بالاخره میتونستم خودمم یه انتقام کوچولو از این دختره عوضی بگیرم .
از جام بلند شدم و از خونه زدم بیرون .
اول رفتم عابر بانک و موجودی کارتو که گرفتم دیدم آریا هفتاد میلیون پول تو کارت ریخته .
بیست میلیون هم بیشتر از پول عمل ریخته بود ، این دفعه برعکس همیشه از بودن آریا خدارو شکر کردم گرچه هیچوقت نمیخواستم سر به تنش باشه .
از ذوق میخواستم جلوی عابربانک غش کنم ولی خودمو نگه داشتم . بعد از این که پولو از بانک گرفتم زود رفتم سمت بیمارستان .
تا مامانو دیدم زود رفتم سمتش و گفتم : مامان دیدی خدا جواب همه گریه ها و غصه هامونو داد؟
دیگه باید خوشحال باشیم جشن بگیریم . بعد از چند دقیقه پیمان هم اومد سمتم و گفت : راسته که آریا پول عملو داده ؟
منم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم . پیمان هم از خوشحالیش زود منو بغل کرد .
بعد هم یواشکی در گوشم گفت : به خاطر این کارش حتما باید خونه دعوتش کنم .
منم یه چش غره بهش رفتم که زود قهقهه زد .
یه دونه زدم تو پهلوش که خودشو جمع و جور کنه .
چند دقیقه بعد دکتر اومد ، تا منو دید گفت : چه خبر خانم تهرانی ؟ تونستین کاری کنین ؟
_بله پول عملو جور کردیم ، بابام کی باید عمل بشه ؟
_چه قدر خوب ، امروز که نمیشه چون بابات هنوز به هوش نیومده .
فردا اگه وضعیتش بهتر بود ایشالا فردا عمل میشه .
اینو گفت و ازمون جدا شد . خیلی خوشحال بودم ، واسه همه چی ، مخصوصا اینکه بابام یبار دیگه برمیگشت خونه و بازم مارو میدید .
*
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
امروز روز خیلی خوبی بود . هم خوب هم مهم .
چون من از امروز هم یه جورایی الکی دوس دختر آریا محسوب میشم ، هم اینکه بابام میخواست عمل شه .
شاید یکی از مهم ترین روزای زندگیم بود .
از جام بلند شدم و زود یه صبحونه مختصر خوردم . بعد آماده شدم و رفتم شرکت .
امروز آخرین روزی بود که دانشگاه نمیرفتم چون سه جلسه محرومیتم تموم شده بود ولی انقد این سه روز سخت بهم گذشته بود که اصلا دانشگاهو کلا فراموش کرده بودم .
ساعت یازده رسیدم شرکت . آریا تو اتاقش بود . با یلدا سلام علیک کردم و رفتم تو اتاقم .
خودمو مشغول کار کردم که حواسم پرت نشه ولی چند دقیقه بعد یه اس ام اس از آریا اومد که توجهم جلب شد بهش .
_امروز قراره پگاه بیاد . فک کنم تا یه ساعت دیگه اینجا باشه .
هروقت اومد بهت اس میدم که چیکار کنی .
همین اس ام اس کافی بود تا دلهره بیاد سراغم . خدایا چجوری میتونستم نقش بازی کنم ؟ نکنه سوتی بدم ؟ نکنه پگاه بفهمه .
خودمو به کار مشغول کردم تا یکم حواسم پرت شه و از فکر پگاه بیرون بیام .
ولی هرکاری که میکردم اصلا آروم نمیشدم . نکنه آریا یهو بخواد یه کاری کنه ؟
یه ربع بیست دقیقه تو فکر بودم که بازم یه پیام از آریا اومد : ببین پگاه تا ده دقیقه دیگه میرسه شرکت .
هروقت اومد، بعد از یه چند دقیقه بهت یه تک زنگ میزنم که بیای اتاقم .
بعد از این که اومدی منو آریا جان صدا میکنی ، اگه دیدی نمیتونی منو عزیزم صدا کن .
حواست باشه که اصلا سوتی ندی چون پگاه خیلی تیزه و زود میفهمه. تو هم باید خیلی طبیعی رفتار کنی جوری که خودت هم باورت بشه .
یجوری هم وارد اتاق میشی که انگار از بودن پگاه خبر نداری ، تا جایی هم که تونستی بهش نگاه کن و اصلا جوابشو نده .
خودم فقط جوابشو میدم .
هلما حواستو جمع کن ، بخوای یه کار اضافه بکنی یا لجبازی بکنی تا حرص منو دربیاری ، خودت میدونی که چیکار میکنم . پس به نفعته کاری که ازت خواستمو انجام بدی . وگرنه هم قید دانشگاهتو بزن هم شرکتو .
