رمان مفت برپارت ۴۹

4.3
(163)

 

 

 

#p173

 

 

با شنیدن صدای دوش،چشم باز کرد…

 

بدنش خشک شده بود…تکانی به خودش داد…

 

کوروش نبود…مشغول دوش گرفتن بود…

 

کمی وقت داشت تا اتاقش را وارسی کند…

 

اتاقی که از بدو ورودش انقدری تنش داشت که متوجه نشود چه شکلیست…

 

تا چشم چرخاند…کوروش هم از حمام بیرون آمد…

 

حوله ی تن پوش به تن نداشت…

 

تنها حوله ای ساده دور کمرش گره زده بود…

 

هرچند که پوشیدن حوله ی تن پوش با اعصاب نداشته ی او سازگاری نداشت…

 

قطرات آب روی عضلات گندمگون و برجسته اش هنرنمایی می‌کردند…

 

به سختی میشد از او چشم گرفت ولی ماهور چشم می بندد و سرش را جهت مخالف می چرخاند…

 

نگاهش زیاد از حد سنگین شده بود و می ترسید دوباره از طرف کوروش سرزنش شود…

 

باز هم وقت نشده بود قدم از قدم بردارد و بازهم همان گوشه ی کذایی اتاق ایستاده بود…

 

کوروش بدون توجه به او حوله را از کمرش باز کرد و لباس زیرش را پوشید…

 

حالا دقیقا به ماهور زل زده بود…

 

ماهوری که واکنش هایش پوزخند گوشه ی لبش می انداخت…

 

ماهوری که زیادی چشم و گوش بسته بود و قرار بود کوروش از آن یک هرزه ی تمام عیار بسازد و تحویل خانواده اش بدهد…

 

به طرفش می آید…هنوز هم لباس به تن ندارد که نگاه های ماهور دوباره به سمت سینه های پهن و برجسته اش کشیده میشود…

 

دست زیر چانه ی دخترک می اندازدو با خشونت رویش را سمت خود میکند:

 

_چرا انقد سرتو میدزدی؟! میخوای نگاه کنی؟ خب نگاه کن…سر میدزدی که مثلا بگی من خیلی با حیام موحد نه؟!

 

تک خندی میکند:

 

_باشه تو با حیا ولی این رفتارات جریم میکنه…انقدی که وسط روز دوباره مجبورت کنم که زیرم ناله کنی…

 

 

#p174

 

 

باز هم چشم می دزدد…

 

_واقعا که حوصله سر بری موحد…حتی بگو مگوعم باهات حال نمیده…اه…

 

چانه اش را رها میکند و لباس می پوشد…

 

زمان مناسبی برای لاس زدن نبود…

 

باید میرفت…اول به اتاق بهادر خان…برای توضیح پاره ای از مسائل…

 

خط بوی عطرش درون اتاق پیچیده بود…

 

سر آستین پیراهن سرمه ای رنگش را با طمأنینه میبندد…

 

یقه اش را صاف میکند و به سمت در اتاق میرود…

 

ماهور اما همانجا ایستاده است…

 

پوزخند آخر کوروش به نگاه های خیره ی دخترک است…

 

سرخوشانه میخندد و از اتاق بیرون میزند…

 

موحد زیاد از حد کار داشت…در پاستوریزه ترین حالت ممکن بود…البته از نظر کوروش…

 

 

دست به دستگیره ی اتاق کار پدرش می اندازد…

 

پانیذ از سرشانه هایش آویزان است…

 

صحنه ی رقت انگیزیست…ولی بی توجه به آنها وارد میشود :

 

_میخوام تنها باهاتون صحبت کنم…

 

غیرمستقیم عذرش را خواسته بود…ولی پانیذ را می شناخت…تا کار به جر و بحث نمی کشید ابدا از اتاق بیرون نمیرفت…

 

_منو عشقم حرف پنهونی نداریم از هم…

 

سعی میکند جلوی نیشخندش را بگیرد، نمیداند تا چه حدی موفق است ولی لب میزند:

 

_تو نداری ولی من دارم…

 

پانیذ دوباره دهان باز میکند تا جوابش را بدهد ولی بهادر دست روی سرشانه اش را نوازش میکند:

 

_برو بیرون عزیزم….

