رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 28

4.5
(52)

 

ثابت نگاش کردم که گفت : صیغم میشی .
با شنیدن این حرف فکم افتاد . نمیدونستم خوابم یا بیدار . چیزی که می‌شنیدم راست بود یا ن .
انگار رفته بودم تو عالم هپروت که با صدای آریا به خودم اومدم .
_کجایی تو ؟
به خودم اومدم و با حالت عصبی گفتم : تو ، تو چی گفتی ؟
_گفتم باید صیغم بشی .
_رو چه حسابی؟ فک کردی کی هستی که من باید هرچی گفتی بگم چشم ؟
_آروم باش ، پنج میلیون هم بهت میدم . خوبه ؟
دیگه واقعا داشت خونم به جوش میومد . درو باز کردم تا پیاده شم که دستمو گرفت .
درو محکم بستم و برگشتم سمتش : تو راجب من چی فکر کردی؟ فک کردی منم عین اون هرزه های دور و برتم که تا این پول بیاد عقل از کلم بپره و سریع وا بدم ؟
فک کردی بچم که با یکی دو تومن گولم بزنی و بخری و منم چشممو رو همه چی ببندم و فک کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده ؟
_نه هیچکدوم از اینا نیست . راستش …
_د جون بکن لعنتی. راستش چی ؟
_پگاه چند وقته بهم گیر داده ، از همون وقتی که باهاش کات کردم ، افتاده رو دنده لج .
به رابطمون شک کرده ، فک می‌کنه داریم الکی نقش بازی می‌کنیم .
اصرار داره بدونه همه چی واقعیه .
_خوب که چی الان ؟
_این همه صغری کبری نچیدم که اینو بشنوم . اون اگه بفهمه داریم نقش بازی می‌کنیم ، کلاهم پس معرکه اس .
چند تا چک جدید رو کرده که اگه پاس نشه آبروی شرکت که هیچ ، آبروی خانوادمون و کل خاندانمون به باد میره .
_یعنی تو میگی من باید صیغت شم که آبروی خانوادگیتون نره ؟ آره ؟
_هلما خودت خوب میدونی که پگاه یه مار افعیه که لنگه نداره . اگه بخواد به پرو پام بپیچه ، راحت می‌تونه .
مهم اینه که ما بتونیم از پسش بربیایم . تو که نمی‌خوای از دانشگاه اخراج شی و منم پول عمل باباتو دوبرابر ازت بگیرم ؟
_الان داری تهدیدم می‌کنی ؟
_هرجور میخوای فک کن . من به فکر آبروی خودتم وگرنه من بالاخره حتی اگه شده تنهایی از پس پگاه برمیام .
آخر سر این تویی که سرت بی کلاه میمونه .

این مدلی حرف زدن آریا منو میترسوند . داشت رسما تهدیدم میکرد که چیزی که میخوادو انجام بدم .
پس این وسط خودم چی؟ خودم آدم نیستم ؟ همش باید منتظر بمونم بقیه برام تصمیم بگیرن ؟
سرمو آروم آوردم بالا و همون‌جوری که به روبرو خیره بودم گفتم : من باید فکر کنم .
_زیاد وقت نداریم . هر لحظه پگاه ممکنه سرو کلش پیدا بشه .
با سرعت برگشتم سمتش : اونش دیگه به من مربوط نمیشه . به هرحال منم باید فکر کنم ، چون دارم با زندگیم و آیندم بازی میکنم . صیغه ی کسی میشم که معلوم نیس فردا بخواد چه بلاهای دیگه ای سرم بیاره
دارم کاریو میکنم که هرکسی نمیکنه . پس باید چند روز بهم مهلت بدی . نمیشه همش هرچی تو بگی ، هرچی تو دلت خواست . منم این وسط حق انتخاب دارم .
با کلافگی دستشو برد لای موهاش : خیلی خوب ، فقط تا فردا شب وقت داری .
اگه فردا شب بشه پس فردا صبح خودم زنگ میزنم به بابات و همه چیو میگم . میگم تو دانشگاه چه غلطی کردی .

