رمان مفت برپارت ۴۲

4.4
(168)

 

#p145

 

 

از کنار صورتش،خیره نگاه میکند دخترک را…

 

بغضش گلویش را تکان می‌دهد و چشمانش همچنان بسته است…

 

چنگ به سینه هایش می اندازد…

 

از امروز به بعد دلسوزی برای ماهور معنایی نداشت…

 

دلش سوخته بود که حالا نامش در شناسنامه‌ش بود…همین برای فروکش کردن عذاب وجدانش کافی بود…

 

 

چنگ هایش را محکم تر دور سینه های دخترک فشار می‌دهد …

 

دلش میخواهد صدای آخ دردناکش را بشنود…

 

ولی ماهور یاغی،سرسخت تر از این حرف‌هاس…

 

دردش می آید ولی دم نمیزند…

 

میداند که نباید گزک دست این مرد بدهد…اگر نقطه ضعفش را پیدا کند،تمام است…تا وقتی که جان دارد می تازد …

 

کوروش لب به گوشش می چسباند:

 

_من تو س‌.ک.س خیلی خشنم…اذیت شدن طرف مقابلم اصلا واسم مهم نیست…مثل یه ببر نر گرسنه تنِ ماده ی زیرمو پاره میکنم…

 

 

قصد دارد بیشتر تن دخترک را بلرزاند…

 

دستش را از سینه اش جدا میکند و آرام آرام به سمت پایین تنه‌ اش حرکت میکند…

 

ولی میانه ی راه ،متوقف میشود…

 

کف دستش را روی شکم دخترک می نشاند…

 

باید باور میکرد که نطفه اش حالا در رحم ماهور کاشته شده است؟!…

 

باید باور میکرد …مگر خودش در سونوگرافی حضور نداشت؟!…

 

مگر دکتر پدر شدنش را تبریک نگفت!!!

 

نطفه ای که میتوانست شبیه به ماهان شود!!!

 

با حالت انزجار صورت جمع میکند…

 

معمولا حلال زاده ها به دایی‌شون میرن نه تخم کاشته شده او در رحم ماهور….

 

با فکر به جمله ی در ذهنش لبخند میزند و دست به دکمه شلوار دخترک می اندازد…

 

#پارت‌صد‌و‌چهل‌و‌شش

 

#p146

 

چشمان ماهور بسته بود…

 

گرمای دست کوروش را زیر شکمش حس میکرد…

 

دلش میخواست مقاومت کند ولی می ترسید…جز او و کوروش کسی در خانه نبود و مطمئنا که این مرد اگر عاصی میشد به او رحم نمیکرد…

 

از خودش نمی ترسید…از جنین درون شکمش میترسید…

 

دوباره لب های کوروش بود که به گوشش چسبید:

 

_باز کن چشاتو…

 

سریع پلک باز می کند و به چشمان مرد زل میزند…

 

مررررد؟! نامردترین مرد زندگی‌ اش…

 

 

انگشت هایش زنانگی‌ اش را به بازی میگیرد:

 

_ناله کن برام…

 

ماهور خجالت زده رو برمیگرداند…او حتی ابتدایی ترین های رابطه را هم نمیدانست…

 

چانه‌ اش میان مشت کوروش فشرده میشود:

 

_آه و ناله کن…تحریکم کن…صدای قشنگی داری موحد…ولی لوندی بلد نیستی…حوصله ی آدم‌ و سر میبری تو س.ک.س….

 

 

با خشونت دست ماهور را بین پایش میگذارد…

 

ماهور با حس جسمی سفت و سخت سریع دست میکشد…

 

بالاخره اعصاب مرد را بهم میریزد …

 

کوروش با یک حرکت دستش را می پیچاند و روی کاناپه برش می گرداند…

 

از پشت روی تنش خیمه میزند…

 

دخترک صدای پایین کشیدن زیپ شلوارش را میشنود و در آخر با دیدن مردانگی‌ اش کنار صورتش چشمانش بیش از حد ممکن درشت می‌شوند….

