رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 22

4.4
(62)

 

بالاخره میتونستم خودمم یه انتقام کوچولو از این دختره عوضی بگیرم .
از جام بلند شدم و از خونه زدم بیرون .
اول رفتم عابر بانک و موجودی کارتو که گرفتم دیدم آریا هفتاد میلیون پول تو کارت ریخته .
بیست میلیون هم بیشتر از پول عمل ریخته بود ، این دفعه برعکس همیشه از بودن آریا خدارو شکر کردم گرچه هیچوقت نمی‌خواستم سر به تنش باشه .
از ذوق میخواستم جلوی عابربانک غش کنم ولی خودمو نگه داشتم . بعد از این که پولو از بانک گرفتم زود رفتم سمت بیمارستان .
تا مامانو دیدم زود رفتم سمتش و گفتم : مامان دیدی خدا جواب همه گریه ها و غصه هامونو داد؟
دیگه باید خوشحال باشیم جشن بگیریم . بعد از چند دقیقه پیمان هم اومد سمتم و گفت : راسته که آریا پول عملو داده ؟
منم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم . پیمان هم از خوشحالیش زود منو بغل کرد .
بعد هم یواشکی در گوشم گفت : به خاطر این کارش حتما باید خونه دعوتش کنم .
منم یه چش غره بهش رفتم که زود قهقهه زد ‌.
یه دونه زدم تو پهلوش که خودشو جمع و جور کنه .
چند دقیقه بعد دکتر اومد ، تا منو دید گفت : چه خبر خانم تهرانی ؟ تونستین کاری کنین ؟
_بله پول عملو جور کردیم ، بابام کی باید عمل بشه ؟
_چه قدر خوب ، امروز که نمیشه چون بابات هنوز به هوش نیومده .
فردا اگه وضعیتش بهتر بود ایشالا فردا عمل میشه .
اینو گفت و ازمون جدا شد . خیلی خوشحال بودم ، واسه همه چی ، مخصوصا اینکه بابام یبار دیگه برمیگشت خونه و بازم مارو میدید .

*

صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
امروز روز خیلی خوبی بود . هم خوب هم مهم .
چون من از امروز هم یه جورایی الکی دوس دختر آریا محسوب میشم ، هم اینکه بابام میخواست عمل شه .
شاید یکی از مهم ترین روزای زندگیم بود .
از جام بلند شدم و زود یه صبحونه مختصر خوردم . بعد آماده شدم و رفتم شرکت .
امروز آخرین روزی بود که دانشگاه نمی‌رفتم چون سه جلسه محرومیتم تموم شده بود ولی انقد این سه روز سخت بهم گذشته بود که اصلا دانشگاهو کلا فراموش کرده بودم .
ساعت یازده رسیدم شرکت . آریا تو اتاقش بود . با یلدا سلام علیک کردم و رفتم تو اتاقم .
خودمو مشغول کار کردم که حواسم پرت نشه ولی چند دقیقه بعد یه اس ام اس از آریا اومد که توجهم جلب شد بهش .
_امروز قراره پگاه بیاد . فک کنم تا یه ساعت دیگه اینجا باشه .
هروقت اومد بهت اس میدم که چیکار کنی .
همین اس ام اس کافی بود تا دلهره بیاد سراغم . خدایا چجوری میتونستم نقش بازی کنم ؟ نکنه سوتی بدم ؟ نکنه پگاه بفهمه .