درضمن ، هرکاری هم خواستم بکنم مقاومت نمیکنی و تو هم منو همراهی میکنی. اوکی؟
با این پیامش کم مونده بود سکته رو بزنم ، خیلی کارا از من خواسته بود که حتی فکرشم نمیتونستم بکنم .
ولی تیکه آخر پیامش خیلی گنگ بود . منظورش از همراهی کردن چی بود ؟
نکنه بخواد یهو بغلم کنه یا یه کار دیگه …
خدایا خودت یکاری کن از این اتاق زنده بیام بیرون ، گرچه می دونم تا برسم به اتاق و با آریا چش تو چش شم هزار بار میمیرم و زنده میشم .
آروم سرجام نشستم و صلوات فرستادم و خودمو مشغول کردم تا اومدن پگاهو نفهمم .
سرمو گذاشتم رو میز ولی همین که خواستم چشمامو ببندم آریا تک زنگ زد .
وقتی قطع شد قلبم اومد تو دهنم . تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم . یعنی اولین بار بود مجبور بودم از یه مرد اطاعت کنم
ولی مطمعن بود همه اینا بخاطر بابام بود و ارزش داشت .
آریا بهم گفته بود وقتی تک زد ، زود برم اتاقش وگرنه عصبانی میشم .
با ترس و لرز از جام بلند شدم ، واقعا فرقی با یه آدمی که میخواست بره اتاق عمل نداشتم .
ولی خودمو آروم کردم و با قدمای محکم رفتم سمت اتاقش .
آروم چشمامو بستم و در زدم .
صدای آریا رو شنیدم که گفت بیا تو . منم یه بسم الله گفتم و زود درو باز کردم و بدون توجه به پگاه که پشت به من وایساده بود و یه تیپ خفن هم زده بود یه عشوه خرکی اومدم و رو به آریا گفتم : عزیزم قرار بود پرونده رو واسم امضا کنی .
آریا هم یه لبخند از روی رضایت واسه اینکه حرص پگاه دربیاد بهم زد .
پگاه هم که خون خونشو میخورد و کارد میزدی خونش درنمیومد معلوم بود به زور خودشو نگه داشته بود ، با حرص بهم نگاه کرد منم یه لبخند بهش تحویل دادم .
بعد رو به آریا گفت : آریا تو ،تو چجوری تونستی این دختره ایکبیریو بیاری جای من ؟ دستشم به نشونه تهدید سمت من گرفته بود .
پگاه : آریا به این زودی تو …
آریا حرفشو قطع کرد : تند نرو پگاه . تو راه خودتو رفتی و پسر عموتو به من ترجیح دادی منم راه زندگیمو انتخاب کردم .
بعد هم به من اشاره کرد . جفتشون به من خیره شده بودن ، دیگه کم مونده بود خودمو لو بدم که زود خودمو جمع کردم و رفتم سمت آریا .
آریا که انتظار همچین رفتاریو داشت رو به پگاه گفت : معرفی میکنم . هلما دوست دخترم و البته همسر آیندم . پگاه یه دوست قدیمی که باباش همکار بابامه و دیگه با من نسبتی نداره .
اینو که گفت یه نگاه با عشق بهم کرد تا فقط حرص خوردن پگاهو ببینه .
_لامصب میزاشتی دو روز از رفتن من بگذره بعد کثافت کاریتو شروع میکردی .
یعنی اینقدر واست بی ارزش بودم که صبر نکردی تا توضیح بدم واست همه چیو ؟
با جمله بعدی آریا رسما جفتمون لال شدیم .
_من هلما رو تو این دوروز پیدا نکردم . قبل از اینکه تو بیای زندگیم عاشق هلما بودم ولی به خاطر یه مشکلاتی مجبور شدیم از هم یه مدت دور باشیم .
ولی الان دوباره با همیم . تو هم فقط یه دوست معمولی بودی واسم که واسه خودت خیال پردازی کردی و فک کردی من میگیرمت .
با گفتن این حرف دهن جفتمون باز موند جوری که خودم از پگاه بیشتر تعجب کردم ، ولی آریا فهمید دارم سوتی میدم زود زد تو پهلوم .
شانس آوردم از چشم پگاه دور موند . چون سرشو انداخته بود پایین و داشت با حرص ناخناشو تو گوشتش فرو کرد . همون لحظه گرمای یه چیزیو رو دستام حس کردم ، سر بلند کردم دیدم آریا دستمو تو دستش گرفته و منتظره تا پگاه مارو ببینه .
