– آرام؟ کجا میری؟
با صدای لادن به خودم اومدم و از اینکه بلند شدم خودمم تعجب کردم.
– چی؟… نمیدونم!
کلافه دو دستمو توی صورتم کشیدم.
پا شد و به سمتم اومد.
– خوبی؟ یه دفعه چی شد؟
– این…
نفس عمیقی کشیدم.
– این کارای رادمان کلافم کرده، معذرت میخوام، حواسم جمع نیست.
اخم ریزی روی پیشونیش نشست.
– میرم باهاش حرف میزنم.
خواست بره که سریع بازوشو گرفتم و گفتم: نه نه، نمیخواد.
تشرزنان گفت: یه نگاه به حالت بنداز!
– لطفا، بذارید خودمون حل کنیم، میتونم حلش کنم.
با نارضایتی نگاهم کرد و کمی بعد بازوهامو گرفت.
– عشق خطرناکه، هیچوقت نذار رابطتون به لبهی پرتگاهش برسه چون امکان داره همونی که عاشقشی اونو هل بده پایین و تو هم همراهش سقوط کنی.
استعارهای که به کار برد حسابی دردناک بود.
– نمیذارم.
بازوهامو ول کرد.
– خوبه.
با سر به عقب اشاره کرد.
– برو پیشش، اینطور بهتره.
– ببخشید که وسط…
حرفمو قطع کرد.
– اصلا اشکالی نداره، برو.
کمی خیره نگاهش کردم و بعد از کنارش گذشتم.
این مامان و بابای من پر از رازند.
مامانم اول با نیما آشنا شده بوده یا بابام؟ چرا اینقدر همه چیز به هم پیچیده شده؟ حقیقت واقعی چیه؟
دستمو به میلهی پله گرفتم تا پایین بیام اما با چیزی که به ذهنم رسید با ناباوری به لادن که توی آب رفته بود نگاه کردم.
این همونی نیست که مامان عکس توی پیجشو بهم نشون داد و گفت رقیب عشقیم بوده؟
آروم توی آب اومدم و شکه کمی جلو رفتم.
دقیق به صورتش خیره شدم.
یه آدم مرده چجوری…
صحنه سازی بوده! این همه سال زنده بوده! اما مرگ ظاهریش واسه چی بوده؟ راحتتر زندگی کردن یا یه چیز دیگه؟
مدام حرفش توی گوشم اکو شد.
“بابای رادمان یه جورایی یکی از آشناهام بود.”
نیما رو میشناخته، همینطور مامان و بابامو، نیما با مامانم ازدواج کرده بوده و ازش یه بچه داره.
کلافه چشمهامو بستم و آرنجهامو لب استخر روی زمین گذاشتم.
دارم دیوونه میشم.
قضیه چی بوده؟ همه چیز هر لحظه داره پیچیدهتر میشه و به جای اینکه گرهی بتونم باز کنم یه گره دیگه هم بهشون اضافه میشه!
از جریان و صدای آب فهمیدم یکی داره به این سمت میاد.
دیگه غیر از رادمان کی میتونه باشه؟
چیزی نگذشت که دستی روی کمرش نشست و پس بندش صداش بلند شد.
– خوبی؟
وایسادم و چشمهامو باز کردم که از سوزشش روی هم فشارشون دادم.
– این کلر داره اذیتم میکنه رادمان، بیا بریم بیرون.
– یه کم دیگه صبر کن.
با دلخوری نگاهش کردم.
– دارم میگم دارم اذیت میشم رادمان یعنی اینقدر برات بیاهمیت شدم؟ نکنه راستی راستی اون دختره سارا برات مهم شده؟
اخمهاش درهم رفت.
– اینقدر زر نزن آرام!
– پس دست بردار از اذیت کردنم، میدونم که میفهمی چجوری دارم عذاب میکشم، میخوای ازم انتقام بگیری…
دستهامو از هم باز کردم.
– اینجا جلوتم پس کارمو تموم کن.
نگاه ازم گرفت و پوفی کشید.
خوب بهش نزدیک شدم.
– رادمان؟
بهم نگاه کرد.
