آروم به سمتم اومدند.
حس برهایو داشتم که تو چنگال چندین گرگ گرفتار شده و راه فراری نداره.
بدنم جوری میلرزید که به زور خودمو نشسته نگه داشته بودم.
چند قدمی به رسیدن بهم نمونده بود که یه دفعه عدهای از پشت سر محکم به سر و گردنشون کوبیدند که همشون بیهوش روی زمین افتادند و چندتا مرد ماسک به صورت نمایان شدند.
از ترسم یه مقدارم کم نشد.
همشون از رو اون مردا رد شدند و دورم حلقه زدند.
اونی که رو به روم بود با صدای خشکی گفت: بلندشو.
لرزون گفتم: کی… کی هستید؟
ماسکشو پایین کشید که از آشنا زدنش چشمهامو ریز کردم اما با اسمی که برد آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– جناب رادمان، حالا هم بلند شو.
اول نگاهی به همشون انداختم و بعد با کمی مکث بلند شدم.
سعی کردم خودمو آروم کنم اما غوغایی که توی دلم بود به این راحتیا قابل آروم شدن نبود.
فکر به اینکه قراره چه عکس العملی از رادمان ببینم حسابی اذیتم میکرد و دلیلی میشد واسه تندتر زدن ضربان قلبم.
از طرفی هم نمیخواستم بازم فرار کنم.
– بریم.
به جلو رفت که بعد از تمیز کردن پشتم با تردید پشت سرش رفتم.
با دیدن همون پسره که تو فاصلهی نه چندان دور بهم نگاه میکرد گفتم: میشه چند لحظه بهم وقت بدی؟
وایساد و نیم نگاهی به عقب انداخت.
– قول میدم فرار نکنم.
کامل به سمتم چرخید.
– چهار چشمی حواسم بهته، وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا و پایین کردم.
لباسمو پایینتر کشیدم و به سمت پسره رفتم که چند قدم به سمتم برداشت.
– استرسو توی چشمهات میبینم، انگار از یه چیزی میترسی.
رو به روش وایسادم.
– مهم نیست… اومدم بگم که ازت ممنونم، اگه تو نبودی شاید اون عربه تا حالا…
حرفمو قطع کرد: اون اینکاره نیست، فقط دوست داره کرم بریزه.
– به هر حال، فردا چجوری پیدات کنم؟
اخم ریزی کرد.
– چرا؟
– میخوام ازت تشکر کنم.
– نیاز…
– هست، شاید یه نفر دیگه جای تو بود بیتفاوت از یه دختر تنها میگذشت و به امون خدا رهاش میکرد.
کوتاه به کفشش و بعد بهم نگاه کرد.
– پنج به بعد همیشه اینجام.
سری تکون دادم.
– خداحافظ.
منتظر جوابش نموندم و چرخیدم و راه اومدنمو برگشتم…
نگاهی به ون پشت سرمون انداختم.
چون استرس داشتم سکوت توی ماشینو دوست نداشتم.
پامو کف ماشین کوبیدم.
– چطور پیدام کردید؟
دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
– کار سختی واسمون نبود.
نفسمو به بیرون فرستادم.
– کجا میریم؟
– ویلا.
ناخون انگشت اشارمو گاز گرفتم.
نکنه بخواد یه بلایی سرم بیاره؟
کلافه دو دستمو توی صورتم کشیدم.
******
همونطور که به تک تک پنجرهها نگاه میکردم پشت سر نگهبانه رفتم.
چراغ اتاقش روشن بود.
وارد هال شدیم و از پلهها بالا اومدیم.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
نگران نباش آرام، همه چیو واسش توضیح بده و آخرش بگو که دوسش داری.
برخلاف تصورم نگهبانه در اتاق خودمو باز کرد.
– برو تو.
گیج نگاهش کردم.
– چرا؟
جوابی بهم نداد و گستاخانه بازومو گرفت و به داخل پرتم کرد که شدید بهم برخورد.
به سمتش چرخیدم و با اخمهای درهم گفتم: چته؟
با همون نگاه بیحسش گفت: ارباب دستور دادند تا فردا توی اتاقت بمونی، هروقت اراده کردند میبیننت.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و تا خواستم به سمتش برم در رو بست و صدای قفل کردنش بلند شد که با ناباوری به در بسته شده خیره شدم.
