از لرز دندونهام به هم میخوردند.
خم شدم و با هق هق گفتم: منو… از اینجا… بیرون… بیار دارم… سکته… میکنم.
به سمتم اومد و با خشونت بازومو گرفت اما نمیدونم چی حس کرد که باز روی زمین نشوندم و هردو بازوهامو گرفت.
دستشم همراه بدن من میلرزید.
با تعجب گفت: چرا داری اینجوری میلرزی؟!
به زور سرمو بالا آوردم و به چشمهای متعجبش نگاه کردم.
با گریه گفتم: منو… از تاریکی…
نفسم رفت که به لباسم چنگ زدم.
یه بار تکونم داد و با همون حالت گفت: هی، با توعم!
دستشو کنار صورتم گذاشت که همراه لرزش فکم لرزید.
یه دفعه داد زد: سهراب؟ سهراب؟
چشمهام تار میشدند و سرم گیج میرفت.
بلندم کرد اما نتونستم سر پا بمونم که زود زیر گردن و زانومو گرفت اما تا بخواد بلندم کنه چشمهام روی هم افتادند و دیگه چیزی نفهمیدم.
*************
#رایــان
– فوبیای تاریکی، اینجور چیزی نه؟
سری تکون داد.
– بله آقا.
از جاش بلند شد.
انگشتمو به لبم کشیدم و خیره به دختره گفتم: که اینطور!
بهش نگاه کردم.
– میتونی بری.
– چشم، با اجازه.
سری تکون دادم که به سمت در رفت.
از اتاق خارج شد و در رو بست.
دستهامو داخل جیبهام بردم و کنار تخت وایسادم.
یعنی حرصی که ازش داشتم باعث میشد فقط بخوام اذیتش کنم.
کنارش نشستم و لبخند مرموزی زدم.
– انگاری نقطه ضعفتو پیدا کردم خانم کوچولو!
دستمو روی بدنش کشیدم.
هنوزم لباس صبح تنش بود و دار و ندارشو به نمایش میذاشت.
نگاهم به گردنبند اسمش افتاد.
گرفتمش و از گردنش کشیدمش.
– هیچ چیزیو دیگه نمیتونی داشته باشی.
گوشوارههاشو هم از گوشش درآوردم.
– انگار تقدیر تو رو به اینجا کشونده تا سعی کنم دلم به حال چشمهای هم رنگ خودم نسوزه، که تلاش کنم خودمو داخل چشمهای اشکیت نبینم.
#آرامــــ
با چشمهای پر از اشک گفتم: بخدا گریه نکن مامان، اینجور نمیتونم دل ازت بکنم و برم.
از بغل بابا بیرون اومد و اشکهاشو پاک کرد.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: برو آرام، هیچوقت حریفت نمیشم.
محکم بغلش کردم و چشمهامو بستم.
– قول میدم مواظب خودم هستم.
با کمی مکث بغلم کرد و روی سرمو بوسید.
از الان دلم براشون تنگ شده بود.
عطرشو عمیق بو کشیدم.
معلوم نیست بازم کی ببینمش و گرمای تنشو حس کنم.
از بغلش بیرون اومدم.
از چشمهاش نگرانی میبارید.
به سختی از نگاهش چشم برداشتم و رو به بابا لبخندی زدم.
لبخند غمگینی زد و دستهاشو از هم باز کرد که خودمو تو بغلش انداختم.
این دفعه بغضم گرفت.
محکم بین بازوهاش گرفتم و آروم گفت: مواظب خودت باش.
– هستم شما هم باشید.
به سختی از آغوشش دل کندم و ازش جدا شدم.
دو طرف صورتمو گرفت و پیشونیمو عمیق بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
آروم به عمو نزدیک شدم.
با دزدیده شدن نفس شکستهتر شده بود.
دستشو گرفتم.
– نفس پیدا میشه عمو، اینو بهت قول میدم.
اشک توی چشمهاش جوشید.
– اینجور پیش بره و پیدا نشه محدثه هم زبونم لال دق میکنه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
راست میگفت، زن عمو بازم توی بیمارستانه.
