رمان مفت برپارت ۴۳

4.3
(167)

 

#p149

 

 

ماهور به زور پاهایش را نزدیک هم میکند…چشمان کوروش بین پایش را با هوس نظاره میکند…

 

ترسیده…درست بود که دیگر بکارتی در کار نبود…

 

ولی او همان بار اول هم متوجه رابطه نشده بود…

 

انقدر قرص ها محرک بودند که اصلا به خاطر نمی آورد چه شد …

 

ولی حالا هوشیار هوشیار بود!!!

 

برای او این رابطه حکم اولین رابطه را داشت…

 

میترسد… از هم سن و سال ها و هم کلاسی هایش زیاد شنیده بود که اولین بار رابطه جـ.نسی دردناک است…

 

 

حرکات بدن دخترک زیادی زیاد است که با خشونت مچ پایش را چنگ میزند:

 

_باشه باشه دیگه نمیگم آقا …

 

کوروش پر تفریح خیره ی بین پاهایش است…همانطور ابرو بالا می اندازد و لب میزند:

 

 

_پس چی میگی بهم؟!…

 

بالاخره دل میکند از وسوسه انگیز ترین قسمت بدن ماهور و نگاهش را روی صورتش می اندازد…

 

چشمان کهربایی دخترک هنوز هم اشکیست…

 

اهمیتی دارد؟! ابداااااااااااااا!!!!

 

چشمان اشکی‌ش بیشتر باب میلش است…

 

دوباره پاهایش را تکان می‌دهد و می فشارد:

 

_ها؟! نگفتی قراره به جای اون کلمه ی مزخرف چی صدام کنی؟!…

 

ماهور به زور پاهایش را میبندد که کوروش میغرد:

 

_آروم بگیر…

 

دخترک آرام میگیرد و با فکر بچگانه‌ اش لب می زند:

 

_هر چی بگی صدات میکنم آقا…هرچی بگی …فقط ولم کن…

 

پوزخندی میزند…چقدر احمق بود دردانه ی موحدها…

 

سرخوشانه در حالی که اخم هنوز میان ابروان پرپشتش است لب می زند:

 

_همون کوروش صدام کن…منتهی بین سکسمون….بذار بیشتر لذت ببرم ازت ….

 

هنوز جمله را کامل نکرده بود که پر ضرب خود را واردش میکند….

 

#پارت‌صد‌وپنجاه

 

#p150

 

زیر دلش تیر می کشید…ولی ذره ای از لذت کوروش کم نمیکرد…

 

اصلا او اینجا بود تا عذاب بکشد و کوروش لذت ببرد…

 

با تمام توانش ضربه میزد…

 

دخترک دست روی شانه های پهنش میگذارد و التماس گونه لب میزند:

 

_خواهش میکنم آقا…

 

اگر گذاشت لذت ببرد!!! این آقا آقا گفتن هایش آخر کار دستش میداد…

 

دوباره چنگ بین موهایش میزند و سر دخترک را نزدیک صورتش میکند…

 

شاید با کام گرفتن از لبانش خفه میشد و باعث عصبی تر شدنش نمیشد…

 

انقدر پر خشونت می بوسدش که بلافاصله خون مردگی را زیر پوست لطیفش می بیند…

 

با به اوج رسیدنش،از او جدا میشود…

 

 

تن ماهور روی آیلند آشپزخانه پخش میشود…

 

درد دارد و حتی کمترین تکان هم درد تنش را بیشتر می کند…

 

کوروش کمربندش را میبندد و از زیر چشم نگاهی به تن بی حرکت دخترک می اندازد….

 

 

لبخند بر لب دارد لبخند حرص دراری که از امروز قرار است اکثر مواقع روی لب های لعنتی اش جا خوش کند…

 

اکثر مواقعی که خواهر ماهان را می رنجاند تا روح خواهر کوروش آرامش یابد…

 

چنگی به جعبه ی سیگار روی میز می اندازد و یک نخ از آن بیرون میکشد…

 

با چشمان باریک شده نزدیک دخترک بی پناهی که حالا از درد گریه میکند میشود…

 

نیم نگاهی حواله‌ اش میکند و در آخر دوباره مشتش است که گیسوان تقریبا بلند دخترک را چنگ میزند و او را از روی جزیره بلند میکند:

 

 

_پاشو….میخوایم بریم خونمون…وقتشه که با خانواده ام آشنا بشی….

