی کردن واسم نمونده.
میون این هوای گرم و شرجی کل تنم میلرزید و همهی بدنم درد میکرد.
از گرم شدن بیش از اندازهی چشمهام میفهمیدم که تب دارم، اما خودم بهتر از هرکسی میدونم که این تب از روی سرما خوردگی نیست و از روی فشار عصبیه که انگار داره لهم میکنه.
با اینکه این چند روز آرمین سعی کرد چیزی واسم کم نذاره و حتی بخندونتم تا شاید یادم بره اما اونقدر شک بهم وارد شده که هنوزم ذهنم نتونسته حرفا و کارای پارادوکس رایانو درک کنه.
با تقهای که به در خورد نگاه از رودخونهی رو به روم گرفتم و با صدای گرفتهای گفتم: نیا تو، برو.
بعد بازم به رو به روم نگاه کردم.
بازم مثل این چند وقت در رو باز کرد و اومد داخل.
– نفس؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و به سمتم اومد.
– بلند شو میخوام ببرمت جایی که حالت بهتر بشه.
نگاه ازش گرفتم و به تکون دادن خودم ادامه دادم.
– نمیام.
چنگی به موهاش زد و لعنتیای زیر لب گفت.
با کمی مکث رو به روم وایساد و مچمو گرفت و کشید.
– میگم بلند شو.
مچمو آزاد کردم و به راستم چرخیدم.
کلافه قدم زد و مدام صدای نفسهایی که مشخص میشد چقدر داره حرص میخوره توی اتاق پیچید.
نمیخواستم اذیتش کنم اما حال خودم اونقدر تعریفی نداشت که بخوام به فکر دل اونم باشم و راضی نگهش دارم.
عصبی گفت: حالیته که این چند روز چقدر داری عذابم میدی؟
سرمو توی بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم.
یه دفعه صدای شکستن یه چیز و پس بندش فریادش که میگفت : حالیته؟” بلند شد که از ترس سرمو به شدت بالا آوردم و از جا پریدم.
با نگاه ترسناکی به سمتم اومد و با یه ضربه که به بالشت زد روی تخت درازکش افتادم.
بلافاصله خم شد و بازوی سالممو محکم توی دستش گرفت که با ترس و لرز به نگاه به خون نشستهش زل زدم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
با صدای لرزون گفتم: ب… برو… بیرون.
نزدیک به صورتم غرید: بلند میشی و تا هشت خودتو واسه مهمونیه الیور آماده میکنی، اوکی؟ وای به حالت اگه بیام بالا و ببینم بازم اینطوری نشستی و مثل دیوونهها به یه نقطه خیره شدی، منو عصبیتر از این نکن وگرنه همشو سر اون رایان خالی میکنم و میگم بچهها عمارتشو به آتیش بکشند.
قلبم از کار وایساد و تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم ولم کرد و با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.
دستهای لرزونمو تکیه گاه بدنم کردم و به هر سختیای که بود روی تخت نشستم.
از سرمایی که حس میکردم سریع پتو رو به سمت خودم کشیدم و دور خودم پیچوندم.
با ترس و هیجانی که آرمین بهم داده بود درجهی تبم بالاتر رفته بود و اون حتی یه ذره هم متوجه عوض شدن حالم نشد.
کاش میفهمیدی که دارم میمیرم، کاش میفهمیدی که دارم تو تب میسوزم، ای کاش میفهمیدی رایان.
از ترس اینکه آرمین حرفشو عملی کنه بلند شدم و به زور روی پاهای بیجونم وایسادم.
#مطهره
سر خودکارمو روی کاغذ گذاشتم و با کمی مکث نوشتم ” ممکنه دیر برگردم، نگرانم نشو، بیام همه چیو واست توضیح میدم.
کاغذ رو به آینه چسبوندم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم.
قرآنو برداشتم و واسه آرومتر کردن این ضربان قلب لعنتیم که داشت از پا درم میاورد چندتا آیه خوندم و چشمهامو بستم.