 

 

 

لبخند پیروزمندانه اش ،به حالتی مسخره لبش را کج میکند…چشمانش خیره ی چشمان وحشی پانیذ است…

 

میداند که اگر پدرش نبود،بحث بالا می گرفت و گردن ظریفش میان مشتش خورد میشد…

 

با بیرون رفتن پانیذ به سمت در میرود و محکم آن را می بندد…

 

حتم دارد که دخترک پشت در اتاق گوش ایستاده است…

 

خط به خط پانیذ را حفظ بود… حدس اینکه حالا در کنجکاوی و فضولی رو به موت بود چندان سخت هم نبود…برای کوروشی که چندوقتی از عمرش را با او سر کرده بود…

 

دوباره قامت بلندش در برابر بهادر قرار میگیرد:

 

_می شنوم…

 

 

لبخند میزند…امروز زیاد از حد لبخند میزد…

 

_از کجا شروع کنم؟!

 

بهادر جدی نگاهش میکند…به لبخند مضحکش زل میزند و جدی تر لب می زند:

 

_از اولش…از همون جایی که نیازه بگی…این دختره کیه؟!

 

 

کوروش لبش را جمع میکند…مطمئن است که اگر بفهمد دردانه موحد ها عروسش شده واکنش نشان می‌دهد،تصمیم میگیرد کوتاه پاسخش را بدهد:

 

_زنمه…

 

 

پدرش اما با تحکم بیشتری لب می زند:

 

_درست جواب بده و حوصله مو سر نبر…

 

 

به تن و سرش تکانی می‌دهد:

 

_درستش نمیدونم چجوریه…ولی منم مثل شما… دست پانیذ و گرفتی آوردی تو خونه گفتی زنمه…منم دست ماهور و گرفتم و آوردمش اینجا…میگم زنمه…اگه کار من درست نیس پس کار شمام درست نبوده دیگه…

 

 

بهادر عصبانی صندلی را کنار میزند:

 

_منو با خودت مقایسه میکنی ؟! دست یه دختر بچه رو گرفتی بردی عقدش کردی برش داشتی آوردیش تو خونه میگی زنمه انتظارم داری کنجکاوی نکنیم؟!از کی تا حالا انقد بی صاحب شدی کوروش؟! اصلا خانواده ی این دختر کی ان که انقد راحت دخترشونو پاس دادن بهت؟!

 

 

#p176

 

میداند پانیذ همچنان پشت در است…با صدای بلندی جوری که بشنود لب میزند:

 

_نترسید اندازه ی پانیذ بی خانواده نیست…

 

بهادر نزدیک تر می آید…رو به روی صورتش خم میشود:

 

_میگی کیه یا کلاهمون بره تو هم…

 

کوروش صورت پدرش را پر تفریح نگاه میکند…

 

اینکه قضیه را میدانست از چشمانش میخواند…فقط میخواست از زبان خود کوروش بشنود تا باورش شود…

 

ولی این مرد آدمی نبود که کسی بتواند او را بازی دهد…

 

با لبخند گرمی روی صورت پدرش پچ میزند:

 

_یعنی شما نمیدونی این کیه؟! ماهور موحد…نازدونه ی ماهان…

 

دست مرد مشت میشود…و فکش منقبض تر…

 

کوروش همیشه همین قدر کله شق بود…از بچگی تا به الانش…

 

_عقدش کردی؟!…

 

_بله…

 

دست در جیبش گذاشته و دنیا به یه ورش هم نیست…

 

بهادر دوباره به سمت میزش برمیگردد…

 

_یه کم که گذشت طلاقش میدی…میفرستیش میره خونه باباش…

 

کوروش صاف ایستاده و گردن کلفتش را به نمایش گذاشته است:

 

_نمیتونم…

 

 

بالاخره عصبی میکند پدری را که امروز زیاد از حد خودداری کرده است:

 

_تو بیجا میکنی که نمیشه مرتیکه…دختر مردم و برداشتی آوردی اینجا که چیو ثابت کنی؟! انتقام بگیری؟! باشه تو خوبی…یکی دو هفته دیگه ردش میکنی میره…حوصله ی دردسر تازه ندارم…

 

کوروش همانطور که دستش در جیبش هست جلو می آید:

 

_ازم حامله س….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 روز قبل

هرچقدر بگم کوروش عوضیه بازم کمه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x