یعنی منو زندانی کرد؟
سریع به سمت در رفتم و مشتهامو بهش کوبیدم.
داد زدم: رادمان من امشب باید باهات حرف بزنم، لطفا به حرفهام گوش کن، بخدا اونطوری نیست که تو فکر…
با مشتی که به در کوبیده شد از جا پریدم و ساکت شدم.
– اینقدر داد و بیداد نکن ارباب میخوان بخوابند.
با حرص گفتم: درمو باز کن ببینم.
جوابی نداد که باز به در کوبیدم.
– هی یابو میفهمی چی میگم؟
اما انگار نه انگار.
کلافه چرخیدم و شستمو به لبم کشیدم.
– عوضی!
لباسی که از عرق کردنم تو این هوای شرجی حالم داشت ازش به هم میخورد رو از تنم کندم و روی زمین پرت کردم.
خب آرام خانم از دورهی اسارتت لذت ببر که فردا معلوم نیست با این شانس گندت چی در انتظارت باشه.
*********
#نفس
اونقدر دلتنگ این عمارت بودم که هر چی بهش نگاه میکردم راضی نمیشدم.
این چند روز به اندازهی چندین ماه واسم گذشت، جوری که الان که اومدم اینجا حس میکنم چند ماهه که اینجا رو ندیدم و از همه بیشتر دل احمقم دلتنگ کسی بود که اونطور خردم کرد و شکست.
توی باغ تکاپوی زیادی بخاطر مهمونیه امشب بود.
ریسههای نوریای که لا به لای درختا انداخته بودند به احتمال زیاد جلوهی رویایی رو امشب به باغ میدادند.
نگاهم تو نگاه سوگل که داشت میزیو جا به جا میکرد گره خورد.
لبخندی زدم و خواستم به سمتش برم اما با گرفتن نگاهش ازم و به کارش ادامه دادن ماتم برد و لبخند از رو لبم پاک شد.
چرا اینطوری کرد؟
شونهای بالا انداختم و از پلههای سفید که دو طرفشون ستونی با مجسمههای شیر بود بالا اومدم.
پشت در چوبی و شیشهایه سالن وایسادم و با کمی مکث بازش کردم.
با دیدن رقص نور بزرگی که حالا به اون سالن بزرگ اضافه شده بود محوش شدم.
چه حالی میده چراغا رو خاموش و اونو روشن کنی.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
با آرام چه بلاهاییو سر پسرا توی پارتیها آوردیم… اما راستش الان دیگه چندان علاقهای به جشن و پارتی و پسرای خوشتیپ ندارم، یه جورایی برام عذابآورند، چون یاد بزرگترین حماقت عمرم میندازتم.
با فرهادم توی یکی از اون مهمونیا آشنا شدم و حالا وضعیتم اینه.
دستی به یکی از میزهای گردی که توی سالن بود کشیدم و نگاهمو اطرافم چرخوندم.
با دیدن یکی که پشت بهم رو به پنجرهی قدی وایساده بود و سیگار به دست به کارای خدمتکارا نگاه میکرد از حرکت ایستادم.
بدون برگشتنش هم میفهمیدم که خودشه، خود سنگدلشه… اما نه، اگه سنگدل بود من اینجا نبودم.
لبخندی محوی روی لبم نشست و نم اشک چشمهامو تر کرد.
اونم نتونسته دوریمو تحمل کنه.
نمیخواستم به خودم امید واهی بدم اما دست خودم نبود.
آروم به سمتش رفتم.
خوشحال بودم که سالن خالیه خالی بود، تنها صدای تق و توقی توی آشپزخونه میومد.
کمی نزدیک بهش وایسادم و واسه بیشتر نزدیک شدن بهش این پا و اون پا کردم.
میترسیدم بازم باهام تند رفتار کنه.
چقدر من ساده و احمق شده بودم که بعد از اون حرفهاش هنوزم دلم براش تنگ میشد، واسه پسری به اصطلاح اربابم که چیزی به نام رحم نمیشناسه و به بدترین حالت ممکن بردههاشو شکنجه میده.