 

#پارت‌صدوپنجاه‌و‌یک

 

#p151

 

با همان درد درون ماشین می نشیند…

 

هر لحظه سرعت ماشین افزایش پیدا میکند…

 

ماهور زیر چشمی به حرکت دست کوروش نگاه میکند…

 

چرا باید در هر چیزی انقدر خبره باشد…

 

همه ی کارهایش ماهرانه است…

او حتی رانندگی اش هم ماهرانه است…

 

چقدر از خودش متنفر میشود…

 

از خودش که مانند سگ کثیفی زیر دست این مرد با او رفتار میشد و او حتی دلش برای رانندگی‌ اش هم میرفت…

 

صدای جیغ لاستیک ها خبر از رانندگی پرخشونتش میداد…

 

ماشین را گوشه ای پارک کرد و وارد مغازه ی آرایشی بهداشتی شد!…

 

 

ماهور دست زیر شکمش می کشد و به دختری که درون مغازه در حال صحبت با کوروش بود چشم میدوزد…

 

یعنی چه کاری میتوانست با آن دخترک چیتان پیتان شده داشته باشد!!!!

 

 

استرس به جانش افتاده بود!!!

 

اگر کوروش دوست دختر داشت چه!!!

 

اگر همین دخترک لوند دوست دخترش بود چه!!!

 

خیلی ناگهانی به آینه ی بغل ماشین،نگاهی به خودش می اندازد…

 

دستی به زیر چشمش می کشد…سیاهی و گودی اش زیاد از حد به چشم میزد…

 

دوباره به مغازه ی کذایی نگاه میکند…

 

دخترکی که لبخند زیبایش ماهور را هم از خود بی خود میکند چه برسد به کوروشی که مرد بود و ….

 

باب میلش دخترانی چون او…

 

 

مطمئن بود که سلیقه ی کوروش هیچوقت کسی مثل خودش نبوده و نیست…

 

اگر پای انتقام ماهان وسط نبود…او حتی نیم نگاهی هم نثار ماهور نمیکرد چه برسد به اینکه با او بخوابد…

 

…………………………………………………..

 

 

 

 

#p152

 

 

ثانیه ها کشدار می شوند و طاقت ماهور طاق میشود…

 

از طرفی درد زیر دلش امانش را می برد…از طرف دیگر خوره ای که مثل کنه جانش را میخورد تا بفهمد کوروش چه کاری می‌تواند با این دخترک داشته باشد…

 

 

انقدر خوش استایل است که نگاه زن ثانیه ای از صورتش فاصله نمیگیرد…

 

 

موهای روی پیشانی ریخته شده اش را چنگ میزند و دوباره روی سرش تنظیم میکند…

 

 

عشوه های خرکی زنک شروع میشود…

 

کم سن و سال بود ولی خر نبود که متوجه نشود…

 

نیازی به این همه با ادا اطوار حرف زدن نبود…

 

نیازی به اینقدر تلو تلو خوردن ها نبود…

از نظرش بعضی از هم جنس هایش زیاد از حد دم دستی بودند!!!

 

مثل زنی که حالا رو به روی کوروش ایستاده بود و میخواست هرطور که هست توجهش را بخرد…

 

 

از استرس بچگانه اش،انگشتان دستش را به بازی میگیرد…

 

بالاخره دل می کند کوروش…

چیزی از دست آن زن چنگ میزند و به سمت ماشین برمیگردد…

 

لبخند جذاب روی لب هایش از مغازه تا ماشین کم کم کم رنگ میشود و زمانی که روی صندلی جای میگیرد رسما اخم هایش است که درهم است به جای آن خنده های دخترکش…

 

تعجبی ندارد…اصلا همیشه همین اخم هاست که سهم ماهور است…

 

باید عادت میکرد…

باید خودش را عادت میداد به اینکه چیزی جز کج خلقی از کوروش به ماهور نمیرسد…

 

لبخند های زیبایش نصیب زن هایی جز خواهر ماهان موحد است…

 

باید قبول میکرد که او حکم خونبس دارد برای کوروش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 روز قبل

قاصدکی جان خبری از ترنج نیست امشب شاهرگم نبود
یعنی الان کوروش میخواد ماهور رو ببره خونه پدرش بگه این زنمه که دل زن باباشو بسوزونه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x