منتظر بودم جونمشو نثارم کنه اما چیزی ازش نشنیدم.
سری تکون دادم.
– باشه، انگار دیگه خبری از جواب دادنتم نیست.
چندبار آروم به قفسهی سینهش زدم.
– میخوام ببینم تا کجا میخوای پیش بری و منو بشکنی.
چرخیدم و به سمت بقیه رفتم.
بدیه من اینه که با اینکاراش نمیتونم کنارش باشم و یه جوری از کاراش پشیمونش کنم.
زود میخوام ازش دور بشم تا نگاهم تو نگاهش نیوفته.
غرور بیجام اینجا داره کار دستم میده.
بازم اولین نفر نگاه لادن بهم افتاد.
– دوباره که برگشتی!
حالا که فهمیده بودم دقیقا کیه دوست نداشتم زیاد دور و ورش باشم.
– بیخیال.
از کنارش گذشتم و به سمت پسرا که داشتند از استخر بیرون میرفتند رفتم.
– هر جا میرید منم بیام؟
همشون بهم نگاه کردند.
– حوصلم سر رفته.
دنیل: آره بیا میریم بار.
به سمتش رفتم.
اگه اشتباه نکنم دنیل پسر جانه.
خب قطعا هم هست، جاستین که دو تا پسر داره اونم اون دوتا الدنگ، سایمونم یکی پونزده ساله.
به چه چیزایی فکر میکنما! اصلا خل شدم!
پا روی پله گذاشتم که خودشم کمکم کرد بیام بالا.
سعی کردم پامو با احتیاط بذارم روی زمین تا لیز نخورم.
خواستم قدمی بردارم اما صدای بلند رادمان مانعم شد.
– عزیزم؟
عزیزمت بخوره توی سرت.
به سمتش چرخیدم.
– جونم عزیزم؟
– بیا اینجا.
لبخند حرص دراری زدم.
– خسته شدم، میرم یه کم بشینم.
بعدم بدون توجه به نگاه تهدیدوارش به سمت پسرا رفتم.
تو با اون دختره بپری، اونوقت من با پسر داییهات نپرم؟ حالا که اینطور شد منم خوب حرصتو درمیارم.
دنیل یکی از صندلیها رو واسم بیرون کشید که با لبخند تشکری کردم.
صدای بابا بزرگه که تکیه به صندلی خوابیدهی کنار استخر بود بلند شد.
– پسرا یه نوشیدنی هم واسه من بیارید.
دنیل دست به صندلیم گذاشت و کمی خم شد.
– چی واست بیارم؟
– اهل مشروب نیستم.
ابروهاش بالا پریدند.
– متعجبم کردی! خب، آبمیوه چی میخوری؟
شونهای بالا انداختم.
خندید.
– پس خودم انتخاب میکنم.
بعدم به سمت اپن که یکی از خدمتکارها آمادهی خدمت پشتش وایساده بود رفت.
نگاهمو به سمت رادمان چرخوندم.
درسته ازم دور بود اما توجهشو به خودم میدیدم.
حرص بخور تا جونت دراد.
– آرام؟
با صدای کیان، پسر لادن، بهش نگاه کردم.
– بله؟
– مامان و بابات توی دبی زندگی میکنند؟
از اینکه نمیدونستم رادمان درمورد مامان و بابام چیزی گفته یا نه تردید داشتم جواب بدم.
درآخر گفتم: نه ایران.
آهانی گفت.
– مسیحی هستی دیگه؟ نه؟
ابروهام بالا پریدند.
– از کجا اینقدر مطمئن حرف میزنی که هستم؟
بهم اشاره کرد.
– تا میدونم مسلمونها اینطوری نیستند، یه قوانین خاصی توی پوشیدگی دارند، البته شایدم یهودی باشی.
واسه یه لحظه حسابی از خودم خجالت کشیدم که باعث شد خودمو جمعتر کنم.
چقدر خجالتآوره که مسلمون باشی و یه مسیحی بهت بگه نیستی.
– چیزه… خب آره، مسیحیم.
باز آهانی گفت.