خدایا فقط تویی که میتونی امشب سالم به اینجا برم گردونی، پس خودمو به خودت میسپارم.
بوسهای به قرآن زدم و اونو روی میز گذاشتم.
کنار پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم.
به مهردادی که توی محوطهی سرسبز اون طرف هتل کنار بقیه نشسته بود و منتظر من تموم حواسش به در لابی بود نگاه کردم.
معذرت میخوام مهرداد اما قول میدم که سالم بگردم، تو نباید درگیر این مسئله بشی.
به قول اون نیمای منفور، هر چقدر نقطه ضعف کمتری همراه داشته باشی کمترم از دشمنت ضربه میخوری.
#آرام
تموم آدماش توی حیاط ریخته بودند.
اون ماشینهای سیاه و اسلحهها و پوشش مشکیهاشون بیاختیار فکرمو سمت گودال مرگی میبرد که قرار بود همشون توش تار و مار بشند.
کتشو کشیدم و نذاشتم که بره.
با بغض گفتم: نمیذارم بری، خیلی خطرناکه.
مچمو گرفت و کتشو از چنگال مشتم بیرون کشید.
– باید برم آرام، درک کن.
پامو به زمین کوبیدم و بلند گفتم: حداقل بذار همراهت بیام دلم آروم باشه.
صورتمو گرفت و با تحکم گفت: واست خطرناکه.
با لرزش صدام گفتم: واسه تو هم خطرناکه.
کتشو با هردوتا دستهام گرفتم و اینبار بغضم شکست.
– نمیذارم بری نمیذارم دیوونهی احمق.
تو بغلش انداختم و محکم بین بازوهاش حبسم کرد که صدای هق هقم تو سینهش خفه شد.
دلم گواه بد میداد، اصلا حس خوبی نسبت به رفتنش نداشتم.
بوی مرگ و خون به مشامم میرسید و وحشتزدم میکرد.
– برمیگردم، بهت قول میدم.
سرمو به سینهش فشار دادم و با گریه گفتم: اتفاقی واست بیوفته من میمیرم.
با کمی مکث گفت: قسم میخورم بخاطر توعم که شده برگردم.
سرمو بالا گرفتم.
– دلم گواه بد میده من میترسم.
لبخندی زد.
– من رادمانم، وقتی یه حرفیو بزنم پاش میمونم، پس نگران نباش.
بازم چونم از بغض لرزید که برق اشک توی نگاهش درخشید.
دو طرف صورتمو گرفت و همین که گرمی لبش روی پیشونیم نشست دلمو به طرز قابل توجهی زیر و رو کرد.
پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریهم بلند نشه.
هراس داشتم از اینکه الیور ازم بگیرتش، حتی تصورشم مثل یه کابوس وحشتناک بود.
– آرام؟
جوابشو ندادم.
– آرام من؟
شدت اشکهام بیشتر شدند و به سختی لب باز کردم.
– جونم.
شستهاشو روی گونههام کشید.
– برمیگردم تا دوست داشتنتو از زبونت بشنوم، من بدون شنیدن این جمله تن به مردن نمیرم، شده به عزرائیلم میگم صبر کنه.
با گریه و خندهی بیرقمی به بازوش کوبیدم.
– ببند دهنتو الاغ!
خندید و بازم پیشونیمو بوسید.
عقب کشید که چشمهامو باز کردم.
– حالا هم گریه نکن که با خیال راحت بتونم به ماموریت فکر کنم، همهی حواسم پیش تو و گریهت باشه که نمیتونم تمرکز کنم!
اشکهامو پاک کردم و به زور سعی کردم تا باز اشک نریزم.
چندبار به گونهش زدم و با بغض و عصبانیت گفتم: ببین چی میگم عوضی، یه خراش روت بیوفته خودم میکشمت.
خندید و چونمو گرفت.
– سعیمو میکنم ملکه خانم، حالا هم بیخیال اینا، لبو رد کن بیاد انرژی بگیرم.
