– به جا نیاوردم!
دستش را مشت میکند و بغضش میگیرد…
به خودش لعنتی میفرستد و چرا با اسم کوچک خودش را معرفی کرده بود؟!
– من… موحدم، دهم کاشانی!
کمی سکوت میشود و انگار مرد به یادش میآورد
– بله، بله، موحد! چیزی شده موحد؟!
لبهایش را روی هم میفشارد…
چشمانش میسوزند و حس میکند خودش را کوچک کرده است.
– قـ… قرار بود بهتون زنگ بزنم سؤالات رو بدم بهتون.
– فردا توی مدرسه موحد… شبت بخیر.
همین!
همانجا کنار لانهی کفترها مینشیند و زل میزند به دانههای روی زمین…
مانند بچهها دلش گریه کردن میخواهد و چرا توجهی به او نکرده بود؟!
همین مرد، روز قبل توی مدرسه برایش چشمک زده بود!
همین من روز قبل توی نمازخانه دستش را گرفته بعد از چند روز، بالاخره کوتاه آمده بود…
همین مرد دو روز قبل توی مدرسه وقتی داشت از پلهها سقوط میکرد، کمرش را سفت چسبیده بود و توی گوشش آرام پچ زده بود
« آرومتر بچه!»
درست همان لحظه، وقتی وحشت زده نگاه به چشمان مرد کرده بود، حس سقوط آزاد را تجربه کرده بود.
لبهایش میلرزند و گوشی هم توی دستش میلرزد…
پیام کوتاهی از همان شمارهی رند و آشنا
« بهت زنگ میزنم… ماهور.»
لبخندی روی لبهایش مینشیند و گوشی را به سینه میچسباند…
قفسهی سینهاش در حال شکافتن است گویا…
– نوشته ماهور!
با ذوق از روی زمین بلند میشود و نگاهی به غذاب کفترها میاندازد…
ظرف غذایشان پر است و نیازی به ریختن دانه نیست.
از نردبان پایین میرود و نمیداند چگونه خودش را به اتاقش میرساند…
#پارتهفت
#p8
تا یک ساعت تمام به گوشی زل میزند و درست ساعت نه شب، گوشی اش میلرزد و او به محض لرزیدن گوشی، وصلش میکند
– بله؟!
پچ پچ میکند و تمام تلاشش را میکند تا صدایش به گوش آقاجانش نرسد
– مساعدی موحد؟!
لبش را میگزد
– ممنون آقا…
مرد پشت خط کوتاه میخندد
– انگار خیلی هیجان زده ای! سؤالی که پرسیدم نیازی به تشکر کردن نداشت.
بزاق دهانش را قورت میدهد و تا جای ممکن از در فاصله میگیرد…
هیجانزده مقابل حسی که داشت هیچ به حساب میآمد
– من… من زنگ زدم بگم فردا نمیتونم بیام آقا…
مرد پشت خط باز هم کوتاه میخندد…
انگار هیچ جدی نمیگیرد دردانهی خانوادهی موحد را…
– چرا؟! مگه نمایندهی کلاس شما نیستی؟! سؤالها دست توعه و واسه همین هم شمارهی من و گرفتی!
نمیتواند به مرد در مورد مشکلات خانوادگیاش بگوید
– آقاجونم رضایت ندادن…
مرد پشت خط انگار کمی عصبی میشود
– چرا خب؟! این یه اردوی مدرسهس با معلما و دانشآموزا…
ناخنش را با دندان میکند
– رضایت ندادن دیگه… دلیلی هم نداره.
– پس اگه نمیتونستی کارت رو درست انجام بدی واسه چی مسئولیت قبول کردی؟
با بغض آرام نجوا میکند
– اگه یه روز دیر بشه….
مرد با خشونت میان کلامش میپرد
– نمره نمیگیری موحد…
#پارتهشت
#p8
〰〰〰〰〰〰
گوشی را قطع که میکند، هرم نفسهای مرجان، را روی گلویش حس میکند
– کیه این دختر بچه؟
دندانهایش روی هم کلید میشوند و با خشونت به بازوی زن، چنگ میزند
– داری چه غلطی میکنی مرجان؟ گوش وایسادی؟
زن توی گوشش میخندد…
قصد اغفال پسر کوچک خاندان نیکنام را دارد…
پسر از فرنگ برگشتهشان که سر و گوشش گویا زیادی میجنبد.
– کاری نمیکنم…
با مهارت دستش را روی سینهی لخت مرد جوان میکشد و با سی و چند سال سن، عجیب ماهر است…
– فقط یکم اومدم خستگیت رو در کنم.
اخم کرده از روی صندلی تراس بلند میشود و ناگهانی موهای زن را میان مشتش میگیرد
– تو گوه اضافه خوردی زنک! من با زن شوهردار نمیخوابم.
میگوید و زن را با خشونت هل میدهد…
بوی گند و کثافت از همه جای خانه به مشام میرسد و این زن، فقط گوشهای از لجنزار است….
– از این به بعد پا تو طبقهی سوم گذاشتی زنده زنده توی حیاط همین ویلا دارت میزنم زنیکه…
قدمی سمت زن برمیدارد که ترسیده عقب میکشد
– گمشو بیرون…
مرجان که با کینه عقب میرود، با اخم به تراس اتاقش برمیگردد و دستانش را با خشونت به نزدههای نصب شده میکوبد
– هرزه!
گوشیاش را از روی میز چنگ زده و با برادرش تماس میگیرد…
قبل از صدای کامران، صدای خندههای همسرش به گوشش میرسد و پلکهایش را محکم روی هم میفشارد.
– جانم دادا؟!
ممنون قاصدک جان فکر کردم یه روز در میون میذاری چه خوب که هر روزه❤😘