بدون اینکه چیزی بگم از ماشینش پیاده شدم . عوضی این دفعه داشت باهام بازی میکرد.
انگار من شده بودم بازیچه دست اون که هر تصمیمی که دلش خواست برام بگیره .
اگه صیغه اش بشم ، فرداش زد زیرش و صیغه رو باطل نکرد چی ؟
اون موقع که دیگه دستم به جایی بند نیس .

****

کلافه بودم . یه سره داشتم طول و عرض اتاقو طی میکردم . بین دوراهی مونده بودم . یه ساعت دیگه میشد ساعت یازده شب .
اگه قبول میکردم و بعدا به بهونه صیغه هزار جور کار باهام کرد ؟ اگه قبول نکنم هم از یه طرف زنگ میزنه به بابام .
لعنت بهت هلما که همیشه بخاطر روکم کنی بقیه خودتو میندازی تو دردسر .
دیگه داشت دیر میشد .
باید تصمیممو می‌گرفتم . درسته به نفع اون تموم میشه ولی اینم میشه یه تجربه ، که دیگه پا رو دم هر کسی نذارم .
گوشیو از رو تخت برداشتم . با ترس و لرز دستم رفت رو دکمه گوشی و شماره آریا رو گرفتم .
لعنتی بعد از یه بوق برداشت : بله ؟
_منم .
_به به خانم خانما. خیلی وقت بود منتظرت بودم . بلاخره تصمیمتو گرفتی ؟
_آ…آره
_خوب می‌شنوم .
چند ثانیه سکوت کردم و این بار با تحکم گفتم : قبول میکنم

_میبینم که عاقل شدی ، سر عقل اومدی . خبریه ؟
_ببین خوب حواستو جمع کن . این کارو نه به خاطر تو کردم نه به خاطر اون دختره افریطه . اینکارو فقط به خاطر خونوادم کردم .
چون تو دنیا اونا از همه بیشتر برام اهمیت دارن . حاضرم هرکاری بخاطرشون بکنم . مخصوصا بابام که خیلی دوسش دارم ، چون تازه از بیمارستان اومده . نمیخوام خم به ابروش بیاد .
_میدونم ، خوب هم می‌دونم . تو هم اینو بدون که حتی یه لحظه هم اینکارو واس خاطر خودم نکردم . میدونی چرا ؟ چون کشته مرده واسم زیاده .
لب تر کنم هزار تا دختر کنارمن که حاضرن واسم هرکاری بکنن .
پس فک نکن عاشق چشم ابروت شدم .
فعلا هم از این قضیه به کسی چیزی نمیگی تا خودم بگم باید چیکار کنیم . به این شماره هم زنگ نزن چون می‌خوام خطمو عوض کنم از این به بعد فقط به اون خط زنگ میزنی . فعلا
اینو که گفت زود گوشیو قطع کرد .

*

آروم آروم رفتم سر کلاس . از روبرو اتاق استادا رو دیدم که درش نیمه باز بود و آریا داشت با همکارش حرف میزد .
توجهی نکردم و رفتم کلاس .
بچه ها اونجا بودن . تا منو دیدن اومدن سمتم .
_به به هلما خانم . ستاره سهیل شدی . خبری ازت نیست .
تو آسمونا دنبالت می‌گشتیم ، تو کلاس پیدات کردیم .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : چیزی نیس . دیروز بابام حالش خوب نبود ، باید پیشش میموندم .
_پس چرا دیروز زود ازمون جدا شدی ؟
_هیچی ، یکی از بچه ها کارم داشت . یه کار شخصی . مجبور شدم
_راستی دیروز ….
همون لحظه صدای در اومد که آریا اومد تو .
زود نشستیم سرجامون و آریا هم نشست پشت میزش .
بعد از اینکه درس داد و ساعت کلاس تموم شد ، همه از کلاس رفتن بیرون ، تا خواستم برم بیرون ، بهم اشاره کرد که بمونم .