دستمو دور کمرش حلقه کردم که بغلم کرد.
چقدر سخته از خانوادت دل بکنی.
خیلی سعی میکردم بغضم نشکنه.
من نفسو پیدا میکنم، بهتون قول میدم.
بعد از اینکه از همگی خداحافظی کردم ازشون دور شدم.
قطرهای اشک روی گونهم چکید که سریع پاکش کردم.
قوی باش آرام، قراره بری و نفسو پیدا کنی، قراره بری تو دل خطر.
*****
همین که روی صندلی نشستم به کامران زدم.
طبق معمول زود جواب داد.
– بله؟
– پروازم کم کم داره بلند میشه، اونور که همه چیز رو مرتب کردی؟
انگار داشت یه چیزی میخورد.
– آره، خیالت تخت.
– خوبه، رسیدم و دیدم همه چیز اوکیه بقیهی پولو بهت میدم.
#نـفـس
غلطی زدم و دستمو زیر بالشت بردم.
چه عجب صدای آرام خونمونو برنداشته!
آروم و کوتاه خندیدم.
یه دفعه تموم اتفاقات به ذهنم هجوم آوردند که مثل برق گرفتهها از جا پریدم و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
تو یه اتاق بودم اما نه یه اتاق معمولی، یه اتاق که بزرگیش نفسمو بند میاورد.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
نگاهم به سرم تموم شده افتاد.
آروم و سوزنو از دستم بیرون کشیدم و کمی جاشو فشار دادم.
دیشب خود نحسش اومد پیشم.
حتی فکر به اتفاق دیشبم بدنمو میلرزونه.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
بازم ضربان بالایی گرفته بود.
با حس نکردن چیزی اخم کردم و به گردنم نگاه کردم اما گردنبندمو ندیدم.
سریع بلند شدم و جلوی آینه پریدم.
نبود… نبود… گردنبندم نبود!
نگاهم که به گوشم افتاد انگار آب جوش روی سرم خالی کردند.
گوشوارههامم نیست!
یا خدا! یکی دزدیدتشون! اینا یادگاری بودند!
نفس بریده به سمت در دویدم.
مهم نبود که چی تنمه فقط پیدا کردن این دو چیز مهم زندگیم مهم بود.
در رو باز کردم اما با دیدن کابوس زندگیم سرجام میخکوب شدم و قلبم فرو ریخت.
با دیدنش حتی به زور نفس میکشیدم.
به سر تا پام نگاهی انداخت و دستگیره رو ول کرد.
به عقب هلم داد که چند قدم به عقب رفتم.
انگار لال شده بودم و نمیتونستم چیزی بگم.
به داخل اومد و در رو بست.
لباسمو توی مشتم گرفتم.
به سمت میز و صندلیه شیک گوشهی اتاق رفت و با صدای خشکی گفت: بیا بشین باهات حرف دارم.
نشست و وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم داد زد: با توعم، کری؟ بگیر بشین.
از جا پریدم و لبمو گزیدم.
آروم به سمتش رفتم.
همونطور که با اخم بهم زل زده بود با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت.
مردشور اون اخمهاتو ببرند که آدم با دیدنشون تا مرز سکته کردن پیش میره.
نفس پر استرسی کشیدم و روی یکی از صندلیهای جلوی میزش نشستم.
قبل از اینکه حرفی بزنه عزممو جمع کردم و گفتم: گردنبند و گوشوارههام نیستند، اونا خیلی واسم ارزش دارند و…
نیشخندی زد و حرفمو قطع کرد.
– آبشون کردم.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟ یعنی چی؟
حرفی نزد و به جاش در کشوشو باز کرد.
منتظر نگاهش کردم.
جا سیگاری شیکیو بیرون آورد و از توش یه نخ برداشت.
زیرلب گفتم: د حرف بزن آشغال!
مشکوک گفت: چی گفتی؟
هل کرده گفتم: هیچ… هیچی، گوشوارههام و گردنبندم کجان؟
سیگارشو روشن کرد و پکی کشید که واسه چند لحظه صورتش پشت دود پنهان شد.
از بوی سیگار اخمهامو توی هم کشیدم.