هر چند ثانیه سیگار بین لبش جا خوش میکرد و دودی بلند میشد.
نمیدونستم حضورمو پشت سرش حس میکنه یا نه.
یه قدم بهش نزدیکتر شدم و بازم یه قدم دیگه، اونقدر که دقیقا پشت سرش وایسادم.
سعی کردم با نفسهای عمیق خودمو آروم کنم.
دستمو به سمت کمرش بردم اما نزدیک بهش وایسادم.
ترس پس زده شدنم پشیمونیو توی جونم انداخت و باعث شد چندین قدم ازش دور بشم.
خواستم بیخیال بشمو منم مثل خودش بیرحم و سرد باشم و برم اما وسط راه پا پس کشیدم.
من نمیتونم مثل اون باشم، چون اینا هیچوقت جزو خصوصیاتم نبودند.
عزممو جمع کردم و اینبار بیطاقت به سمتش دویدم و همین که بهش رسیدم روی کمرش پریدم، دستهامو دور گردنش و پاهامو دورش حلقه کردم که تکون شدیدی خورد.
– سلام آقای به اصطلاح ارباب.
با حرص نیم نگاهی بهم انداخت که با لبخند شیطونی نگاهش کردم.
نگاهشو ازم گرفت و پوفی کشید.
– باز زلزله برگشت!
تک خندهای کردم.
– یه کم تنوع و هیجان توی خونه و زندگی خوبه.
سیگارشو انداخت و زیر پا لهش کرد.
– پررو نشو، بیا پایین ببینم.
نوچی گفتم.
سرشو بالا و پایین کرد.
– باشه.
تو همون وضعیت به سمتی رفت و به مبلهایی که حالا به جای رو به روی تلوزیون بودن گوشهای گذاشته شده بود نزدیک شد و یه دفعه چرخید و بلافاصله نشست که از دردی که توی تنم پیچید دادم به هوا رفت.
– آی بلند شو له شدم.
مشتهامو بهش کوبیدم.
– بلند شو.
نزدیک بود که از وزنش به رحمت الهی بپیوندم که آخرش خودشو کنارم انداخت.
رونهامو ماساژ دادم و با حرص نگاهش کردم.
از جاش بلند شد و دست به مبل گذاشت و تو صورتم خم شد.
سعی میکرد جدی باشه.
– ببین نفس نه الان و نه امشب کنارم نبینمت.
اما چشمهاش برخلاف زبونش حرف میزدند.
با لبای آویزون گفتم: چرا؟ منکه دختر خوبیم!
نفس پر حرصی کشید و نگاهشو بین لب و چشمهام چرخوند.
به شونهش زدم و گفتم: باشه حاجی امروز از کنارت جم نمیخورم.
نگاه تندی بهم انداخت.
– من اینو گفتم؟
به چشمهاش اشاره کردم.
– اینا گفتن.
دندونهاشو روی هم فشار داد و صاف وایساد و چنگی به موهایی که معلوم بود حسابی واسه مرتب کردنشون زمان گذاشته زد.
همونطور که دوتا دستهاشو به کمرش زده بود و به زمین نگاه میکرد گفت: بلندشو برو کمک بقیه.
با بدجنسی گفتم: دلت میاد آخه؟ هنوزم تب دارم.
نگاه اخم آلودی بهم انداخت و دستشو روی پیشونیم گذاشت که گرمای دستش به طور آرامش دهندهایه توی کل وجودم پیچید.
– نداری.
– خب تازه خوب شدم.
دستشو برداشت.
مظلوم نگاهش کردم که با اخم گفت: نخیر، بلند شو.
بعد چرخید و جلو رفت که با حرص نگاهش کردم.
باشه رایان خان.
پا روی پا انداختم.
– فهمیدم دیشب اومدی ملاقاتم.
یعنی جوری برگشت که گفتم کل مهرههای کمرش به هم پیچیدند.
نگاه تند و تیزی نثارم کرد.
– چه حرفا!
لبخند بدجنسی زدم.
– تازه با آرمینم بحث کردی.
برگشت و عصبی به مبل دست گرفت و خم شد.
