اینقدر پریشون بودم که واسه رسیدگی به بیمارایی که امروز تو نوبت کاریم بودن، همکارم رو فرستادم و خودم به اتاق استراحت پناه آوردم.
تا این حد آسیب پذیر بودن واقعا داشت اذیت کننده میشد و روز به روز ضعیف ترم میکرد.
آهی کشیدم و لیوان آب قند زیادی شیرینی که واسه رو به راه شدنم درست کردم رو به لبم نزدیک کردم تا با نوشیدنش کمی بتونم از ترسی که تو وجودم نشسته بود کم کنم.
اما به محض نوشیدن، در با صدای بدی باز شد و سارا خودشو با عجله داخل اتاق انداخت.
متعجب به نیش بازش نگاه کردم، چشمکی زد و حین مرتب کردن سر و وضعش از لای در بیرون و نگاه کرد و من مات حرکات غیر عادیش گفتم:
– چته سارا؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهش به بیرون بود اما دستش رو تکون داد تا ساکت باشم.
ابرویی بالا انداختم و جرعه ای دیگه از آب قندم رو نوشیدم.
هنوز اتفاقاتی که تجربه کردم رو نتونستم هضم کنم.
درگیری با اون دختره سر کلید، ترس از پریدن کاپیتان از پشت بوم اینقدر استرس زا بود که با یه گالن آب قندم نمیتونستم رو به راه بشم.
نگاهم باز روی سارا نشست که با عجله از در باز مونده فاصله گرفت و صداش رو پایین آورد.
– ماهلین هوامو داشته باش.
ابروهام رو توی هم کشیدم.
– چی شده؟
چشمهاش رو روی هم گذاشت و صداش رو بالا برد، از یه حرف زدن عادی خیلی بالا تر.
– میگم ماهلین به نظرت واسه خواستگاریم چی بپوشم؟
لبهام روی لیوان خشک شد و مات نگاهش کردم.
چی داشت میگفت؟
دقیقاً چه ربطی به من داشت؟!
اصلاً مگه تا حالا همچین حرفایی هم با هم رد و بدل کرده بودیم؟
بهم چشم غره رفت و این یعنی منتظر بود من چیزی بگم و انگار جملهی بیفکرم به مذاقش خوش اومد که نیشش باز شد.
– نمیدونم با خود دوماد حرف زدی؟
ست کنین اگه میشه.
دست به سینه شد و قری به گردنش داد، سی و دو تا دندونش تو دیدم بود و منم به خنده مینداخت.
– راست میگی بهش زنگ بزنم.
دهن باز کردم تا بگم این کارای احمقانه یعنی چی که با دیدن سروشی که با صورت شدیداً گرفته تو دیدم ظاهر شد نفسم گرفت.
همهی اینا واسه اذیت کردن سروش بود، چطور دلش اومد؟!
– تمام آسایشگاه فهمیدن خواستگار داری سارا خانوم جار نزن.
سارا مثلاً متعجب سمت سروش برگشت و لبش رو گزید، اما قطعاً میدونست که سروش قصد رد شدن از جلوی در اتاقمون رو داشت که منتظر شد و بعد نمایشش رو شروع کرد.
– وای خدا مرگم بده صدام بلند بود مگه؟
سروش پوزخند زد.
– خیلی بلند بود.
این دختر قصد دیوونه کردن مرد رو به روش رو داشت که هر چی عشوه بود رو ریخت تو صداش و حرکاتش.
– خب حالا کاریه که شده، تو نظر نمیدی؟ چی بپوشم به نظرت؟
سروش سری به تاًسف تکون داد و بیحرف از جلوی دیدمون محو شد.
دلم واسه حال بد و مظلومیتش آتیش گرفت، عصبی غر زدم:
– دیوونه شدی سارا؟
چرا اذیتش میکنی؟ همه میدونن سروش میخوادت.
دستش رو توی هوا تکون داد و کلافه گفت:
– چه خواستنی بابا؟
اونی که میخواد اون دهن وامونده رو باز میکنه میگه، خسته شدم از بس هر جا بودم پشتم موس موس کردو آخرش هیچی شاید اینجوری دهن باز کنه.
لبم رو گزیدم و حین گذاشتن لیوان روی میز گفتم:
– نگفته بودی دوسش داری؟
با حالت قهر روش رو برگردوند.
مقنعهی سفیدش چند تا لک سیاه داشت و من حدس میزدم رد اشکهاشه که با خط چشمی که تمدیدش کرده قاطی شده.
کاپیتان امروز بدجوری ترسوندمون.
– خب معلومه دوسش دارم یک ساله هر جای آسایشگاه رفتم اونم بوده، محبت کرده، دلبری کرده، مگه من آدم نیستم، خب علاقه مند شدم دیگه.
دست به سینه شدم و با لبخند گفتم:
– آدم عاشق که معشوقشو اذیت نمیکنه.
دستش رو روی بازوم گذاشت.
– ولش کن این تنبیه حقش بود، میگم ماهلین اون مردی که کاپیتانو نجات دادو دیدی؟
کنجکاو نگاهش کردم:
– نه کی بود؟ اون بالا چی کار میکرد؟!
هیجان زده ادامه داد و من لحظه به لحظه حیرت زده تر شدم.
– وای ماهلین تا تو از پلهها بیای پایین یارو مثل مرد عنکبوتی ساختمونو گرفتو رفت بالا از این حفاظ به اون حفاظ میپرید اینقدر فرز که دهن همه باز موند.
– یعنی چی؟
– بابا از این چیزا بود…” انگشتش رو روی لبش گذاشت و مثلاً فکر کرد” اه لعنتی چی بود… آها پارکورکار بود، وای باید میدیدی با اون کت شلوار تنگ چطوری رفت بالا.
– خب با کی کار داشت بیمارش کیه چرا اینجا بود؟
– نمیدونم رفت اتاق دکتر صفری، ماهلین من برم ببینم سروش کجا رفت.
گیج از تمام چیزای عجیب آسایشگاه، سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم و سارا از اتاق بیرون رفت.