p15
نگاهش را به چهرهی بیبی فیس دخترک میدوزد و پوزخندش را جمع میکند…
ماهور روسریاش را از روی سرش برمیدارد و چادرش را روی سرش میاندازد..
– آقا دستتون رو بیارید جلوتر…
دستش را جلوتر میبرد و مشتش را مقابل نگاه دخترک باز میکند که دستان دخترک میلرزد…
خون او را یا خاطرهی وحشتناک دوران کودکیاش میانداخت….
دستانش را که عقب میکشد، کوروش پلکهایش را میبندد و سرش را به پشتی ماشین تکیه میدهد
– چی شد موحد؟! ببند!
دخترک با صدایی خفه من من میکند
– من… چیزه…
پلک باز میکند و دخترک با لبهایی لرزان نگاهش را به دست خونی کوروش میدوزد….
گلویش میسوزد…
مانند همان روزی که کاپوت ماشین میسوخت و از پیشانیاش خون میآمد.
– الآن میبندم…
– چت شد؟! از خون میترسی؟
دخترک نگاهش را بالا میکشد…
با دیدن قطرات عرق روی پیشانی اش پوزخند میزند
– بچهای مگه؟!
سمت دخترک که خم میشود جان از تن دخترک میرود و او بوی شامپویش را نفس میکشد…
بوی یاس میدهد!
بطری آب را با دست سالمش از داشبورد بیرون آورده و سمت دخترک میگیرد
– بگیر بخور داری پس میوفتی…
دخترک از خدا خواسته بطری را میگیرد
– ممنون… من بچه نیستم، فقط یکم از خون بدم میاد.
میگوید و سپس، تقریباً نصفی از آب را سر میکشد اما درست بعد از جدا کردن لبهی بطری از لبهایش چهرهاش در هم میشود
– اه، این چی بود؟!
خودش را جلوتر میکشد و مقابل نگاه گیج دخترک پچ میزند
– چی بود مگه؟!
ماهور کمی عقب میکشد و چادرش را روی سرش مرتب میکند
– تلخ بود… من برم دیگه.
#پارتشانزده
#p16
.
– زخمم رو میخواستی ببندی!
ماهور نگاهش را دوباره روی دست زخمی کوروش سر میدهد و میگوید
– من… من نمیتونم دست بزنم…
ابرو بالا میاندازد…
برای اثر کردن داروها نیاز به زمان حداقل نیم ساعت داشت و اما دخترک احمق میخواست برود.
– باشه، برو…
– یکم جلوتر درمونگاه هست برید اونجا تا…
اما درست وقتی که برای باز کردن در میچرخد، کوروش با ضربهای ماهرانه درست پشت گردنش، او را بیهوش میکند و با کلافگی ماشین را روشن میکند
– احمقِ زبون نفهم.
دستش را با روسری میبندد و خیلی سریع حرکت میکند…
نمیداند چرا حس مضخرفی دارد.
ماشین را با سرعت میراند و تا رسیدن به خانهی قدیر، هر چند لحظه یک بار دخترک را نگاه میکند.
قبل از رسیدن به ویلا با قدیر تماس میگیرد و از او میخواهد خودش را برای چند ساعت گم و گور کند.
او را در جریان جسم نحیف کناریاش نمیگذارد.
ماشین را توی حیاط بزرگ ویلا پارک میکند و بعد از پیاده شدن، دخترک را روی دوشش میاندازد.
تکانهای خفیف ماهور و نالههایش نشان میدهد دارد به هوش میآید و به محض گذاشتنش روی مبل، مشروبی از توی بار ویلا آورده و توی لیوانها میریزد…
– آخ…
– چی شد یهو از هوش رفتی چرا؟
دخترک که گیج و پرت نگاهش میکند، مقابلش مینشیند
– از خون اینقدر میترسی که غش کنی؟!
– خون؟!
با پوزخند به لیوان اشاره میکند
– بگیر بخور انگار تو خودت نیستی….
دخترک یقهاش را چنگ میزند و لیوان را از دستش میگیرد
– چم شده من؟ خیلی گرممه…
#پارتهفده
#p17
محتوای لیوان را لاجرعه سر میکشد و اما سوزش گلویش باعث میشود با چشمان گشاد شده خودش را جلو بکشید و بایستد..