– کی همچین زری زده؟
با کمی مکث گفتم: بیدار بودم.
اخمهاش کمی از هم باز شدند.
– داری دروغ میگی، کی گفته؟
– مگه میشه بعد از سه روز گرمای حضورتو حس کنم و بیدار نشم؟
این دفعه اخمش به کل نابود شد و سردی نگاهش پرید.
لبخند کم رنگی زدم.
تنمو جلو کشیدم و آروم گونهشو بوسیدم
به چشمهای بسته شدش خیره شدم.
– تو نمیومدی تب منم پایین نمیومد.
فقط سکوت کرد و چشمهاشو بسته نگه داشت.
نفس عمیقی کشیدم.
– میرم کمک بقیه.
خواستم از زیر دستش بیرون بیام اما بازومو گرفت و باز نشوندم.
کوتاه به لبم و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– لازم نکرده، بیا تو اتاقم.
لبخند محوی روی لبم نشست.
با کمی مکث نگاه ازم گرفت و صاف وایساد، چرخید و به سمت آسانسور رفت و دستی لای موهاش کشید.
لبخند پررنگی روی لبم نشست.
الکی واسه من ادای بیرحما رو درنیار.
از جام بلند شدم و از خدا خواسته از اینکه زیر بار مسئولیت کمک کردن بیرون اومدم به سمت پلهها دویدم.
…راوی…
سوگل از عصبانیت روی پا بند نبود.
مشتشو به لبش کوبید و غرید: باز اون دختره برگشته، مگه قرار نبود واسه همیشه بفروشتش به اون پسره؟
آرمیتا کلافه لبهی حوض نشست.
– من چه میدونم! حتما ارباب دلش طاقت نیاورده برش…
با نگاه تند و تیزی که سوگل بهش انداخت سکوت کرد و دستی به آب زد.
– این فقط یه فرضیهست.
بالاخره یه جا وایساد.
– اینطوری نمیشه، دختره رو باید از ریشه بزنیم.
ابروهای آرمیتا بالا پریدند.
– از ریشه؟
سوگل سری تکون داد و بهش نزدیک شد.
بعد از نگاه انداختن به اطرافش آروم گفت: باید شرشو کم کنیم.
آرمیتا کلافه پوفی کشید.
– ارباب میفهمه سوگل!
پوزخندی زد.
– چطور نفهمید کتک خوردنش کار ما بوده؟ میدونم که سامان کارشو بلده، اون دختره باید از سر راهم بره کنار حالا به هر قیمتی که شده.
#نفس
چند دقیقه بود که یک ریز فقط جلوم رژه میرفت و مدام یا دستی به ته ریشش میکشید و یا به لبش.
کم کم دیگه داشت صبرم لبریز میشد.
پوفی کشیدم و دست به سینه با حرص نگاهش کردم.
آخرش وایساد و بهم نگاه کرد که گفتم: چه عجب! نمیخوای حرفی بزنی؟ روانی شدم بابا!
یه دفعه به سمتم اومد که فکر کردم حرفی برخلاف میلش زدم و فاتحهی خودمو خوندم اما همین که بهم رسید گردنمو گرفت و به در کوبیدم و بلافاصله لبشو محکم روی لبم گذاشت که نفسم قطع شد و چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستشو به سمت فکم سوق داد و با ولع بوسیدم که یه لحظه از حسی که داشتم سست شدم که اونم فرصتو غنیمت شمرد و زود دستشو دور کمرم حلقه کرد.
اونقدر از این حرکت ناگهانیش شکه شده بودم که هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.
انگار همراهی نکردنم کلافهش کرد که سر عقب کشید.
اولین باری نبود که میبوسیدم اما این دفعه بیشتر از قبل خجالت زدم کرد که سرمو پایین انداختم و بیاراده لبمو توی دهنم کشید.
سرشو پایین آورد و با بدجنسی گفت: داری مزهش میکنی؟ هنوز سیر نشدی؟
سرم بیشتر تو یقهم فرو رفت که خندید.
– اینکارا اصلا بهت نمیاد!
سعی کردم نخندم.