اگه میخواستم بمونم کلاس ضایع میشد .
با بچه ها از کلاس زدیم بیرون ، بعد از اینکه دو قدم جلوتر رفتیم رو به پونه گفتم : وای من فک کنم از راد سوال داشتم . تو برو فک کنم من دیر بیام .
یه چشمکی زد و گفت : سوال داری یا میخوای مخشو بزنی ؟
یدونه محکم زدم پهلوش: کوفت ، خیلی پررو شدیا .باید ادبت کنم .
_فعلا که شازده منتظرتونن تو اتاق . برو فعلا پیش اون ، واسه ادب کردن من حسابی وقت داری .
خواستم یه چیز بگم که آریا اومد از اتاق بیرون .
زود رو کردم بهش و گفتم : استاد ببخشید سوال داشتم ازتون .
آریا یه نگاه به پونه انداخت و گفت : شما چی ؟ شما هم سوال داری ؟
_نه استاد ، من بیرون منتظر میمونم تا کار هلما تموم شه .
با اجازه .
اینو گفت و رفت . تا پونه یکم ازمون دورتر شد آریا آروم زیر گوشم گفت : وقتی من بهت میگم وایسا ، چرا میری بیرون ؟ از این باید باهات برعکس حرف بزنم تا بفهمی ؟
_جلوی بچه ها ضایع بود . همین الانشم هزار تا تیکه از این پونه خانم تحمل کردم تا دست به سرش کنم .
_چیا گفت مگه ؟
_بماند .
یه چشم غره ای رفت و گفت : میرم اتاق اساتید . پنج دقیقه دیگه آروم جوری که کسی شک نکنه میای اتاقم .
فک کنم چند نفر از استادا اونجا باشن . میای اونجا الکی ادای یه شاگردو درمیاری که اومدی ازم سوال کنی . اوکی ؟
سر تکون دادم و وقتی آریا رفت الکی خودمو مشغول گوشی بازی کردم .
چند دقیقه که گذشت ، آروم رفتم سمت اتاق اساتید .
حواسم بود که کسی شک نکنه ‌.
رفتم سمت در و یه نفس عمیق کشیدم . بعد از اینکه درو باز کردم با صدای نسبتا بلند گفتم : استاد راد ببخشید باهاتون کار داشتم .
چشم چرخوندم دیدم به جز آریا کسی اونجا نبود .
آریا تنها رو صندلی نشسته بود و تا قیافه منو دید قهقهه زد .
فهمیدم عمدی این کارو کرده که قیافه منو ببینه .
اخمام رفت تو هم و درو از قصد محکم کوبیدم .
وسط قهقهه هاش گفت : آروم چته ؟ فک کردی در اتاق خودته ؟
هیچی نگفتم پشتمو کردم بهش .
اومد سمتم و آروم پشت گوشم گفت : آها پس این خانم نازنازو قهر کرده .
برگشتم سمتش و گفتم : قهر واسه دخترای لوسه مثل اون دوست دختر جلفت .
حالا بگو باهام چیکار داشتی ؟
_خواستم بهت بگم فردا پس فردا میام دنبالت ، بریم محضر .
_ف…فر ؟فردا ؟
_آره فردا عصر