دستهاشو زیر چونش زد و با یه هیجان خاصی گفت: دخترای مسلمونو که توی مدرسهی کناریمون میبینم حسابی خوشگلند، با اینکه موهاشون بیرون نیستا اما تو چهرشون یه آرامش خاصی موج میزنه.
اگه بگم ته دلم یه جوری نشد دروغ گفتم.
با اکراه یه نگاه به وضعیت الانم انداختم.
این چه وضعیه آرام؟
پاهامو بیشتر به زیر میز بردم.
با نشستن دنیل بهش نگاه کردیم.
یه لیوان بزرگ آب پرتغالو بهم داد که تشکری کردم.
یه اشاره به پشت سرم کرد.
– رادمان خوب با خواهرم صمیمی شده!
به زور لبخندی زدم.
– کلا رادمان زود با یکی صمیمی میشه، خواهرت شنا بلد نیست؟
– مامانم که یه دوره فرستادش یاد بگیره، نمیدونم بلد شده یا نه.
از حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.
دیدی گفتم؟
– چرا زیاد پیش نامزدت نمیری؟
یه کم از آبمیوم خوردم.
– بیخیال.
– دعواتون شده؟
باز تکرار کردم: بیخیال.
– پس شده، راستش خیلی دلم میخواد یکی گیر منم بیاد که به جای پولم خودمو بخواد.
– پولداری همینه دیگه، نمیشه به کسی اعتماد کرد.
سری تکون داد و یه کم از محتوای شفاف توی لیوانشو خورد.
با دستش که روی دستم نشست ابروهام بالا پریدند.
– اگه اذیتت کرد به خودم بگو دارم براش.
خندیدم.
– ممنون.
آروم آروم دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم اما دستمو محکمتر گرفت.
– جدی دارم میگم، سعی کن دعواتون اوج نگیره اما اگه این اتفاق افتاد میتونی روی من حساب کنی بیای خونم، رادمانم برای اینکه ادب بشه نمیفهمه تو پیشمی.
شاید واقعا نظرش خیرخواهی بود اما از حرفهاش خوشم نیومد.
اینبار دستمو بیرون کشیدم.
– بازم میگم، ممنون.
– هرجور…
اما حرفش با بیرون کشیده شدن صندلی کنارم قطع شد.
طبق حدسم رادمان بود.
صندلیشو بهم نزدیکتر کرد و دست دور گردنم انداخت.
سارا کنار اون یکی برادرش که خالی بود نشست.
با لحنی که خوب حرصی بودنشو میفهمیدم گفت: خب خانمم گرسنت نیست بریم بالا؟
– نه عزیزم، اگه تو میخوای برو.
حرص تو نگاهش موج میزد.
– تو نبودی که میگفتی کلر داره چشمهامو میسوزونه؟
– بهش عادت کردم عزیزم.
با حرص سری تکون داد.
– که اینطور.
بعد دستشو بلند کرد و رو به خدمتکاره گفت: یه وودکا واسم بیار.
دندونهامو روی هم فشار دادم و آرنجمو به پهلوش زدم.
– وودکا نه.
بهم نگاه کرد.
– نه عزیزم؟ شامپاین چطور؟ ویسکی خوبه؟ زیاد بخورم چطوره؟ بعدازظهر که خوابت نمیاد؟
خون خونمو میخورد.
منظورشو خوب میفهمیدم.
– شایدم دوست داشته باشم تو بخوری.
دستشو به شدت از دور گردنم برداشتم.
– هر کوفتی میخوای بخوری بخور، اصلا به من چه؟
بازم دستشو دور گردنم انداخت.
حتی تو رفتارشم حرصو میشد دید.
– اوه عزیزم، باز خشن شدی؟
دوباره دست بلند کرد و گفت: دوتا وودکا.
غریدم: رادمان؟
بهم نگاه کرد.
- عوضش کنم؟
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
دنیل: بسه رادمان! دعوا کردید الانم آشتی کنید.
رادمان: این قضیه خصوصیه پسر دایی جون.
چشم باز کردم و دستشو پس زدم.
خواستم بلند بشم اما باز روی صندلی نشوندم و یه پاشم روی پام انداخت.
نگاه تندی نثارش کردم اما یه ذره هم از رو نرفت.
