رمان پروانه ام پارت ۹۳

4.2
(112)

 

 

به حیاط سنگی که رسیدند … راهشون از هم جدا شد . پروانه رفت به طرف اتاقش و آوش هم … به طرف مادرش که روی جلوخانِ ایوون انتظارش رو می کشید .

 

از پلکان بالا می رفت … و صدای قربون صدقه های خورشید خانم رو می شنید .

 

دسته ی چتر رو سفت بین انگشتانش نگه داشت و به راهش ادامه داد … و خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفت تا به عقب نچرخه و اون دو نفر رو تماشا نکنه !

 

در اتاق رو باز کرد و وارد شد … و باز درو رو پشت سرش بست به روی صدای پر اشتیاق خورشید ! …

 

***

 

با دو انگشتِ اشاره و شصتش یک  تیکه شیرینی خامه ای از توی جعبه بیرون آورد و به دهان گذاشت و بعد نوکِ انگشتانش رو با لذت لیسید .

 

آوش خان از تهران براش چندین مدل شیرینی آورده بود … و این برای پروانه ای که گاهی از شدت میلش به این طعم ، قند روی زبونش میگذاشت تا آب بشه ، اوج خوشبختی بود !

 

اطلس شیرینی ها رو توی مطبخ پنهان کرده بود تا فردا همراه صبحانه براش ببره . ولی زهرا و سالومه ریسک کرده بودند و یک جعبه ی کوچیک از شیرینی ها رو همون شب براش کش رفته بودند !

 

پروانه نمی دونست باید به چه زبونی ازشون تشکر کنه !

 

همچنان که فکش می جنبید ، قدمی به جلو برداشت و مقابل آینه ی اتاقش ایستاد .

 

پیراهنِ سبزِ ساده ای پوشیده بود که دامن چیندار داشت و برجستگی بدنش رو می پوشوند . رنگ سبز به سفیدیِ پوست و سیاهیِ موهای آراسته اش می اومد و زیباترش می کرد !

 

لبخندی به خودش زد و شنل گرمش رو روی شونه هاش انداخت .

 

برای آخرین بار به طرف جعبه ی گرانبهاش چرخید تا آخرین تکه ی شیرینی اون شب رو بخوره و جعبه رو پنهان کنه … که در باز شد ! …

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۰۴

 

– آماده ای پروانه ؟!

 

اطلس بود !

پروانه نفهمید با چه سرعتی جعبه رو ته پستوی کمدش هل داد و به عقب چرخید .

 

– آماده ام ، خاله جان !

 

و دستی به گوشه های دهانش کشید !

 

– شام رو دارن می کشن … برو منتظرشون نذار !

 

– بریم خاله جان !

 

به طرف در به راه افتاد … ولی اطلس بر خلاف گفته ی خودش ، سر جا باقی موند ! … با نگاهی مردد به پروانه … این پا و اون پایی کرد . کف دستاشو بهم سایید … کلمات رو زیر زبونش مزه مزه کرد :

 

– میگم … امشب که هیچی ! ولی دوباره اگه بهت گفت بری باهاشون شام بخوری ، قبول نکن !

 

پروانه بر افروخته خواست از خودش دفاع کنه :

 

– خاله من بهشون گفتم که خورشید خانم اوقاتش تلخ میشه ! خودشون …

 

بر خلافش … اطلس با آرامش وسط حرفش دوید :

 

– می دونم … می دونم دورِ سرت بگردم ! منم اصلاً کاری به خورشید خانم ندارم ! فقط … چیزه …

 

باز من و منی کرد :

 

– این ارباب زاده … آدم خوبیه ! … ولی بازم از ما نیست ! باهامون فرق داره ! … می فهمی چی می گم ؟! … فرنگ رفته است ، زبون بازه … بلده چطور حرف بزنه که …

 

باز مکث کوتاهی … انگار حرف زدن در مورد افکارش ، سخت بود ! پروانه هاج و واج پلکی زد … که اطلس ادامه داد :

 

– خدا شاهده اگه چیزی میگم ، فقط خیر و صلاحت رو می خوام ! به قولی اون چیزی که من توی خشت خام می بینم ، تو توی آینه هم نمی بینی ! می ترسم خدایی نکرده …

 

و بعد با نفس عمیقی … بحث رو تغییر داد :

 

– بگذریم ! بهتره دیگه بری !