خودمو به کار مشغول کردم تا یکم حواسم پرت شه و از فکر پگاه بیرون بیام .
ولی هرکاری که میکردم اصلا آروم نمی‌شدم . نکنه آریا یهو بخواد یه کاری کنه ؟
یه ربع بیست دقیقه تو فکر بودم که بازم یه پیام از آریا اومد : ببین پگاه تا ده دقیقه دیگه میرسه شرکت .
هروقت اومد، بعد از یه چند دقیقه بهت یه تک زنگ میزنم که بیای اتاقم .
بعد از این که اومدی منو آریا جان صدا می‌کنی ، اگه دیدی نمیتونی منو عزیزم صدا کن .
حواست باشه که اصلا سوتی ندی چون پگاه خیلی تیزه و زود میفهمه. تو هم باید خیلی طبیعی رفتار کنی جوری که خودت هم باورت بشه .
یجوری هم وارد اتاق میشی که انگار از بودن پگاه خبر نداری ، تا جایی هم که تونستی بهش نگاه کن و اصلا جوابشو نده .
خودم فقط جوابشو میدم .
هلما حواستو جمع کن ، بخوای یه کار اضافه بکنی یا لجبازی بکنی تا حرص منو دربیاری ، خودت میدونی که چیکار میکنم . پس به نفعته کاری که ازت خواستمو انجام بدی . وگرنه هم قید دانشگاهتو بزن هم شرکتو .
درضمن ، هرکاری هم خواستم بکنم مقاومت نمیکنی و تو هم منو همراهی میکنی. اوکی؟
با این پیامش کم مونده بود سکته رو بزنم ، خیلی کارا از من خواسته بود که حتی فکرشم نمیتونستم بکنم .
ولی تیکه آخر پیامش خیلی گنگ بود . منظورش از همراهی کردن چی بود ؟
نکنه بخواد یهو بغلم کنه یا یه کار دیگه …
خدایا خودت یکاری کن از این اتاق زنده بیام بیرون ، گرچه می دونم تا برسم به اتاق و با آریا چش تو چش شم هزار بار میمیرم و زنده میشم .
آروم سرجام نشستم و صلوات فرستادم و خودمو مشغول کردم تا اومدن پگاهو نفهمم .
سرمو گذاشتم رو میز ولی همین که خواستم چشمامو ببندم آریا تک زنگ زد .
وقتی قطع شد قلبم اومد تو دهنم . تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم . یعنی اولین بار بود مجبور بودم از یه مرد اطاعت کنم
ولی مطمعن بود همه اینا بخاطر بابام بود و ارزش داشت .
آریا بهم گفته بود وقتی تک زد ، زود برم اتاقش وگرنه عصبانی میشم .
با ترس و لرز از جام بلند شدم ، واقعا فرقی با یه آدمی که میخواست بره اتاق عمل نداشتم .
ولی خودمو آروم کردم و با قدمای محکم رفتم سمت اتاقش .

آروم چشمامو بستم و در زدم .
صدای آریا رو شنیدم که گفت بیا تو . منم یه بسم الله گفتم و زود درو باز کردم و بدون توجه به پگاه که پشت به من وایساده بود و یه تیپ خفن هم زده بود یه عشوه خرکی اومدم و رو به آریا گفتم : عزیزم قرار بود پرونده رو واسم امضا کنی .
آریا هم یه لبخند از روی رضایت واسه اینکه حرص پگاه دربیاد بهم زد .
پگاه هم که خون خونشو میخورد و کارد می‌زدی خونش درنمیومد معلوم بود به زور خودشو نگه داشته بود ، با حرص بهم نگاه کرد منم یه لبخند بهش تحویل دادم .
بعد رو به آریا گفت : آریا تو ،تو چجوری تونستی این دختره ایکبیریو بیاری جای من ؟ دستشم به نشونه تهدید سمت من گرفته بود .
پگاه : آریا به این زودی تو …
آریا حرفشو قطع کرد : تند نرو پگاه . تو راه خودتو رفتی و پسر عموتو به من ترجیح دادی منم راه زندگیمو انتخاب کردم .
بعد هم به من اشاره کرد . جفتشون به من خیره شده بودن ، دیگه کم مونده بود خودمو لو بدم که زود خودمو جمع کردم و رفتم سمت آریا .
آریا که انتظار همچین رفتاریو داشت رو به پگاه گفت : معرفی میکنم . هلما دوست دخترم و البته همسر آیندم . پگاه یه دوست قدیمی که باباش همکار بابامه و دیگه با من نسبتی نداره .
اینو که گفت یه نگاه با عشق بهم کرد تا فقط حرص خوردن پگاهو ببینه .
_لامصب میزاشتی دو روز از رفتن من بگذره بعد کثافت کاریتو شروع میکردی .
یعنی اینقدر واست بی ارزش بودم که صبر نکردی تا توضیح بدم واست همه چیو ؟
با جمله بعدی آریا رسما جفتمون لال شدیم .
_من هلما رو تو این دوروز پیدا نکردم . قبل از اینکه تو بیای زندگیم عاشق هلما بودم ولی به خاطر یه مشکلاتی مجبور شدیم از هم یه مدت دور باشیم .
ولی الان دوباره با همیم . تو هم فقط یه دوست معمولی بودی واسم که واسه خودت خیال پردازی کردی و فک کردی من میگیرمت .
با گفتن این حرف دهن جفتمون باز موند جوری که خودم از پگاه بیشتر تعجب کردم ، ولی آریا فهمید دارم سوتی میدم زود زد تو پهلوم .
شانس آوردم از چشم پگاه دور موند . چون سرشو انداخته بود پایین و داشت با حرص ناخناشو تو گوشتش فرو کرد . همون لحظه گرمای یه چیزیو رو دستام حس کردم ، سر بلند کردم دیدم آریا دستمو تو دستش گرفته و منتظره تا پگاه مارو ببینه .
از شانس خوبم همون لحظه پگاه سرشو بالا آورد و چشمش خورد به دستمون . با این کار منفجر شدنش حتمی بود .
احساس کردم دیگه خیلی دارم معذب میشم هر چقدر هم بیشتر میموندم ممکن بود سوتی بدم رو به آریا گفتم : عزیزم ببخشید من کار دارم باید برم.
این دختره مزاحم هم زود از اینجا بیرون کن چون دیگه دلم نمی‌خواد ببینمش .
آریا دستشو گذاشت پشت کمرم و یه نگاه خاص بهم انداخت و گفت : باشه عزیزم برو به کارت برس.
بعد هم از اتاق زدم بیرون . هوف، به خیر گذشت . ولی هنوز تن و بدنم از اینکه آریا بهم دست زده بود داشت مورمور میشد .