چپ چپ نگاهش کردم که با خنده سرشو به چپ و راست تکون داد و بدون اینکه بذاره ثانیهای بیشتر بگذره لبمو تو چنگ لبهاش انداخت و بوسهی عمیقی زد.
دوباره بغض مثل تودیو سرطانی توی گلوم افتاد.
از همین الان دلم براش تنگ شد… تا برگرده مطمئنم میمیرم و زنده میشم… ای بسوزه پدر عشق که همچین بلاییو سر یه آدم میاره، هیچوقت فکرشو نمیکردم درحالی که تا یادمه با پسرا مشکل داشتم یکیشون این بلا رو سرم بیاره!
#مطهره
نفس عمیقی کشیدم که بازدمم رو بندهی حریر مشکیه روی صورتمو به لرزش درآورد.
مشخص نبود داخل چی درانتظارمه… تا برسم اینجا صدبار پشیمون شدم اما بخاطر نفس سعی کردم قوی باشم.
بالاخره عزممو جمع کردم و جلو رفتم.
دو طرف در بزرگ نردهایه سفید نگهبان وایساده بود که با نزدیک شدنم یکیشون دستشو جلوم گرفت.
– الملف الشخصی؟ ( مشخصات؟)
سعی کردم استرس روی صدام تاثیر نذاره.
– مطهره موسوی.
اخمش عمیقتر شد و سوالی به اون یکیشون نگاه کرد که به فارسی گفت: اما جزو مهمونا نیستید!
اخمهام به هم گره خوردند و تا خواستم بگم غلط کردی که نیستم با یادآوری یه چیز نفسمو به بیرون فوت کردم و منفورترین جملهی زندگیمو به زبون آوردم: مطهره شاهرخی.
اخمهای هردوشون کمی از هم باز شدند و پوزخند محوی کنج لبشون جا خوش کرد که از حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.
کنار رفت و اون یکیشون به داخل اشاره کرد.
– بفرمائید.
بعد از اینکه چشم غرهای به هردوشون رفتم وارد باغ شدم.
با قدمهای محکم به جلو رفتم.
صدای کر کنندهی آهنگ انگلیسی همه جا رو پر کرده بود و تنها زن پوشیدهی وسطشون من بودم.
از هر جا که میگذشتم نگاه کنجکاو اکثریت روم زوم میشد و نگهبانهای گوشه و کنار دقیق نگاهم میکردند.
روبندمو بالاتر کشیدم، کنار یکیشون دست به جیب وایسادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: رئیست کجاست؟
– اول روبندتو پایین بکش تا بگم کجاست.
ابروهامو بالا دادم و کاملا به سمتش چرخیدم.
– فکر نکنم درحدی باشی که بتونی برام تعیین و تکلیف کنی پسر جون.
اخمهامو توی هم کشیدم و با لحن خشک و سردی ادامه دادم: میگم رئیست کجاست؟ قرار ملاقات دارم باهاش.
اونم از رو نرفت و اخمی کرد.
– بگرد خودت پیداش میکنی.
دندونهامو روی هم فشار دادم و بهش نزدیکتر شدم.
تو چشمهاش زل زدم و خشن گفتم: انگار سرت زیادی روی تنت سنگینی کرده، نه؟
دستشو به سمت اسلحهی دور کمرش برد اما قبل از بیرون آوردنش با اینکه با ورزش حسابی هیکلشو ساخته بود مچشو گرفتم و پیچوندم و کمرشو خم کردم که صدای دادش بلند شد.
دستشو پشت سرش کشیدم و غریدم: بهت ادب یاد ندادند نه؟ نمیدونی نباید روی یه خانم اسلحه بکشی؟
خواست دستمو پس بزنه که بیشتر خمش کردم.
با درد و عصبانیت گفت: اینکارت عاقبت خوبی نداره!
پوزخندی زدم و تا خواستم حرفی بزنم صدای یه مرد پشت سرم بلند شد.
– میبینم هنوز نیومده جنجال راه انداختی!