از شانس خوبم همون لحظه پگاه سرشو بالا آورد و چشمش خورد به دستمون . با این کار منفجر شدنش حتمی بود .
احساس کردم دیگه خیلی دارم معذب میشم هر چقدر هم بیشتر میموندم ممکن بود سوتی بدم رو به آریا گفتم : عزیزم ببخشید من کار دارم باید برم.
این دختره مزاحم هم زود از اینجا بیرون کن چون دیگه دلم نمیخواد ببینمش .
آریا دستشو گذاشت پشت کمرم و یه نگاه خاص بهم انداخت و گفت : باشه عزیزم برو به کارت برس.
بعد هم از اتاق زدم بیرون . هوف، به خیر گذشت . ولی هنوز تن و بدنم از اینکه آریا بهم دست زده بود داشت مورمور میشد .
اهمیتی ندادم و بدون استرس رفتم اتاقم .
هنوز داشتم به اتفاقات چند دقیقه پیش فک میکردم . اولین بار بود انقد به آریا نزدیک شده بودم .
خیلی صمیمی ، جوری که داشت یادم میرفت این واقعا خودم بودم یا داشتم نقش بازی میکردم .
حواس خودمو پرت کردم تا فکرم حلی دیگه ای نره ولی نمیشد بهش فک نکنم چون قرار بود تا یه مدت این نقشو هر روز بازی کنم . هر روز نقش معشقوقه آریا رو بازی کنم و هی بهش نزدیک و نزدیک تر شم . نکنه این نزدیک شدن بد بشه؟ نکنه اتفاقای بدی بیوفته ؟
همش داشتم تو ذهنم با این نکنه ها کلنجار میرفتم که گوشیم زنگ خورد .
آریا بود .
مطمعن بودم دیگه راجب پگاه نیس چون بعد از این که من اومدم اتاقم آریا هم زود اونو از شرکت انداخت بیرون .
گوشیو برداشتم و با یه لحن سرد گفتم : بله ؟
_بیا اتاقم .
_چجوری بیام ؟ یلدا شک میکنه . همین یه ربع پیش اتاقت بودم
_به پرونده بگیر دستت بیا . اگه دیدی چیزی گفت خودت یپیچون ، نمیدونم یه کاری بکن دیگه .
_خیلی خوب .
گوشیو قطع کردم و لاش چند تا کاغذ گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .
یلدا تا منو دید قیافش رفت تو هم ولی چیزی نگفت و زود سرشو انداخت پایین .
حق میدادم بهش که شک کنه ، هرکسی هم بود شک میکرد.
آروم در زدم و رفتم تو .
آریا تا سرشو آورد بالا منو دید یه ابرویی بالا انداخت و گفت : نمیدونستم انقد حرف گوش کن شدی که در عرض چند ثانیه زود خودتو رسوندی اینجا .
منم دوباره شدن همون دختر زبون دراز پررو و رو به آریا گفتم : نخیر ،اصلنم اینطوری نیست .
من فقط بخاطر اینکه کارمند وقت شناس و منظمیم اینکارو کردم .
آریا از رو صندلیش بلند شد و دستشو کرد تو جیب شلوار خوش دوختش و با یه لبخند مرموز اومد سمتم .
دو قدم باهام فاصله داشت . سرمو انداختم پایین که نگام بهش نیوفته.
_دختر آخه تو تا کی میخوای اینقد زبون درازی کنی؟ ها؟
هنوز از این پرروبازیات دست برنداشتی ؟
بعد ازم دور تر شد ، رفت سمت پنجره و همونجوری که پشتش به من بود و داشت بیرونو نگاه میکرد گفت : از این حرفا بگذریم ، امروز خیلی خوب نقشتو بازی کردی. واقعا حرف نداشت .
با طعنه گفتم : جدی؟
زود برگشت سمتم و گفت : فک میکنی دارن دروغ میگم ؟باور کن راست گفتم .
امروز عالی بودی .
با یه لحن مظلوم گفتم : تکلیف من چی میشه ؟ تا کی باید این نقشو بازی کنم ؟
_همه چی بستگی به پگاه داره . اون انقد سمجه که بعید بدونم حالا حالا هم دست از سرم برداره .
ولی نترس ، اون هیچ کاری نمیتونه بکنه . دستشم به هیچ جا بند نیست .
سرمو انداختم پایین و خواستم برم که آریا گفت : هلما؟
برگشتم سمتش ولی چیزی نگفتم . اولین بار بود منو با اسم کوچیک صدا میزد .
یکم سکوت کرد و گفت : بابت امروز که دستتو گرفتم اذیت شدی معذرت میخوام .