اون چیزیو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم .
یعنی تا دوروز دیگه من صیغه آریا میشدم ؟
آریا گفت : چیشد ؟ مگه خودت همینو نمیخواستی ؟
اومدم حرفی بزنم که در باز شد . تا خواستم چشم برگردونم که یهو دیدم آریا محکم منو بغل کرد و با تمام وجودش منو به خودش فشار داد . شوکه شده بودم ، معنی این کاراشو نمی‌فهمیدم .
هرچقدر زور زدم خودمو جدا کنم نشد ، لعنتی زورش خیلی زیاد بود .
همون لحظه یه صدای زنونه آشنا شنیدم.
چند ثانیه بعد صاحبشو شناختم . پگاه بود ، باید حدس میزدم دلیل رفتار یهویی آقا چی بود .
میخواست حرص خانومو دربیاره .
_به به ، چشم رعیس دانشگاه و بقیه استادا روشن . باید بیان اینجا از نزدیک ببینن همکار عزیزشون تو دفتر اساتید دور از چشمشون با دانشجوها چه غلطی می‌کنه .
بالاخره آریا دستشو ول کرد و از بغلش دراومدم و یه چش غره بهش رفتم .
آریا یقه پیرهنشو صاف کرد و گفت : اونوقت شما که بدون اجازه اومدی اینجا ، فک می‌کنی خیلی کار خوبی کردی ؟
_مگه چیشده ؟ داشتین یه اثر هنری خلق میکردین ؟ وسطش اومدم اثرتون ناقص شد ؟
من خون خونمو میخورد و داشتم از خجالت عین لبو میشدم ولی آریا انگار نه انگار .‌
اصلا انگار هیچی نشده بود . رفت جلوتر و رو به پگاه گفت : نذار همین الان به حراست بگم بیان جمعت کنن و یه اثر هنری واست خلق کنن که تا ابد اسمت تو کل این دانشگاه بچرخه .
_نیومدم اینجا که منو تهدید کنی.
اومده بودم بهت بگم امروز موعد اون یکی چکه که باید پرداختش کنی .
یک و نیم میلیارده .
یکم زیاده ولی واس بابای تو ، این پولا پول خرده .
_ من همچین پولی ندارم بهت بدم . پیش هرکی هم که میخوای بری برو .
_باشه ولی یادت باشه که جلوی این دختره باهام اینجوری رفتار کردی .
_این دختره زن منه .
چه بخوای چه نخوای از این به بعد باید ببینیش

پگاه با یه قیافه بدجنس نگام کرد و بعد یه پوزخند زد . دستشو سمت من گرفت و گفت : این ؟ این جوجه زنته؟ نمی‌دونستم انقد بد سلیقه شدی با پایین دستیات می‌ریزی رو هم .
از کی تا حالا این جای منو گرفته تو زندگیت ؟
_بحث سلیقه من نیس ، مهم لیاقت بود که تو نداشتی .
_تو چطوری جرعت میکنی جلوی این با من اینجوری حرف بزنی ها ؟ یعنی حاضری منی که چند سال باهات بودمو جلوی این دختره خورد کنی ؟ چرا اینو بیرونش نمیکنی دونفری باهم راحت حرف بزنیم ؟
باید حرف بزنیم آریا ، راجب آیندمون . آینده ای که دو نفره ساختیمش . منو تو . یادت نیس ؟ حالا داری با دستای خودت خرابش می‌کنی ؟
آریا با تحکم گفت : اونی که باید بره بیرون تویی .
بالاخره جرعت کردم و سرمو بردم بالا : نه من میرم بیرون .
اینو گفتم و با عجله از اتاق زدم بیرون . آریا چند بار صدام زد ولی اهمیتی ندادم و زود از دانشگاه زدم بیرون ، چند نفر از بچه ها با تعجب نگام کردن ولی دیگه واسم مهم نبود .
من که دیگه خورد شده بودم ، چه فرقی واسم میکرد . پگاه که اونجوری جلو آریا باهام حرف زد و آریا بهش چیزی نگفت .
گذاشت هرچی دلش خواست بهم بگه . گذاشتم اشکام جاری بشن و خودمو خالی کردم .
یه اسنپ گرفتم و زود رفتم خونه . تو راه نگام به آینه بود که کسی تعقیبم نکنه .
وقتی رفتم خونه بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم اتاق و درو قفل کردم و زدم زیر گریه . از عالم و آدم حالم بهم میخورد ، نمی‌خواستم هیچکیو ببینم .
گوشیم که دستم بود داشت می‌لرزید ، آریا داشت زنگ میزد .
نمی‌خواستم جوابشو بدم ولی ول کن نبود .
چند دقیقه بعد خودش پیام داد : جواب بده کار واجب دارم .
بعد بلافاصله زنگ زد . گوشیو برداشتم و با عصبانیت گفتم : چته ؟ چرا راحتم نمیزاری؟ چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم ؟ اون پگاه خانم که هرچی دلش خواست گفت . حالا نوبت توعه؟
_قطع نکن کارت دارم . می‌خوام باهات حرف بزنم .
_من هیچ حرفی باهات ندارم .
_ببین اگه نیای پایین و بخوای لجبازی کنی ، منم انقد داد و هوار راه میندازم که همه همسایه ها بفهمن و آبروت بره .
با ترس و لرز رفتم سمت پنجره .
آریا رو دیدم که با ماشینش پایین بود و با حرص زل زده بود به من .
باورم نمیشد . اون آدرس خونه ما رو از کجا میدونست؟
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم باهات حرف بزنم . پس لجبازی نکن و راه بیا .