خدمتکاره اومد و دوتا لیوان روی میز گذاشت.
به یکی از لیوانها اشاره کرد.
– بخور عزیزم.
عصبی گفتم: بسه!
یه دفعه هردو مچهامو با یه دستش گرفت و لیوانو برداشت.
– یا بخور یا به زور میکنم توی حلقت.
تقلا کردم و داد زدم: این کارت یعنی چی؟
صدای معترض دنیل بلند شد: رادمان!
سعی کرد محکم بگیرتم.
– شاید دوست دارم حالت مستیتو ببینم.
سعی کرد لیوانو به لبم نزدیک کرد.
با تموم توانم تقلا کردم.
صدای خشنشو کنار گوشم شنیدم.
– حتی به فکرتم نرسه با یکی از پسر داییهام بپری آرام.
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.
با تموم توانم آرنجمو محکم زدم به صورتش که صدای دادش بلند شد.
خودمو از دستش آزاد کردم و با خشم بلند شدم.
صندلیو روی زمین پرت کردم و داد زدم: تو وقتی با سارا میپری اشکالی نداره نه؟ قصدت دقیقا چیه؟ هان؟
انگشت اشارمو طرفش گرفتم و با صدایی که از خشم میلرزید گفتم: دیگه سمت من نیا رادمان، دیگه نبینم دستیو بهم بزنی که به صد نفر دیگه هم خورده.
با نگاههایی که خون ازش میبارید درحالی که خم شده بود و بینیشو گرفته بود نگاهم کرد.
عقب عقب رفتم و داد زدم: یکی در رو باز کنه میخوام برم.
همه بهمون نگاه میکردند.
جاوید: آروم باش دختر، میشینیم حرف میزنیم، با…
با جرئت داد زدم: میگم در رو باز کنید، حرفمو واضح زدم.
اخمهاش به هم گره خوردند.
– منم حرفمو واضح زدم، بیا بشین ببینم چی شده.
هر لحظه امکان داشت از عصبانیت بلند داد بزنم ” من دختر همونیم که از حسادت میخواستی مادرشو بکشی، درست شبیه اونم پس به من دستور نده که ازت یه مقدارم حساب نمیبرم!”.
– واقعا فکر کردید زیر دستتونم که بهم دستور میدید؟
صدای معترض لادن بلند شد: آرام!
جاستین با اخمهای درهم گفت: اول اینکه درست صحبت کن دختر جون، دوم اینکه بدون وسط خانوادهی مایی پس حق بیاحترامی به هیچ کدوم از ماها رو نداری مخصوصا رادمان.
حس غریبی و بیکسی بند بند وجودمو پر کرد.
اشکم به عصبانیت توی چشمهام اضافه شد.
به رادمان نگاه کردم.
– دارم کم کم ازت بیزار میشم رادمان، بابام راست میگفت، تو هم شبیه باباتی.
یه دفعه بلند شد و صندلیو به کنارش پرت کرد.
خون کم زیر بینیشو پاک کرد و به سمتم اومد که از طرز نگاهش به عقب رفتم اما بازم سکوت نکردم، چون دلم زیادی پر بود.
– حالا میفهمم مامانم کنار بابات چی کشیده!
غرید: وسط جمع ببند دهنتو آرام.
با بغض و عصبانیت گفتم: اگه نبندم چی؟ میکشیم؟ شایدم زندانیم کنی.
خندیدم.
– شایدم حرف توی هواپیماتو عملی کنی!
یه قطره اشک روی گونم چکید.
– من دیگه آب از سرم گذشته رادمان، خستهی خستم، تنها چیزیم که از خودم دارمم ازم بگیر، برام مهم نیست.
#چند_دقیقه_قبل
#نفس
گوشیو به شدت به زمین کوبید که از صدای خورد شدنش چشمهای پر از اشکمو بستم.
دست به صندلی گرفت و غرید: که هیچی بین تو و رایان نیست؟ آره؟
تنها سکوت کردم.
مگه با اون پارچهی توی دهنم و دست بسته شدم کاری هم میتونستم بکنم؟
وقتی که بیهوش اومدم اونقدر داد و بیداد کردم که آخرش تو این وضعیت افتادم.