– دیگه نمیبینیشون، فروختمشون.
درجا شکه شدم و فقط خیره نگاهش کردم اما کم کم خونم به جوش اومد که از جا پریدم و داد زدم: به چه حقی اموال منو…
اما با صدای دادش رسما خفه خون گرفتم.
– ببر اون صداتو!
از جاش بلند شد که بیاراده یه قدم به عقب رفتم.
با نگاه ترسناکی به سمتم اومد که با ترس عقب عقب رفتم تا ازش دور بشم.
غرید: اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه صداتو واسهی من بالا ببری…
اونقدر قدمهاش بلند بودند که زود بهم رسید و بازومو محکم گرفت که آخی گفتم.
– میندازمت جلوی سگا تا حساب کار دستت بیاد.
دستمو روی دستش گذاشتم و با ترس نگاهش کردم.
به سمت خودش کشیدم و نزدیک به صورتم عصبی گفت: فهمیدی؟
فقط سکوت کردم.
اونقدر ازش متنفر شده بودم که بخوام بمیره اونم به بدترین شکل ممکنه.
یه دفعه بازم صدای نکرهشو برد بالا.
– گفتم فهمیدی؟
نگاه ازش گرفتم و آروم گفتم: آره.
چونمو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
– آره واسهی من جواب نیست، تنها چیزی که میتونی بگی، چشم ارباب، چشم آقا، بله آقا، بله ارباب، اوکی شدی دیگه؟
با نفرت نگاهش کردم.
– من جزو دارایی تو نیستم.
عصبی خندید.
– پس بهش شک داری که اینو میگی نه؟
یه دفعه مچمو گرفت و سیگارشو روی پشت دستم خاموش کرد که از سوزش طاقت فرساش از ته دل جیغی کشیدم و زانوهامو خم کردم.
همونطور که مچمو محکم گرفته بود سیگار رو بیشتر فشار داد که بی اراده اشکهام پایین اومدند.
نزدیک گوشم لب زد: از حالا به بعد بردهی منی، جزو اموال من محسوب میشی، میگی نه؟ پس بیا نشونت بدم که جزو اموال من نام خوردی.
لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
لبشو روی گوشم گذاشت و گفت: دیگه هیچ چیزی نمیتونی از خودت داشته باشی، روزا خدمتکاری میکنی و شبا هم هروقت خواستمت بدون چون و چرا باید تمکینم کنی.
مچمو ول کرد که روی زمین زانو زدم و با گریه دستمو گرفتم.
خودشو روی صندلی کنارم انداخت.
از سوزش دستم اونقدر لبمو فشار داده بودم که مزهی خونو حس میکردم.
دستشو توی موهام کشید که با گریه چشمهامو بستم.
– راستش نوع رابطههای من یه کم متفاوته، کم کم باهاش آشنا میشی.
اولین نفری بود که در برابرش شدید احساس ضعف میکردم و ازش وحشت داشتم.
– چند تا از بردههام تو همین عمارتند، میتونی ازشون سوال کنی اما نترس، واسه اولین بار آروم باهات رفتار میکنم البته دست خودته، اگه منو سگ کنی و باهام لج بازی کنی حتی اولیشم با خشونته.
با چشمهای گریون و نفرت بهش نگاه کردم.
– تو پستترین آدمی هستی که دیدم، یه کثافت عو…
با تو دهنی که بهم زد چشمهامو روی هم فشار دادم و مزهی خونو حس کردم.
– او او! تند نرو دخترجون، کوچیکترین بیاحترامیای بهم بکنی جات تو سیاه چال به شدت تاریک عمارته.
واسه یه لحظه لرزیدم.
تاریکی!
از جاش بلند شد و لگدی بهم زد.
– حالا هم گمشو از اتاق بیرون، سر خدمتکار میاد دنبالت تا بفهمی چیکار باید بکنی.
با تحقیر چشمهامو باز کردم.
حس حقارت میکردم، حس میکردم غرورم خرد خرد شده.
به سمت میزش رفت.
با عصبانیت اشکهامو پاک کردم و بلند شدم.