اهمیتی ندادم و بدون استرس رفتم اتاقم .
هنوز داشتم به اتفاقات چند دقیقه پیش فک میکردم . اولین بار بود انقد به آریا نزدیک شده بودم .
خیلی صمیمی ، جوری که داشت یادم میرفت این واقعا خودم بودم یا داشتم نقش بازی میکردم .
حواس خودمو پرت کردم تا فکرم حلی دیگه ای نره ولی نمیشد بهش فک نکنم چون قرار بود تا یه مدت این نقشو هر روز بازی کنم . هر روز نقش معشقوقه آریا رو بازی کنم و هی بهش نزدیک و نزدیک تر شم . نکنه این نزدیک شدن بد بشه؟ نکنه اتفاقای بدی بیوفته ؟
همش داشتم تو ذهنم با این نکنه ها کلنجار میرفتم که گوشیم زنگ خورد .
آریا بود .
مطمعن بودم دیگه راجب پگاه نیس چون بعد از این که من اومدم اتاقم آریا هم زود اونو از شرکت انداخت بیرون .
گوشیو برداشتم و با یه لحن سرد گفتم : بله ؟
_بیا اتاقم .
_چجوری بیام ؟ یلدا شک می‌کنه . همین یه ربع پیش اتاقت بودم
_به پرونده بگیر دستت بیا . اگه دیدی چیزی گفت خودت یپیچون ، نمی‌دونم یه کاری بکن دیگه ‌.
_خیلی خوب .
گوشیو قطع کردم و لاش چند تا کاغذ گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .
یلدا تا منو دید قیافش رفت تو هم ولی چیزی نگفت و زود سرشو انداخت پایین .
حق میدادم بهش که شک کنه ، هرکسی هم بود شک میکرد.
آروم در زدم و رفتم تو .
آریا تا سرشو آورد بالا منو دید یه ابرویی بالا انداخت و گفت : نمی‌دونستم انقد حرف گوش کن شدی که در عرض چند ثانیه زود خودتو رسوندی اینجا .
منم دوباره شدن همون دختر زبون دراز پررو و رو به آریا گفتم : نخیر ،اصلنم اینطوری نیست .
من فقط بخاطر اینکه کارمند وقت شناس و منظمیم اینکارو کردم .
آریا از رو صندلیش بلند شد و دستشو کرد تو جیب شلوار خوش دوختش و با یه لبخند مرموز اومد سمتم .
دو قدم باهام فاصله داشت . سرمو انداختم پایین که نگام بهش نیوفته.
_دختر آخه تو تا کی میخوای اینقد زبون درازی کنی؟ ها؟
هنوز از این پرروبازیات دست برنداشتی ؟
بعد ازم دور تر شد ، رفت سمت پنجره و همون‌جوری که پشتش به من بود و داشت بیرونو نگاه میکرد گفت : از این حرفا بگذریم ، امروز خیلی خوب نقشتو بازی کردی. واقعا حرف نداشت .
با طعنه گفتم : جدی؟
زود برگشت سمتم و گفت : فک میکنی دارن دروغ میگم ؟باور کن راست گفتم .
امروز عالی بودی .
با یه لحن مظلوم گفتم : تکلیف من چی میشه ؟ تا کی باید این نقشو بازی کنم ؟
_همه چی بستگی به پگاه داره . اون انقد سمجه که بعید بدونم حالا حالا هم دست از سرم برداره .
ولی نترس ، اون هیچ کاری نمیتونه بکنه . دستشم به هیچ جا بند نیست .
سرمو انداختم پایین و خواستم برم که آریا گفت : هلما؟
برگشتم سمتش ولی چیزی نگفتم . اولین بار بود منو با اسم کوچیک صدا میزد .
یکم سکوت کرد و گفت : بابت امروز که دستتو گرفتم اذیت شدی معذرت می‌خوام .
چاره ای نداشتم ، واسه اینکه پگاه زودتر گورشو گم کنه مجبور شدم .
منم سرمو آروم انداختم پایین و گفتم : مهم نیس ، به هر حال شما صلاح دونستی و من هیچ کاره ام
_اینو که گفتم آریا یه لبخند زد بهم . بعد هم زود از اتاق زدم بیرون