دستشو کنارم به در تکیه داد و سرمو بالا آورد که نگاهم به نگاه خندونش گره خورد و هوش از سرم برد.
چند ثانیه نگذشت که لب خندونش جمع شد و نگاه ازم گرفت.
– لعنت بهت نفس!
اینکه کنارم نمیتونست خودشو کنترل کنه و واسه چند دقیقه هم اون حالت بیرحمیش از بین میرفت امیدوار کننده بود.
فکر کنم من تنها کسی بودم که اینقدر میخواستم خوب بودن و خوب شدنشو ببینم.
با تردید دستمو بالا بردم و روی ته ریشش کشیدم.
این دفعه نگاهش درمونده شد.
– چرا داری اینکار رو باهام میکنی نفس؟
لبخند محوی زدم و دستمو انداختم.
– من کاری باهات نمیکنم، خودت تازه داری میفهمی دنیا بدون خشونت واست قشنگتره و یه حس عجیبی داره.
دستهامو روی قلبش گذاشتم.
– تو سالهاست که دکمهی آف قلبتو زدی اما دیگه قلبت داره نشونه می فرسته که خسته شدم از خاموش موندن رایان خان.
دستهاشو روی دستهام گذاشت و عمیق نفس کشید.
کلافگی توی نگاهش موج میزد.
لبخند پررنگتری زدم.
– من از گذشتهت و اینکه چی کشیدی چیزی نمیدونم اما اینو خوب میدونم که تو خیلی خوبی رایان، فقط این همه سال داری تظاهر به بد بودن میکنی.
نم اشک چشمهاشو پر کرد.
حالا میفهمم حاضرم هرکاری بکنم تا چشمهاشو اینطوری نبینم.
– چرا فکر میکنم فقط تو اینطوری حرف میزنی؟ چرا حرفای دخترای دیگه نمیتونه همچین بلاییو سرم بیاره؟
خیره به چشمهاش سکوت کردم.
مچهامو گرفت و عقب عقب رفت که باهاش کشیده شدم.
روی تخت نشست.
– بشین رو پام.
از خجالت سرخ شدم و سعی کردم عقب برم.
– نه، میشینم کنارت.
اخم ریزی کرد.
– گفتم بشین رو پام.
متقابلا اخمی کردم.
– نمیخوام پررو، عه!
اخمهاش بیشتر درهم رفتند.
سعی کردم مچهامو آزاد کنم اما یه دفعه ول کرد که مثل چی پرت زمین شدم و پشتم حسابی درد گرفت و صورتمو جمع کرد.
با درد و حرص نگاهش کردم.
– خیلی بیفرهنگی!
انگار که دلش خنک شده باشه خندید.
چشم غرهای نثارش کردم، دستهامو به زانوم تکیه دادم و از جام بلند شدم.
با حرص گفتم: نخواستم، میرم کمک بقیه.
دستهاشو پشت سرش تکیه گاه بدنش کرد و باز خندید که دندونهامو روی هم فشار دادم.
عثب عقب رفتم.
– من دارم میرم.
تنها سرشو کج کرد و چشمهاشو کوتاه روی هم گذاشت.
نفس پر حرصی کشیدم.
منو بگو منتظر منت کشیم.
دستگیره رو گرفتم.
– من واقعا دارم میرم.
بازم چیزی نگفت.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
نگاه تیزی بهش انداختم و بعد چرخیدم.
در رو به شدت باز کردم اما همین که پامو بیرون گذاشتم یه دفعه از روی زمین کنده شدم و کشیده شدم تو که جیغی زدم.
در رو بست و به سمت تخت رفت که با تقلا بلند گفتم: ولم کن غول گنده، عجب زوری هم داری! نمیخوام بشینم رو پات مگه زوره؟
چرخید و بلافاصله نشست و روی پاش نشوندم که از خجالت لبمو گزیدم و ناخونهامو توی دستش فرو کردم اما یه ذره هم صداش درنیومد.
دستهاشو محکم دور شکمم حلقه کرد و سرشو توی موهام فرو برد.
عمیق بو کشید که معذب شده گفتم: رایان؟
تو همون حالت گفت: اینطور صدام نزن لعنتی!
فشار ناخونهامو کمتر کردم و سر به زیر لبخند محوی زدم.