هرم نفسهای عصبی و تندش به صورتم میخورد.
– دیگه تموم شد نفس، فکر رایانو از سرت بیرون میکنی و واسه دوباره دیدن مامان و بابات مثل بچهی آدم گوش به حرفم میدی و زنم میشی.
از بغض لبهامو روی هم فشار دادم.
برای بار دوم قراره عذاب بکشند، تازه نجاتم داده بودند و مامان حالش بهتر شده بود!
دستشو توی موهام کشید و نزدیک گوشم عصبی لب زد: شنیدی دیگه؟ نه؟ رایان دیگه پر، حتی دیگه فکرشم نباید به ذهنت خطور کنه.
چشم باز کردم و نگاه پر اشک و نفرتی بهش انداختم.
اونقدر عصبی بود که رگههای قرمز چشمهاشو پر کرده بودند.
نگاهش که به سمت لبم رفت سریع سرمو چرخوندم.
آروم و رعبانگیز خندید.
– قراره…
دستش که روی کمرم نشست حس بدی بهم دست داد.
– تمام تو مال من بشه پس چیو ازم میدزدیدی؟
همین که صورتش نزدیکتر شد سرمو بیشتر چرخوندم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
آروم گونمو بوسید که حس انزجار بهم دست داد.
بوسهای به زیر گوشم زد که این دفعه با آرنج پسش زدم و نامفهوم گفتم: بهم نزدیک نشو.
نیشخندی زد و فکمو گرفت.
– بهتره زودتر بهم عادت کنی نفسی، شاید توی دبی بهت دست نزدم چون نمیخواستم ازم متنفر بشی و فکر کنی مثل رایانم اما اینجا نیویورکه و تمام و کمال من منی.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
همونطور که از دبی خلاص شدم از اینجا هم خلاص میشم، مطمئنم که میشه.
صدای یه مرد از توی بلندگو بلند شد.
– We’re landing, sir (داریم فرود میایم قربان)
چونمو گرفت و سرخوش گفت: رسیدیم خوشگلم.
چشمکی زد.
– به نیویورک سلام کن.
تا وقتی که روی صندلی کنارم بشینه با نفرت بهش نگاه کردم.
آرامم اینجاست دیگه، نه؟ پیداش میکنم و باهم فرار میکنیم، اینو به خودم قول میدم.
#آرام
یه قطره اشک روی گونم چکید.
– من دیگه آب از سرم گذشته رادمان، خستهی خستم، تنها چیزیم که از خودم دارمم ازم بگیر، برام مهم نیست.
از حرکت ایستاد و رو به نگهبان دم در خشن گفت: در رو باز کن.
نگهبانه نگاهی به جاوید انداخت که جاوید سری تکون داد.
انگار کسی درست و حسابی منظور حرفهامو نفهمیده بود که تا الان خبردار نشدند من کیم.
صدای باز شدن قفل توی محوطه پیچید.
رادمان فرصتی بهم نداد و بلافاصله بازومو با خشونت گرفت و به سمت در بردم.
از استخر که بیرون اومدیم با اخمهای درهم از درد سعی کردم بازومو آزاد کنم.
– ولم کن خودم میام.
از پلهها بالا اومدیم.
– فقط خفه شو آرام.
عصبی گفتم: خفه شم؟ چرا باید خفه شم؟ هان؟ بخاطر اینکه حقیقتو گفتم؟
رو پلهی آخری به سمتم چرخید و غرید: خودت بهتر میدونی که الان چقدر عصبیم پس بهتره دهنتو ببندی، شانس آوردی کسی چیزی از حرفهات سردرنیاورد وگرنه باید جنازتو جمع میکردم.
با بغض داد زدم: به درک! بذار بفهمند حداقل با مرگم از دستت راحت میشم.
با اون دستش یقمو توی مشتش گرفت و با فکی قفل شده گفت: تو واسه مرگم تا من اجازه ندم حق مردن نداری.
اینو گفت و بازم کشیدم که درد بدی توی بازوم پیچید.
بعد از گذشتن از در وارد هال شدیم که با اینکه سالن گرم بود یه لحظه از سرما لرزیدم.