نگهبانه رو به سمت درخت رو به روش پرت کردم که سریع عکس العمل نشون داد و گرفتش.
مانتوی بلندمو مرتب کردم و به سمت صاحب صدا چرخیدم که تو اولین نگاه شناختمش.
مگه میشد اون چهرهی مرموز و چشمهای آبیه شرورشو دید و نشناختش؟
دست به جیب به سمتم اومد.
– حتی زیر روبنده هم میتونم تشخیص بدم که خودتی.
سه تا از نگهبانهاش پشت سرش وایساده بودند و نگاه همه روی ما بود.
لبخند مرموز مختص به خودشو زد.
– سلام.
روبندمو پایین کشیدم و با اکراه گفتم: سلام.
نگهبانه درحالی که مچشو ماساژ میداد باعصبانیت رو به جاستین گفت: اگه خطری محسوب میشه…
دستشو بالا گرفت که سکوت کرد.
یکی از اون سه تا شیکپوش پشت سرش که چهرشون به آمریکاییها میخورد جلو اومد.
– We have to check it out, Lord (باید بازرسیش کنیم ارباب.)
اخمهام به هم گره خوردند.
– اوه ناراحت نشو مادام، دیگه روند اداری حرف زدنه باهام.
عصبی خندیدم.
– واقعا فکر میکنی میام اسلحمو بهت میدم؟ من به تو اعتماد ندارم.
خونسرد گفت: خب منم به تو ندارم.
صدای شخصی پشت سرش باعث شد نگاهمو به سمتش سوق بدم.
– کی میتونه به زن نیما اعتماد کنه؟
با شناختنش دستهام مشت شدند و نفرت تو وجودم شعله کشید.
– انگار خبرا دیر بهت میرسه! من دیگه زن نیما نیستم.
خندید و با اون عشوه ای که حتی تو این سنم همراهش بود کنار جاستین وایساد و دستشو روی شونهش گذاشت.
– انگار مهمونمون عصبیه جاستینم.
چقدر این زن نفرت انگیزه!
آخرین دعوایی که باهم کردیمو یادم نمیره، نزدیک بود هم دیگه رو بکشیم.
کل تنم از عصبانیت گر گرفته بود.
– اومدم با تو و پسرت حرف بزنم جاستین، پس بهتره بریم جایی که گوش شنوا زیاد نداشته باشه.
آماندا بهم نزدیک شد و دستشو روی صورتم کشید که با تندی ضربهای به دستش زدم و برزخی به نگاه مرموزانهش نگاه کردم.
– داره پوستت چروک میشه! آخی! نکنه بخاطر دوری از نیماست؟
چشمهامو بستم و سکوت کردم.
هر لحظه امکان میدادم کنترلمو از دست بدم و شاخه به شاخهی موهاشو از سرش بیرون بکشم.
از عصبانیت تند نفس میکشیدم.
بینشون حس یه بچهایو داشتم که وسط یه مشت آدم بزرگ بدون مامان و باباش گیر افتاده و هیچ حس خوبی به اطرافیانش نداره.
هرم نفسهاش از شالم رد شد و به گوشم رسید.
– چطوری تونستی از نیما بگذری و طلاقش بدی؟ شما دوتا که زوج افسانهای…
خونم به جوش اومد که محکم ضربهای به قفسهی سینهش زدم که چند قدم به عقب رفت و خندید.
– بهتره ببندی دهنتو چون دیگه مثل گذشته صبر و تحمل ندارم.
ابروهاشو بالا داد.
– واو! خیلی ترسیدم!
و بعد خندید که جاستین با اخم و تحکم گفت: بسه آماندا!
لب خندونش جمع شد و با حرص نگاهش کرد که انگار یه عالمه یخ توی جگرم انداختند.
جاستین بهم نگاه کرد و جدی گفت: اسلحه رو ازت نمیگیرم چون میدونم اونقدر احمق نیستی که خودتی به کشتن بدی، بریم داخل.
بعد چرخید و به جلو رفت که درمقابل چشمهای پر حرص آماندا لبخند پیروزمندانهای زدم و دست به جیب از کنارش گذشتم.