موهامو یه ور شونم انداخت و چونشو روی شونم گذاشت.
– امشب از کنارم جم نمیخوری، فهمیدی؟
ذوق کرده سری تکون دادم.
– گرسنته که ناهار بیارن؟
سعی کردم زیاد بیحنبه بازی درنیارم.
– یعنی منم پیش تو بخورم؟
– دوست داری؟
این دفعه به کل نیشم باز شد و به زور کمی چرخیدم که صورتشو کمی عقب برد.
– حرف درست نشه؟
کوتاه به لبم و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– اما این لبخند گشادت نمیگه که به فکر حرف دیگرونی!
سعی کردم نخندم.
– حله آقای به اصطلاح ارباب.
خندون سرشو به چپ و راست تکون داد.
– تو آدم نمیشی نفس!
خندیدم.
– نفسم دیگه.
#آرام
در رو که باز کرد هر چند که استرس داشتم با حرص لگدی به پاش زدم و نگاه تند و تیزی بهش انداختم اما عوضی یه ذره هم عکس العمل نشون نداد.
نفس پر استرسی کشیدم و وارد شدم که بلافاصله در رو بست.
تا حالا رادمانو نشسته روی صندلی به طرف پنجره ندیدم بودم.
کوتاه قدم برداشتم.
– ببین رادمان، من…
– فقط من حرف میزنم.
وجودم از سردیه لحنش لرزید.
با التماس گفتم: لطفا بذار…
با دادش لال شدم.
– گفتم فقط من حرف میزنم.
اشک توی چشمهام حلقه زد و سرمو پایین انداختم.
– فکر میکردم با بقیهی هم جنسهات فرق میکنی، جوری که این فکر کم کم داشت به یه باور و عقیده تبدیل میشد اما همیشه میگند ماه پشت ابر نمیمونه.
سرمو بالا بردم و یه قدم بهش نزدیک شدم.
– رادمان من…
اما جوری که انگار حرفمو نشنیده ادامه داد.
– تو هم شبیه بقیشون بودی اما تو لباس بره، هم تو و هم اونا میخواین پا بذارید روی کمرم تا به اهدافتون برسید، اونا یه جور، تو هم یه جور دیگه.
از بغض لبامو روی هم فشار دادم.
حرفهاش از صدتا فحش و کتکم بدتر بودند.
صداش، لحنش، حرفهاش همش نشون از این بود که بدجور شکستمش، آره منه احمق با دروغهام کسی که دوسش دارمو شکستم و خرد کردم.
حکم گناه و جرم من چیه؟
از جاش بلند شد اما برنگشت و تنها دستهاشو داخل جیبهاش فرو برد.
با بغض گفتم: نگو که از دستت دادم رادمان.
– شکستیم، دروغات تک تکشون خنجری شدن و وجودمو تیکه تیکه کردن.
سرمو پایین انداختم و اشکهام دونه دونه روی گونههام سر خوردند.
– میخواستم حقیقتو بهت بگم.
تنها سکوت به گوشم رسید.
به سمتش رفتم و با گریه گفتم: رادمان من دوست…
یه دفعه داد زد: بسه!
از جا پریدم و صدای هق هقمو تو گلوم خفه کردم.
اینبار صداش کمی لرزید.
– بسه دروغگو، دیگه گول هیچ کدوم از حرفهاتو نمیخورم، منه احمق، منی که هیچ کسی تا حالا نتونسته بود رو دستم بزنه از کسی که مثل جفت چشمهام بهش اعتماد داشتم رو دست خوردم، خیلی پستی آرام.
دیگه پاهام وزن تنمو تحمل نکردند که روی زمین دو زانو فرود اومدم و صدای هق هقم پیچید.
– اولش دوست نداشتم رادمان اما الان…
– ببر صداتو.
حتی نذاشت جملمو ادامه بدم و به دوست داشتنش اعتراف کنم.
– دیگه نه میخوام چشمم بهت بیفته و نه اینکه تو یک کیلومتریم باشی، تو برام مردی آرام، حالا هم گورتو از خونم گم کن بیرون.
نفسم بند اومد و با ترس بلند شدم.