اینبار با تموم دل پری که ازش داشتم با داد گفتم: ازت متنفرم.
که بلافاصله سیلیای توی صورتم فرود اومد و از شدتش روی زمین پرت شدم و از دردش نفسم رفت.
از پشت موهامو گرفت و غرید: تو گه می خوری که ازم متنفری، تو غلط میکنی.
سعی کردم موهامو از توی دستش بیرون بکشم.
با بغض گفتم: ولم کن، دیگه از دستت خسته شدم، میفهمی؟
نفس گرفت که حرفی بزنه اما انگار پشیمون شد.
یه دفعه موهامو ول کرد و با قدمهای تند به سمت پلهها رفت که چشمهامو بستم و نفسهای پی در پی کشیدم.
خدا همتونو لعنت کنه.
به سرم دست گرفتم و به سختی تن بیجونمو بلند کردم.
وحشی شده! وحشی! درست مثل ببری که گوشت دیده.
دیگه کم کم دارم به سالم بودنش شک میکنم، این انتقام روانیش کرده.
نگاهی به در انداختم.
کاش وضعم مناسب بود و الان فرار میکردم.
– آرام؟
با صدای نگران لادن به سمتش چرخیدم.
یه حوله لباسیه سفید تنش بود.
بهم نزدیک شد.
– خوبی؟
سری تکون دادم.
دستش که روی گونم کشیده شد کمی درد گرفت.
– زدت؟
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– میبینید که.
وقتی دیدم حوله لباسیشو باز میکنه تعجب کردم.
بیرونش آورد و روی دوشم انداخت.
– بریم تو اتاقم تا سرما نخوردی.
خودش فقط لباسهای زیرش تنش بود.
دستشو دور شونم انداخت و آروم به سمت پلهها رفتیم.
حتی جونی توی پاهام نبود.
رفتارهایی میکنه که شک میکنم این همونه که مامان اینقدر بد درموردش حرف میزد.
#رایان
برای آخرین بار بهش زنگ زدم که بازم اون صدای اعصاب خورد کن توی گوشم پیچید.
عصبی و نگران گوشیو به دستم کوبیدم و با دستم لبمو به لای دندونهام کشیدم.
کجایی که گوشیت خاموشه؟
شاید خراب شده، اصلا شاید شکسته، الکی نباید نگران باشم، اون نفسی که من دیدم هیچ بلایی سرش نمیاد.
دستی روی شونم نشست و پس بندش صدای بابا بلند شد.
– خوبی؟ چیزی شده؟
نفس کلافهای کشیدم.
– چیزی نیست، فقط یکی از دوستهام بهم جواب نمیده نگرانش شدم.
اخم ریزی کرد.
– نگرانی واسه چی؟ گوشی گوشیه دیگه، ممکنه خراب بشه، الکی استرس به خودت وارد نکن پسر.
سری تکون دادم و بطری آبو برداشتم.
یه کم ازش خوردم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
با حرکت هواپیما چشمهامو بستم.
چطور میتونم بیخبر ازت توی نیویورک دووم بیارم؟
یه جوری یه خبری از خودت بهم برسون وگرنه دیوونه میشم.
با اوج گرفتن و ثابت شدن وضعیت هواپیما چشمهامو باز کردم و رو به بابا گفتم: مامان کی…
حرفمو قطع کرد.
– فردا یا پس فردا نیویورکه.
با کمی مکث گفتم: تنهایی بلند نمیشه بیاد، شوهرش نمیذاره، مطمئنم.
با اطمینان توی لحنش گفت: میاد پسرم.
سوالی نگاهش کردم.
– از کجا میدونی؟
لبخند مرموزی کنج لبش نشست.
– وقتی بحث تو شد سست شد، صداش تحلیل رفت، میاد، مطمئن باش.
با دودلی توی وجودم گفتم: کار درستیه که میخوای مامانو از شوهرش جدا کنی؟
ابروهاش بالا پریدند.
– تو یه دورهمی خانوادگی نمیخوای؟ شایدم میخوای با شوهر مادرت وقت بگذرونی!
نفس عمیقی کشیدم و نگاه ازش گرفتم.