اون سه تا نگهبانم پشت سرمون اومدند.
زنهی نکبت!
همونطور که از راه سنگ فرش شده همراه جاستین میرفتم دور و ورمو نگاه کردم.
این مهمونی مطمئنا فقط جهت سرگرمی نیست، این همه نگهبان غیر طبیعیه.
تو حال دید زدن سرسبزی و آدمای اطرافم بودم اما با کسی که چشم تو چشم شدم انگار روح از تنم جدا شد و واسه چندثانیه نفسم بالا نیومد.
ضربان قلبی که با هزار زحمت آرومش کرده بودم بازم شدت پیدا کرد.
سریع نگاه ازش گرفتم و سرمو به اون سمت چرخوندم.
یکی از جاسوسای فوق حرفهایه نیما!
بعد از این همه سال این اینجا چیکار میکنه؟
با پاهای سفت شده به زور از پله ها بالا اومدم.
اگه شناخته باشتم و به نیما خبر بده…
مانتومو محکم توی مشتم گرفتم.
حتی فکر به اتفاقی که میوفته هم وحشتناکه!
بیا امیدوار باشیم که نشناخته… چطور میتونه بعد از این همه سال بشناستت مطهره؟… پس الکی مضطرب نشو.
نفسهای عمیق کشیدم.
وارد عمارت شدیم که صدای آهنگ به طور قابل توجهی کمتر شد.
ساختمون غرق در سکوت بود و هیچ ترددی داخلش انجام نمیشد که یه لحظه شک و ترس مثل خوره توی جونم افتاد.
جاستین به سمت کاناپههای مشکی رفت و بدون مقدمه روی یکیش نشست.
– بشین.
محتاطانه به اطراف نگاه کردم و بعد نشستم.
با صداش نگاهمو به سمتش سوق دادم.
– وقتی فهمیدم میای مهمونیو توی باغ بردم تا راحتتر بتونیم حرف بزنیم.
پا روی پا انداخت و همونطور که دستهاش روی دستههای کاناپه بود گفت: خب، بگو.
تلاش کردم فعلا تموم عامل استرسمو دور بریزم و فقط به یه چیز فکر کنم.
خواستم حرفی بزنم اما انگار یه چیز یادش اومد که سریع گفت: اما قبلش، چی میخوری؟
واقعا انتظار داشت از دشمنم چیزی بگیرم؟
اخم ریزی کردم.
– هیچی.
خندید.
– نترس نمیخوام بکشمت، ما الان دوستانه اینجا نشستیم.
جدی گفتم: وقتی میگم هیچی یعنی هیچی پس دیگه اصرار نکن.
شونهای بالا انداخت.
– هرطور راحتی.
انگشتهاشو روی دلش به هم قفل کرد.
– حسابی تغییر کردی، شاید اگه اون بیاعصاب بازیتو نمیدیدم حدس نمیزدم که تو باشی.
نیشخندی زدم.
– اما به دور از موهای رنگ شدت تو هنوزم همون آدم مرموزی هستی که آدم تو یه نگاه اول میتونه بشناستش.
با افتخار گفت: به من میگند جاستین!… خیلی کنجکاوم بدونم چرا از نیما جدا شدی.
– اما من دلیلی واسه جواب دادن به این کنجکاویت نمیبینم.
نیشخند صدا داری زد.
– یه مقدارم عوض نشدی!
کف دستهامو باز کردم.
– من همون مطهرهم.
دست داخل جیب کتش برد و ازش جا سیگاریه شیکیو بیرون آورد.
یه نخ برداشت و با فندکی که مشخص بود حسابی قیمتشه روشنش کرد و یه پک کشید که بوی شکلات توی بینیم پیچید.
– حرفتو بزن.
بیمقدمه گفتم: هنوزم برده میفروشی؟
یه پک دیگه کشید.