– وای خدای من…
تلو میخورد و کوروش میخندد…
خندهاش دخترک را هم به خنده میاندازد
– چی بهم دادی؟!
پا روی پا میاندازد و حالت غیر عادیاش برای او لذتبخش است…
خواهر ماهان موحد، مقابل نگاه او مست تلو تلو میخورد و دیوانهوار میخندد.
– چیزی ندادم، چی شه مگه؟
دخترک مانتویش را چنگ میزند و چادرش را کجا انداخته بود؟!
روسریاش هم دور دست کوروش پیچیده شده بود و موهای تقریبا بلند و صافش در اسارت کلیپس بودند.
لیوانش را روی میز گذاشته و میایستد
– گرممه! وای چقدر گرمه!
مقابل دخترک میایستد و دستش را بند تونیکش میکند
– بذار دربیارم لباست رو…
دخترک مقاومت که میکند، عصبی روی مبل برمیگردد و اصلا حال و حوصلهی ناز کشیدن ندارد.
لیوان دخترک را دوباره از الکل پر میکند و سمتش میگیرد
– بیا…
دخترک توی حال خودش نیست و لیوان را بار دیگر سر میکشد
– بذار در بیارم پیرهنت رو…
اینبار مخالفتی نمیکند و کوروش با یک حرکت تونیکش را از تنش میکند…
دخترک مستانه میخندد و نگاه او اما حریصانه در اندام دخترک چرخ میخورد…
از روی سینههای کوچکش، تا نافش…
– بیا اینجا ببینم…
از توی جیب شلوارش قرصی که از قدیر گرفته بود را روی لبهای دخترک میگذارد
– بگیر بخور به خودت بیا…
قرص را توی دهان دخترک میاندازد و دوباره لیوان نصفه از محتوای الکل را به دستش میدهد
#پارتهجده
#p18
دخترک تلو میخورد و محتوای معدهاش میجوشد، کوروش اما دست دور تنش میپیچد و میخندد
– چی شد؟!
– میخوام… بالا… بیارم.
مجبورش میکند روی کناپهی تخت شو بنشیند و پچ میزند
– چیزی نیست، بالا نمیاری…
نگاهش بدون اینکه بخواهد سمت سینههای کوچک دخترک سر میخورد…
سفیدی تنش…
آن هالهی صورتی رنگ سینهی راستش را از سوتین دیده میشود…
نباید از این رابطه لذت ببرد، این را به خودش قول داده است.
فقط تا پاره شدن پردهی بکارت دخترک جلو میرود، نه بیشتر…
نگاه میگیرد و دستش را به کش شلوارش میرساند…
– میخوای دربیارم لباست رو؟!
هرم نفسش توی گردن دخترک باعث میشود نفس عمیقی بکشد و کمرم را بالا بدهد…
دستان دخترک دور گردنش حلقه میشود….
– آره… خیلی داغه اینجا.
اخم دارد وقتی شلوار دخترک را پایین میکشد…
دستش مشت میشود و کسی انگار محکم و پی در پی بر سرش چکش میکوبد.
اسم این کارش تجاوز است؟!
هرم داغ نفسهایش حوالی گردن و سرشانهی دخترک، باعث میشود زیر تنش پیچی بخورد و یاد خواهرش میافتد…
او هم همسن همین دختر بود وقتی برادر این دختر رویاهایش را با خاک یکسان کرده بود!
لبهایش را به گردن دخترک میچسباند و بوسههای ریزش باعث میشود دخترک ناله کند…
– هنوز گرمته؟!
دخترک نالان و پر از نیاز جوابش را میدهد
– آره… نمیدونم چرا اینقدر داغه!
تیغهی بینیاش را روی گردن و سرشانهی دخترک میکشد و همانجا پچ میزند
– الآن میدونی چی میخوای؟!
نظرم عوض شد فکر میکردم دختره پشت پا به اعتماد وعشق خانوادش میزنه واسه همین گفتم خوشم نیومد اما این بار فرق میکنه این پسره زیادی پسته دلم واسه دختره کباب شد بمیرم الهی ….مرسی قاصدک جونم خسته نباشی
خیلی رو اعصابه این رمان استرس میگرم خیلی عوضیه این کوروش
این رمان خیلی خوبه
مخصوصا آخراش
کلا رمانای این نویسنده سبک انتقامی دارن ولی قشنگن