چی درسته و چی غلط؟
چی راسته و چی دروغ؟
راز پنهانی هست یا نه؟
کلافه چشمهامو بستم و ماساژی بهشون دادم.
انگار کل زندگیم درهم پیچیده!
#لادن
پتو رو روش کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
نگاهی به چهرهی غرق در خوابش انداختم.
زیادی شبیه توعه، یا شایدم اینقدر ذهن من مسموم شده که دخترای هم سن تو توی اون سال شومو شبیهت میبینم.
درد دوری از بچه چقدر زیاده؟ توهم این همه سال مثل من داری زجر میکشی و همین دل پر از کینمو کمی آرومتر میکنه.
گذاشتم پسرت خوب بهم وابسته بشه و بعد تو یه چشم به هم زدن ولش کردم و رفتم تا اونم زجر بکشه و حس بیکسی داشته باشه.
کجایی که ببینی پسرت از کمبود چطوری اون بردهها رو زیر ضربهی کمربند و شلاق میگیره تا شاید عقدشو خالی کنه.
این فقط بخش کوچیکی از انتقام منه مطهره جون.
این همه سال صبر کردم تا به بدترین شکل ممکن هم از تو انتقام بگیرم و هم از نیما.
اون لاشخورم منو دور زد و اومد سمت تو.
همتون باید تقاص خرد شدن قلبمو پس بدید، بدم باید پس بدید.
حالا که رادمان اینجاست کم کم پای نیما هم به اینجا باز میشه و از اونجایی که نیما خودخواهتر از این حرفهاست مطهره رو هم به زور میاره کنار خودش.
هیچوقت حرفهای بیست سال پیشش یادم نمیره.
” این بچه برگ برندهی منه، حتی برگ برندهی تو، وقتی از زندان بیرون اومدم با همین بچه از مهرداد جداش میکنم، واسه همینه که باید به یکی بدمش مثل تو، تا اونقدر انتقام توی وجودش باشه که دلش رحم نیاد و نخواد بچه رو برگردونه.
با پوزخند روی لبم از اتاق بیرون اومدم.
این بچه حکم مرگ تو و مطهرهست، فقط منتظرم بعد از سالها پای جفتتون برسه اینجا.
علاوه بر من یکی دیگه هم هست که شدید به ریختن خونتون تشنهست و اونم جاویده، واسه همینه که اومدم عروس این خانواده شدم تا بتونم راحتتر انتقام بگیرم و این زخم عمیق قدیمی قلبمو ترمیم کنم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
میشه به نویسنده بگی هر روز پارت بزاره نه دوروز؟ جلد اول که هر روز پارت میزاشت الان چرا نمیزاره؟ ):
اره لطفا به نیسنده بگین هر روز بزاره
پوووف یعنی چی…ماکه گفتیم اگه نفس بزور زن ارمین بشه رمان مسخره میشه..کاش این اتفاق نیوفته…حالم از رادمانم بهم خوردااا ینی چی بچه پررو
نمی دونم واقعا نویسند نمی دونه یا شخصیت کیان؟
ولی پوشش یهودی ها حتی از مسلمون ها هم بیشتره!
وایییییی یعنی چی میشه😨
ای وای.چرا دقیقا رادمان داره این بلاهارو سر ارام میاره.مگه اون بیچاره چه گناهی کرده.چرا اون ارمین احمق دست از سر نفس بر نمیداره؟؟؟؟؟ اون از رادمان که قشنگ عقلشو از دست داده.اونم از ارمین که با بی رحمی زیاد از نفس میخواد که زنش بشه.اونم از مطهره بیچاره که تو بد دوراهی افتاده.ماهان و محدثه که دوباره داغ دوری دخترشون تازه شد…رایانم که الاناست که سکته رو بزنه….لادن هم که…..الیور هم که کلا هنگیده.نفس بیچاره هم که دست یه پسر احمق افتاده…ببخشید میشه ی شخصیت درست و حسابی و ادم نام ببرید!!!