پرده رو دادم کنار و گوشیو قطع کردم .
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین .
مامان تا منو دید گفت : کجا ؟ تو که تازه اومدی
_جزوم دست پونه اس . اومده بهم بده .
_زود برگرد هوا سرده .
با عجله رفتم بیرون و از خونه دور شدم . شانس آوردم ماشینش دور بود و از پنجره دید نداشت.
خودشم بیرون ماشین کلافه وایساده بود .
رفتم پیشش و با تشر گفتم : حالا کارت شده زاغ سیاه منو چوب زدن ؟ از کی تا حالا تعقیبم میکنی که آدرس خونمونو گیر میاری؟ چرا ولم نمیکنی ؟
اون از پگاه که کم مونده بود ما رو به سلابه بکشه ، اینم از تو .
چرا وقتی یهو اومد تو اتاق بغلم کردی ؟
_خودت نمیدونی ؟ واسه همه چی باید بهت جواب پس بدم ؟
_این همه راه اومدی فقط اینا رو بهم بگی ؟
_نه خیر
_خیلی خوب میشنوم.
_اومدم بگم بابت کاری که کردم معذرت می‌خوام . نمی‌دونم چیشد که اونجوری شد ولی چاره ای نداشتم ، واسه اینکه پگاه مارو با هم ببینه اینکارو کردم ولی خیلی یهویی شد .
باورم نمیشد آریا داشت این حرفا رو میزد ، داشتم درست می‌شنیدم ؟ چند بار چشمامو باز و بسته کردم که مطمعن بشم .
نه مثل اینکه واقعی بود . برای اینکه اذیتش کنم گفتم : مگه من مهمم که داری این حرفا رو به من میزنی ؟

_حتما مهمی که من این حرفا رو زدم .
اینو که گفت دلم قنج رفت . به معنای واقعی دلم زیر و رو شد .فک کنم تو چشام برق خوشحالیو دید که زود حالتشو عوض کرد و گفت : از این به بعد اگه یهویی اینجور رفتارا رو دیدی به خودت نگیر .
از این به بعد زیاد از این رفتارا میبینی .
پس شوکه نشو ، عین این دختر بچه های لوس و ننر هم قهر نکن . چون حوصله نازکشیدن ندارم .
اینو گفت و سوار ماشینش شد و با عجله رفت .
حرف آخرش عین یه زهرمار شیرینی حرف قبلشو از بین برد . ولی از این که گفت واسش مهمم حس خوبی بهم دست داد .
شنیدن این جور حرفا از زبون یه آدم مغرور خیلی لذتبخشه . انگار بهترین حس دنیاست .
🍁🍁

کانال رمان من
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
4 سال قبل

چه عجب بعد دو سه سال…

marjan
marjan
4 سال قبل

سلام خسته کار و زندگی نباشی
وااااای چشام 🤩ستاره بارون شد بعد از این همه مدت
ممنون واسه مخاطبیت احترام قائلی

Mahshid
Mahshid
4 سال قبل

لطفا پارت بعدی رو زودتر بزارید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x