به حیاط سنگی که رسیدند … راهشون از هم جدا شد . پروانه رفت به طرف اتاقش و آوش هم … به طرف مادرش که روی جلوخانِ ایوون انتظارش رو می کشید .
از پلکان بالا می رفت … و صدای قربون صدقه های خورشید خانم رو می شنید .
دسته ی چتر رو سفت بین انگشتانش نگه داشت و به راهش ادامه داد … و خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفت تا به عقب نچرخه و اون دو نفر رو تماشا نکنه !
در اتاق رو باز کرد و وارد شد … و باز درو رو پشت سرش بست به روی صدای پر اشتیاق خورشید ! …
***
با دو انگشتِ اشاره و شصتش یک تیکه شیرینی خامه ای از توی جعبه بیرون آورد و به دهان گذاشت و بعد نوکِ انگشتانش رو با لذت لیسید .
آوش خان از تهران براش چندین مدل شیرینی آورده بود … و این برای پروانه ای که گاهی از شدت میلش به این طعم ، قند روی زبونش میگذاشت تا آب بشه ، اوج خوشبختی بود !
اطلس شیرینی ها رو توی مطبخ پنهان کرده بود تا فردا همراه صبحانه براش ببره . ولی زهرا و سالومه ریسک کرده بودند و یک جعبه ی کوچیک از شیرینی ها رو همون شب براش کش رفته بودند !
پروانه نمی دونست باید به چه زبونی ازشون تشکر کنه !
همچنان که فکش می جنبید ، قدمی به جلو برداشت و مقابل آینه ی اتاقش ایستاد .
پیراهنِ سبزِ ساده ای پوشیده بود که دامن چیندار داشت و برجستگی بدنش رو می پوشوند . رنگ سبز به سفیدیِ پوست و سیاهیِ موهای آراسته اش می اومد و زیباترش می کرد !
لبخندی به خودش زد و شنل گرمش رو روی شونه هاش انداخت .
برای آخرین بار به طرف جعبه ی گرانبهاش چرخید تا آخرین تکه ی شیرینی اون شب رو بخوره و جعبه رو پنهان کنه … که در باز شد ! …
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۰۴
– آماده ای پروانه ؟!
اطلس بود !
پروانه نفهمید با چه سرعتی جعبه رو ته پستوی کمدش هل داد و به عقب چرخید .
– آماده ام ، خاله جان !
و دستی به گوشه های دهانش کشید !
– شام رو دارن می کشن … برو منتظرشون نذار !
– بریم خاله جان !
به طرف در به راه افتاد … ولی اطلس بر خلاف گفته ی خودش ، سر جا باقی موند ! … با نگاهی مردد به پروانه … این پا و اون پایی کرد . کف دستاشو بهم سایید … کلمات رو زیر زبونش مزه مزه کرد :
– میگم … امشب که هیچی ! ولی دوباره اگه بهت گفت بری باهاشون شام بخوری ، قبول نکن !
پروانه بر افروخته خواست از خودش دفاع کنه :
– خاله من بهشون گفتم که خورشید خانم اوقاتش تلخ میشه ! خودشون …
بر خلافش … اطلس با آرامش وسط حرفش دوید :
– می دونم … می دونم دورِ سرت بگردم ! منم اصلاً کاری به خورشید خانم ندارم ! فقط … چیزه …
باز من و منی کرد :
– این ارباب زاده … آدم خوبیه ! … ولی بازم از ما نیست ! باهامون فرق داره ! … می فهمی چی می گم ؟! … فرنگ رفته است ، زبون بازه … بلده چطور حرف بزنه که …
باز مکث کوتاهی … انگار حرف زدن در مورد افکارش ، سخت بود ! پروانه هاج و واج پلکی زد … که اطلس ادامه داد :
– خدا شاهده اگه چیزی میگم ، فقط خیر و صلاحت رو می خوام ! به قولی اون چیزی که من توی خشت خام می بینم ، تو توی آینه هم نمی بینی ! می ترسم خدایی نکرده …
و بعد با نفس عمیقی … بحث رو تغییر داد :
– بگذریم ! بهتره دیگه بری !
پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۰۵
***
صدای گفتگوی آدمهای توی سالن … همراه با صدای خنده های نرم و خوش آهنگِ خورشید ، از پشت در نیمه باز می اومد . معلوم بود که خورشید از برگشتن پسرش خیلی خوشحاله !
پروانه پشت در مکثی کرد و انگشتانش رو درهم پیچید . می دونست ورودش به سالن ، عیش و شادی خورشید رو منقض می کنه ! هیچ کاری توی دنیا سخت تر از روبرو شدن با چشمهای خشمگینِ خورشید نبود !
نوک زبونش رو روی لبش کشید و فکر کرد که ای کاش می شد راهِ اومده رو برگرده و بهانه ای جور کنه برای نیومدنش … .
ولی با باز شدنِ کامل در ، و خروجِ زهرا از سالن با یک سینیِ خالی … پروانه در معرض دید دیگران قرار گرفت … .
زهرا از کنارش عبور کرد … با سری پایین افتاده … زیر لب زمزمه کرد :
– چقدر قشنگ شدی !
و رفت !
ولی همین یک جمله به پروانه قوت قلب داد . نفس عمیقی کشید و وارد شد … .
خورشید ، خانم بزرگ و آهو پشت میزِ بزرگ نشسته بودند … و آوش کمی دورتر از دیگران سیگاری می کشید .
آهو با تعجب بهش لبخند زد :
– پروانه جان !
خنده روی صورت خورشید خشکیده شد … در نگاهش ناباوری نشست . خانم بزرگ هم چرخید و از روی شونه نگاه متحیری به پروانه انداخت … .
پروانه دستپاچه شد ، ولی تا قبل از اینکه هیچ کس دیگه ای بتونه واکنشی نشون بده … آوش با صدای رسا گفت :
– شبت بخیر ، خانم پروانه ! خیلی خوش اومدی ! منتظرت بودم !
لحنش قوی و محترمانه بود … ولی صمیمیت و گرمای سر شب رو نداشت !
#پارت_۴۰۶
بلافاصله سیگارِ نیمه سوخته رو توی زیر سیگاریِ کریستال خاموش کرد و با حرکت دست هاله ی دود رو پس زد … بعد به طرف میز شام به راه افتاد .
پروانه مجدد نوک زبونش رو روی لبش کشید . نگاه آوش به چشم هاش بود … و نگاهِ پروانه هم به آوش !
شلوارِ پارچه ای مشکی و پیراهنِ کلاسیکِ سفیدی به تن داشت و ژیله ی بافتِ تیره رنگی هم روی پیراهن پوشیده بود . حتی نگاه کردن بهش باعث می شد اون رایحه ی قوی و گرمِ مخصوصش زیر شامه ی پروانه زنده بشه … .
همون رایحه ای که مخلوطی از بوی چوب صدر و گل سنگ و سیگار بود !
– پروانه … اینجا چی میخواد ؟!
صدای خورشید … .
نگاه پروانه بلافاصله چرخید به طرفش … . آوش گفت :
– من ازش خواستم امشب با ما شام بخوره !
نگاه خورشید حالتی گرفت … انگار می خواست به پروانه حمله کنه !
– اما …
آوش حرف مادرش رو قطع کرد :
– من خواستم مامان ! من خواستم !
و با لبخندی عجیب به روی مادرش … صندلیِ کنار دست خانم بزرگ رو عقب کشید :
– بفرمایید !
نگاه خورشید وحشتناک بود ! ولی پروانه قلبش رو قوی نگه داشت و به سمت آوش رفت . زیر لب زمزمه کرد :
– ممنونم !
آوش پاسخی نداد … فقط از فاصله ی نزدیک نگاه کرد به نیمرخِ پروانه … و وقتی پروانه پشت میز جا گرفت ، مجدد صندلیشو جلو کشید … .
کاش میشد اینو هر شب بذارین