– تو نمیدونی دقیقا کیو دزدیدی، من خودمم اونقدر پول دارم که بتونم کل این عمارتتو بخرم، بخدا قسم وقتی از دستت فرار کنم نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره.
انگار جک واسش تعریف کردم که صدای قهقهش بلند شد.
صندلیشو چرخوند و با خنده خودشو روش انداخت.
با چشمهای به خون نشسته بهش نگاه کردم.
به بیرون اشاره کرد و با خنده گفت: برو بیرون نفس، برو بیرون و بیشتر از این نخندونم.
دندونهامو روی هم فشار دادم و تند به سمت در رفتم.
صدای فندکش بلند شد.
قبل از اینکه بیرون بیام گفتم: حالا میبینی.
پکی کشید و سیگار به دست خندون به بیرون اشاره کرد.
بیرون اومدم و در رو محکم بستم.
به پشت دستم نگاه کردم.
خدا لعنتت کنه.
دستمو تکون دادم.
بدجور میسوخت.
با صدای یه زن بهش نگاه کردم.
– باهام بیا.
– شما؟
با اخم ریزی گفت: سر خدمتکارم.
بعد چرخید و رفت که پشت سرش رفتم و با حرص گفتم: من حتی تو خونمونم کار نمیکردم حالا بیام اینجا کار کنم؟ حالا یه بچه پولدار بیاد خدمتکاری کنه؟
تنها پوفی کشید و از پلهها پایین رفت.
بلند و شمرده گفتم: من کار نمیکنم.
از پلهها پایین اومدیم.
– مگه دست خودته؟
به صاحب صدا که دختر جوونی بود نگاه کردم.
دست به کمرم زدم.
– اونوقت شما کی باشی؟
به سمتم اومد.
– اونی که یه زمانی مثل تو میگفت من کار نمیکنم.
کنجکاو شدم.
– خدمتکاری؟ چند وقته اینجایی؟
پوزخندی تلخی زد.
– خدمتکار؟
اون زنه با اخم گفت: واینسا، هزارتا کار داریم.
به دختره نگاه کردم.
– بعدا باهم حرف میزنیم.
اینو گفت و به سمت سطل آب کف کنار پله رفت.
با کشیده شدن مچم نگاه ازش گرفتم.
مچمو از دستش بیرون کشیدم.
وارد آشپزخونه شدیم.
یه زن میانسال و دو دختر جوون دیگه مشغول کار کردن بودند.
با ورودمون همشون بهم نگاه کردند.
زنه رو به اون خانم پیر گفت: خدمتکار جدیده، یه کار بده بهش.
انگار ازش حساب میبرد که چشمی گفت.
بهم نگاه کرد و گفت: ببینم کار نکردی و ناز بازی درآوردی طرف حسابت اربابه.
بعدم از آشپزخونه بیرون رفت که با حرص اداشو درآوردم.
– صبحونه خوردی دخترم؟
بهش نگاه کردم و نالیدم: نه، دیروز تا حالا هیچی نخوردم.
نفس عمیقی کشید و به سمت یخچال رفت.
– بشین واست یه چیزی بیارم.
از مهربونیش لبخندی روی لبم نشست.
– وای ممنونم.
از خدا خواسته روی صندلی نشستم.
اون دوتا دختر مشغول گوشت تیکه کردن شدند.
خانمه یه بسته خامه عسل به همراه نون واسم آورد که تشکری کردم.
در بسته رو کندم و با گرسنگی شروع کردم به خوردن.
– اسمم خاتونه، اسمت چیه؟
با دهن پر گفتم: نفس.
لبخند کم رنگی زد.
– خدمتکاری؟
لقمهم انگار واسم زهر شد که آرومتر جویدمش.
چیزی نگفتم و قورتش دادم.
یکی دیگه لقمه گرفتم و خوردم.
آرومتر گفت: پس بردهای!
همونطور که آروم میجویدم سری تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و به سمت گاز رفت.
نگاهی به اون دوتا که بهم زل زده بودند انداختم.
– حرفی دارید؟
اخمی کردند و به کارشون ادامه دادند.
اخم ریزی کردم و به خوردنم ادامه دادم.