خواستم برم اتاقم که یلدا زود صدام زد : هلما یه لحظه بیا.
ترسیدم . نکنه بخواد از زیر زبونم حرف بکشه یا یه دستی بزنه ؟
رفتم سمتش . از جاش بلند شد و آروم جوری که هیچکی نشنوه گفت : تو قضیه دعوای پگاهو فهمیدی ؟ آخه وقتی پگاه رفت تو ، تو هم چند دقیقه بعدش رفتی تو .
سر چی دعوا میکردن ؟
یه قیافه ریلکس به خودم گرفتم و گفتم : نمی‌دونم والا من فقط رفتم پرونده هایی که باید امضا می‌کردو بهش دادم . همین .
زیاد هم از دعواشون سر در نیاوردم . آخه همش از چک و سند و اینجور چیزا حرف میزدن. فک کنم بابای پگاه به آریا بدهکاره .
_آخه یادت نیس دفعه پیش چجوری داشتن دعوا میکردن؟ فک کنم پای یکی دیگه هم درمیونه .
_بیخیال بابا اصلا همون بهتر دختره گورشو گم کنه چندش افاده ای .
من برم کار دارم . راستی امروز بابام عمل داره . دعا کن همه چی خوب پیش بره .
_باشه عزیزم منو بی‌خبر نذار .
_حتما .

وقتی ساعت کاری شرکت تموم شد زود از شرکت زدم بیرون و رفتم بیمارستان .
وقتی رسیدم داشتن بابا رو واسه عمل آماده میکردن . مثل اینکه به هوش اومده بود.
ولی اجازه ندادن برم پیشش چون دیگه داشت می‌رفت اتاق . رفتم سمت مامان و دستشو گرفتم . استرس تنها چیزی بود که هر دوتامون هم تو اون لحظه داشتیم .
پیمان سرکار بود و نتونسته بود بیاد . بعد از چند دقیقه بابا رفت اتاق عمل و در بسته شد.

منو مامان چشم به در دوخته بودیم و امن یجیب میخوندیم .
چند ساعت گذشته بود و دیگه باید بابا میومد بیرون .
تو دلم داشتم صلوات می‌فرستادم که دکتر همون لحظه از اتاق اومد بیرون . منو مامان عین جت رفتیم پیش دکتر .
دکتر یه لبخندی زد و گفت : نگران نباشید حالشون خوبه قلبشونم عین ساعت کار می‌کنه .
فقط چند روز باید اینجا بستری بمونن تا حالشون بهتر بشه .
بعد از این که رفت منو مامان از شدت خوشحالی گریه میکردیم .
خدارو شکر که بابامو بازم میتونم ببینم ‌.
خداروشکر که حسرت دیدنش دیگه به دلم نموند .
وقتی بابا رو از اتاق آوردن بیرون و بردن بخش ، از پرستار خواهش کردم که ببینمش ولی اجازه نداد چون هنوز به هوش نیومده بود و باید یه چند ساعتی صبر میکردیم .
الانم ساعت دوازده شب بود و دیگه باید میرفتم خونه چون فردا دانشگاه داشتم .
از مامان خداحافظی کردم و رفتم خونه . امروز اولین روزی بود که با خیال راحت سرمو رو بالش میذاشتم .

ساعت هفت با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم .
حسابی خسته بودم چون دیشب تا دیروقت به خاطر بابا بیدار بودم تا دیروقت .حاضر شدم و یه صبحونه مختصر خوردم .
بعد از اینکه حاضر شدم زود از خونه زدم بیرون و رفتم دانشگاه .
وقتی رسیدم هنوز هیچکس نیومده بود و فقط پونه بود .
تا منو دید پرسید : هلما خوبی ؟ بابات عمل شد ؟
_ارع
_چجوری پول عملو جور کردی ؟
یکم مکث کردم و بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : آریا
🍁🍁

پارت گذاری هر شب در کانال رمان من 
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
alice
alice
5 سال قبل

چطوری میشه رمانم رو تو سایتتون بذارم

سمیرا
سمیرا
5 سال قبل

سلام رمانتون قشنگه فقط الان ۶ روزه پارت نگذاشتید
به نظر من خیلی طولانیه لا اقل ۳ روز یکبار پارت بگذارید
اگر هم قابل فروشه فایلش رو بگذارید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x