چاره ای نداشتم ، واسه اینکه پگاه زودتر گورشو گم کنه مجبور شدم .
منم سرمو آروم انداختم پایین و گفتم : مهم نیس ، به هر حال شما صلاح دونستی و من هیچ کاره ام
_اینو که گفتم آریا یه لبخند زد بهم . بعد هم زود از اتاق زدم بیرون
خواستم برم اتاقم که یلدا زود صدام زد : هلما یه لحظه بیا.
ترسیدم . نکنه بخواد از زیر زبونم حرف بکشه یا یه دستی بزنه ؟
رفتم سمتش . از جاش بلند شد و آروم جوری که هیچکی نشنوه گفت : تو قضیه دعوای پگاهو فهمیدی ؟ آخه وقتی پگاه رفت تو ، تو هم چند دقیقه بعدش رفتی تو .
سر چی دعوا میکردن ؟
یه قیافه ریلکس به خودم گرفتم و گفتم : نمیدونم والا من فقط رفتم پرونده هایی که باید امضا میکردو بهش دادم . همین .
زیاد هم از دعواشون سر در نیاوردم . آخه همش از چک و سند و اینجور چیزا حرف میزدن. فک کنم بابای پگاه به آریا بدهکاره .
_آخه یادت نیس دفعه پیش چجوری داشتن دعوا میکردن؟ فک کنم پای یکی دیگه هم درمیونه .
_بیخیال بابا اصلا همون بهتر دختره گورشو گم کنه چندش افاده ای .
من برم کار دارم . راستی امروز بابام عمل داره . دعا کن همه چی خوب پیش بره .
_باشه عزیزم منو بیخبر نذار .
_حتما .
وقتی ساعت کاری شرکت تموم شد زود از شرکت زدم بیرون و رفتم بیمارستان .
وقتی رسیدم داشتن بابا رو واسه عمل آماده میکردن . مثل اینکه به هوش اومده بود.
ولی اجازه ندادن برم پیشش چون دیگه داشت میرفت اتاق . رفتم سمت مامان و دستشو گرفتم . استرس تنها چیزی بود که هر دوتامون هم تو اون لحظه داشتیم .
پیمان سرکار بود و نتونسته بود بیاد . بعد از چند دقیقه بابا رفت اتاق عمل و در بسته شد.
منو مامان چشم به در دوخته بودیم و امن یجیب میخوندیم .
چند ساعت گذشته بود و دیگه باید بابا میومد بیرون .
تو دلم داشتم صلوات میفرستادم که دکتر همون لحظه از اتاق اومد بیرون . منو مامان عین جت رفتیم پیش دکتر .
دکتر یه لبخندی زد و گفت : نگران نباشید حالشون خوبه قلبشونم عین ساعت کار میکنه .
فقط چند روز باید اینجا بستری بمونن تا حالشون بهتر بشه .
بعد از این که رفت منو مامان از شدت خوشحالی گریه میکردیم .
خدارو شکر که بابامو بازم میتونم ببینم .
خداروشکر که حسرت دیدنش دیگه به دلم نموند .
وقتی بابا رو از اتاق آوردن بیرون و بردن بخش ، از پرستار خواهش کردم که ببینمش ولی اجازه نداد چون هنوز به هوش نیومده بود و باید یه چند ساعتی صبر میکردیم .
الانم ساعت دوازده شب بود و دیگه باید میرفتم خونه چون فردا دانشگاه داشتم .
از مامان خداحافظی کردم و رفتم خونه . امروز اولین روزی بود که با خیال راحت سرمو رو بالش میذاشتم .
ساعت هفت با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم .
حسابی خسته بودم چون دیشب تا دیروقت به خاطر بابا بیدار بودم تا دیروقت .حاضر شدم و یه صبحونه مختصر خوردم .
بعد از اینکه حاضر شدم زود از خونه زدم بیرون و رفتم دانشگاه .
وقتی رسیدم هنوز هیچکس نیومده بود و فقط پونه بود .
تا منو دید پرسید : هلما خوبی ؟ بابات عمل شد ؟
_ارع
_چجوری پول عملو جور کردی ؟
یکم مکث کردم و بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : آریا
🍁🍁
پارت گذاری هر شب در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
چطوری میشه رمانم رو تو سایتتون بذارم
ایدیتو بده باهات در تماس باشم
سلام رمانتون قشنگه فقط الان ۶ روزه پارت نگذاشتید
به نظر من خیلی طولانیه لا اقل ۳ روز یکبار پارت بگذارید
اگر هم قابل فروشه فایلش رو بگذارید