با ورود یکی بهش نگاه کردم اما با دیدن همون زنیکهی عوضیای که دیروز دیدمش لقمه توی گلوم افتاد که شروع کردم به شدید سرفه کردن و لباسمو تو مشتم گرفتم.
خاتون سراسیمه لیوانیو پر از آب کرد و به سمتم دوید.
بهم دادش که به زور آبو خوردم.
– به به! ببین کی اینجاست!
چندتا تک سرفهی دیگه کردم و با صدای خشداری گفتم: میذاشتی یه چیز کوفت کنم بعد قیافهتو نشون میدادی!
خاتون به کمرم زد و هیسی گفت.
زنه به سمتم اومد.
– از این به بعد احترام یادت نره دختر جون.
به سرم زد که با اخم دستمو روش گذاشتم.
– هما هستم، هم رئیس بردهها و هم رئیس خدمتکارا.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.
– انگار اینجا همه رئیسند!
با پیک آرومی که خاتون از بازوم گرفت سعی کردم نخندم.
با اخم رو به خاتون گفت: دختره رو بفرست سر یه کاری تا یه بلایی سرش نیاوردم.
تند گفت: چشم خانم.
– خوبه.
بعد به سمت یخچال رفت.
با حرص نگاهش کردم.
خاتون آروم گفت: مواظب حرفهات باش نفس، الکی واسهی خودت دردسر درست نکن!
نفس پر حرصی کشیدم و به خوردنم ادامه دادم.
سوزش دستم بد رو اعصابم بود.
چند ثانیه گذشت تا اینکه بالای سرم ظاهر شد و یه دفعه صندلیمو به همراه خودم عقب کشیدم.
عصبی گفتم: چته؟ دارم میخورم!
با تندی گفت: بلند شو، اینجا کسی نیومده بخوره و بخوابه، اگه قبلا ناناز خونه بودی الان در حد یه خدمتکار باید کار کنی، بلند شو.
دندونهامو روی هم فشار دادم و از جام بلند شدم.
– میری بالا، از توی اتاق ارباب لباس چرکهاشو میاری و میای تو رختشور خونه، فهمیدی؟
با حرص گفتم: من تو اتاق اون دیو دو سر…
خاتون سریع دستشو روی دهنم گذاشت و با ترس و صدای خفه گفت: خفه شو نفس، ارباب بفهمه بیچارهت میکنه.
چرخی به چشمهام دادم اما از شانس گندم سر و کلهش پیدا شد که مثل مجرما از جا پریدم و خاتون سریع دستشو برداشت و تند گفت: سلام آقا.
نگاه مشکوکی بهمون انداخت.
هما: سلام ارباب.
سری تکون داد و با اخم به من نگاه کرد.
– تو که اینجا وایسادی! چرا کار نمیکنی؟
هما بازومو گرفت.
– داشتم کار دستش میدادم ارباب، با اجازهتون میریم به کارمون برسیم.
بازومو آزاد کردم و با حرص گفتم: من تا یه مرحمی به پشت دستم نزنم هیچ جایی نمیام.
همه با استرس نگاهی به اون شارلاتان انداختند.
خونسرد گفت: ببینمش.
ابروهام بالا پریدند و دستمو نشونش دادم اما برخلاف اینکه فکر میکردم عذاب وجدان گرفته نیشخندی زد و گفت: خوبه، واسه اولین جسارتت این بمونه رو دستت برات عبرت میشه.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
همه نگاه مضطربشون بین من و اون میچرخید.
رو به هما به بیرون اشاره کرد و بعد به سمت یه یخچال بزرگتر که گوشهی آشپزخونهی درن دشتش بود رفت.
پشت سرش با حرص به طور نمادین لگدی بهش زدم که هما به بیرون کشیدم و به جلو هلم داد.
– انگار تنت میخاره!
– آره خیلی.
بعد نگاه از چشمهای پر حرصش برداشتم و به همون دختره نگاه کردم.
مشغول تی کشیدن بود.
هما به بالا اشاره کرد.
– زود برو سبد رو بیار، رختشور خونه هم از عمارت که بیرون اومدی از نگهبان یا باغبون بپرس بهت میگه، من اونجام، منتظرتم.