همین شخصیت ها جالبش میکنه دیگه همه چی که نباید اروم و بی هیجان باشه بعضی موقعا این ادما و تنشا واسه زندگی لازمه گلم🌹
مهرداد😐😂
عالی
نویسنده جان نمی خوای ک ماجرای ازدواج مسخره ی ایمان و مطهره رو با ی تراژدی جدید واس نفس و آرمین اجرا کنی؟
عالیههههههههه مرسی
عالیهههههه ممنونم هم از ادمین هم از نویسنده
آرمین چرا اینجوری میکنه اخه دلم برا نفس و رایان میسوزه🙁این از این دوتا اونم از رادمان بیشعو عوضی خیلی احمق چرا همچین میکنه☹️خلاصه نویسنده جان لطفا هرکاری میکنی فقط نفس زن آرمین نشه لطفاااااا😊
پارت بعدی رادمان دلیلش معلوم میشه چرا اینجوری میکنه واشتی رادمان ارام
خب بعدش😍
ردمان پلیس مخفی
خداروشکر اشتی کردن باهم خوب شدن
شما از کجا میدونی؟!😌
آخ جوووون مرسی لیلا جونم😘
خواهش میکنم پری جونم😘
واااا😳😵😨😱 چیشود نویسنده یکدفعه از قصه سریالهای خارجی{ مثلن؛ دوبله تو م•ا•ه•و•ا•ر•ه ) کانال عوض کرد پرید به داستانهای عجیب یکطرفه صدا.سیما••••[منظورم یکی از بحثهای عجیب آرام با پسرداییهای رادمان/بعدن در آینده دقیقن بهش اشاره خواهم کرد••/ ] اَهههه سالهاست دیگه اصلن از فیلم•سریالهای صدا▪سیما•••• خوشم نمیاد😳😵😨😱 /👉یادم نیست قبلن به این موضوع اشاره کرده بودم یا نه /
یه چیزی جا افتاد•• معذرت میخوام من دوباره دارم حس میکنم به ا•د•ی•ا•ن دیگه توهین شود ایندفعه توسط خوده نویسنده رمان😥😣😶😑😐😮🤐😫😓😒🙁🤒🤕😷😕😔😯😲😞😟😤😦😧😩😬😰😳😵😨😡😱😖😢 اگر یه کسی که م•س•ل•م•ا•ن نیس بخونه آیا ناراحت نمیشه 🤔 اعتراف میکنم🖐 ؛ یکیش خوده من {یعنی من هم ه•م•د•ی•ن شما نیستم ) یعنی مردم ا•د•ی•ا•ن دیگه آدمهای شارلاتان و خبیثی و•••• هستن 👀👣🕵😱
بی احترامی به دین دیگه نبود که بعدم عزیزم صرفا دین ذات ادمو مشخص نمیکنه این ذات ادماس که باید خوب باشه …حالا یهودی یا مسلمون تو خلوتت با خدای خودت باش بیخیال ظاهر و باور و دین مردم💜
به حرف چیزای نشنیده••••
ما تو کشورمون کسایه دیگه ای هم داریم که دینشون اصلا ی چیز دیگه است…ولی درکل بخایم فاکتور بگیریم دین اکثریت مردم ایران اسلامه….ولی بعضی از افراد خودشون این دینو بد جلوه میدن…………. در ضمن تو هیچ دینی هیچ توهینی به دینهای دیگه نشده…البته ارام و نفس به خاطر شرایطی که گیر کردند اونطوری اند وگرنه خودمونم خوندیم که وقتی ارام شنید مسلمونا پوشیده ان چه قدر خجالت کشید!!!!
و دین اسلام تنها دینیه که گفته به ادیان دیگه و همچنین پیروانشون هیچ گونه توهینی نکنن
انتقام ×بی رحمی =ع••••شق*_*
دیگ دارع مسخرح میشع
فقد خدا کنع ارمین و نفس باهم ازدواج نکنن
ینی نفس میتونه ها یه دونه بزنه وسط پای ارمین تا جونش در اد بعد مث همه رمان های دیگ از جمله رمان بادیگارد از پنجره فرار کنه من اگه بودم نمیتونستم کلی حالا نفسو نمدونم
حالم از رادمان بهم خورد
آرام باید چن وقت ولش کنه تا دلم خنک شه