رمان مفت برپارت ۴۵

4.4
(187)

 

 

#p157

 

 

 

پانیذ….

 

صدایش را شنیده بود که حالا با ربدوشامبر ساتن پوست پیازی میان چهارچوب در اتاق ایستاده بود…

 

_اومدی؟!

 

متعجب به ماهور نگاه کرد و با دهان باز چشمانش را به کوروش دوخت…

 

_این کیه؟!…

 

کوروش که زانویش روی تخت جا مانده بود تا دخترک را شیر فهم کند…پایین آمد و با اخم به او توپید:

 

_بهت یاد ندادن قبل از ورود به جایی در بزنی؟!

 

آتشی به سیگارش کشید و دوباره از پنجره به منظره ی بیرون چشم دوخت…

 

پوک های پشت هم و محکمش به آنی سیگار را خاکستر کرد…

 

سیگار دیگری آتش زد…

 

پانیذ موشکافانه ماهور را نظاره میکرد و ماهور نیز زیر نگاه هایش،بیشتر در خود جمع میشد…

 

وجود این دو زن نحس زندگی‌ اش اعصابش را بیشتر متشنج میکرد…

 

به سمتشان برگشت و آخرین پوک سیگار بعدی هم فوت کرد:

 

_بیرون….

 

پانیذ نه تنها بیرون نرفت بلکه قدمی جلو آمد:

 

_نگفتی این کیه دنبال خودت راه انداختی آوردی اینجا ؟!

 

میدانست که از فضولی در حال مرگ است…

 

برای همین پاسخش را نمی داد ….

 

_مثل اینکه گوشاتون مشکل داره…گفتم بیرون…

 

ماهور پرسشی نگاهش کرد:

 

_منم برم؟!…

 

پوزخند مسخره ای زد:

 

_اصلا اول با خود توام….

 

دوباره استرس را به جان دخترک انداخت….

 

او که این خانواده را نمی شناخت…حتم داشت پا بیرون نذاشته توسط همین دخترک قرار بود توبیخ شود…

 

 

در دل قسم خورد که کوروش واقعا بی رحم است…

 

 

#پارت‌صدوپنجاه‌وهشت

 

 

#p158

 

_چرا نشستی پاشو دیگه…

 

پاهایش به زمین چسبیده بود…

 

حداقل از او انتظار داشت که به خانواده اش معرفی اش کند…

 

کوروش دکمه های پیراهنش را دونه به دونه باز میکرد و با لبخند کجکی به حرکات چه کنم چه کنم ماهور چشم دوخته بود…

 

پانیذ هم به صورت سرخ شده اش نگاه میکرد…صورتی که بی پناهی را فریاد میزد…

 

پیراهن را تنش بیرون کشید و دست سمت کمربندش برد:

 

_دارید کلافم میکنید…دو قدم بیشتر تا در اتاق نیست و من ده دیقه سرپام تا شما دو تا بزنید به چاک…

 

ماهور تا ورودی اتاق رسیده بود…

 

باحالت زاری به عقب نگاه کرد…

 

به چهره ی کوروشی که حالا شک نداشت او را به عنوان غرامت جنگی به عقد خودش درآورده بود!!!

 

 

با شانه هایی افکنده از اتاق بیرون زد…

 

ولی او،آن دخترک لوند ربدوشامبر پوش هنوز در اتاق کوروش بود…

 

نگاهی به اطراف چرخاند…

 

طولی نکشید که او هم کنار ماهور قرار گرفت…

 

با اخم چهره اش را برانداز کرد…

 

دست به سینه شد و با بی طاقتی لب زد:

 

_کوروش که نمیگه کی هستی…پس خودت خودتو معرفی کن…

 

چه میگفت؟! اصلا قرار بود که کوروش چه بگوید!!!

 

_منتظرم…

 

حالا دیگر با پاهایش هم ضرب گرفته بود!!!

 

من من میکرد و حوصله ی پانیذ را بیشتر سر میبرد:

 

_اگه تا دو دیقه ی دیگه حرف نزنی،میگم بندازنت بیرون تا هم تو یاد بگیری وقتی ازت سوال میکنن جواب بدی هم کوروش که دست هر ننه قمری رو نگیره بیاره تو خونه زندگیمون…

 

می گوید و دست پشت شانه ی ماهور میگذارد و او را به جلو هل می‌دهد….