نفس پر حرصی کشیدم و به اجبار باشهای گفتم.
به کمک نردهها از پلهها بالا رفتم که اونم رفت.
خودش زانوهاش ساییده نمیشند که اینقدر از این پلهها بالا میره و میاد پایین؟
اصلا بهتر، الهی که فلج بشه.
بالای پلهها وایسادم و به دختره نگاه کردم.
فکر کنم اونم بردشه.
غول گنده از آشپزخونه بیرون اومد.
ولی عجب هیکلی داره سگمصب، با اون کت مشکی…
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
موردشورتو ببرن که من ازت تعریف نکنم.
اوق زدم.
دختره سریع به سمتش چرخید و کوتاه سر خم کرد.
– سلام ارباب.
با سر جوابشو داد و به سمتش رفت که به وضوح استرسو تو نگاهش دیدم.
انگار همگی مثل سگ ازش میترسیم.
بهش که رسید با کاری که کرد چشمهام گرد شدند.
دونه دونه دکمههاشو وسط ملا عام باز کرد اما دختره لب باز نکرد و تنها لبشو گزید.
چند جای بدنشو نگاه کرد و بعد به سمت در رفت.
بلند گفت: کبودی بدنت بهتر شده امشب نوبت توعه، ساعت همیشگی توی اتاقم باش.
دختره نگاه پر استرسی به رفتنش انداخت.
نمیدونم چرا استرس تو جون منم افتاد.
چشمهاشو بست و دونه دونه دکمههاشو بست.
چشمهاشو که باز کرد نگاهش به من افتاد که لبمو گزیدم و سریع به سمت اتاق اون غزمیت رفتم.
یعنی چجوریه که اینقدر ازش میترسه؟!
وای خدا قبل از اینکه کاری باهام بکنه یا نجاتم بده یا اگه قراره به عاقبت اونا دچار بشم مرگمو برسون.
#آرامـ
روبوسی کردیم و بعد همو بغل کردیم.
بازوهامو گرفت و با لبخند اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– ماشاالله! عجب خانمی شدی!
با لبخند گفتم: ممنونم خاله.
به عمو ایمان نگاه کردم.
– سلام عمو.
عینکشو بالا کشید و با لبخند گفت: سلام آرام خانم.
به جلو اشاره کرد.
– بریم که قراره حسابی به مهمونمون خوش بگذره.
قدم برداشتیم.
– مهمون یه روز، دو روز نه چند ماه! بخدا نمیخواستم اینقدر مزاحمتون بشم.
خاله به کمرم زد و با اخم گفت: دختر مطهره رو سر ما جا داره، دیگه این حرفها رو نزن!
لبخند خجالتزدهای زدم.
از شانس گندم یه سالی هست که خاله عطیه تو پاریس اقامت داره، مامان هم به شرط اینکه کلا زیر نظر اونها باشم قبول کرد که بیام؛ کاش بتونم بپیچونمشون.
***
– این دیگه اتاق خودته، راحتت میذارم.
با لبخند گفتم: ممنون.
لبخندی زد.
– تا یه ساعت دیگه ناهار حاضره، پایین میبینمت.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و روی تخت نشستم.
شالو از سرم کندم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
مامانم به خاله گفته که نذاره شالمو کلا از سرم بردارم، یکی نیست بیاد بگه بیخیال مادر من! من همونیم که پارتی میرم!
پوفی کشیدم و گوشیو روشن کردم که دیدم کامران چند بار بهم زنگ زده.
سریع از جام بلند شدم و همونطور که به سمت در میرفتم بهش زنگ زدم.
با چهار بوق جواب داد.
– مثل اینکه رسیدی.
به بیرون از اتاق سرک کشیدم و وقتی دیدم اوضاع امنه در اتاقو بستم.
– آره.
– فردا برو به آدرسی که واست میفرستم، اونجا یکی از بچهها رو که کاراتو ردیف کرده میبینی، میبرتت همون خونهای که واست جور کردم.
گوشیو بین شونه و گوشم گیر انداختم و زیپ چمدونو باز کردم.