دیشب تا حالا از شنیدن همین وحشت داشتم.
بازوشو گرفتم و با التماس و هق هق گفتم: رادمان بهم گوش کن، بخدا من بدون تو…
بازوشو آزاد و با یه ضربه روی زمین پرتم کرد که چشمهامو با درد وجودم بستهم و صدای بلند گریهم مطمئن بودم تا پایینم رسید.
اینبار صداش رگهی عصبانیت و بغض پیدا کرد.
-آرام من مرد، من عاشق همون دختر فقیری بودم که حاضر بودم جونمم براش بدم نه تو.
از حرفهاش دوست داشتم با دستهای خودم خودمو بکشم و خلاص بشم.
روی زمین خم شدم و ایندفعه گریهم با جیغ ترکیب شد.
– نگو رادمان، نگو لعنتی.
اما حتی زجههامم دلشو نسوزوند.
– چمدونتو جمع کن و تا نیم ساعت دیگه ردی ازت توی خونم نباشه که این دفعه بدون شوخی میکشمت، کسی که رادمان شاهرخیو دور میزنه سزاش مرگه پس تا نظرم عوض نشده زودتر برو، تو هم از زندگیم و هم از قلبم خط خوردی دختر خانم، من دیگه تو رو نمیشناسم.
از هق هقهایی که حس مرگو میدادند نمیتونستم حرفی بزنم و گریهم به مرحلهی زجه زدن رسیده بود.
مطمئنم بودم میمردم، من امروز میمردم و دق میکردم.
از کنارم گذشت و از پشت سرم گفت: به مامانت خبردادم بیاد دنبالت، از اینجا به بعد فکر این باش که چجوری واسه مامان و بابات توضیح بدی و دلشونو به دست بیاری.
اینو گفت و درحالی که به جای نجات دادنم تو مرداب مرگ پرتم کرد راهشو کشید و رفت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
عالی بود فقط بین این پارت تا پارت بعدی فاصله زیادی نیوفته ک بی مزه میشه
خسته نباشی ادمین🤗
وای نویسنده تو چقدر گلی آخه؟ حدود ی ساله تو این سایت رمان میخونم هیچ نویسنده ای رو مثل شما ندیدم ک انقدر منظم و ب وقت پارت بده و پارتاش طولانی باشن بخدا من هر پارتی ک میدی انقد دعات میکنم هر بارم میخوام تشکر کنم ولی چون پسرم کوچیکه وقتم کمه الانم خوابه ک دارم کامنت میدم ولی بدون ک عاشقتم حتی اگه هر پارت نظر ندم. خیلی گلی و ی عالمه لایک داری. از ادمین گل هم ممنونم
سلامی دوباره به زهرا خانم مادر گل خوبی اره واقعا راست میگی این نویسنده نسبت به رمان استاد خلافکار و بقیه رمان ها خیلی پارت هاش طولانی و عالی
عزیزدلمی شما 😁❤ با اینکه حرص میخورمرمانم به جز توی کانالم جاهای دیگه همپخش شده اما این نظراتو که میبینم دلم رحم میاد ادمینو میبخشم 😢😅
همه که تلگرام ندارن نویسنده عزیز
عالى بود خواهش میکنم پارت جدید زود بزارید
پارت بعدی کی میاد؟
پارت بعدیو کی میزارین؟
یه سوال بپرسم ب پسرا بر نخوره لطفا . پسراهم رمان میخونن؟
اره عزیزم تا دلت بخواد بیا تو سایت استاد خلافکار یه نگاه تو نظرسنجی پایین بندازی متوجه میشی
ساحل جااان بت بر نخورع ولی منم همین سوالو نسبت ب شما دخترا دارم
دخترام رمان میخونن؟
اخه من انقد رمان دوس دارم ک فرداش میرم پیش رفیقام میشینیم برا هم داستانو تعریف میکنیم
تازه رمان دانشجوی شسطون بلا رو هم بخون قشنگع
سلام
ممنون از سایت و رمان خوبتون
هر چندوقت یبار پارت میذارین؟؟؟؟
سلام
سه روز در میون بعضی وقتا هم دو روز در میون
ناموسن😂😂