– آره چطور؟
– می…
اما حرفم با نشستن یه پسر جوون روی مبل کنار جاستین قطع شد.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
توی چهرهش آرامش موج میزد اما مشخص بود زیر این آرامش یه هیولاست، انگار میتونستم ببینمش.
– الیورم.
دست به سینه شدم.
– بزرگ شدی!
– شنیدم یکی از دشمنای بزرگ بابامی.
جاستین: بود.
نگاهشو به سمتم سوق داد و لبخند مرموزی زد.
– اما انگار دیگه نیست، راستش دیگه برق خلافو توی چشمهاش نمیبینم، دیگه اون زن بیرحمی نیست که بین خلافکارا آوازهش پیچیده بود.
با اخمهای درهم نگاه ازش گرفتم و به میز چشم دوختم.
کاش ننگ این کابوس از زندگیم پاک میشد.
جاستین: برادرت کجاست؟
الیور: داره میاد.
جاستین: تنها؟
بهشون نگاه کردم.
الیور: نه، با همون دختره که بهت گفت.
به معنای آهان کوتاه ابروهاشو بالا انداخت و پکی از سیگارش کشید.
بهم نگاه کرد.
– میریم سر بحثمون، خب کجا بودیم؟
#نیما
– باورتون نمیشه اگه بگم کیو دیدم.
اخمهام به هم گره خوردند.
– کیو دیدی؟
یه کم این دست و اون دست کرد و بالاخره گفت: خانمو!
پرده رو انداختم و سردرگم گفتم: خانم دیگه کیه؟
– چیزه ارباب…
گوشیو به اون دستم دادم و با تشر گفتم: حرف بزن.
– خب، راستش، خانم…
با چیزی که از ذهنم گذشت اخمهام از هم باز شدند و تند گفتم: مطهره رو میگی؟
– درسته ارباب.
چند ثانیه با ناباوری به دیوار رو به روم خیره شدم تا اینکه مغزم کاملا تحلیل کرد و هجوم خشمو با تک تک سلولهام حس کردم.
داد زدم: اون اونجا چه غلطی میکنه؟
هل کرده گفت: خب… ارباب، نمیدونم فقط… فقط دیدم که پشت سر جاستین میرفت.
دندونهامو روی هم فشار دادم و غریدم: چشم از اون سگمصب برندار تا برسم.
با ترس گفت: اما ارباب…
نذاشتم ادامه بده و قطع کردم.
تند به سمت کمد رفتم و وحشیانه درشو باز کردم.
بیچارت میکنم مطهره.
میدونم که هنوزم یادته که چقدر روی جاستین حساس بودم.
بهت نشون میدم دیوونه کردن من یعنی چی، یعنی جوری آدمت کنم که تا عمر داری یادت نره.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
واااای خدااااا من خل شدم
می دونم باید راوی مطهره هم باشه تا داستان جلو بره ولی نه دیگه اینقدر که کل پارت ماله اون باشه پیشششش
.
وااای یعنی الان این زنیکه چغوز نفسو می بینه؟!!
(البته به نویسنده عزیز مطهره جان حیدری توهین نشه ی وقت خدای نکرده ولی خدا وکیلی از این مطهره داستانت بدم اومده:|)
بیشترازنفس ورایان بزارین،تندتندپارت بزارین خیلی قشنگه آفرین تبریک میگم
پارت بعدی کی هستتت😭😭😭😭😭😭
مثل همیشه عالییییییییییییی فقط توروخدا از نفس و رایان هم بذارررررررررررررر . بهترین رمانی هست که تا حالا خوندم . دمت گرم نویسنده
سلام میشه پارتا رو هر دو روز یه بار بزاری اخه واقعا۳ روز زیاده مرسی از رمانه خوبت
پارت جدیییییییید لطفا
پارت جدید؟🙏🙏🙏🙏
سلام من این دو فصلو تا آخر تو سایتتون خوندم ولی انقدر قشنگن هردو فصل که آدم سیر نمیشه فایل پی دی اف این دوتارو ندارین؟ اگه دارین لطفا تو کانال بذارین من چند ماهه منتظر فایلاشونم