– خوبه، خودت کی میای اینجا؟
– یه کم ایران کار دارم.
زیر لب گفتم: خداروشکر.
– اما سعی میکنم زود بیام.
با حرص زمزمه کردم: صد سال سیاه نمیخوام بیای!
– چیزی گفتی گلم؟
گلومو صاف کردم.
– نه نه، عالیه، خب دیگه خداحافظ.
– خداحافظ آرام جون.
تماسو قطع کردم و گوشیو روی تخت انداختم.
لباسهامو برداشتم و بلند شدم.
کامران یکی از پسرایی بود که توی پارتی باهاش آشنا شده بودم، از چند ماه پیش ازم خوشش اومده بود و هی به پر و پام میپیچید.
میدونستم که تو اینکاراست واسهی همین بهش رو دادم وگرنه عمرا قبول نمیکردم که به این دخترباز ایکبری حتی تک زنگم بزنم!
حتی یه ذره هم بهش اعتماد ندارم اما مجبورم واسهی رسیدن به اون پسره هر ریسکیو امتحان کنم.
امیدوارم اینجا نیاد که اصلا حوصلشو ندارم.
#نفس
با حالت زار و دست به کمر نرده رو گرفتم و آروم نشستم.
انگار کمرم داره تیکه تیکه میشه… مثل خر کار ازم کشیدن!
کمرمو ماساژ دادم و زیرلب نالیدم: خدا لعنتتون کنه، یه دختر رو چه به این همه کار؟
نگاهی به پشت دستم که به لطف خاتون کرم سوختگی بهش زده بودم و یه باندم دورش پیچیده بودم نگاه کردم.
انگار لذت میبرد که من زجر میکشم، این آدم روانیه!
پاهامو دراز کردم و ماساژ دادم.
دیگه اگه بگه کار کن نمیکنم، تازه یکی هم میخوابونم تو گوشش… همای عوضی!
با نشستن یکی کنارم بهش نگاه کردم که دیدم همون دخترهست.
– حس میکنی داری تیکه میشی نه؟
نالیدم: آره.
آروم و کوتاه خندید.
– منم اولش همینطور بودم اما کم کم برام عادی شد.
دستشو دراز کرد.
– سوگلم.
دست از پام برداشتم و باهاش دست دادم.
– نفس.
لبخندی زد که متقابلا لبخند زدم.
پاهاشو تو شکمش جمع کرد و رو به روش زل زد.
خیره نگاهش کردم.
– چند وقته اینجایی؟
نفس عمیق اما پر دردی کشید و نگاهشو به سمتم سوق داد.
– یه ساله.
قلبم فشرده شد.
– سخته نه؟
به رو به روش نگاه کردم.
– کابوسه.
اشک توی چشمهام جوشید.
– شبا با بردههاش چیکار میکنه؟
بهم نگاه کرد.
– همیشه شب نیست، بعضی وقتها وسط روزه، هروقت اراده کنه یکیمون باید بریم پیشش.
با استرس گفت: چند نفرید؟
– سه تا و با تو میشه چهار نفر.
با کمی مکث گفتم: من نمیخوام برده باشم.
پوزخندی کم رنگی زد.
– هیچ کدوممون اینو نمیخواستیم.
لحنش پر از نفرت و عصبانیت شد.
– هیچ کدوممون نمیخواستیم زیر ضربههای شلاق اون پست فطرت و وحشی بازیهاش عذاب بکشیم.
قلبم از کار افتاد که سریع از جا پریدم و نفس بریده گفتم: ش… شلاق؟
سری تکون داد.
دست نیمه لرزونمو روی قلبم گذاشتم.
– باهاتون چیکار میکنه؟ یعنی چی؟ شلاق یعنی چی؟
دو دستشو توی صورتش کشید و چشمهاشو بست.
– از الان که به فکر آخر شبم قلبم انگار داره میترکه، یه لحظه هم آروم نگرفته.
جلوش یه زانو نشستم و بیطاقت تکونش دادم.
– باهاتون چیکار میکنه؟
چشمهاشو باز کرد.
نم اشک توی چشمهاش بود.