 

لبخند یه وری کوروش گوشه ی چشمش را چین می اندازد:

 

_بـ.ـخورش….

 

#پارت‌صدوچهل‌و‌هفت

 

#p147

 

آب دهانش را قورت می‌دهد و صورت میگیرد…

 

چقدر زود شروع کرده بود…چقدر زود…

 

چنگی میان موهای تقریبا بلندش میزند و چهره اش را به سمت خودش برمیگرداند:

 

_دارم میگم بخورش،روتو میکنی اونور برام…

 

سیلی محکمی روی گونه اش می کوبد…

 

_از امروز به بعد هر چی که میگم میگی چشم…بگم بشین میشینی،بگم برو میری…بگم بیا میای…

 

لب کنار گوشش میگذارد و صدایش را به خورد گوش های دخترک می‌دهد:

 

_بگم بمیر میمیری…

 

 

ماهور دوباره چشم بسته بود…میترسید از این مرد…گناهی نداشت…کم سن و سال بود خب…

 

موهایش را کشید و سرش را تکان داد:

 

_فهمیدی چی گفتم؟!

 

 

سرش گز گز میکرد…واکنشی به حرف های کوروش نشان نمیداد و همین مرد را عصبی تر میکرد….

 

فشار بیشتری به سرش می آورد:

 

_نشنیدم؟!…

 

ماهور آرام سر تکان می‌دهد…دوباره سرش به درد می افتد…این مرد خشمگین با همان چنگ های میان موهایش هم می توانست او را از پا در بیاورد…

 

دوباره فریاد میزند:

 

_نشنیدم…

 

صدای چشم از ته گلوی دخترک به گوشش می‌رسد که همان لبخند بر لبش می نشاند…

 

_خوبه….

 

سر دخترک را بین پایش می کشاند:

 

_گفتم الان باید چیکار کنی؟!!!

 

#پارت‌صد‌وچهل‌و‌هشت

 

#p148

 

 

زیادی ناوارد بود که کوروش با چنگال میان موهایش او را عقب جلو میکرد…

 

متوجه حال بد دخترک بود…عق های ریزش حالش را جا می آورد ولی همچنان دست از موهایش برنمیداشت و مدام سرش را عقب جلو میکرد…

 

 

با صدای زنگ گوشی‌ اش بالاخره ماهور را رها کرد…

 

دخترک به سرفه افتاده بود و حس بدی سراسر وجودش را فراگرفته بود…

 

بلند شد و به سمت آشپزخانه راه افتاد…

 

دوست داشت خاک درون دهانش بریزد…چندین بار دهانش را پر آب کرد و بعد تخلیه کرد…

 

دیگر صدایی از کوروش نمی آمد….انگار که مکالمه اش تمام شده بود…

 

هنوز در حال شستشوی دهانش بود که تنی از پشت به تنش چسبید:

 

_کیتچن س.ک.س دوس داری؟!…

 

درحال حلاجی جمله اش بود که دست کوروش بین پایش را به بازی گرفت:

 

_با خوردنشم خیس شدی موحد؟! خیلی کمرت شله پدسگ…وقتی ب.کنمت…چقد آب ازت میخواد بره؟!….

 

شلوار ماهور را در دست میگیرد و تا زانوهایش آن را پایین میکشد…

 

او را روی اوپن می نشاند و اینبار کاملا شلوار را کاملا از پایش بیرون میکشد:

 

_باز کن پاهاتو…

 

دستورش انقدر قاطع هست که دخترک را مجبور به اطاعت کند…

 

پاهای دخترک را باز کرده روی هوا نگه میدارد…

 

باز اشک در چشمانش حلقه میزند التماس گونه لب میزند:

 

_نکن آقا…..

 

فک کوروش از شنیدن کلمه آقا بیشتر منقبض میشود:

 

_اصلا واسه همین آقا گفتنت مثل سگ میـ.کـ.نمت زبون نفهم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
18 روز قبل

ممنون از منضبط بودنتون
ولی
من این متن پارتو اصلا دوس نداشتم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x