 

 

 

#p159

 

 

دخترک کمی به جلو پرتاب میشود و پاهای سنگینش به سمت پله ها رهسپار می‌شوند…

 

قفل سکوتش نمی شکند که دوباره پانیذ لب میزند:

 

_همینجوری که داری میری پایین…همینجوری ام از در برو بیرون…

 

به پایین پله ها میرسند…

 

و دوباره همان خدمتکار کذایی از آشپزخانه بیرون میزند:

 

_میزو بچینم خانوم؟! به آقا کوروش گفتم که….

 

پانیذ چشمی در حدقه می چرخاند و همانطور که پشت ماهور ایستاده لب میزند:

 

_میشناسیش؟!…

 

خدمتکار بیخیال ادامه ی جمله ی قبل میشود و پاسخ می‌دهد :

 

_نه والله خانوم…با آقا کوروش اومدن…

 

عصبانیت به یکباره تمام وجود پانیذ را میگیرد…

 

ولی نتیجه اش بلند شدن صدای خنده ی حرصی اش میشود…

 

هیچکس حق نزدیکی به کوروش را نداشت…

 

تمام کوروش از آن پانیذ بود…

اصلا به خاطر او بود که تن به ازدواج با پدرش داده بود و حالا کوروش دست این امل بچه سن را گرفته بود و وارد عمارت کرده بود…

 

همین حرف نزدن های ماهور بهانه ی خوبی برای خالی کردن حرصش بود…

 

مستقیما تا در ورودی همراهی اش کرد:

 

_هر چه سریعتر گورتو گم کن…

 

نگاه متعجبش را به چشمان پانیذ داد…اینکه انقدر با دیدنش عصبی شده بود جای سوال داشت…

 

اصلا نقش این زن در زندگی کوروش چه بود!!!

 

نکند همسرش بود و ماهور بر آشیانه‌یشان آوار شده بود؟!!

 

شاید حق با او بود …باید میرفت… دوست نداشت زندگی کسی را خراب کند…

 

حتی اگر آن یک نفر به زندگی اش لجن زده بود…

 

انقدر حالش بد شده بود که نفهمید چطور از آن عمارت لعنتی بیرون زده بود و حالا دقیقه ها بود که سردرگم خیابان های شهر بزرگ را پرسه میزد…

 

انقدر با ناراحتی بیرون زده بود که فراموش کرد کیف به جا مانده اش را از ماشین کوروش بردارد…

 

چیزی تا تاریکی هوا نمانده بود و همین می ترساندش…

 

 

#p160

 

 

تند تند گام برمیداشت تا به جایی برسد…

 

چندباری قصد کرد تلفن کسی را قرض بگیرد و زنگ بزند…

 

ولی به کی زنگ میزد؟!

به پدرش؟! نمیگفت این روزگارت بعد از ساعت ها شروع زندگی ات با آن مرد است؟! مگر نمیگفتی که عاشقته…

 

یا ماهان و یا مهران!!!! مطمئنا که تا الان متوجه شده بودند ماهور از آنِ مردی شده که به خونشان تشنه است…

 

تصمیم گرفت همانطور بی هدف پرسه بزند ولی تاریکی شب ،ترس را در وجودش غالب کرده بود…

 

پاهایش نای حرکت نداشتند…خسته شده بود…ولی باید میرفت…

 

 

اگر شب را صبح میکرد میتوانست به بهانه ی سر زدن به پدر و مادرش دوباره به آنجا پناه ببرد…

 

 

صدای پانیذ مدام در گوشش زنگ میزد…

 

چرا حتی فکر نکرده بود که شاید کوروش زن داشته باشد!!!

 

خودش را بیشتر از این سرزنش نمیکند…

 

او که چیزی جز یک نام از او نمیدانست…

 

همین جمله متقاعدش میکند…

 

چه خوب که زود فهمید!!!

 

افکار بهم ریخته اش باعث شد لحظه ای فراموش کند که کجاست و چه میکند…

 

با حس اینکه کسی تعقیبش میکند به عقب برگشت…

 

در کوچه پس کوچه هایی که هیچ شناختی از آنها نداشت بدون مقصد و هدف گام برمیداشت…

 

 

او حتی دو چهارراه آن طرف تر خانه شان هم گم میشد چه برسد در محله ای که برای اولین بار بود پا درونش گذاشته بود…

 

 

سرش بین عقب و جلو مدام در حال حرکت است…

 

هیچ وقت احساساتش به او دروغ نمیگفتند…

 

کسی درست پشت سرش همراه با او میرفت…

 

ایستاد…اینبار کاملا ایستاد…

 

دستی دهانش را در برمیگیرد و دخترک را در آغوش میکشد…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 187

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

نکنه یه بدبختی دیگه سرش بیاد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x