– فعلا بهتره ندونی تا این چند وقتی که باهات کار نداره رو راحتتر بتونی بگذرونی.
بغضم گرفت.
– بگو، باید بدونم.
یه دفعه نگاهش به پشت سرم افتاد که ترس نگاهشو پر کرد و سریع از جاش بلند شد.
– میخوای بدونی؟
با شنیدن صداش انگار روح از تنم کنده شد که با شتاب بلند شدم و چرخیدم.
کتش روی شونهش بود و سیگاری هم کنج لبش.
به نرده چسبیدم و آب دهنمو به زور قورت دادم.
سوگل با لکنت گفت: س… س… سلام ارباب.
همونطور که نگاه یخ زدهش رو من بود سری تکون داد و به سمتم اومد که کمرمو بیشتر تو نرده فرو کردم.
پکی کشید و دودشو تو صورتم فوت کرد که با صورت جمع شده دستمو توی هوا تکون دادم و چندبار سرفه کردم.
عوضی اونقدر قدش بلند بود که فقط تا قفسهی سینهش میرسیدم و همین و هیکلش باعث میشد بیشتر ترسناک بشه.
سیگارشو انداخت و زیر پاش لهش کرد.
همین که مچمو گرفت بیاراده از جا پریدم.
شستشو آروم روی باند کشید که با استرس نگاهش کردم.
– خیلی سوخت نه؟
درحالی که به طور نفس میکشیدم سری تکون دادم.
یه دفعه دستمو محکم تو مشتش فشرد که از درد و سوزش از ته دل آخ بلندی گفتم و زانوهامو خم کردم.
موهامو تو مشتش گرفت و نزدیک گوشم لب زد: میدونی، من عاشق اینم که زجر رو توی چشمهاتون ببینم، اصلا لذت عجیبی میبرم، پس موقع رابطهها هم هرکاری میکنم تا لذت ببرم.
با چشمهای پر از اشک و نفرت بهش نگاه کردم.
– تو کم داری!
سوگل هینی کشید.
– یه عقده…
یه دفعه دستمو پیچوند که از دردش جیغی کشیدم و بیاراده به دستش چنگ زدم.
عصبی گفت: از روز اول زبونت زیادی درازه! نظرت چیه که کوتاهش کنم؟ هوم؟ اینجور خودتم اذیت نمیشی.
نفس زنان درحالی که درد میکشیدم گفتم: مطمئنم یه چیزی توی زندگیت بوده که اینجوری بیرحم شدی.
نگاهش رنگ عوض کرد و انگار پر از درد و نفرت شد.
– یه چیزی شده که اینقدر دنبال زجر…
روی پله هلم داد که از درد کمرم نفسم رفت و چشمهامو روی هم فشار دادم.
انگار از رو به روم رد شد و رفت.
بلند و عصبی گفت: سوگل تا یه ربع دیگه تو اتاقم.
سریع چشمهامو باز کردم و با نگرانی نگاهش کردم.
اشک زیادی توی چشمهاش بود.
– تو چیکار کردی نفس؟! الان عصبانیتشو سر من خالی میکنه!
عذاب وجدان وجودمو پر کرد و آروم بلند شدم.
– سوگل…
بغضش شکست که دستشو روی دهنش گذاشت و به سمت در دوید.
کلافه موهامو به هم ریختم.
تو چیکار کردی احمق؟! چیکار کردی؟!
یه دفعه صدای دستی بلند شد که به دم در نگاه کردم.
یکی از نگهبانها بود.
بلند گفت: دیگه برید استراحت کنید، هیچ کدومتون توی عمارت نباشین.
هر فردی از گوشه و کنار ریخت بیرون و به سمت در رفت.
با صدای خاتون بهش نگاه کردم.
– نفس؟
– بله؟
– بریم.
به سمت در رفتیم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
سلام شما چ روزایی پارت میزارین؟؟؟
دقیقاکی پارت میزارین؟؟
هر دو روز یک پارت
ای بابا حداقل بگین هر چند روز پارت هستش؟؟؟؟
یه روز در میونه دیگه
عین اولی قشنگ نیست 😐😕