 

 

پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۰۵

 

***

 

صدای گفتگوی آدمهای توی سالن … همراه با صدای خنده های نرم و خوش آهنگِ خورشید ، از پشت در نیمه باز می اومد . معلوم بود که خورشید از برگشتن پسرش خیلی خوشحاله !

 

پروانه پشت در مکثی کرد و انگشتانش رو درهم پیچید . می دونست ورودش به سالن ، عیش و شادی خورشید رو منقض می کنه ! هیچ کاری توی دنیا سخت تر از روبرو شدن با چشمهای خشمگینِ خورشید نبود !

 

نوک زبونش رو روی لبش کشید و فکر کرد که ای کاش می شد راهِ اومده رو برگرده و بهانه ای جور کنه برای نیومدنش … .

 

ولی با باز شدنِ کامل در ، و خروجِ زهرا از سالن با یک سینیِ خالی … پروانه در معرض دید دیگران قرار گرفت … .

 

زهرا از کنارش عبور کرد … با سری پایین افتاده … زیر لب زمزمه کرد :

 

– چقدر قشنگ شدی !

 

و رفت !

 

ولی همین یک جمله به پروانه قوت قلب داد . نفس عمیقی کشید و وارد شد … .

 

خورشید ، خانم بزرگ و آهو پشت میزِ بزرگ نشسته بودند … و آوش کمی دورتر از دیگران سیگاری می کشید .

 

آهو با تعجب بهش لبخند زد :

 

– پروانه جان !

 

خنده روی صورت خورشید خشکیده شد … در نگاهش ناباوری نشست . خانم بزرگ هم چرخید و از روی شونه نگاه متحیری به پروانه انداخت … .

 

پروانه دستپاچه شد ، ولی تا قبل از اینکه هیچ کس دیگه ای بتونه واکنشی نشون بده … آوش با صدای رسا گفت :

 

– شبت بخیر ، خانم پروانه ! خیلی خوش اومدی ! منتظرت بودم !

 

لحنش قوی و محترمانه بود … ولی صمیمیت و گرمای سر شب رو نداشت !

 

 

 

#پارت_۴۰۶

 

بلافاصله سیگارِ نیمه سوخته رو توی زیر سیگاریِ کریستال خاموش کرد و با حرکت دست هاله ی دود رو پس زد … بعد به طرف میز شام به راه افتاد .

 

پروانه مجدد نوک زبونش رو روی لبش کشید . نگاه آوش به چشم هاش بود … و نگاهِ پروانه هم به آوش !

 

شلوارِ پارچه ای مشکی و پیراهنِ کلاسیکِ سفیدی به تن داشت و ژیله ی بافتِ تیره رنگی هم روی پیراهن پوشیده بود . حتی نگاه کردن بهش باعث می شد اون رایحه ی قوی و گرمِ مخصوصش زیر شامه ی پروانه زنده بشه … .

 

همون رایحه ای که مخلوطی از بوی چوب صدر و گل سنگ و سیگار بود !

 

– پروانه … اینجا چی میخواد ؟!

 

صدای خورشید … .

 

نگاه پروانه بلافاصله چرخید به طرفش … . آوش گفت :

 

– من ازش خواستم امشب با ما شام بخوره !

 

نگاه خورشید حالتی گرفت … انگار می خواست به پروانه حمله کنه !

 

– اما …

 

آوش حرف مادرش رو قطع کرد :

 

– من خواستم مامان ! من خواستم !

 

و با لبخندی عجیب به روی مادرش … صندلیِ کنار دست خانم بزرگ رو عقب کشید :

 

– بفرمایید !

 

نگاه خورشید وحشتناک بود ! ولی پروانه قلبش رو قوی نگه داشت و به سمت آوش رفت . زیر لب  زمزمه کرد :

 

– ممنونم !

 

آوش پاسخی نداد … فقط از فاصله ی نزدیک نگاه کرد به نیمرخِ پروانه … و وقتی پروانه پشت میز جا گرفت ، مجدد صندلیشو جلو کشید … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

کاش میشد اینو هر شب بذارین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x