رمان پروانه ام پارت 158

4.2
(98)

 

 

آوش کمی بدخلق پاسخ داد :

– من اصلاً خوشم نمیاد صرف اینکه وقت ندارم جایی سر بزنم … اونجا رو به امان خدا رها کنن ! من به این مرد پول می دم تا از خونه ی پدریم مراقبت کنه … حالا برو ببین چی تحویلم داده ! … درخت کاج هشتاد ساله ریشه اش پوسیده !

ابروهای آوش بالا پرید … و آوش نگاهش به سمت چشم های پروانه جلب شد :

– تو چطوری ؟!

پروانه دستپاچه از اینکه مستقیم مورد خطاب واقع شده … پاسخ تندی داد :

– خوبم ! … صبح بخیر !

و روشو از آوش برگردوند و نگاهش رو به میز صبحانه داد . در لحن آوش خنده ای احساس میشد :

– صبح شما هم بخیر !

آهو گفت :

– بشین صبحانه بخوریم، آوش !

آوش به سرعت پاسخ داد :

– نه، اول باید دوش بگیرم ! شما راحت باشید !

اما دستش درست از روی شونه ی پروانه و از کنار صورتش رد شد … بیسکوئیتی از درون ظرف کریستال برداشت و به دهان برد .

نزدیکیش به پروانه … بی پروایی که در این نزدیک بودن از خود نشون می داد … رایحه ی گرم بدنش که پروانه رو یاد دیشب می انداخت …

نفس های پروانه تند شد و حرارت از زیر پیراهنش بالا زد . دسته ی فنجون رو میون انگشتانش گرفت و جرعه ای چای نوشید . امیدوار بود بتونه حال عجیب و منقلبش رو از چشم دیگران پنهان نگه داره … .

 

 

آهو زیر چشمی به پروانه نگاه کرد … به خیال اینکه لطفی بهش بکنه، گفت :

– آوش جان … پروانه کِی برمی گرده چهار برجی ؟

آوش با لحنی عادی پاسخش رو داد :

– هر وقتی که بخواد ! … اصلاً همین امشب هر دوتون رو می برم … .

برای پروانه این خبر خوبی بود … اما ابروهای آهو با ناراحتی بهم نزدیک شد .

– چی داری میگی ؟ منم باید برگردم ؟!

– اینجا کاری داری مگه ؟!

با چنان لحنی صحبت می کرد … انگار پاک فراموش کرده بود آهو همسر فرخه … و فرخ حالا با چه وضعیتی دست و پنجه نرم می کنه ! …

آهو نفس عمیقی کشید … گفت :

– آوش جان … من که نمی تونم فرخ رو اینجا تنها بذارم !

– چرا نمی تونی ؟!

مکثی بین کلماتش افتاد … بعد قدمی به آهو نزدیک شد . چشم هاشو با حالتی اخطار گونه ریز کرد … و ادامه داد :

– ببینمت آهو … نکنه تو فکر کردی من اجازه میدم تو زن فرخ باقی بمونی و تا آخر عمرت پرستاریشو بکنی ؟! … هووم ؟!

آهو برای پاسخ دادن مکثی کرد … .

برای اون، فرخ هیچوقت یک شوهر نبود ! با گذشت بیشتر از یک سال از ازدواجشون … هنوز حتی یک بار همدیگه رو نبوسیده بودند ! فرخ هیچ عشقی برای اون قائل نبود … و هیچ احترامی !

برای آهو فکر طلاق و جدایی از این مرد … شبیه خیالِ خوشِ آزادی بود ! … اما اینقدر به تنهایی و بیچارگی خودش ایمان داشت … که باور نمی کرد روزی آزاد بشه ! …

– میخوای … من از فرخ طلاق بگیرم ؟ …

– من میخوام ؟!

چهره ی آوش حالتی گرفت … انگار چیز عجیبی شنیده بود ! …

– تو خودت چی میخوای ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x